نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

نوزدهمین باری که نوزدهم رو دیدی !

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام


   عجب هفته ای شده این هفته که یعنی همووجوو گل میروید ز باغ .. گل میروید (بقول دختر خاله: به شرط بقا٬ در پست های بعدی به این موضوع هم میپردازیم !) با تشکر و سپاس فراوان از کلیه دوستانی که بهر شکل، زحمت کشیدن و از صبح تا حالا فسفر سوزوندن و ما رو با نظرات شون مورد لطف، عنایت و توجه وی‍ژه قرار دادن؛ عارضم که "وااااقعاااا کــــــــــــــه" !!..... آخه بوق جان باید چشم بسته بفهمه که موضوع یه چیز دیگه است (حالا خودمونیم، وقت نظر دادن چشم هات بسته بود یا نه ؟!) بعد شماها اینقدر آسمون به ریسمون بافتین که ال شده و بل شده .. اولا ال و بل به موقعش میشه اگه نشه هم بزه ، شما نگران اون بعد ماجرا نباشید (!) اما چیزی که میخواستم از اول هفته بهش اشاره کنم (یعنی هیجدهم!) اما پیوسته تأخیر خورد تا اینکه دیشب در وضعیتی کاملا نامتعادل بهش پرداختم ،‌ موضوع تولد یکی از اعضاء نیمکت هست و لاغیر (به همین سادگی و به همین خوشمزگی!) اون کیک هم کیک تولدشه و این گل ناقابل هم هدیه بروبچ نیمکت نشین به این خواهر خوبمون .. حالا نکته اصلی پستم اینجاست که این خواهر خوبمون که متاسفانه کسی متوجه تولدش نشده کی بوده و چرا کسی متوجه این موضوع نشده (؟!) تا اینجاش صبر کردی ،‌ این دو تا جمله رو هم بشنو تا بگم کی متولد شده .. راستش رو بخواین، وضعیت امروز نیمکت و این لطف و صفا و صمیمیتی که آمیخته با نظرات و نگاه های پرمهر شماست، دقیقا همون چیزیست که من همیشه آرزوش رو داشتم (!) این رو من موهبتی الهی و مدیون محبت شما دوستان عزیزی میدونم که همواره صادقانه و با تمام وجود لطف تون رو شامل حال نیمکت، بنده حقیر و سایر نیمکت نشین ها کردید . تنها نکته ای که میخوام از من به یادگار داشته باشید، اینه که هیچ چیزی نمیتونه جایگزین ارزشی بشه که ما برای اطرافیان مون قائل هستیم . هر چند که بتازگی خودم در این زمینه کاستی های فراوانی داشتم (به حدی که دیگه جواب کامنت هام از دستم در رفته و بیشتر تمرکزم در بخش مسنجر و ایمیل معطوف شده !) اما ازتون تقاضا دارم تا به اقتضای زمان تون ، در سر زدن بهم و جویای حال همدیگه شدن اهتمام لازم رو داشته باشید . این رو گفتم که بدونی اگه متوجه تولد سو‍ژه این پست نشدی ، کمی هم تقصیره خودته (!) چون خودش اینجا به همه گفت اما ...

   روز نوزدهم مصادف بود با تاریخ تولد آبجی فسقلی سابق نیمکت «مونا» .. تولدت رو تبریک میگم عزیز دل برادر




شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 74 + ارسال نظر
آبچی کوچیکه ( صبا ) دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام . ماشاالله وبلاگتون هروز بهنتر از دیروز . ولی چرا دیر به دیر؟

آتنا پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

طفلی امین باید به۷۲تا کامنت جواب بده
کمک نمی خوای رفییییق؟

minerva پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 01:16 ب.ظ

آره میدونم مثلا دبیر ریاضی....لااله الله...نذار دهان من درمورد ایشون باز بشه چون دهنی که باز بشه شده!ایشون تنها دبیر که هیچی تنها انسانی هستن روی زمین که بنده رو به این شدت جلوی هم سن وسالام تحقیر میکنه ینی یکسری افکار پلید تو ذهنم هست فقط دلم میخواد یکی کمکم کنه عملیش کنم ینی به خاک سیاه میشونمشتاحالا هیشکی با من اینطوری برخورد نکرده بوده ینی ببین میبینمش ها خون جلو چشمامو میگیره تازه به همه تو کلاس نمره اضافه کرده به من فلک زده۲۵.هم نداده تازه خیلی با غرور این رو در جمع عنوان کردن بعدم بنده سال دیگه با ایشون دارم و ایشون به نحوه تدریسشون خیلیم مینازن من ایشون رو آخر از هستی ساقط میکنم حتی اگه ۱۰سال دیگه ببینمش و بازم دارم براش حالا ببین!(قیافش عین مستر بین هست!اصن مستر بین رو از رو اون قالب زدن!) یه حرفای زشتی میزنه...بله میدونی چیه ایشون پیش درس میدادن و یکی از بهترین های ریاضی(مرد هستش)دوم بعد رفتن اعتراض کردن اون آقاهه رو گذاشتن برا پیش که کارش خوبه و ایشون رو گذاشتن ۲و۳تازه بچه های سوم با دبیر پارسالشون(همون که پیش میدرسه)بعدازظهر ها کلاس ورداشتنراستی فیزیک۲۰شدم
امین کجایی؟دیگه الان نگران شدن از اوجب واجباته...!!!در کجایی؟به کجایی؟چرا نویایی؟

فاطمه پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 01:08 ب.ظ

اه اهم یا ا..

سلام به همه برو بچ
چشم مارو دور دیدین حال می کنید برا خودتون هاااا نامراااااااااا


وایسین نامردا بزارینن منم این امتحانارو بدم میام


با ده روز تاخیر تولد دوستمونم مبارک


شرمنده من روزام عقب میافتن


امیننننننننننننننن می کشمتتتتتتتتتتتتتتتتت

خاله خانوم پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

سلام بر کارمند متواری!!!!
خوبی همکار؟؟؟
داری حالشو می بری دیگه آرهههههههه؟؟؟؟؟
خوش بگذره جناب

puzzle به آتنا پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

آره عزیزم...کلا این امین انگار مشکل دار شده که جواب نمیده!!!

باران چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 09:52 ب.ظ

سلام
می دونی الهه. بستگی داره به دبیره یا استاده. مرد و زنش فرقی نمیکنه. اونکه شوخی بود که خانمها دل رحمند برای نمره. آره برای ما هم گاها پیش میومد دبیر مرد فله ای نمره میداد !یادمه ایشون که دبیر ریاضی سوم و پیش ما بود موقع تصحیح برگه های ترم اول سال پیش دانشگاهی بهم گفت:
خب اینم برای آزادی غزه!!‌(اون موقع محاصره غزه بود. اینم برای آزادی غزه نمره پخش میکرد!!)
خب اینم همینجوری! ارث بابام که نیست! بذار نمره بدم!
گاهی هم دبیر مرد جونمون رو در می آورد! دبیر ریاضی سال دوم هیچ وقت حرفش یادم نمیره. برگه های ترم یک رو تصحیح میکرد و صدا میزد هرکسی رو. یادمه یک سوال دو نمره ای بود که توی فرمول یک منهای یک آخرش داشت. من این رو یادم رفت و تمام راه حل رو بدون اون منهای یک پیش رفتم. از ۲نمره بهم ۰.۱۲ داد!!! (کلا دیوانه بود مرتیکه!!! مثلا عین کلاس اولیها دفترهامونو جمع میکرد و نمره بهمون میداد ۱۷.۳۷مثلا !! من موندم اون ۰.۳۷ چجوری محاسبه میشد!!؟) بعد برداشتم بهش گفتم من توی فرمول یک دونه منهای یک فقط یادم رفته . شما فقط ۰.۱۲ میدین؟؟
می دونی چی گفت؟ گفت می دونم. می خواستم نقره داغت کنم!!!!
منو بگی این شکلکه که داره فحشهای آبدار میده من بودم! نه بخاطر ۰.۱۲ بلکه بخاطر حرفی که با جدیت و لحن پررویی گفت! آخه خیلی خیلی مذهبی و متدین رفتار میکرد ولی در این اصول رفتاری ساده هم مشکل داشت
بعدها هم کارهایی کرد که کلا ugh میزدم از شخصیتش! جز، معدود دفعاتی بود که حس تنفر به فردی رو در من برانگیخت. از چندین مدرسه پسرونه اخراجش کرده بودن! بعد اینا برداشته بودن آورده بودن برای ما!
والبته که با امتحان خرداد ماه همه عقده هاشو که بخاطر اعتراضات ما به دفترمدرسه و مدیر بود، جبران کرد! نمی گم چطور که آبروم میره!

آره بهتره بری کروموزم هاش رو بکشی جلوی چشمش!

minerva چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 06:14 ب.ظ

اصلا...اصلا...همین جا تکذیب میکنم خانوما عمرا نمره بدن ماها از دبیرای مردمون بیشتر نمره میگیریم این خانوما که انگار نمره به جونشون بسته هست!!!
من میخوام زار بزنم بگم چرا؟!
آخه اینطور که من شنیدم(هنوز نمره ها رو نیاوردن)ولی مث که بالاترین نمره زیست مال کلاس ما بوده(اصن تو هیچ کلاسی ۲۰نداشتیم...اصن از زیست با همیچین دبیری نباید انتظار ۲۰رو داشت....)خلاصه کلاس ما که همیشه میانگین نمراتش(کلا تمام درس ها)پایین بوده همین الان که به خنگ بودن نیاز مبرم داشتیم شدیم زرنگ مدرسه!!!آخه دبیرمون گفته بود اگه نمره ۲۰نداشته باشیم بالاترین نمره کلاس رو به ۲۰میرسونم بقیه رو هم همون قدر اضاف میکنم حالا میگن بالاترین نمره تو کلاس ما بوده(۱۹.۲۵)و اون کلاس که هر چی درس خون هست توش ریختن بالاترین نمرشون شده۱۸!!!نمیخوام این عادلانه نیست فقط۷۵.چرا؟!ایییششش...حالا ما افتادیم تو کلاس بگردیم ببینیم کی ۱۹.۲۵شده من خودم شخصا زنده اش نمیذارم کروموزوم هاشو میکشم جلو چشماش

باران چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 05:23 ب.ظ

سلام
ما خوشحالیم و روحیه مان خوب است الان!
بعد از امتحان امروز دیدیم استاد روانشناسی تربیتی اومد دانشگاه. گفتم نمره هارو آوردین؟! گفت آره! خلاصه فهمیدیم دوتا از ذکور و دوتا از نسوان شهدشیرین "افتادن" رو نوش جان کردند! استاد هم دل رحم! (خانمها اصولا دل رحمند!) می خواست نمره ها رو ببره روی نمودار تا اونا نیفتن!رفتم دیدم استاد نمره ها رو داره وارد سیستم میکنه. نمره من 17.75 شده بود. که با سه نمره ای که افزوده شد، شدیم20!
خداخیرشون بده! ایشالا ترم بعد 5 بشن! که 5نمره بهشون اضافه بشه و به بچه ها نیز !! آخه ترم بعد باهاش انگیزش و هیجان داریم
خوشم میاد از بعضی ها! یک میان ترم دادیم از 7 بود پایان ترم هم از 13. پسره مجموعا شده 6.75!! که یا این 3نمره دیگه نمی افته
یکی از همکلاسیها میگه تو الان ناراحت نیستی؟!!! گفتم جان؟!! 3نمره به همه اضافه شده ناراحت باشم؟!! چرا؟! گفت آخه تو 17.75 شدی با 3 میشه 20.75! فلانی (شاگرد دوممون) شده 16.75 حالا اونم 20 میشه! تو هم 20 میشی! خیلی های دیگه هم مثل اون! گفتم خب بشه! مگه من بخیلم معدل بچه ها بیاد بالا؟!
از برخی اظهارنظرها تعجب می کنم
من شنبه ساعت 11 آسیب شناسی روانی دارم و 14 تاریخ اسلام. موندم چه نوع خاکی بر سر بریزم بهتره! بنظر شما کدومو اول بخونم بهتره؟ گزینه "هیچ کدام" هم داره ها!
خودم میگم آسیب
راستی راجع به اون ماجرای خونه مون یک گمان تقریبا قوی برامون وجود داره. که اول من زیاد محل نمیدادم به این احتمالی که مامان و بابا می گفتن. می گفتم تهمته. اما دیروز شواهدی(!) به این گمان قوت بخشید! (چه پلیسی!) ولی خداییش اگه کار اونا باشه باید برم به بچه های بالا بگم برن حساب اینارو برسن! پر رو هاااااااااااااا! اگه اونا باشن باید اساسی حالشونو گرفت. شری هستند برای خودشان و خرابند
بچه های بالا آلبوم بهشون بدی، قبرستون تحویلت میدن!!

یگانه چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 12:26 ق.ظ http://unique886708.blogsky.com/

سلام
خب خدا رو شکر که اخر و عاقبت این مطلب رو فهمیدم و ناکام ازین دنیا نمی رم
بعدنش خب اول اومدم تو بلاگتون مطلبتون رو خوندم ولی نوشته اون مارکویی به خاطره بودن توی یه شرایط تصمیم گیری خیلی به دلم نشست...
بلی... این بود اصل داستان
شاد و موفق باشید
در پناه حق

آتنا سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

من فک نکنم دکمه های کیبوردت مشکل داشته باشه،من میگم قالب وب امین داغونه،مادرس می نویسیما وب امین بدنشونشون میده!!!!!!!!!!!!

puzzle سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 02:23 ب.ظ

آقا این دکمه های کیبورد من نمیزنه بعضیا رو انگار...فکر نکنین من بی سوادماااااااااااا...امین یه کامنتو جا بذاری و جواب ندی توسط مینروا به قتل میرسونمت!!!!خودش گفته جای من تورو میکشه!!!

puzzle به minerva سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 02:19 ب.ظ

ولش ک عزیزم این امینو...بذار بره واسه خودش خوش باشه...خودونو عشقه...کجا بودی تو دلم واست تنگید...

minerva سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 01:27 ب.ظ

امین کجایی؟
بابا بیا دیگه....
الان خیلی جدی هستم و حتی یه هجا از حرفام شوخی نیست و محض اطلاعت عصبانی هم هستم بشدت خب بیا دیگهاییییییییییییییییییییشششششششش!
با نورونای من طناب بازی میکنه!!!(آیکون الهه ای که از شدت عصبانیت ناراحته!)

minerva سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 01:10 ب.ظ

بله ما اصولا از دوران جنینی بعد نوزادی واکنون نوجوانی به تنهایی عادت کردیم!
آخه آپارتمان که که ساکناش کله سحر میرن بیرون نصف شب برمیگردن به چه دردی میخوره؟!من دلمو به کدوم همسایه خوش کنم که تازه بعضیاشونو نمیشناس(آخه من نمیدونم اینا چرا خونه میخرن وقتی هیچ وقت خدا توش نیستن)...
الان امین داره با زبون بی زبونی نوید یه پست جدید رو میده آخه تجربه ثابت کرده هر وقت کامنت جواب میده بعد اتمامشون یه آپیم میکنه...
کلا زندگی من رو همین ماجراهای جالب بنا شده این یه چشمه شه اگه من زندگینامه برات تعریف کنم از شدت خنده گریه ات میگیره شایدم از شدت گریه خنده ات بگیره نمیدونم ولی میدونم جناب پت و مت زیر دست من آموزش دیدن چارلی چاپلین که اصن یه دوره کلاس فشرده برداشته بود و معلم خصوصی هاردی و اون دوستش بودم!!

باران سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 12:51 ب.ظ


ای خدا من چیکار کنم خب؟ نگا الهه وقتی داشتم کامنت قبلی رو تایپ می کردم وقتی تموم شد، یک صدایی میومد. منم اولش که می ترسیدم. کم کم راضی شدم و رفتم نگاه کردم ولی صدا قطع شده بود و کسی نبود
الان هم یکی زنگ زد.آیفون رو برداشتم جواب نمیداد. اما تابلو بود که یکی هست. چون صدای نفساش میومد. ولی جواب نمیداد. منم جرات نکردم برم دم در. آخه تنهام خونه. اگه سریع می پریدم می رفتم احتمالا می دیدمش
اصلا شاید اینا ربطی نداشته باشه به اون ماجراها.نه؟ چه میدونم
ولی ما اصلا پیش نمیاد کسی بیاد در خونه بزنگه و نجوابه

باران سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

سلام
ااااااااااا بچه ها امین خان به چندتا از کامنتها جوابیدن! جل الخالق! قدرت خدا! دوره آخرالزمون شده ننه!!
البته اگه من دیشب مثل جن بو داده(!) ظاهر نمیشدم یحتمل به کامنتهای بیشتری می جوابیدین

الهه این ماجرای همسایه تون و اشتباهش در ورود به خونه شما خیلی باحال بود!
دیشب خنده بازاری بود اینجا! من میرفتم در ورودی رو باز می کردم یک نگاه به راه پله ها می کردم میومدم تو! مامان گفت چرا اینکارو می کنی؟! من : آخه میخوام امشب که اومدن بهشون سلام کنم!!

بابا خونه آپارتمانی که دیگه ترس نداره الهه! آدم خیالش راحته به همسایه ها. ما ویلاییه. ولی کلا من سیب زمینی هستم و چه زمانی که خونمون شمالی بود و چه الان که جنوبیهُ مثل تو زیاد تنها میموندم حتی توی دوران راهنمایی و با وجود آخرشب اومدن خانواده بنده همچون یک سیب زمینی ،عین خیالم نبود و الانم که دیگه مسلما نیست!
من میترسم در این شبها که عزیزان دل مراجعه می کنند از عوض شدن قفل و گذاشتن قفل کامپیوتری ناراحت بشند و به زحمت بیفتند!

minerva دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 07:32 ب.ظ

اصلا نگران نباش باران ساختمون ما که داغون تره تازه فک کن من اغلب خونه تنها هستم و کلا بعضی وقتا دست سیب زمینی رو از پشت میبندم!و جالب بدونی که چندین بار کپسول آتش نشانی کش رفتن و خرت و پرتهایی که تو انباری همسایه ها هست(۴تا انباری ۴واحد اول تو پارکینگ هست و۴تا انباری ۴واحد آخر بالا پشت بوم)حتی یه بار طلا های بچه ی طبقه پایینی رو سرقتیدن با این وجود ما سعی میکنیم به خودمان بقبولانیم که ما بسیار بسیار شجاع هستیم واصلا نمیترسیم ولی تنها چیزی که میترسیم اینه که یه نفر شبا هی میاد زنگ میزنه هر چی میگم بله جواب نمیده و من میگم حتما یه سری بیکار هستن و کاری به من ندارن!باز خدا خیر مامان و بابا و برادرت رو بدن تنها نبودی...
تازه یه چیز جالب ما 2سال پیش فهمیدیم کلیدی که در آپارتمان ما رو باز میکنه با کلید طبقه بالایی یکی هست!اخه یه سری نصف شب که از مهمونی اومده بودن و برق ساختمون تایمری هست وسط راه خاموش میشه واینا جلو در خونه ما توقف میکنن فک میکنن خونه خودشونه(در ها شبیه همه)بعد در رو که باز میکنن اهل بیت رو در حال تماشای تی وی میبینن خدا رو شکر اول خانومش وارد شده بود وگرنه اسلام به خطر می افتاد!!!!!

باران دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

سلام
همه خوبین؟ خب خدا رو شکر!
ای بابا باز که اینجا متروکه شده
همش تقصیر این صاحابشه! چهارتا کامنت جواب میداد اینطوری نمیشد ها

راستی الهه زبان تخصصیم رو ۲۰ شدم!!!

واما دوستان یک چیزی:
من دیشب که تا 3 بیدار بودم و درس میخوندم(خیلی دیر شروع کردم دیروز. اینه که طول کشید. وگرنه من خواب آلود و تا 3شب بیدارماندن؟!) اتفاقات جالبی اینجا افتاد!! که یک ترسی رو برای ما به ارمغان آورد! ساعت 1:15 صدای در خونه شنیدم. منم که کلا یک عدد سیب زمینی (!) اصلا پانشدم برم ببینم کیه و چیه!‌(مسلما کسی از اعضای خونه اون وقت شب که درحال بیرون رفتن نبود) داداشم بیدار بود. بعد از 5دقیقه اومد بهم گفت درجریان باش که یکی روی پشت بومه!!!!!!! من:
خلاصه رفتیم از اتاقمون بیرون و دیدیم بله مامان جان هم بیداره .یعنی از صدای در بیدار شده. هرکی بوده از پشت بوم اومده وخیلی قشنگ پله ها رو طی کرده و در رو باز کرده و رفته و اینا صدای در و همچنین ماشین رو شنیدن!
ما رو بگی تازه از سیب زمینی بودن دراومده بودیم و داشتیم load میشدیم!! با مامان رفتیم بالا سر بابا که پاشو که اینطوریاست! بابا پاشد و با چراغ قوه رفت پشت بوم. خبری نبود
داداشم بلافاصله بعد از شنیدن صدای در و ماشین پریده بیرون اما رفته بودند
(خونه ما جنوبیه و عزیزان دل با باز کردن در منزل و بالا رفتن از پله ها خیلی relax می تونن برن پشت بوم)
حالا همه اینا به اضافه اینکه :
جمعه شب ساعت 11 مامان اینا اومدن خونه. بعد همینطور که توی هال نشسته بودیم صدای در اومد!! هم من شنیدم هم داداشم. خیلی واضح بود. از بابا پرسیدیم گفت در رو پشت سرش بسته!
بار دوم هم پریشب ساعتای 9 بود. با اینکه اتاق من در دورترین فاصله از در خونه قرار داره. اما به وضوح شنیدم صدارو. و از نوع صدا "مطمئن" بودم صدای در ماست (اصلا اتاق ما از در اینقدر دور هست که صدای در همسایه ها عمرا بیاد) مامان بابا هم شنیده بودن. بابا پرید رفت. کسی نبود
و دیشبم که بار سوم. امروز باید قفل رو عوض کنیم. هرچند قفل باز کردن که کاری نداره
عجیب دیشب داغون بود. قشنگ یکی در رو باز کرد و بعدم بست و با ماشین رفت!
یک اتفاق دیگه هم افتاد! که البته شاید به این ربطی نداشته باشه اما:
دیشب یکی اومد زنگ زد گفت بگین مهدی بیاد؟! مامان گفت مهدی نداریم!
مستاجرمون میگه زنگ پایین رو زده گفته بگین پسرتون بیاد! اونا هم گفتن ما پسر نداریم . زنگ بالا رو بزنین!
اتفاقا با وانت هم اومده بود
همین دیگه! خدا آخر و عاقبتش را بخیر بگذراند!
یاحق

آتنا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

همون 4تاشویدم ازدست شما ریخته!!
(انجمن طرفداری ازصاحب نیمکت!) که درحال حاضرفقط یک عضودارد!!!عضوشوید تا تی تاپ وساندیس بگیرید!!!!!
ببینم مگه نگفته بودی 5شنبه وجمعه ها میای جواب کامنتارومی دی پس کوشی؟؟؟

puzzle به minerva یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 11:19 ق.ظ

بابا زلف که خوبه...فکر کنم رو سر امین چهارتا شوید باشه!!(امین ناناحت نشیا،مزاح میکنم!!!)

minervaبه پازل شنبه 25 دی 1389 ساعت 06:00 ب.ظ

پازل جون نمیخواد تو زحمت بکشی تو این اوضاع ناجور سقوط پیماها بیای مشهد خودم اینجا از طرف خودمو خودت از خجالتش درمیام!
در ضمن یه بار فرق بین گیس و مو و زلف رو توضیح دادم فکر نکنم امین گیس داشته باشه همون زلفم به زور داره

puzzle شنبه 25 دی 1389 ساعت 04:44 ب.ظ

یعنی اگه این کامنتا جواب داده نشه امین...شخصا میام مشهد پیدات میکنم کل اون گیساتو میکنم....حالا خود دانی!!

minerva جمعه 24 دی 1389 ساعت 06:30 ب.ظ

من دیگه عادت کردم!از دست غلط املایی هایی که شاهدش هستم توسط برخیا..!!!دیگر با خدابیامرز زال تفاوتی ندارم میترسم یکی ازمحارم ما را ببیند گمان کند زال خدابیامرز از وسط شاهنامه بلند شده و جلوی رویش سبز گشته...شما که منو ۲تا سکته قلبی دادین با نرون های مغزمم شمع گل پروانه بازی کردید دیگه چی میخواید؟!
من و بدآموزی؟!نه جدا میخوام بدونم اون موقع ایی که داشتی این حرف رو میزدی وجدانت کجا بود؟نکنه گفته بودی بره سر کوچه نونی دونه ۱۷۵تومن بخره؟!من به پاستوریزه بودن در فامیل مشهور ومعروفم بعد تو میگی من اینارو فوت آبم؟!اصن بغضیا(بر وزن همون برخیا!)عقیده دارن فرمول شیر پاستوریزه رو از رو ژنتیک من ساختن
نه آتنا من خوندم اوستای شفاف سازیم!برات شفاف میکنم از آب چشمه زلال تر...
اتفاقا ناف ما رو با رنگ روغن بریدن مونا تنها چیزی که داریم همین رنگ هست!
جناب حمورابیه موقنن قانون اساسی برمیگردی سر جات و مثل یک پسر صالح(!)جواب کامنتای ایهاالناس رو میدی وگرنه خودم شخصا خدمت میرسم!!!

مونا به آتنا جمعه 24 دی 1389 ساعت 06:20 ب.ظ

چرا؟
ااا ؟ مبارکه ! البته آتنای ما 3 ماهی هست که رفته خونه بخت . به دخترخاله بگو بدوووه ! سه ماه عقب افتادیاا .

مونا به باران جمعه 24 دی 1389 ساعت 06:18 ب.ظ

سلام باران جان
نه سعید جان ! این بار مجید جان درست نوشته !
فکر می کنم آیه 62 سوره ی نمل باشه ( از حفظ نمیگم توی یک سایتی دیدم ) . شکل صحیح این آیه هست :
" امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء. "
( مینروا ندوو مادر ! )

راستی .. آره . 70 ایم .

آتنابه منا جمعه 24 دی 1389 ساعت 04:05 ب.ظ

کامنتام sendنمیشه
به مگه خبرنداری؟دخترخاله وقتی فهمیدآبجیه شما می خوادازدواج کنه تصمیم گرفته منوهم شووربده!می خواد2تاآتنا باهم برن خونه بخت(بدبخت)!!!
منم که حرف گوش کن روحرف بزرگترازخودم حرف نمی زنم!!!

باران جمعه 24 دی 1389 ساعت 03:06 ب.ظ

راستی بچه ها داشتم با خودم فکر می کردم که:
این آقاامین اومد این طرح 20تا کامنت نخست رو راه انداخت که تعداد کمتری کامنت بجوابه اما با نگاهی به تعداد کامنتهای اخیر میشه فهمید که تعداد کامنتها بیشتر شدن و در واقع بعد همین طرح تعداد بیشتر شدن!!! یعنی "اگه" بخوان بجوابن کامنتها رو، الان که باید به تعداد بیشتری بجوابند! پس نتیجه می گیریم طرحشون به ضررشون بود!!
اون اگه" ی بالا هم اشاره داره به اینکه اصولا نمی جوابند!

دومین اینکه با پنبه گوشمون رو بریدن بر و بچس! ببینید:
گفته شد 20تا. ما شورش کردیم و ملغی شد اما خیلی شیک(!) همون کار خودشون رو کردند! منتهی این بار بی صدا! نگاهی به 45تا کامنت این پست و تعداد زیادی از کامنتهای پست قبل که بی جواب موندن، تایید می کنند که این فرآیند گوش بریدن با پنبه رو!

و سومین اینکه ازونجا که در ماههای اخیر آمار مرگ ومیر در فامیل امین خان زیاد بوده، با هر غیبت صغرایی ایشون من با خودم می گم نکنه....؟ دل ما هم که ماشالا آماده شور زدنه!

باران جمعه 24 دی 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام
آخیییییییییش آخر خوندن این ۴۵تا کامنت تموم شد! ولی حیف که بی جوابند. خوندن کامنتها با جوابهای امین خان که جوابهاش کرکر خنده است یه لطف دیگه ای داره
قبلنا لااقل پنجشنبه جمعه ها چندتا کامنتی رو جواب میدادن اما الان...

مینروا تو خودت ته بدآموزی هستی!!! اینایی رو که اینا و اونا (اونا= همکلاسیها)
می گن، تو خودت فوت آبی!

مونا جان :
موافقم. گاهی پیش میاد که یرخی از تبریکها رو از شدت دوست داشتن مقل یک غذای خوشمزه دوست دارم بخورمشون!!
بخصوص تبریکاتی که از دل برمیان حقیقتا. خیلی به این اعتقاد دارم که "آنجه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند"
"عم یجیب" منظورت بود دیگه!؟ اینم از غلط املایی مونا !‌(تحوبل یگیر الهه!)
آرم ختم انعام هم خوبه! قربون دستت
آخر نگفتی 70 ای هستی یا نه؟


مونا به آتنا جمعه 24 دی 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

آره دیگه باباااااا ! خودمم
ایول ! چه طور؟

مونا به باران جمعه 24 دی 1389 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام باران جان
خوبی خانومی ؟ دشمنت شطرنجی باشه !
نازییی
ممنون عزیزم .. راضی به زحمتت نبودم.
یه چیزی هست که فقط به تو میگم باران ! ( همه دارن میخونن دیگه ؟ حله ؟ )
هیچوقت برام دست خالی و پرش مهم نبوده .. اما یه چیزی هست که خیلی باارزشتر از این حرفاست ...و اون اشتیاقیه که برای خوشحال کردن عزیزانت داری .. برای نمایش این شوق نیازی نیست که کادو دست بگیری و راه بیفتی ! چون قبل از اینکه عزیزت هدیه رو توی دستات ببینه هیجان تبریک و ذوقتو ، حتی در موارد هندیتر ( آتنا داری گوش میدی دیگه ؟ ) اشک شوقت رو از توی چشمات میخونه و محبتت به اعماق قلبش نفوذ میکنه !
میدونی باران؟ همیشه فکر میکردم کسی که نابیناست چقدر برای درک این جور احساسات مشکل داره .. وقتی برای یکی از اقواممون به خاطر سرطانی که درگیرش شده بود اتفاق افتاد به وضوح اون صداقت نگاه رو در گرمای دستاش .. در مهر حرفاش حتی در راه رفتنش ! که بدجوری به دل می نشست، حس کردم .. همون موقع که اینو فهمیدم رفتم و بغلش کردم .. بدون اینکه بفهمه چرا این کار رو کردم منو بوسید .. دم گوشش گفتم : خیلی دوست دارم .. وای باران ! کاش لبخندشو روی لباش میدیدی .. لبخندی که از هزار تا دوستت دارم قشنگ تر بود .. و من تا عمر دارم اون هوای ملکوتی خونه شو فراموش نمی کنم ...
...
خلاصه ما این دستهای خالی رو بدجوری خریداریم خانم روانشناس !

جدی ؟ چه جالب ! با این حرفت کلی اعتماد بنفسم رو بردی بالا .. الحق که روانشناسی
در ضمن برای امتحانات پیش رو هم برای شما آرزوی صبر و آرامش داریم و برای روح اون استادان بی درک ! یه آرزوهایی که... حالا بماند !!
چشم .. دعا هم میکنیم . میخوای ختم امن یجیب بگیریم ؟ من که همین الان سه تا خوندم ! بقیه شم بستگی داره به کرم باقی بچه هاا .
موفق باشی
یاعلی

مونا به آتنا جمعه 24 دی 1389 ساعت 11:52 ق.ظ

فیلم هندی مال یه لحظه شه ! ما که کل زندگیمون فیلم هندیه !

آتنابه منا جمعه 24 دی 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

منا تویی؟؟؟؟؟من تازه شناختمت رفیق
همون منایی که قراربودآبجی آتناش عروس بشه!!مگه نه؟
این حرفت(تووبلاگ دخترخاله)باعث یه امرخیره دیگه هم شده اجرت باخدا!!!!!!!!

باران پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 09:48 ب.ظ

سلام
مونا جان من شطرنجی ام کامل!
بخدا من خیلی گرفتارم در چند روز اخیر. تازه دیروز عصر دیدم این پست رو که نتونستم کامنت بذارم
اما الان صرفا پاشدم اومدم نت که بگم:
تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدت بپذیر

تو یعنی ۷۰ ای هستی؟
راستی خداییش به آقاامین همچین دخترعمویی نمی خوره ها! کامنتاتو که می خونم شک می کنم در سنت! یعنی اینکه فهمیده تر از سنت هستند نوشته هات. برای همین می گم به امین خان نمی خوره!‌
دوست دارم طرز نوشتاریت رو.
بازم بابت این تاخیر خیلی زیاد عذر می خوام. اما اگه شرایط رو بدونی حق می دی
تریپ من معمولا جوریه که واسه امتحانا استرس نمی گیرم. اما امشب رسما استرس دارم. 4تا فصله که من فقط نصف یک فصل رو خوندم!! پیش نمیره لعنتی. آخه درطول ترم نخوندیم "همش" جدیده. سرسرکی هم نمیشه خوند جون تستی تشریحی و جاخالیه امتحاناش. جاخالی هم که باید با دقت خوند. چون ریز میده
موندم اگه میان ترم حذفی نبود الان چه خاکی به سرمون می ریختیم با این حجم
یکی بیاد مارو دعا کنه با این دیوانه ها:
واسه زبان تخصصی وقت نذاشتند و یک نصف روز خوندیم فقط
استاد یک درسی میاد میگه امتحان تستی می گیرم. بعد برگه هارو میدن می بینیم تستی، تشریحی، جاخالی و صحیح غلطه!! خب مریضی دروغ میگی؟

دوست دارم کامنتها رو بخونم اما فعلا وقتی نیست
دعایمان کنید
یاحق


آتنا پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 03:23 ب.ظ

فیلم هندیه منا؟!!!!!!!!!

مونا به آتنا پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام آتنا جون
خوبی ؟ مرسی خانومی ...
تو منو یاد آتنای خودمون انداختی آتنا !
الان دقیقا دو روزی هست که ندیدمش .
آه ... خواهر عزیزم ! کجایی ؟ ( البته جای خاصی نیستااا خونه شونه ! اتفاقا امشبم با شوهرش میان اینجا )
بازم ممنون
یاعلی

آتنابازهم به منا پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

فک کنم فهمیدم چراکامنتامونشون نمیده!اینقدکه سوتی میدم!
مناجون تولدت مبارک که ازقضانوشتم من جون تولدت مبارک!

آتنابه مناومنیروا پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 01:15 ب.ظ

من نمی دونم چه گناهی کردم که این وبلاگ امین کانتای منونشون نمیده
من جون تولدت مبارک!
مینرواجون بیا خودم برات شفاف سازی می کنم این عکسه یکم بوداره،فک کنم خبرایی باشه!
ازاین شفاف تر؟؟!!!!!!!!!!
واینکه توامین این طرح توازه.ی هم بدتره!اصن خوشم نیومد

مونا به روم.. ( بگم ؟) پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام
حالا میری تو فاز ایهام دیگه ؟ بلللله .. ما کلا هر دو دنیا رو ... ( همون که تو گفتی با کمی تغییر ! )

که میخوای من رو صورتی کنی ؟ ببین محض اطلاعت ما خودمون علاوه بر اینکه توی لوله بخاری زندگی کردیم و سیاه کار شدیم .. یه مدتی هم نمیدونم خبر داری یا نه .. کار پلنگ صورتی به خاطر حجم زیاد ماهی مرده ای که به خوردش داده بودن خوابیده بود ... البته حمل بر خودستایی نباشه ها ! یه مدت هم اونجا به جای صورتی نقش آفرینی کردیم که کار خیلی هم طبیعی از آب دراومد !! یعنی اینجوری بهت بگم که ما استعداد صورتی شدن رو بالفطره داریم ! پس بیخودی توی این گروونی زحمت خرید و فروش رنگ رو به جیب بابات نده عزیزم ..
بزن تو اون لاین آبجی فسقلی بعد از این ! این لاین که جای سبقت نبود !! ببینم چند مرده کلکلی !

minervaبه مونا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام مونا خانوم تازه با قدماش این دنیا رو منور کرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من علاقه ای به سیاه ندارم با صورتی بیشتر حال میکنم الان دارم رنگ صورتی یواش رو آماده میکنم تا بپاشم روت!!!!!!!!!!!!
اشکال نداره تو هرچی عشقت میکشه صدام کن من عادت دارم به قول معروف سینه سوختم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مونا به مینروا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 07:23 ب.ظ

سلام
ببین ما خودمون یه عمره تو کار غلط گیری املاییم ما رو سیاه نکن زیادم اذیتم کنی به جای مینروا بهت میگم رومینا هاا !

مونا به پازل چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 07:21 ب.ظ

سلام پازل جان
خیلی ممنونم پازل عزیزم
واقعا منو می شناسی؟ مرگ من ؟! مثله اینکه فقط من بودم که شما ها رو نمی شناختم
ما هم خیلی مخلصیم پازلی ..
من هم برای شما آرزوی بهترینها رو دارم ...

مرسی ...

یاعلی

minervaبه مونا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 04:16 ب.ظ

مونا جون این غر که تو مینویسی به معنی شکایت کردن هست(nag)احتمالا اون یکی اینطوریه:قر...
به جان خودم منو به خاطر خودم از این وبلاگ پرت نکنن بیرون بخاطر این کارام(غلط املایی)حتما با تیپا میندازنم بیرون...

puzzle چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

خدا بگم چیکارت کنه امین...ما که هستیم میری تو غیبت...ما که نیستیم ظهور میکنی...حقشه که اینجا بهت بگم : بترکیییییییییییی امیییییییییییییین

puzzle به مونا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

تولدت مبارک آبجی کوچیکه...
شما الان ما رو نمیشناسی ولی ما کلا به شما خیلی ارادت داریم خانم خانما...
امیدوارم همیشه خوب و خوش و خرم باشی و لحظه هات پر از موفقیت...

مونا به ساینا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام ساینا جان

از تو هم ممنونم خواهر گلم ...
نه عزیزم !هیچ وقت توقعی نبوده و نیست .این نشونه ی محبت شماست .
من هم امیدوارم که شما هم روزهای خوب و لحظه های ناب و شادی رو در پیش داشته باشید ...

خدا نکنه خانومی

بوس بوس بوس !

باورت میشه خودمم کیک تولدم رو نخوردم ؟ آخه دو روز قبل از تولد من (17 دی ) تولد پسرخاله م بود. خلاصه هرچی کادو و جیغ و کف و سوت و غر و فر و کیک و ... بود رو به توان 2 رسوندیم که باز پس فرداش ملتو اسیر نکنیم ! کیکشم که الی ماشاا.. بزرگ بود ... جاتون خالی تا 4 _ 5 روزی بین یخچال و شکم سیر میکرد .
اما حالا چون شمایید و تو هم قول دادی که فقط و فقط اندازه ی یه بچه مورچه کیک بخوری به امین میگم اون کیک گندههه رو ببره بده بخوریم . نمیدونم چرا از اون موقع تا حالا هرچی بهش نگا می کنم چیزی ته دلمو نمی گیره

پس شناخت داری کلک .. بلههه ! اونوقت از کجا فهمیدی که اصیله ؟ والا بلا من عصبانی نشدم .. بابا چرا باور نمیکنید آخه !

روی جفت چش ما جا داری خواهر .
بی زحمت شما هم نگو این حرفا رو .. پس فردا اگه کسی بهم بگه ا اه اه چقدر خودشیفته ی بدبختی ! تقصیر توئه هااا

منم دوستتون دارم عزیزم...

تو هم همین طور .

مونا به عابر چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام
خیلی ممنونم عزیز دلم . هروقت دلت خواست !

نه عصبانی نشدم . اصلا برای چی باید عصبانی می شدم ؟
به جان خودم خودمو لوس نکردم !

اما گاهی آدم ناچاره که به بعضی چیزا رو به زبون بیاره ؛ هرچند که گفتنشون برای خودشم خوشایند نباشه ...

دعوت چیه ... ما از این سوسول بازیا نداریم ! خونه ی خودتونه .

بازم مرسی ...

مونا مینروا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام عزیزم
ممنونم ..

ساینا به اقای امین خان: چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

دست گلت درد نکنه برادر..داشت این فسفرامون تمام می شد در این گرانی و وضع خراب...
تمام می شد من از کجا فسفر گیر میاوردم اخه...هان..دلت به حال من بیچاره بسوزه اخه انقدر چهل سوالی درست نکن برای من..من مغزم نمیکشه..
نجاتم دادی برادر..خدا یک در دینا صد در اخرت بهت بده برادر...
پیر شی مادر...



اوه..خواهر و مادر قاطی شد جایگاهشون برم تا به اقوام دیگه نرسیده...

ساینا به عابر عزیز...و مونا خانومی چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 12:40 ب.ظ

با شما کاملا موافقم...مخصوصا در مورد شناخت...
گاهی طبیعیه این عصبانیتی که شما برای مونا ازش نام بردید....و با توجه به شناختی که داریم از مونا...
و اینکه یک دی ماهی اصیله بچمون....

مونا خانوم شما در قلب ما جای داری....
نگو این طوری می خوای قلبم بگیره؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد