نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

به یک گردش چرخ نیلوفری ..

به نام حضرت دوست
سلام و عرض ادب و احترام

***
شبانگه به سر فکر تاراج داشت
سحرگه نه تن سر ، نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر به جا ماند و نه نادری
***


   از پریشب که متوجه شدم سرنوشت ابوراصف و علی بهم شبیه ، با اینکه اصلا دوست نداشتم تمومش کنم اما 65 صفحه آخرش رو یه کله خوندم تا ختم شد .. حالا به خیر یا شرش بماند !

   تو این مدت که رمان "من او" دستم بود ، هیچ وقت به عنوان کتابی که باید خوند و تمومش کرد بهش نگاه نکردم ، بلکه بیشتر باهاش زندگی میکردم !.. خسته میشدم بهش پناه میبردم ، عصبیم که میکرد به حالت قهر چند روزی نمیخوندمش و ... خلاصه با هم حالی می کردیم ، حال کردنی !

   وقتی تموم شد اون قدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم این روز رو هم برای خودم یادگاری بگذارم .. البته دوستان در طی این چند روزی که بودیم و ننوشتیم ، کم و بیش بهمون لطف داشتن و گه گاه سقلمه ای نثار روح پرفتوح مون کردن !.. مثلا همین چند شب پیش ، خاله جان کلی غر و لوندیدند که سرباز بودی بهتر بود ، لااقل بیشتر مینوشتی (!) راست میگفت بنده خدا ؛ گویا اون لحظات رو به پایانم ، انگیزه ای برای نوشتن بود ولی امروز ... راستی موضوعی با عنوان "اعتماد به نفس" رو یادتون باشه حتما روزی مینویسمش؛ فعلا که زیر "نفسش" موندیم، حالا کو تا "اعتماد !"

   از چه میگفتم (؟!) خاله یا علی .. ای بابا ، داستان که خاله نداشت (هر چند که جاش خیلی خالی بود!) علی هم که ... اصلا بذار از ظهر دیروز شروع کنم ، همون لحظه ای که بهت زده کتاب رو بستم . حدودا 12 و نیم ظهر بود .. تنها بودن . مامان رفته بود تعزیه دختر دوستش ، نسترن 22 ساله ای که به خاطر سرطان پرپر شد .. و به همین سادگی رفت به سوی ممات (!) بابا هم رفته بود برای باغچه حیات گل بگیره (یکی به سمت حیات ، یکی به سمت ممات ؛ چقدر مزخرف شده داستان زندگی !) جالبه با اون حالش درس هم میخوند ، کلا با 30 کیلو وزن ؛ حالا دخترخاله ما با کلی خدم و حشم ، زانو غم به بغل گرفته . البته در اینکه شرایطت سخته هیچ شکی نیست اما از ما بدتراش شلنگ تخته میدازن ، کمی به خودت بیا (!) نمیدونم چی میخونده ، شاید میخواسته مثل شهین فخرالتجاربشه خانم دکتر ؛ همون چیزی که مونا کوچولوی خودمون هنوز کنکور نداده داره نسخه هاش رو میپیچه (!) عجب اوضاعی شد .. منه راهراه رو بگو که میخواستم یه جوری پای خاله رو از داستان بکشیم بیرون ، حالا نسترن و دخترخاله و شهین و مونا هم اضافه شدن !..



   قبل از نوشتن این پست ، تو نت دنبال عکس روی جلدش میگشتم که یکدفعه یاد دوربینم افتادم. با خودم گفتم که بابا دیگه ...دی هم حدی داره (!) آخه 12.1 مگاپیکسل دوربین دم دستت، فوتوشاپ حی و حاضر ، 300 مگ حافظه آماده برای آپلود و ... خب چه مرضی داری که الکی وقتت رو تلف میکنی (؟) در همون بین چشمم به مطلبی خورد که ارزش وقت از کف رفته رو داشت .. وقتی کتاب رو گذاشتم روی میز به خودم میگفتم : رضا امیرخانی وقتی این کتاب رو می نوشت ، هم سن و سال تو بوده ؛ اون 26 سالگیش در چه فضایی بوده و تو .. اونم کی ، سال 78 (!) راستی چرا کتابش این قدر دیر به دستم رسید .. حکما در این ده سال منتظر بوده که اول سریال خودم رو تموم کنیم ، بعدش دور هم بشینیم و تکرارش رو بخونیم (!) خدایا عظمتت رو .. "چلیک" عکس دیگه آماده بود . به ذهنم زد که بد نیست گه گداری از فضای اطرافم عکسی بگیرم و بکوبمش وسط پستام .. حتی اتاقم ، چه عیبی داره .. بد فکری هم نبود !



   روده اش دراز شد .. میترسم حوصله ات سر بره و بنکل قید خوندن رو بزنی . وگرنه میبردمت پاریس ، توی کافۀ مسیوپرنر ، کنار اضمحلال ، همون جایی که اولین عتیقه عالم کشف شد (!) اصلا ولش کن ، خودمم از صرافت گفتنش افتادم . ای بابا ، چرا اینجوری نگاه میکنی ؟.. یعنی آدم نمیتونه از دست شما ، دو کلوم حرف خصوصی هم تو دلش نگه داره (؟!) عجب گیری کردیم هااا..

پ.ن : خیلی به "من" نزدیک شده بودم ، به حدی که وقتی دیدم "نه او" رو ننوشته ، به جای تعجب خندم گرفته بود . آخه اگه منم بودم نمینوشتم (!) شخصیت "او" که هیچ ، من رو یاد جوونی هام مینداخت (!) شخص ثالث داستان که "تو" بودی هم ، همیشه در کنارم بودی و هستی .. این وسط موند "درویش مصطفی" فکر کنم کم کم نوبت به اون رسیده که خودی نشون بده (!) هر چی قسمت باشه ؛ یا علی مددی ...

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 3 + ارسال نظر
شهرزاد یکشنبه 15 فروردین 1389 ساعت 12:48 ق.ظ

سلامم امین عزیز:
خوبی؟؟؟
امیدوارم که نوروز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی توام با آرامش و البته استراحت تا خستگی و بی خوابی هات کمی رفع شده باشه....
من کتاب من او رو متاسفانه توفیقشو نداشتم که بخونم والبته الان بیشتر فرصتشو این جوری که تو تعریف کردی خیلی ووسه شدم که برم پیشو حتما بخونمش...
ممنونم که این کتاب رو به من معرفی کردی من خیلی خوشحال میشم که دوستان خوبم به من کتاب معرفی می کنند..
کتاب های خوب ...مثل این میمونه که دوباره یک زندگی و از یک دیدگاه دیگه تجربه کنی...
زندگی با طعمی متفاوت...
زندگی از منظری دیگر...
انشالا که حال دختر خاله ی گلت هم هر چه زود تر بهبود پیدا کنه و ما از سلامتیشو شادیش مطلع بشیم..
فدای تو...
موفق باشی...

سلام آبجی شهرزاد
شکر است بی شکایت .. شما خوبی‌ ؟!

کامنتت رو گرماگرم دریافت کردم اما .. تعجب میکنم که چرا خودت رو ندیدم (!) یا بهتره بگم که توفیق زیارت نداریم و یا ... خلاصه خیلی یاها محتمله (-:

ضمن تشکر فراوان .. این نوروز هم گذشت اما ٬‌ دروغ چرا (!) آرامش چندانی رو بجای نگذاشت .. در عوض آقا ببره به آرامش ابدی رسید !!

عجب .. به نظر من که حتما این کار رو بکن . چنانچه فضای ذهنیت باهاش مطابقت داشته باشه ٬ تو هم از خوندنش لذت خواهی بود . در غیر این صورت هم ٬ ارزش یک بار خوندن رو داره و ضرر نخواهی کرد .

قطعا همین طوره و امیدوارم که ازش خوشت بیاد ..
ممنونم .. نظر لطفت رو میرسونه .. بی خبر نمیذارمت .
قربانت ..
موید باشی ..
یا حق

عابر شنبه 14 فروردین 1389 ساعت 08:52 ق.ظ

"من او" زیباترین رمانی بود که تا حالا خوندم...
اینقدر تو محله حاج فتاح و تو خونه مهتاب اینا صفا و پاکی دیدم که دلم میخواست توش قدم بزنم و با آدماش زندگی کنم.
خدا ما رو هم مثل مریم و مهتاب یا ابوراصف یا نه مثل علی فتاح یا حتی کریم اوغلی عاقبت بخیر کنه!
ضمنا اگه سرو کله درویش مصطفی تو زندگیت پیدا شد منم خبر کن. باهاش کار دارم!
راستی دلم واسه کافه مسیو پرنر ، همون جایی که "من" و "تو" و "مریم" و "اضمحلال" دور هم جمع میشدیم تنگ شده. کاش فکر روده درازی و حوصله ما رو نمی کردی و می بردنیمون!

میدونم !
برعکس منم همین دیروز از مونا آدرسش رو میپرسیدم که ... طفلی هاج و واج مونده بود تو کار ما (-:
بگو اون آمین قشنگه رووو... راستی واسه کریم عزبش رو جا انداختی هااا (نگی نفهمید !) نیست تو راسته کار خودمونه ٬ چشم بسته مچت رو گرفتم (-:
دیدمش حتما سلام شما رو هم میرسونم .. راستی بگم کی سلام رسوند (؟!) البته واسه من مهم نیست هااااا.. حتما اینو میدونی که میای اینجا مینویسی اما خیلی ها دوست دارن بدونن که کی هستی .. واسه بنده همین که قابل میدونی و دو خط مینویسی کفایته (این رو هم گفتم که ییهو قهر نکنی بری و دیگه ننویسی !)

ای بابا .. منم بخوام بنویسم .. دست دیگه نمینویسه (!) میدونی که .. واژه ها حرمت دارن منم که آخر هرچی .. ای بابا !..

ممنونم
یا حق

[ بدون نام ] جمعه 13 فروردین 1389 ساعت 05:31 ب.ظ


هفت کور رو می بینم که همین نزدیکی ها نشستن و برامون دعا می کنن ..هرکدوم یه دعا ! به نظرم حالا باید به اینجا هم رسیده باشن ... کی میدونه آخر دنیا کجاست؟! شاید همون جایی باشه که دنیای ما تازه شروع میشه ...
و کریم از جلوی چشمام رد میشه .کریمی که بدجور هوای علی رو داره ! و مریم که قلب ابوراصفو یکجا بلعید !
و همین طور مهتاب . مهتاب و عطر یاس ، مهتاب و عطر یاسی که دل علی رو بدجور می لرزوند .. و علی مع الحق ! معی که میمش مهتابه و عینش علی ! و حق ، با اینکه غریبه اما توی زندگی فتاح جاریه عین" یا حق
" آخر حرفای خودت ! و علی .. علی که آروم دم گوشم زمزمه می کنه:
شهادت هنوزم ممکنه !
و ...هزار تا آدم که انگار از قید و بند این کره ی خاکی آزادن ..انگار پاهاشون روی زمین نیست .
راستی سلام یادم نرفت ! دوست داشتم آخر سلام کنم . عین توی نماز .
پس : سلام !

ما رو باش روی دیوار کی یادگاری نوشتیم !..
فکر میکردم فقط حال من بده که این جوری پست میذارم .. گویا حال شما از ما هم بدترتره (-:

قربون دستت .. حالا که هفت کور نزدیکت هستند بی زحمت بهشون بگو برای شفای ما هم دعا کنند !

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد