نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

نوزدهمین باری که نوزدهم رو دیدی !

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام


   عجب هفته ای شده این هفته که یعنی همووجوو گل میروید ز باغ .. گل میروید (بقول دختر خاله: به شرط بقا٬ در پست های بعدی به این موضوع هم میپردازیم !) با تشکر و سپاس فراوان از کلیه دوستانی که بهر شکل، زحمت کشیدن و از صبح تا حالا فسفر سوزوندن و ما رو با نظرات شون مورد لطف، عنایت و توجه وی‍ژه قرار دادن؛ عارضم که "وااااقعاااا کــــــــــــــه" !!..... آخه بوق جان باید چشم بسته بفهمه که موضوع یه چیز دیگه است (حالا خودمونیم، وقت نظر دادن چشم هات بسته بود یا نه ؟!) بعد شماها اینقدر آسمون به ریسمون بافتین که ال شده و بل شده .. اولا ال و بل به موقعش میشه اگه نشه هم بزه ، شما نگران اون بعد ماجرا نباشید (!) اما چیزی که میخواستم از اول هفته بهش اشاره کنم (یعنی هیجدهم!) اما پیوسته تأخیر خورد تا اینکه دیشب در وضعیتی کاملا نامتعادل بهش پرداختم ،‌ موضوع تولد یکی از اعضاء نیمکت هست و لاغیر (به همین سادگی و به همین خوشمزگی!) اون کیک هم کیک تولدشه و این گل ناقابل هم هدیه بروبچ نیمکت نشین به این خواهر خوبمون .. حالا نکته اصلی پستم اینجاست که این خواهر خوبمون که متاسفانه کسی متوجه تولدش نشده کی بوده و چرا کسی متوجه این موضوع نشده (؟!) تا اینجاش صبر کردی ،‌ این دو تا جمله رو هم بشنو تا بگم کی متولد شده .. راستش رو بخواین، وضعیت امروز نیمکت و این لطف و صفا و صمیمیتی که آمیخته با نظرات و نگاه های پرمهر شماست، دقیقا همون چیزیست که من همیشه آرزوش رو داشتم (!) این رو من موهبتی الهی و مدیون محبت شما دوستان عزیزی میدونم که همواره صادقانه و با تمام وجود لطف تون رو شامل حال نیمکت، بنده حقیر و سایر نیمکت نشین ها کردید . تنها نکته ای که میخوام از من به یادگار داشته باشید، اینه که هیچ چیزی نمیتونه جایگزین ارزشی بشه که ما برای اطرافیان مون قائل هستیم . هر چند که بتازگی خودم در این زمینه کاستی های فراوانی داشتم (به حدی که دیگه جواب کامنت هام از دستم در رفته و بیشتر تمرکزم در بخش مسنجر و ایمیل معطوف شده !) اما ازتون تقاضا دارم تا به اقتضای زمان تون ، در سر زدن بهم و جویای حال همدیگه شدن اهتمام لازم رو داشته باشید . این رو گفتم که بدونی اگه متوجه تولد سو‍ژه این پست نشدی ، کمی هم تقصیره خودته (!) چون خودش اینجا به همه گفت اما ...

   روز نوزدهم مصادف بود با تاریخ تولد آبجی فسقلی سابق نیمکت «مونا» .. تولدت رو تبریک میگم عزیز دل برادر




شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 74 + ارسال نظر
ساینا به مونا خانوم گل گللاب: :) چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 12:32 ب.ظ

تولدت مبارک عزیز دلم...
بابا دیگه یه تبریک خشک و خالی کمترین کاریه که ادم با وجود اطلاع می تونه برای شما عزیز دل کرد...
..به هر جهت عزیزم خیلی خوشحال شدم و امیدوارم که سالهای سال زیر سایه ی پدر مادر گلت و همراه با موفقیت های روز افزون سپری کنی و ما شاهد موفقیت و شادی های دیگه ی شما باشیم خانوم گلی....
قربونت برم.....
بووووس بووووس
حالا چون تویی و ابجی کوشولوی خوبمون هستی کیک نمی خوایم ...

حالا من نمی خوام ولی تو نباید یه تعارف کیک بزنی؟؟
من اندازه بشه موچه می خورم...ورشکستی نداره هااا
دوست دارم...
روز خوبی داشته باشی...

***نکته ی خیلی خیلی مهم:
می بینم که جمع بچه های زمستونی جمعه...

عابر به مونا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 12:30 ب.ظ

تولدت مباااااااارررررررککککککککک!

ببینم کی بیایم کیک تولد بخوریم مونا جون؟

بعدشم یه دختر خوب روز تولدش اینقدر عصبانی نمیشه که!
کی گفته ما اینجا تو رو نمیشناسیم .. ما همه همو همونقدر می شناسیم که تو رو!
پس لطفا خودتو اینقدر لوس نکن! چیه میخوای تو جشن تولدت دعوتمون نکنی؟!!

میدونی که برو بچز اینجا نیازی به دعوت ندارن. پس بازم:
تولدت مبارک عزیزم!

نفخ صور چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 09:34 ق.ظ

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می کنند!
ناموس عقل و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
ما از برون در شده مقرون صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند




یاعلی

minerva سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 08:19 ب.ظ

من باید زودی برم فقط بگم:
هه هه دید همتون اشتبا کردید!باران جون نگا اینا حرفای زشت میزدند تو این وبلاگ خب من میبینم یاد میگیرم بدآموزی داره دیگه...عوض نصیحت من اینا رو دعوا کن کار بد یاد طفل مردم میدن!!!
راستی باران امروز تو کلاس زبان بحث ازدواج بود ینی میدونی موضوع مورد بحثمون get marriedبود دیگه هیچی ایناها بعد یکی آخر کلاس گفت بازم از این موضوعات انتخاب کنیداون یکیم گفت لطفا وقتشو بیشتر کنید!!!خب ببین اینا حرف زشت میزنن منم یاد میگیرم دیگهبعدم اینا همشون گفتن قصد ازدواج ندارن حالا وایستا نگا کن 10سال دیگه چها که نمی کنن واسه من آزادی خواه شدن حالا....آره دیگه بیا هم نیمکت نشینا رو پند و اندرز بده هم کتابمون رو هم بچه های کلاسمون رو...
راستی مونا عزیز تولد مبارک باشه من کل پست رو نخوندم باشه بعدا فقط دریافتم تولد مونا بوده بعدا میام نظر میدم خب با بارانم بیشتر میحرفم بقیه رو هم بیشتر پند میدم امین رو هم بیشتر حرص میدم...بای

مونا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 07:29 ب.ظ

سلام
نوزدهم که اون پست رو گذاشتم به هیچ وجه انتظار حتی 10 نظر و تبریک رو در بخش نظرات وبلاگم نداشتم .. چون خودم بعد آسمان روابطم رو با بچه ها محدود کردم . چون خودم خواستم تنها باشم . چون دلم نمیخواست کسی رو به زور با خودم همراه کنم !
تنها دلیلم برای اطلاع تولدم هم این بود کسی که این تبریک براش مهم بوده بعدا به خاطر فراموشیش شرمنده نباشه ..
. هرچند که دلیلی برای شرمندگی وجود نداره ..
من از این بچه ها هم توقعی ندارم امین .. حتی حالا که از قضیه باخبر شدن ... چه طور میتونم فقط به این خاطر که هر از گاهی میام و میرم و لینک وبلاگم اینجا هست ازشون توقع تبریک داشته باشم؟

به هرحال ممنونم که به یادم بودی و مثل همیشه محبتت رو دریغ نکردی ...

این سه شاخه گل رز رو می بوسم .. اما اون ها رو با چندین شاخه گل زیبای دیگه ادغام میکنم و میذارمشون روی همین نیمکت ...

بازم ازت ممنونم...

یاعلی

بوق سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 06:21 ب.ظ

حالا یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟
هندوانه دادی که نخبه ام ؟؟؟؟؟؟
خودم میدونستم یه چیز جدیدتر بگو

حالا بعد اسمون ریسونای خواهر برادرا بگو میری به زبون خوش یا خودم بندازمت بیرون البته این دو هفته اینده یه نفسی بکش چون نیستم ولی بعدش چنان حالی ازت بگیرم خودت شعر اگر بار گران رو بخونی و بری

فعلا تا بعد دوم بهمن بای بای

ساینا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 05:29 ب.ظ

می گم امین جان تاریخ و ساعت اپ کردنتو دیدم ؛دیدم بامداد سه شنبه بوده...
بخشید استاد من یک سوال نمیه تخصصی که فقط شما پاسخشو می دونید و تخصص شماست پیچوندن و تو خماری گذاشتن؛ داشتم...؟؟؟!!!
منظورتون از فردا می گم ؛بامداد چهارشنبه است آیا ؟اون وقتش؟؟؟
می خوام مغزمو اماده کنم

ساینا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام علیکم و رحمت الله:
ما رو نمی بینی خوشی؟؟خوش میگذره؟؟؟
****
نکته ی مهم:
با آتنا خانوم گلمون موافقم....
بابا خب بیا بگو دیگه چرا مردم ازاری می کنی؟؟
دهههههههههههههههه
یه وقتی فکر نکنی من فضولیم اود کرده هاااا
اصلا و ابدااااا....فقط کمی تا قسمتی در سرم احساس خارش دارم...کمی...
وقت کردی بیا ملتو از این وضع در بیار تا بیش از این به مغزمون اسیب نرسیده....
بی صبرانه منتظریم داداش گلم...

آتنا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.a-architector.blogfa.com

ببخشیدیادم رفت آدرس بدم.اینم آدرس!

آتنا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 03:45 ب.ظ

امین کامنت من چه فرقی کرده؟اگه فهمیدی؟؟

آتنا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:58 ب.ظ

۶تادست ینی اینکه....
پای یک زنه دیگردرمیان است!!!!!!
البته بستگی به اون دسته هم داره هازودقضاوت نکن!

minerva سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

دخترا میرن خونه بخت پسرا تازه بختشون کور میشه بوق!!!تازه از اون موقع باید پول اجاره خونه قبوض آب برق گاز تلفن رو بدن خورد و خوراک بنزین لیتری۷۰۰تومن گوشت کیلویی ۲۰تومن نون ۱۷۵تومن تازه بعدش پول پوشک و شیر خشک بعدترا پول سرویس ومهدکودک یه کم میریم جلوتر شهریه مدرسه و لوازم التحریر بعد خرج دانشگاه جهزیه و مراسم ازدواج برا فرزند ذکور اوووووووووووووووووووووه با این همه خرج ومخارج خونه بختشون کجا بود بابا؟!
(اینا همه جنبه طنز داشت یه وقت جدی نگیرید ها وگرنه هم جنسام میمونن تو خونه و بوی ترشی آسایش رو ازمون سلب میکنه)ها گفتم که فضا رو عوض کنم

بوق سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:25 ب.ظ

ه ه ه ه هه
چه بیکارید
دوتا دسته دیگه
از این فکرا هم نکنید
من امین رو میشناسم شاید مت رو بفرسته خونه بخت ولی خودش نه

بدبخت صاحب اون دست سمت راستیه
دلم واسش سوخت
میخوایی واسش الرحمن بخونم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به امید روزی که نیمکت چپه بشه و همه سر جاشون بشینن ولی امین بیفته

minerva سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:24 ب.ظ

اصن امین تو مشکوکی!!!!
قبلنا که اینقد تند تند پست نمیذاشتی؟!
راستشو بگو کلک...اعتراف کن تا آمرزیده بشی..من خودم شفاعتت رو میکنم!!!!
بگو دیگه!تو چرا ملاطفت سرت نمیشه؟!()حتما باید خشن وارد عمل شد تا حرف بزنی؟!د بگو دیگه!!!عه عجب آدمیه؟!میگم بگو! بگو دیگه نترس در امانی...خودت خواستی:

minerva سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:13 ب.ظ

ببین امین چی کار میکنی خو!یکی کار کردی من دیوار رو نوشتم دیورا....
(حالا که اینطور شد میام چغولیتو پیش مامانت میکنم که بهم نمیگی چه خبره)

عیبی نداره .. فقط میشه بپرسم که پیش مامانم خودت رو چطوری معرفی میکنی ؟!

minerva سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:11 ب.ظ

ببخشید آتنا اونوقت ۶تادست نشونه چیه؟!
۲تا نشونه چیه؟!بگید منم بدونم خب...اصن همتون دست به یکی کردید
خب امین بیا به زبون خوش بگو چه خبر دیگه!آدمو حرص میدی!دیورا کوتاه تر پیدا نکردی؟!
چطور دلت میاد آدمو تو کف شناور بذاری؟!
مگه من دستم به تو نرسه! یه امینی بسازم من تا دیگه اینطوری فشار خون آدمو از کنجکاوی بالا و پایین نکنه..
این صفر و یک و دو چیه عابر؟!میخواید تو امتحان فردا بهم کمک کنید؟!
این حاجت چیه که جای استخاره نیست هان؟!
همتون دارید رمزی حرف میزنید تا من نفهمم اینجا چی به چیه؟!

تقریبا تو هر خط مطلبت دو تا سوال بود .. موندم در مورد کدومش متلک بارونت کنم!!

سروناز سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

سلام
ما منتظر قضیه هستییییییییییییییم
من اومدم

به به .. آبجی خانم .. خوش اومدی

ببینم تو هم بعد از صد سال اومدی، حالا دنبال قضیه میگردی سروی ؟! قضیه کدومه آبجی .. مگه بهت نگفتم که همه اسرار رو نگو

یا حق

آتنا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

اینکه دیگه احتیاج به توضیح نداره تابلوی دیگه!۴تادست نشون چه چیزه دیگه ای می تونه باشه به جز...

گمونم اگه جلوت رو نگیرم میری ماه عسل (!) بیا پایین پدر جان، دور هم باشیم .. حالا کجا با این عجله

عابر سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 10:45 ق.ظ

بچه ها! غلط نکنم یه خبراییه!
خوب میذاشتی لااقل بعد ماه صفر، هر چند در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!

البته شما اهل غلط کردن نیستی کلا !
ولی خب .. این هم به اون ربطی نداشت

عابر سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 10:43 ق.ظ

بوففففففف !! این صدای ترکیدن من از فضولی بود!

واااا.. فکر کردم غذا میخوای عمو (!)

البته نه .. اون بوفففففففه بود

minerva سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 10:05 ق.ظ


من فشار فضولی انگشتام توان کامنت نوشتن نداره
همش تقصیر توئه امین

سعی کن ریلکس باشی..

حالا یک نفس عمیق بکش ..

میگم چطوره که یک لیوان آب بخوری ..

تازه اگه بازم جواب نداد میتونی بپری تو استخر و اینقدر آب بخوری که شش هات در اثر دگردیسی تبدیل به آب شش بشه!

راستی الان چطوری ؟!

بوق سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 09:31 ق.ظ

حالا باز شد ...
ه ه ه ه ه ه ه ه هه
عجب فتوشاپ تابلویی
رحمت به اون شیری که تو رو خورد

من متاسفم که تو به این میگی فتوشاپ .. کلاس نرم افزار رو نیار پایین عزیز من (!) این صرفا در حد یک سلکشن ساده است و بلوره کردن .. همچی گفتی فتوشاپ که ورژن سی اس رو در حد مایکرومدیا بردی پایین!!

(حالت چطوره ؟! )

بوق سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 09:26 ق.ظ

نه عکست باز شد نه میخوام بدونم چه خبره ....
زود تند سریع بگو میری به زبون خوش یا بندازمت بیرون

حالا گریه نکن
یکی دو روزی مهلت داری تا بساطت رو بندازم گوشه خیابون شهدا

حالا میگم خون خودت رو سر صبح کثیف تر از اینکه هست نکن پدرجان!

بذار یه چیزی بهت بگم که خیالت راحت بشه .. اون زمان که بلاگ اسکای هنوز لاتین بود و مدیریت عوض نشده بود (نمیدونم سن و سالت قد میده یا نه !) یکی با ما سر ناسازگاری گذاشت .. به حدی که گفت اگه شده کل بلاگ اسکای رو میخره تا وبلاگ من رو ببنده (البته سوسه میومد!) خلاصه اینکه .. آره عزیز دل برادر ، شما زیاد خودش رو به زحمت ننداز

(به این میگن : جو قدرت!)
یا حق

یگانه سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 01:16 ق.ظ http://unique886708.blogsky.com/

سلام
فکر نکنم آخر و عاقبت این داستان رو بفهمم
بیشتر به خاطره اون marquee قشنگی که اون بالا میره مزاحم شدم
با اینکه قبلنم شنیده بودمش. ولی الان بیشتر به شنیدن یا بهتر بگم خوندنش احتیاج داشتم
موفق و شاد باشید

سلام ..

شما بهر علتی اومدی باشی ، کلا خوش اومدی

اما برام جالب شد .. شما marquee من رو چه جوری دیدی که سر از نیمکت در آوردی ؟!
با این وجود .. بازم کلا خوش اومدی

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد