کرامت او .. شقاوت من / ریاضت تو .. رضایت من

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

***
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشوده​ام زان طره تا من بوده​ام
گفتا منش فرموده​ام تا با تو طراری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت می​خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
***


   خیلی وقته که دیگه با حکمتش کاری ندارم ، البته نیست که کاری نداشته باشم هاا.. منظورم اینه که "حکمتش رو نمیفهمم !" چشمم رو میبندم و دلم رو گرم میکنم به کرمش .. میگم خدا بزرگه ؛ در اینکه هست شکی نیست اما من باز هم "نمیفهمم !" ای کاش نصف اونچه که بر زبانم جاری میشد ، در قلبم خونه میکرد تا اندکی به "لیطمئن قلبی" نزدیک میشدم ..
   هنوز چند روز بیشتر از خبری که در مورد شیمی درمانی دخترش شنیده بودم نمیگذشت که خودش هم رفت . داشتیم با مامان اینا به این فکر میکردیم که یه دختر 5 ساله چه گناهی داره که باید یک کلیه اش رو از دست بده ، چند ماه شیمی درمانی بشه ، موهاش بریزه و خطر گرفتار شدن کلیه دیگه اش هم زندگیش رو تهدید کنه که به یک باره ورق برگشت ؛ حالا یک هفته ایست که همه دارن به این فکر میکنن که همون دختر 5 ساله ، چه گناهی داشته که باید یتیم بشه (!) بچه ها میگفتن که چند روز پیش ، وقتی سعی میکرده با اون انگشت های کوچیکش ربان مشکی کنار عکس باباش رو بکنه ، برای چندمین بار میپرسه : "یعنی چی که میگین بابایی رفته سفر .. مگه بابایی کجا رفته ؟" اطرافیان تصمیم میگیرن که یه جوری قضیه رو بهش بگن و بالاخره یکی سکوت رو میشکنه و میگه : «زهرا جان ، یعنی بابات رفته پیش خدا !» زهرا چند لحظه ای به عکس بابا خیره میشه و آهسته میگه : «یعنی بابای من هم مثل بابای مامانی مرده؟ آخه واسه اون هم میگفتین که "رفته پیش خدا !"» ..
   خدا جون من که نمیفهمم ، اطرافیانمم که دیگه بریدن ؛ پس بی زحمت خودت بیا و به زهرا کوچولوی ما یه جوری بگو بابا جعفرش رو بردی پیش خودت که دل نترکونه .. راستی شما که زحمت این یکی رو میکشی ، لطفا بهش بگو که پدربزرگش هم توی این سفر ، با پسرش (جعفر) همسفره .. بهش بگو که عمش هم دچار فراموشی شده و حافظه کوتاه مدتش رو از دست داده .. بهش بگو که یکی از کلیه هاش رو هم از دست داده .. بهش بگو که احتمال داره سرطان بگیره .. بهش بگو .... که در سن 5 سالگی به اندازه یه آدم 50 ساله داری آزمایشش میکنی ؛ اصن ما هیچی ، لااقل به اون بگو که حکمتت تو این دهه کرامت چی بود که فقط دلتنگی و افسردگی و شقاوتش واسه ما موند (؟!) با تمام این تفاسیر ، باز هم بزرگیت رو شکر ..



   ضمنا این تیکه پست هم بین خودمون بمونه خدا .. دیدی بلاسرم کم آوردی ، گفتی پرونده رفقا رو هم تو همین روزها ببندی که راحت تر بتونم به تموم شدن ریاضتش ، رضایت بدم ؛ آره ؟! بابا تو دیگه کی هستی ..

پ.ن :
1- از اینکه برای مدتی قدرت جواب دادن به کامنت هاتون رو ندارم ، عذر خواهی میکنم . البته خدا رو شکر لطف دوستان اون قدر شامل حال ما میشه که به طور مثال ، ساینای عزیز به سوال minerva جان جواب بده و شرمندگیش رو برای ما بگذاره .. از این بابت ممنونم .
2- از لطف عزیزانی که مثل دوست خوبم باران با جملات قشنگ شون چه به وسیله کامنت و چه با ایمیل و آف و تماس تلفنی و اس ام اس بنده رو در این روزها همراهی کردن و باعث آرامشم شدن کمال تشکر و قدردانی رو دارم .. زبان قاصر است و لطف شما بی پایان ، امیدوارم که بتونم تو شادی هاتون جبران کنم .
3- خیر مقدم میگم به تمام دوستانی که در طی پست های پیشین به جمع نیمکتی ها پیوستن و قول میدم که به زودی بتونم خودم رو جمع و جور کنم و هم بهشون سر بزنم و هم لینک شون رو اضافه کنم .
4- یه خیر مقدم ویژه هم میگم به یک دوست قدیمی و البته جدید الورود که انشاءا... از این به بعد ما رو با حضور گرم و پاییزان زیباش همراهی خواهد کرد .

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 34 + ارسال نظر
... چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

منظورم دقیقا رفت و آمده!!!

آهان .. در این مورد من بهت پیشنهاد میکنم که بری تا بیان (!) آخه‌ میدونی که تو این فضا هیچ چیز اجباری نیست (!) اما چشم ٬ انشاءا... در پست بعدی شخصا در خدمتت هستم

ره بر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:14 ب.ظ

نگا کو یره!!!
تلخه نری!! مو بچه ناف طبریسیوما!!!!
ضرب زدی تو سربازی ازین کارا کردی!!!!!! واقعا ضرب زدی!! هنر کن مثل ما هیچ کار باش و زیگمار ببند به کمرت!!
زیگمار که میدونی چیه!!؟یا بهت بگم عمو جان!!
حیف که به دلیل رعایت 10-32 حفا نمیشه گفت وگرنه که...
ببین!! ما زنگ می زنیم از همین مشهد واسمون میارن!! اهل این نیستیم جنس قاچاق مصرف کنیم! کار ما قانونیه!! تیرمونم قانونی تهیه میکنیم!!
مثل بعضیا که نیستیم که واسه اینکه کارشون خلافه مجبورن همه چیزشون و تو پستو قایم کنن!!! حالا حیف که بهم گفتن دهنتو ببند و بحث نکن و گرنه بییییییییببب
دیشب که صدای تیراندازی رو شنیدی عموجان؟
امروز خبر به گوشت رسید!!!
کار ما بود حالا آمار بگیر ببین از دیشب تا حالا کی وجود داشته به ما بگه چرا به .... تیر زدین! حساب کار دستت بیه عمو جان!!

بذار یک بار هم تو فکر کنی که بردی (البته به دلیل خستگی ناشی از گذاشتن پست !) جای دوری میره !

آقایون خانم ها شما بگین .. جای دوری میره ؟!

[ بدون نام ] دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:14 ب.ظ

minerva جان
می دونم. تجربی بودم. وقتی انتخاب بین این دو باشه آمپول رو ترجیح میدم وگرنه ناچاریم به خوردن دارو!
بله امین خان پیشنهاد خوبیه!! مایع کردن مطالب وبلاگ!

minerva دمت قیژ!
البته من خشکه حساب نمی کنم برای اینکار. منظورم همین کار برای اهل بیته. آخه اگه بخوام خشکه حساب کنم که قطعا من بدهکارشون میشم
آخه خودت می گی اهل بیت. یعنی کسایی که کاری براشون بکنی اونا 10تا کار برات کردن و می کنن
ولی کلا بهت حق میدم ها. اونم با این وضع قیمتها! زندگی خرج داره! تازه بعد از هدفمندی یارانه ها باید خشکه تر حساب نی ها!

والا .. یکی نیست (البته بجز شما !) همین رو بگه

باران دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:02 ب.ظ

سلام
کلکش را بکن!!

علیک سلام
کندم !!

minerva دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

ببخشید..ببخشید تصریح میکنم برا سرماخوردگی وقتی عامل باکتری هست از آمپول(که خودش آنتی بیوتیک هست)استفاده میکنیم و برای ویروس نه!!!
معذرت میخوام یه لحظه از حرف باران هنگ کردم و الان که ری استار شدم فهمیدم بلههههههههههههه
امین هی میگی در پست جدید در پست جدید پس کی ما چشممون به جمال این پست جدیدت منور میشه؟؟؟؟؟؟؟؟

باز هم خدا رو شکر که بدسکتور نگرفتی تا مینبوردت کلا منکر دیسکت بشه ! با این وجود بنده همچنان بر روی پیشنهادم مبنی بر نخوردن هر چه بیشتر سرما ، اصرار میورزم تا کاملا ورز بیاد و آماده پخت بشه

چشم قربان .. همین امشب کلکش رو میکنم !

minerva دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

من یه چی بگم؟؟؟
اگه نگم قانقاریا میگیرم!!!
روحیه پزشکی طلبیم افسرده میشه!!
میگم:باران جان(یا همون فرزانه جان)همیشه آمپول کارساز نیست اگه سرماخوردگی باکتریایی باشه باید آنتی بیوتیک مصرف کنی و وقتی ویروسیه از آمپول!!!پس زیاد دکتر بدبخت رو لای منگنه نذار یه وقت خدایی نکرده زبونش لال(زبون هر شخصی بجز من!!من زبونمو لازم دارم از هرعضوی برام مهمتره؟!!)یه چیت میشه بعد پروانه نظام پزشکیه دکیه بدبختو باطل میکنی میره پی کارش(ستاد دفاع از پزشکان و جراحان مملکت!!)
تو فقط یکسال آپدیت نیستی دبیر شیمی ما متولد ۱۲/۵/۱۳۳۱(منم به گمونم اون موقع که اون دنیا بودم قبل ورودم به این دنیا آمار خوندم!)میباشد و اظهار میکنند که ۲۴سالشونه حالا هی بگید خانوما سنشونو کمترمیگن آقایون که رو دست خانوما زدن
من هفت سر عائله رو نون یارانه ای میدنم با پیکان جوانانم مسافر کشی میکنم بنزینم از جاریم میگیرم بعد اون وقت آخر سناریو اونجایه که صاحب خونه سر سیاه زمستون منو برو بچ(اهل منزلو میگم)با تیپا پرت میکنه بیرون!!!
ولی من جدی جدی کار میکنم ها!!!با نون زحمت کشی و زور بازو کارت شارژ میگیرم!!!(هر کاری اهل بیت بخوان انجام میدم و به قول باران با دریافت مقداری خشکه از خجالتشون در می آییم!!)خو الان با این اوضاع رو نرخای ما تاثیر گذاشته دیگه آق مهندس(به جبران خانم دکتر گفتنت)

شما یه چی کمه .. دو چی بگو !
نکن این کار رو با خودت .. نه جون من دیگه دور و بر قانقاریا نگرد ، چون هنوز پس لرزه های تشتت که چپ کردی روی نیمکت و تا صبح مجبور شدم خون آبه جمع کنم ، پا برجاست (!) حالا شما علی الحساب تمام تلاشت رو در جهت حفظ سلامتیت بگمار (بر وزن گماریدن یا گمارش !) تا ببینیم چی میشه !

والا ما که از این موضوعات سر در نمیاریم .. تنها چیزی که میدونیم اینه که سرما جزء بد مزه ترین غذاهاست و خوردنش مضرات فراوان دارد (!) لذا توصیه میکنیم که وزارت بهداشت به وزارت ارشاد پیشنهاد بده که وزارت توزیع رایانه ها اسم این طعام رو از لیست یارانه اش حذف کنه !

الهی الهه بگم چی کار بشی یا نشی (چی شد آخرش؟!) یعنی من روز تولد بابام رو این جوری بلد نیستم .. شما دخترها گویا این پیره مرد رو با کت شلوار خوردین که به این شدت سجلش رو از حفظین !

جدی میگی .. پس بی زحمت بنده رو هم به عنوان پسر کوچیکت قبول کن ، چون هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم !
اما خداییش اگه من هم قرار بود که این جوری با اهل خونه و حتی غیر خونه طی کنم ، الان دماغ بیل گیتس رو به خاک میمالوندم (!) اون کارتون "فیلی که یاد نداشت نه بگوید" رو یادته (برعکس مال دهه خودتون هم هست !) یه زمانی بنده رو نیز چنین مینامیدن (خیلی بی ادب بودن ، نه؟!) با این وجود ما همچنان از گرفتن خشکه سر باز زده و هر دو ماه یک بار قبض گوشی را تسلیم پدر مینماییم !
البته .. الان موجودات فضایی هم درگیر تغییر نرخ نامه هاشون هستند ، ما و شما که دیگه جای خود داریم !

ممنونم ..
عصر بخیر ..

... دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 10:52 ق.ظ http://n-23.blogfa.com

دوستات خیلی بامعرفتن...بگو با منم دوست میشن؟

دوست های بنده که یکی شون هم تویی ، همگی فی الجمله به بنده لطف دارن .. در ثانی به نظر نمیرسه که تو نیمکت کسی با کسی دوست نباشه (!) تو نظر دیگه ای داری ؟؟

... دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 10:51 ق.ظ http://n-23.blogfa.com

بهمون که گفتن اما خودمون قبول نداریم...ما چشامون به سان چشای بچه آهویی معصوم میباشد آخهههههههههههه!!
دقیقا این شکلی
جون من به خودم نگیرم؟

لج بازی نکن بشر (!) سعی کن حرف گوش کن باشی .. خب وقتی ملت میگن شیطونی ٬ بگو خوب و خودت به زبون خوش قبول کن

عذر میخوام ٬ مگه شما چند نفرین که چشاتون به سان عمو جغد شاخ دار معصومه !

الهییییییییی چه نازه چشاش !
حالا چرا قسم میخوری خب .. فعلا بگیر نگیر داریم (!) شما علی الحساب نگیر تا ببینیم خدا چی روزی میکنه

ره بر یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 10:46 ب.ظ

جون حاجی نمی دونستم!!
و جدا هیچی نگفته بودن!!
حالا شما هی تهمت بزن به ما!!!
در مورد دوئل هم هنوز یه ذره باید بری باشگاه! بدنت که اومد رو فرم بعد تازه باید بری کلاس هفت تیر کشی!!بعد اون وقت می تونی یه میس بزنی تا 3 سوته بیام آسمون و باهات دوئل کنم!! تازه 4 باره اول بهت ارفاق می کنم!!
تا یه ذره دستت بیاد!
باره 5م دیگه بهت رحم نمی کنم و می دمت دست دوست جون جونیت حضرت اجل!

خود دانی!!
از الان دلم می سوزه واسه اون 4تا گلوله که باید حروم کنم!!! حالا این نظر که حروم کردم هیچی!!اما اون 4تا رو بگو!!
هی هی!!
پدر رفاقت بسوزه

خیلی خب حالا.. چرا قسم صغیر و کبیر رو میخوری و حاجی رو زنده زنده میکنی تو گور و در میاری !!

وقتی میگم ساده ای ، واسه همین دیگه عزیزم .. ببینم سال 78 که ما کلاش میگرفتیم دست مون ،‌ شما چی دست بود عمو جان بعد تازه نگذار در مورد اون یک سال و نیمی که حین خدمت کلت آمریکایی به کمر میبستیم و شما الان برای گرفتن یک زعاف ایرانی مجبوری از 60 جا استعلام بگیری و به 600 نفر جواب پس بدی و از 6000 تا پله بالا و پایین بری تا آخرش هم بهت ندن (!) چیزی بگم

فعلا علی الحساب بهتره که با اون تفنگ بادیت تمرین کنی عزیزم تا ببینیم کی صلاحیت دوئل رو پیدا خواهی کرد .. آْخه میدونی که ،‌ ما خانوادگی عادت به ضعیف کشی نداریم !

البته من برعکس تو اصلا نگران گلوله هایی که حروم میکنم نیستم (!) چون اولا با یک گلوله پرونده ات پیچیده میشه و نیاز به چهارتا نیست .. ثانیه تیر مشقی هم برای قبض روح شدن شما کافیه ، در نتیجه نیاز به مرمی هم نداری (!) ثالثا فوق فوقش اگه یک تیر هم زدیم ، مسپریم به بچه ها که از زاهدان برامون دوتا باکس بیارن (!) دیگه چی میخوای عزیزم

هر جور صلاحه اما به نظر من اگه نسوزه بهتره هاا.. میترسم ما رو هم محکوم به هلوکاست دروغین کنن و باز واسه نسل آینده مون داستان درست بشه !
بهر حال از ما گفتن بود ..

باران یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 09:42 ب.ظ

بَه سلام آقا امین
خوبین. دامادتون حال روحیشون خوبه؟ راستی زهرا چطوره؟ حال جسمی و روحی

زیبایی و با معنایی از اسم خودتونه!! شیطون یاد کی افتادی از دوران کودکیت؟!!
یک نقل قولی راجع به اسمم از خاله ام می خواستم بگم. نگفتم که با خودتون نگید این چه خودشیفته است!
بی خیال می گم! جون نقل قول خالمه. حرف من که نیست. :
اسم من رو همین خاله ام به مامان بابام پشنهاد داده! و مورد استقبال وارد شده !
خاله ام یکبار بهم یک چیزی گفت تو مهمونی که من تا دقایقی به معنای واقعی قهقهه می زدم! جوک سال بود جون خودم:
گفت من تو خونه مون همیشه می گم بعضی آدمها چقدر اسمشون با شخصیتشون match هست. نمونه اش فرزانه!!!!!!!!
و البته به این حالت شدم از شدت این اشتباه!

کدوم هموطن مون؟!

خدا برای شما و پدر و مادرش حفظش کنه... خوشگله

بیکارم؟!! چیزی بهتر ازین؟! نیست که انواع و اقسام سرگرمی ها برای دهه 60 ایها و بخصوص دختران فراهمه اینه که تعجب آور شده براتون کتاب خوندن زیاد من!
نه دیگه مثل اون بنده خدا آفساید نیستم!

واسه دهه 60ایها هرچی بگید درسته. من دوتا داداش دارم. کوچیکه 72 ایست. یعنی فقط 3سال از من کوچیکتر! اما همیشه همه اذعان دارند که انگار این سه سال فاصله شکاف خیلی زیادیه! کلا به همین سه سال انگار تو یک دنیای دیگه هست. تازه باز با من یکم کمتره شکافها. من مقداری دنیاشو می فهمم. با بقیه آدمها که از من بزرگتر باشن اصلا انگار از دو کره متفاوتند! در حد بنز (!) همه چیش فرق می کنه!

شاخ من جنسش نشکنه!! هه!

راستی راجع به دارت (! ما هم به آمپول می گیم دارت!) یه چیزی بگم کسی مسخره نکنه! :
من آمپول دوست دارم!!! ااا نخند امین خان! برخلاف خیلی ها من فوبیای آمپول اصلا ندارم! و برعکس خودم به دکتر پیشنهاد می کنه بجای کپسول آمپول بده! دلیلش: من بد داروم. اصلا منظم نمی خورم داروهامو. وقتی با تزریق ساده میشه زودتر خوب شد چرا هی زجر سرما خوردگی (که مال من همیشه از نوع سختشه و مختصر نیست) رو کشید و دوره درمان طولانی تر رو ترجیح داد؟ تزریق سریعتر جواب میده پس بهتره
دکتر به علت عدم تمایل اکثریت به آمپول می گه آمپول که نمی زنی آنتی بیوتیک میدم. من: نههههه آمپول بدین!

راستی این 25سال سنتون هم درسته دیگه؟ اگه درسته در "سه دهه از عمر پر افتخارمون " اغراق کردین!

یاحق

به به سلام باران خانم خودمون !‌ (والا تو همچی گفتی «به» که فکر کردم تو خیابون همدیگه رو دیدیم !!)

ممنونم از پی گیریت .. والا دامادمون که این قدر تو همین یک ماه سرش بلا اومد که دیگه فرصت نمیکنه حالش چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی بد بشه (انشاءا... تو پست بعدی توضیح کوتاهی در موردش میدم!) زهرا هم اوضاع ظاهریش بد نیست ٬ امیدوارم که غده خوش خیم باشه تا انشاءا... اوضاع باطنیش هم کم کم رو به راه بشه .

قربون شما .. یاد دختر همسایه مون .. البته اون دوران همبازیم بود ، نه دوستم (!) حالا خیالت راحت شد ؟؟

آخی .. طفلی خاله ات (!) آخه خاله ها معمولا موجودات مهربون و ساده ای هستند که خیلی زود گول میخورن ، مثل همین خاله ما که با دادن پیشنهاد کار به من ، کلاهی رفته سرش ، کلاه رفتنی !

حالا من یه چیز بگم تا باز کلی به این ور بازار بخندی !.. من این جمله هموطن رو در بین مطالبم گم کرده بودم و هر چی گشتم که پاکش کنم ، پیدا نشد .. آخه من یک جواب که میدم ، دست کم نیم ساعت طول میکشه .. چون سیستمم رو در محل کار باز میکنم و هر وقت که فرصتی دست بده ، چهار کلوم حرف مینویسم .. لذا گاهی اوقات مطالبم جا به جا میشه یا اینکه توش غلط های ادبی ، جمله بندی و املائی دیده میشه . شمام این هموطن ما رو جدی نگیر چون به همون فردی که به قول شما تو آفساید است ، برمیگرده !

ممنونم .. نظر لطف شماست .. با این وجود امیدوارم که خدا این شیطنت رو به افزایشش رو حفظ نکنه !

آره خب .. همین که هم نوعان شما سر کار هستند و همون نصف فرصت شغلی باقی مونده در جامعه رو هم با نازل ترین میزان حقوق و دستمزد تسخیر میکنید ، به نظرت در مورد سایر موارد آیا چیز دیگه ای جهت دلگرمی باقی میمونه !!

توضیحات تون کامل و بی نقص بود .. لذا بنده شخصا تسلیم هستم .. اصن یه پیشنهاد .. میگم چطوره که از این به بعد پست های نیمکت رو به شکل مایه تبدیل کنم تا به سادگی قابل تزریق باشه و استفاده اش برای شما نیز راحت تر بشه !!

در مورد 25 سال هم اگه راستش رو بخوای ، آنچنان که باید و شاید عددش به روز نیست !.. چون مال پارسال و تا چند ماه دیگه سر 25 سالگی مون رو هم بیخ تا بیخ میبریم !! هر چند که اغراق جزء لاینفک متون طنز محسوب میشه و در این مورد هم حدودا یک سالی نادیگه گرفته شده بود .. اما موضوع پیر شدن ما که دیگه ... چاره ای هم نیست ! الانم که دارم اینا رو واسه تو تایپ میکنم ، داره کم کم چشام میره .. پس تا حرف ضایعی نزدم ، بهتره زودتر از حضورتون مرخص بشم

شب خوبی داشته باشی ..
ممنونم ..
یا حق

minerva یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

الا که خوبشه میگم ملت باکلاسن مخفف میکنن نه خیرم کلا جماعت شوتن یه اسامی بکار میبرن که هیچ همخونی با اسم حقیر نداره...بنده هم همیشه سر این مسئله فیوز میسوزونم
نه سینه سوخته استعاره از نوش جان کردن آمپول زیاده ینی وقتی من آمپول میبینم قلبم تیر و کمان...میکشه!!!
شما خود شهریاری اصن سهراب در مکتب تو بوده(اهههههه امین اینقد پیر بودی ما نمیدونستیم!!)
عمرا...
اهه پس خبر نداری؟؟؟!!!اتفاقا کل سرسبد که ده ۶۰های عزیزن ما فلک زده های در سنین نوجوانی باید سهمیه بنزین هدفمندی یارانه و غیر رو به دوش بکشیممیخوای بازم بگم تا فیلم هندی تر بشه؟؟!!
(اینها فقط پاسخ زاییده ذهن امین بود وگرنه پرچم سفید من بالاست)
بنده امیدوارکننده بووووووووووووودم

آهان .. از اون لحاظ میفرمایید .. خب اون دیگه بحثش جداست (!) ما دیگه نهایت ضایع بازی مون اینه که دومتر تو آفساید باشیم ، شوت و موت و ات دیگه تو کارمون نیست !!

ضمنا من پیشنهاد میکنم که روی اون دسته از نورون های عصبیت که حاوی اسمت هستند ،‌ برق سه فاز وصل کنی تا دیرتر کنتاکت کنه !

گویا تو هم تنت خورده به تنه مامان ما هااا (البته با توجه به فاصله سنی تون نمیدونم که علم فیزیک چطور میتونه این شکاف زمانی رو هضم کنه که خب به ما هم زیاد رفتی نداره ! ) خلاصه حاج خانم ما هم به دلیل اینکه یه مدت معده شون نسبت به کپسول کلا ارور میداد ، به جای خوردن دو بسته چرک خشک کن ، 10 تا آمپول پینی سیلین زد که در روزهای پایانی مسئول دارت (همون خاله تزریقاتی !) در به در دنبال جای سالم میگشت (!) بهر حال شما هم گویا با اون تیر و کمانت عجیب دل خاله تزریقاتی رو بردی

البته راستش رو بخوای ، شاهدان عیبی بنده رو به عنوان بنیان گذار مکتب شعر نو در ادبیات پارسی اعلام کردن اما بنده خودم جهت اینکه ریا نشه ، علاقه چندانی به افشاگری ندارم !

حالا ما هم پیر .. عیبی نداره . اما باس بدونی که هنوزم دود از کنده بلند میشه خانم دکتر .. این رو هم داشته باش تا بعد یه جورایی کلی با هم حساب کنیم !

آره بگو .. آخه داری بالاهایی که سر ما اومده و شما فقط نظاره گر بودید رو تعریف میکنی !.. بینم تو مگه الان داری سر کار میری و خرج زن و بچه میدی که میگی : باید به دوش بکشیم (!) موندم پس ما باید چی بگیم که بعد از گذشت سه دهه از عمر پر افتخارمون (!) همچنان نون خور نسل قبل باقی موندیم و با این تفاسیر گویا کلا قرار نیست که نسل جدید طعم استقلال رو بچشه !

بهر حال سینه سردش پیش ماست .. تو هم سینه سوخته ات رو بیار تا کلکسیون مون تکمیل بشه !

شما عااااااااااالیییییییییی بودی

... یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 10:12 ق.ظ

من واقعا یه موقع هایی ازش خواهش میکنم که منو با عزیزام امتحان نکنه یه وقت...سخته...
پ.ن شماره ۲ نشون میده که با یه مسائلی کنار اومدیا!!!

من هم امیدوارم که حداقل در مورد همین یک مورد ، مستجاب الدعوه باشی .. چون این نوع اتفاقات ، قطعا بیش از اون چه که ما و هر کس دیگه ای که خارج گود ایستاده و نظاره گر ماجراست ، تصور میکنه سخت و صعب خواهد بود!

پ.ن: تا حالا به این نکته دقت کرده بودی که از چشات شیطنت میباره ؟! بینم منظورت از شماره 2 ، کدوم بود ؟؟

ره بر شنبه 8 آبان 1389 ساعت 05:41 ب.ظ

خواهش میشه!!!
در مورد کیک بستنی هم پیشنهاد خوبیه!!!من موافقم!!


آقا شما بیا یه کار کن به صد کار بیارزه!!
مطلب ننویس!!
یه چت باکس بذار ملت فقط نظر بدن و با هم حرف بزنن!!
اسکل کردی مارو!؟!؟!
خوب به جای این همه جواب نظر دادن آپ کن دیگه!!! عصاب ندارما!! حیف که تو آسمانی و دستم بهت نمیرسه!! جرات داری بیا پایین تو پارکینگ ببین چیکارت می کنم



عزیز من تازه فهمیدم شما می نویسی!! واسه نویسنده ی غریبه نظر حروم نمی کنم

مخلصیم ..
جدی میگی (!) یعنی من روی رای مثبت تو حساب باز کنم (؟!) میگم چطوره یه شل نوشابه هم سفارش بدیم تا بعدش در مکان سردسیر کوهسنگی میل بفرمایید و یه موقع خدایی نکرده سنگین نشی ؟!
آخه بنده از مصائب حضرت عالی مطلع هستم و میدونم که شبش هم مجبوری در خانه مخوف دانشجویی به صرف شام مع آشپز مربوطه (!) بپردازی و خلاصه هر چی کار سخته دادن به شما جوانان و آینده سازان این مرز و بوم !

احسنت .. یعنی هر کی میگفت من عمرا باور نمیکردم که تو میتونی این قدر باهوش باشی .. درست زدی وسط هدف (!) البته منظورم در زمینه اسکل کردن بود هاا وگرنه زدن چت باکس در ندفه رد میشه (این نوع رد کردن از کارهای جدیدیست که صرفا آزمایشگاه رویان روی ندفه ای که از بند ناف خرس قطبی استوایی گرفته شده ، انجام میده .. در جریان نیستی بدون که ما در این زمینه هم خودکفا شدیم !!)

حالا چیزه .. شما سعی کن که بیشتر روی اعصاب خودت مسلط باشی . نتونستی سکانش رو بده دست خودم تا بهت یاد بدم .. فوق فوقش مثل تایتانیک میفرستمت ته اقیانوس تا در خاطره ها ماندگار بشی .. بهر حال از این بلاتکلیفی بهتره !

اااااااااااای ایاالناس ، اگه نبودن به ملک الناس بگین ، اونم نبود به اله الناس بگین ، اصلا اگه هیچکی نبود به خناس بگین (خرناس نه هااا !) خلاصه به یکی بگین که این بنده خدا داره من رو به دوئل دعوت میکنه . بره به عزرائیل بگه که امین یه مورد سفارشی داره برات میفرسته ، سریع کارش رو راه بندازه !

برووو.. من که میدونم این خاله و دختر خاله از آینده من هم تو رو مطلع کردن ، دیگه گذشت مون که قابل شما رو نداره !.. یعنی تو نمیدونستی که من می نویسم دیگه ، آره ؟!‌ بزنم یه متر از قدت رو کوتاه کنم که تازه هم قد بشیم (!) نه ،‌ بزنم ..

بهر حال خوش اومدی نظر حرم نکن عزیز !

باران جمعه 7 آبان 1389 ساعت 11:13 ب.ظ

سلام بر امین الدوله!
باران تخلص ماست. اسم مستعاری که برای کامنتیدن (!) استفاده می کنیم. اسممان "فرزانه" است.
خونده بودم تو همون قسمت، "کارشناسی آمار" رو . اما از اونجا که هم شما طنز زیاد می گید و هم "آمار" کلمه ایست که زیاد ازش استفاده می کنیم ! (چی میخونی؟ آمار. کجا کار می کنی؟ اداره آمار!!) برای همین پرسیدم تا مطمئن شم
زهرا کوچولو رو هم خدا ان شا الله شفا بده
عارفه چند سالشه؟
بابا ما هم مثل شما متولد 60 و اندی هستیم اینقدر به دهه تون ننازین! . اما ته این دهه ایم! 69!
کادو که دریافت کردیم امین خان. جالب اینجاست که از 6نفر که به ما کادو دادند 4تاش کتاب بود!! آنهم بصورت کاملا اتفاقی و بدون اطلاع همدیگر. جالب بود این تصادف. یکی از 4نفر گفت: کلی فکر کردم که چی بخرم. دیدم تو همش کتاب می خونی گفتم کتاب بخرم!! (تو دلم گفت درسته من عشق کتابم اما آخه نه اینکه دیگه همه برایمان کتاب بیارن روز تولد! آخه چند سال پیش هم 3نفر کتاب برا آوردن!)
کادوی مامان از همه بهتر بود!! منظور ارزش مادیشه!
خشکه حساب کرد!! ما هم که اصلا اهل مادیات نیستیم!! چشمانمان برقی زد از خوشحالی! البته این رو هم اضافه کرد که تولد+جایزه شاگرد اولیته! (تابلو بود که دومی رو برای بستن دهان ما گفت! از بس من گفته بودم به من جایزه نمی خواین بدین شماها؟!! وگرنه ما عادت به اینجور جایزه ه از اول عمرمان نداشتیم)
نیم کیلو؟؟!! اونم زبون؟! چه خبره؟! عجب ماجرایی شد شیرینی ندادن ما ! این روزها بحث شیرینی خیلی خیلی داغه.بیش از اندازه! تا حالا که کوتاه نیومدم و تسلیم نشدم!
اولیش:خواهر و تنها خواهر زاده ام اومدند اینجا واسه تولدم و کادو دادن، اما دریغ از شیرینی که ما بدیم!! هر چی این خواهر زاده طفلیمان گفت خاله شیرینی تولد! ما انگار نه انگار! البته بعد عذاب وجدان گرفتم! بچه گناه داشت
دومیش: یکشنبه که شاگرد ممتازا اعلام شدن امون ما بریده شده از شنیدن جمله ی "کو شیرینی شاگرد اولی؟" این ترم پیله شدن شدید. می گم عمرا. می گن تو ترم پیشم واسه شاگرد اولی شیرینی ندادی. کاری نکن که دوبل حساب کنیم!!
تا الان که من موفق بودم و اونا ناموفق!
سومیش:دوستام شیرینی تولد می خوان. بد پیله ان!
راستی اینو بگم که من ترم پیش به خانواده شیرینی دادم. اما این ترم نه!!

minerva جان ممنونم

یاحق

سلام از ماست .. (به به ، بعد از فاطمه چشمم به جمال فرزانه نیز فروزان باد .. حالا ما شدیم الدوله دیگه .. آره !)

عجب ، پس باران که میبارد تو .. نمی آیی ، فرزانه می آید (!) ممنونم از اینکه بسیار خوب و صریح و عالی جواب دادی .. ضمنا اسم تان نیز بسی زیبا و با معناست .. از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان که ما را با خود به خاطرات خوش کودکی برد و طبق آخرین اخبار ، هنوز نیز نیاورده است !

نه من جدی جدی آمار خوندم برعکس بسیار کار خوبی کردی که پرسیدی .. چون برای کسب اطمینان صحیح ، هیچ راهی ساده تر از پرسیدن نیست .. من خودم یه زمانی برای تجزیه تحلیل مسائل ساده خیلی وقت صرف میکردم .. البته ضرر هم نکردم اما بعدا فهمیدم که بسیاری از موضوعات رو میشه به سادگی و با پرسیدن یک سوال حل کرد .. به قول خودت ، اینم از این ! امیدوارم که علاقه تو به کتاب بیش از این هموطن مون باشه ..

ممنونم .. این آرزوی قلبی همه ماست ..
عارفه هم الان دیگه حدود دو سال و نیمش شده .. وروجکی واسه خودش !
هر چند که شما هم یه جوری در زمره دهه 60 محسوب میشی اما آن چنان که باید و شاید مثل ما سینه سوخته نیستی (!) فکر نکنم از وقت به دنیا آمدنت مجبور شده باشی کهنه ات رو با دوستان تقسیم کنی و یا .. حتی کنکور ، جووونه من کنکورت ظرفیتش 1 به 9 بود ؟.. نه، فکر نکنم با این حال چون دختر خوبی هستی ، قطعا شما رو هم در جلگه نسل سر بریده منظور می نماییم !

عجب .. تو هم بیکاری ها ، نمیشد عاشق یه چیز دیگه میشدی (؟!) حالا خودمونیم ، امیدوارم عشقت به کتاب مثل یه بنده خدایی نباشه که در وصفش میگن : رفته کتابخونه ، یه کتاب برداشته و شروع کرده به خوندن ، بعد از اینکه تموم میشه میره به کتابدار میگه : ببخشید ، راستش رو بخواین این کتاب تون شخصیت زیاد داشت اما اصلا محتوا نداشت .. بعد کتابدار میگه : ای بابا دفترتلفن دست تو بود ، یک ساعت داشتم دنبالش میگشتم ! البته میدونم که شما به روی جلد کتاب هم دقت کافی رو دارین و صرفا محتوا محور عمل نمیکنین !

اما خداییش لحن نوشتاری و اخلاقت من رو عجیب یاد یکی از همکاران قدیمم میندازه که اگه اسمت هم زهرا بود دیگه کلا بهت شک میکردم (!) هر وقت بحث شیرینی و از این جور حرف ها میشد ، با خنده میگفت: میشه با من خشکه حساب کنین ؟!!

بهتره زیاد احساس قدرت بهت دست نده .. بهت قول میدم که دیر یا زود به کمک نیمکت و مدد سایر دوستان ، شاخت رو میشکنیم !

تشکر کردن کار خوبیه .. خدا خیرت بده !

حق نگهدارت ..
یا حق

minerva جمعه 7 آبان 1389 ساعت 04:07 ب.ظ

شنیدستیم تولد باران جان میباشد
تولد مبارکا باشد پساپس
میدونی دارم چه شعریو میخونم؟؟
بارون بارونه زمینا تر میشه...
حالا یکی نیست بگوید که چه مثلا؟؟؟
آه از ده و سده و...حرف نزن که دلمان تشت خونه...ما(دهه ۷۰دیا)که نسل سوخته ایماصن جزغاله شدیمفسیل شدیم
مزنده دستت نیس امین ها!!نیم کیلو؟؟!!
معلوم خودت آخرین باری که به مناسبت تولدت شیرینی دادی مال دوران حکومت لوئی ۱۶بوده....!!!راستشو بگو!!اعترف کن

این حرکتت کلا ما رو شرمنده سار گرداندی ! شیفته همین دقت نظر داشته و نداشته ات گشتی اندی !.. خلاصه کلا با اندی و ابی و سایر بروبچ دور همیم

چی شد، چی شد .. داستان این تشت خون چی بود ؟! بپا از روی بوم نیفته روی نیمکت که من قلبم عجیب ضعیفه (!) بطن چپ با باطری قلمی کار میکنه ، بطن راست هم تکنولوژیش بالاست و با نور میتپه !.. واسه همین شبا کلا من چپ میزنم (خداییش خودم میوندم که این حرفا رو از کجا درمیارم .. بهر حال ما نیز با اندی دور همیم ! )
یعنی الهه .. بیا یه لطفی به نیمکت و من و خودت و بستگان دور و نزدیک و وابستگان به این جمع و گذشتگان و حاضرین و در راه ماندگان و بینندگان و شنوندگان و .. (آقا حل نده .. جلوتر جا نیست !) خلاصه بشریت بکن و شستت (همون دستت !) رو از روی بصل النخاع من بردار .. حالا دهه هفتادی های این مملکت شدن فسیل ، آره ؟!‌ (کل این قشون کشی ها واسه همین یک خط بود !) والا از وقتی که ما یادمون میاد ، از دهن ما زدن (تازه توی دهن ما هم زدن !) و دادن به شما دهه هفتادی ها که خدایی نکرده ، آب تو دلتون تکون نخوره (!) حالا اگه آب دل ما سونامی هم ایجاد کنه میگن که چیز خاصی نیست ، جزر و مد شده و خودش فروکش میکنه ! (جالبه که بدونی من کلا هیچ ارتباط معنادار و حتی بی معنایی با دهه هفتادی ها نداشته و ندارم "چه برسه به خصومت !" و این مطالب کلا زاییده ذهن ضایع ما می باشد ! )

این نکته آخر و خیلی خب اومدی .. یعنی یه جورایی بهت امیدوار شدم .. خراب !!

minerva جمعه 7 آبان 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

آره منم میدونم معنیه دیگش میشه خدای پزشکی!!!
اینخده ذوق کردم وقتی تو دیکشنری دیدم minervaعلاوه بر معنیه الهه به معنای خدای پزشکیم هس!!!آخه نیس من عشق پزشکی و طبابت و این حرفایم و کلا ذوق مرگ میشم وقتی یه دکتر میبینم!!!یعنی پامو میذارم تو اتاق عمل نیشم تا بصل النخاع ام بازه!!!
آره یه آمپلی فایر کم بود این وسط!!!خو راست میگم دیگه این حنجره ی طلایی داشت از دست میرفت بس که داد زدم کوچیک شما الـــــــــــــــــهه هستم!!!البته ما از همان دوران انگشت مکیدن به یاد نداریم کسی اسممان را درست صدا کند ،همه چی بوده ایم غیر از آنچه که می باید!!اتفاقا از این دقتت خیلی خوشمان آمد آخه هرکی اسم ما رو شنید نگفت خو ایه که گفتی یعنی چهههه؟؟!!مرحبا...
ولی من خودم با این که عااااااااااشق پزشکیم ولی رابطه ای کمی تا قسمتی خشن دارم هرچند سینه سوخته ایم!!
عمرا....هیشکی نتونسته تا حالا شاخ منو بشکونه اصن به من میگن الهه کل کل!!

خب به سلامتی باشه .. بعد از آبجی مونا (البته ایشون بیشتر تخصص شون در زمینه قرص های اعصابه و خشونتش نسبت به تو خیلی کمتره !) چشم مون به جمال شما لامپ کم مصرف شد (حتما یادم بنداز که بعدا مبلغ این تبلیغاتی رو که کردم از وزیر نیرو و مدیرکل سازمان برق کشوری بگیرم !) بله ٬ عرض میکردم که ...
راستی گفتی دهنت دقیقا تا کجا باز میشه (؟!) گمونم با این وضعیتی که داری ، میتونی یه زرافه بالغ رو (اونم در حالی که داره خودش رو میکشه تا خستگی روزانه رو از تن بزداید !) در دم از دل تا دم (ببینم زیر و زبرت در چه حاله !) در جا هاپولی کنی !
اختیار دارین .. از نظر سن و سال شاید کمی تا قسمتی از من جووون تر به نظر برسی (البته اون هم صرفا از نظر ظاهری !) با این وجود عمرا به اون شدتی که گفتی "کوچیک" نخواهی بود الهه عزیز ، شما سروری !

عجب .. نکنه تو هم از اون دسته الهه هایی هستی که با آوای "الا جان !" صداشون میکنن .. آره (؟!) خواهش میشه .. برعکس من هم از همان دوران مکیدن انگشت ، در مورد چنین مسائلی دقت نظر به خرج می نهادیم .. خرج نهادنی !!

بله .. رابطه خشن تون کلا در تمام عرصه ها مشهوده (!) حالا چرا سینه سوخته ، نکنه رفتی زیر تیغ و چیزی بروز نمیدی شیطون ؟!

هنوز اول راهی عزیز دل برادر .. اگه اینجا امین ساربونه ، میدونه الهه رو کی سرکجاش بنشونه (!) حافظا حافظا .. (جون من طبع شعر رو حال کردی .. باس بگم کنار مقبره قیصرامین پور ، یک گوری هم واسه من بنا کنن !)

ممنونم از زمانی که صرف کردی و دست رنجی که به حاصل نشست ..
یا حق

باران پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 06:37 ب.ظ

سلام
منظورمان همان بلاگ اسکای بود! گیر نده دیگه جون بچه ات!
حالمان دوشنبه یعنی روز قبل از تولدمان بسی خراب بود. روز بیخودی بود (یاد بیخودی الملک قهوه تلخ افتادم!) از کله صبح تا عصر یکسری اتفاقات بد سلسله وار افتاد و جالبه که غیر مرتبط بهم! اگر مسخره مان نکنید می گوییم که در کمال تعجب یکهو ظرفیت ما که معمولا زود هم پر نمی شود "اصلا"، ناگهان پر شد و سرریز! و خدا نکند که ظرفیت آدمی پر شود. چون دیگر به ظرف مکان و زمان توجه نمی کند. ما هم داشتیم می رفتیم دانشگاه و در پی این اتفاقات مطلقا بد در راه ظرفیتمان پر شد و اشکمان جاری. و رفتگر محترم ،متعجب نظاره گر ما و ما متعجب از خودمان که احمق مگر اینجا جای مناسبی برای رریز شدن ظرفیت است؟
و ازآنجا که به این موضوع واقفیم که دردهای روح و روانند که دردهای جسم را می شازند و تاثیر مستقیمی بر جسم دارند، از فرق سر تا نوک پایمان آنروز بسار درد می کرد مانند ننه پیرزنها
وما الکی ربط می دادیم که باران امسال چه تولد باشگونی داشتی ها! (خداییش به روزتولدم چه ربطی داشت اون اتفاقات اصلا؟!)
اما از سه شنبه (تولدمان) به بعد حالمان خوب است و نیازی به به بیل و کلنگ و فرغون بچس نیست!!
مدیونید اگر فکر کنید که کادوی تولد گرفتن در روحیه مان تاثیر داشته!! هه!

سلام از ماست ..
ای بابا تو هم این وسط زورت به بچه رسیده ! به مامانش هیچی نمیگه که پا به فرار گذاشته و سال هاست (حدودا از بدو تولدم !) که هیچ خبری ازش نیست ، بعد یه راست میره به بچه طفل معصوم گیر میده .. حالا ببین این وسط کی داره به چی گیر میده !

متاسفانه هنوز توفیق زیارت قهوه تلخ دست نداده و البته از کمک های مردمی نیز خبری نیست !.. چندی پیش کمیته امداد و سازمان حمایت از قهوه ندیدگان بی سرپرست ، قول واگذاری 2500 تومان تسهیلات بلاعوض جهت خرید سی دی رو بهمون دادند که نیاز به تعداد بی شماری کارمند جهت ضمانت داشت .. بنده نیز از اون روز دارم در به در دنبال ضامن میگردم که متاسفانه از اون نیز خبری نیست !

باز هم بروبچ دهه خودمون رو عشقه (!) اینقذه مظلومیم که پر شدن ظرفیت مون هم آزاری به کسی نمیرسونه .. شما هم متاسفانه در عرصه پیاده رو پتو پیدا نکردی وگرنه موارد استتار و اختفا قطعا مدنظرت بوده ! حالا این عارفه فسقلی تا جایی که بتونه از دست آدم فرار میکنه و وقتی که یه گوشه گیرش میندازی ، بجای اینکه گریه کنه به سمتت حمله ور میشه و اون قدر هم دست هاش سنگینه که تجربه ثابت کرده بهترین کار اینه که یه جوری از دستش فرار کنی !! اینم گوشه ای بود در وصف مظلومیت متولدین دهه 60 !

آره خب .. بی شک برای شمایی که روان را میشناسی ، اونم از سطح مقدماتی تا به بالین (!) قطعا فشارهای عصبی تاثیر بیشتری روی جسمت میگذاره .. بقول سعید اصلا و اصولا روزهای کوچک و بزرگ زندگی ما ممکنه که هیچ ربطی به اتفاقات کوچک و بزرگ روزگار نداشته باشه .. گاهی اوقات بین اونا تفاهم برقراره و گاهی هم در مقابل هم صف آرایی میکنن .. در نهایت جز خاطره چیزی از اونا به جای نمیمونه !

بهر حال بچس در خدمت گذاری حاضرا !
اولا که هیچ وقت چنین اشتباهی رو در زندگیت نکن که فکر کنی دیگران چنین فکری میکنن (در مورد کادو!) ثانیا اینکه تو خجالت نمیکشی روز تولدت شیرینی نمیاری نیمکت ؟!.. ملت در سالروز میلاد با سر و حتی بی سر سعادت شون کل شهر رو سور میدن (کاش هم ولایتی نبودیم .. شاید اون جوری یا یه جوری باور میکردی ! ) حالا تو از یک جعبه نیم کیلویی شیرینی زبون هم دریغ میکنی ؟.. ای به خشکی روزگار !
هاها !

هستیم خدمت تون ..
یا حق

عابر پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 10:09 ق.ظ

کاش یکی یه پست جدید میذاشت ... ما که دلمون گرفت از اینهمه پست دلگیر ...

برعکس این آرزوی قلبی خودمم هست .. اما کیه که آپ کنه !
نبینم دلت گرفته باشه .. جهت جبران این مصیبت ، هم اکنون دم دلگیری را کنده و در جا چال مینماییم تا دیگر چنین جسارتی به ذهن خویش راه ندهد !

انشاءا... در پست بعدی در خدمت دلتون خواهیم بود !
یا حق

minerva چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 05:03 ب.ظ

گویا به سرکار رفتین آقا؟؟؟
ان سرکار به معنای رفتن پی نخود سیاهرنگ منظور نیستا منظورمان شغل جدید میباشد..تبریکات فراوان مارا پذیرا باشیدحال میگوییم موفق باشید
(از من زدم تو فاز ادبی)

آره منم شنیدم .. طبق شهادت شاهدان چنین به نظر میرسه که دوران افول رو به پایان است و کم کم شاهد دوران جدیدی خواهیم بود (!) حالا شهادت این شاهدها تا چه حد قابل اطمینان باشه ، خدا عالم است

البته اگه بخوای از منظر نخود به موضوع نگاه کنی ، بنده از بدو خلقت در عرصه کار و فعالیت ، همواره نفر اول بودم و گوی سبقت رو از تمام کارگران ربودم !.. حتی خاطرم هست که تابلوی کارگران مشغول کارند نیز ضمیمه پروندم بود و یک نمونه اش هم پیوست قنداقیم شده بود !

البته هنوز نه به داره و نه به بار (!) انشاءا... در پست بعدی (اگه سر بگیره !) بیشتر در موردش توضیح میدم .
ممنونم از لطفت الهه جان ..
(شما کلا تو فاز ادبی سیر میکنی .. منم مادرزاد نول بودم ! حالا دوست داشتی باهام کل کل کن ببین برق 3 فازت میپره یا نه !) "این جوری!"

یا حق

فاطمه سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://bikhyal-baba.blogsky.com

سلام جناب امین خان

نمیدونم منو یادت بیاد یا نه ولی نیومدم مهم نیس مهم اینکه من فراموش نکردم این دنیارو

فاطمه هستم که بهتون میگفتم امین الدوله یه وبلاگ موسیقی و آهنگ داشت ( هی عهد جوانی)

خوب می بینم ماشالا مثل گذشته پر کار هستین همچنان به کوری چشم دشمنان برقراری جناب

ماشالا مثل اون قبلن قبلنا جواب کامنت میدی اووووو ووووه

امیدوارم همچنان تخته گاز تو این بی بنزینی ادامه بدی

به امید اینکه دوباره دیدار اینجا قسمتم بشه

یا حق ...

سلام بر فاطمه خانم کبیر
بله بزرگوار .. مگه میشه کسی امین الدوله رو فراموش کنه .. کرد بگو خودم بیام گردنش رو بزنم !

چه عجب تشریف فرما شدین .. قدم رنجه فرمودید .. منت نهادید و ... کلی از این کارهای قشنگ قشنگ که من اسم هاشون رو بلد نیستم !

البته فاطمه تو اون موقع هم اگه یادت باشه ، بسیار گریز پا بودی و عمرا نمیتونستیم به این سادگی ها شاهد کامنت هات (یا بقول خودت : در افشانی هات ! ) باشیم . با این وجود این کسوف چند ساله تون داغی بر دل نهاد ، داغ نهادنی !

حالا جالبه که بدونی در همین یکی دو ماه اخیر ، شاهد حضور درصد قابل توجهی از بروبچ همون روزها (البته با اسم و رسم های متفاوت !) در نیمکت هستیم که این خودش جای شکر بسیار زیادی داری .. در این بین تشریف فرمایی حضرت عجل رو هم به فال نیک میگیریم و بر دیده منت منهیم (این دیگه آخر ادبیاتم بود !)

البته من و نیمکت هم برای رسیدن به اینجا ، چندان مسیر صاف و همواری رو طی نکردیم .. جاتون خالی یک چند ماهی تارک این دنیا شدیم .. بعدش هم رفتیم یه جای دیگه .. اما نهایتا هیچ جا برای من یکی نیمکت نمیشه ! (یاد باد .. آن روزگاران یاد باد !) خلاصه ما هم این موها رو با رنگ و مش سفید نکردیم آبجی

آره .. هنوزم واسه جواب هام طومار مینویسم . هر چند که استکبار جهانی برای کاهش حجم جوابیه های نیمکت تلاش بسیار کرد اما تا این لحظه لطف خدا شامل حال نیمکت بوده و همچنان در عرصه کامنت نطق می نماییم

ضمنا طبق مذاکراتی که با مسئولین بلاگ اسکای شده .. قرار است با آغاز طرح بنزین آزاد ، نیمکت رو مجهز به سیستم CNG بکنن تا همچنان به قول تو تخته گاز در افشانی کنیم !

قسمت یه بحثه آبجی ، همت یه بحث دیگه (البته بزرگراه همت نه ، همت و اراده مدنظر شاعر بود !)
این رو هم یادت باشه که هیچ روزی بهتر از امروز نیست : "شاید یه روز برگشتم!" (اینم جواب این جمله ات .. دیگه چی میخوای ؟!)

باز هم ممنونم که سرافراز کردی ..
یا حق

سروناز سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 03:20 ب.ظ http://nagaah.blogsky.com/

سلام
هممون تو کارش موندیم
نمی دونیم که دلیلش چیه نمی دونیم چرا نمی دونیم....
( نه ! به کفر من نترس؛ کافر نمی شوم هرگز؛ زیرا به نمی دانم هایم ایمان دارم .
انسان و بی تضاد!!!)
خدا دلت رو آروم کنه داداشی من

سلام

ممنونم سروی جان .. راستی اون روز من آخرشم نفهمیدم که آیا من دی سی شدم ٬ تو شدی ٬ کلا نت شده بود یا اصلا همه دی سی هستند و خودشون خبر ندارند (!) به هر حال توفیق نشد که بیش از اون در خدمت تون باشیم ..

لطف داری عزیزم ..
من هم امیدوارم که خدا آرامشش رو به قلب همه مون عنایت کنه ..
یا حق

باران سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 11:52 ق.ظ

حالا اون دعایی که خدمتتون عرض کردم که برامون دعا کنید:
پنج شنبه مد نظر شما، ما هم خبری شنیدیم. رفته بودیم عیادت عمه ام . خبر سرطان عمه ام...
و یک شنبه اش اولین شیمی درمانیش بود. دکتر تاکید داشت شیمی درمانی زودتر شروع شه
بدی این حادثه اینه که خیلی ناگهانی و بی مقدمه رو شد. عمه ام مثل خیلی های دیگه سنگ کیسه صفرا داشت و باید کیسه صفراشو برمی داشت. تا اینجا چیز عجیبی نیست. اصلا انگاری سنگ ساز بودن کیسه صفرا باب شده! همسر خواهرم هم همین مشکل رو داست و بهمن پارسال کیسه رو برداشتن و بعد از یک هفته استراحت بعد عمل خوشبختانه به روال عادی برگشت. عمه ام یکماه پیش عمل کرد اما آزمایشات بعد عمل عمه ام یک عفونت رو نشون می داد. عفونتی که معلوم نبود از کجاست. برعکس همسر خواهرم، عمه ام با یک هفته استراحت خوب نشد و هی لاغر میشد(تو 20 روز 12کیلو) برای عفونت از خیلی جاهای بدن آزمایش و اسکن شد تا بالاخره پنج شنبه فهمیدن سرطانه...

شکرت خدای حکیم و کریم:)

دلامون (جمع بستم که ناراحت نشین!) پر از ایمان

یاحق

عجب داستانی داشته این بنده خدا .. امیدوارم که هر چه زودتر شفا پیدا کنه .

بله ، هیچ کدوم مون از فردا خبر نداریم .. شاید امروز توده ای ناشناخته سلامت ما رو نشانه رفته باشه اما ما ازش بی خبر باشیم . بعد فردا که امین چشم باز میکنه ، با حقیقتی رو به رو میشه که براش ناگهانی به نظر میرسه !.. در حالی که اون حاصل سال ها فعل و انفعال بوده .. مثلا در مورد زهرا دکتر گفته بوده که این بچه الان در حدود یک ساله که داره با یک کلیه زندگی میکنه ، اما چون بدن سیکل طبیعیش رو ادامه داده ، هیچ کس متوجه این اتفاق نشده .. خدا عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه .

شکرش ..

آمین .. (به پیر به پیغمبر من از این دعا ناراحت نشدم ! وا.. تو هم گیر دادی ها باران )

حق نگهدارت ..
یا حق

باران سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

سلام مجدد
خوبین؟ خستگی ها رفع شده؟
شکر بی شکایت که عالیه
همین که می گین خوبم ،خودش خوبه. اینکه اگه حالمون بد باشه بازم بگیم خوبیم تاثیر خودش رو حتی اندکی خواهد گذاشت.

اول از همه اینو بگم :ممنون از اینکه کامنتهای دوستان رو با دقت می خونین و با دقت جواب می دین. به دلیل درجه اهمیت بالاش اول ذکر کردم.

بعد هم اینکه: الکی شکسته نفسی نکنید که من استعدادی در نوشتن پست ندارم. خدارو شکر من نه اهل تعریفهای بیجا نبودم و نیستم و نخواهم بود ان شا الله. پس الکی ازین شکسته نفسیها نکنید.
اینم ازین

درمورد مصیبت و حوادث ناگوار حرف زیاد دارم. الان مقداریشو می گم. بقیه اش باشه سری بعد. البته اینا نظر شخصیه منه، نه یک نظریه ی ثابت شده. اما من فرضیه ام رو می گم و بهش اعتقاد دارم:
ببینید، من فکر می کنم که مصیبت و حوادث ناگوار علاوه بر اینکه بیانگر سنت آزمایش است از جانب اون دوست مهربون، یک سنگ محک فوق العاده عالی برای خودمون نیز هست. یعنی حادثه ای که پیش اومده دوتا آزمایش کننده داره: آزمایش کننده ی اصلی که اون بالایی است و ما نیز در ابعاد کوچکتر داریم یا یک میزان درست و حسابی (نه این میزانهای زپرتی که خودمون هم می دونیم با اونا چیزی نمی شیم) دست به محک خودمون می زنیم (گرفتید که چی می خوام بگم؟) اما خصلت حوادث ناگوار اینه که ناگوار بودنش سایه میندازه روی افکار ما و ما ازینکه این اتفاق رو می تونیم تبدیل به یک سنگ محک بکنیم غافل می شیم. غرض اینکه موفقیت در آزمایشی که خودمون داریم از خودمون می گیریم طی این حوادث، یقینا از ثمراتش ازدیاد ایمان قلبیمون و سبب ناب شدن و صیقل خوردنش خواهد بود.

اینا فعلا بسه

آرزوی دلی پر از ایمان که بد نیست. صیقل خورده ترین ایمانها هنوز هم با تراش بهتر و زیباتر می تونن نابتر بشن. خلاصه این آرزو رو اگه در حق ما بکنین، ناراحت که نمی شیم هیچ، خوشحالم می شیم!

من که گفتم: از اواسط ماه رمضون میومدم اینجا و می خوندم اما بی کامنت تا عکس ناز ... (اسمش یادم نیس دقیقا. عارفه بود؟) قفل زبونمون رو باز کرد!
من یکبار رفتم تو وبلاگ آقای برند واسه یک انتقاد اساسی از جیم. بعد ازونجا اومدم اینجا. سوال دیگه ای باشه؟؟!
اینم یادم بود که توی جیم می نوشتید اما هر چی فکر کردم یادم نیومد کدامین ستون را؟!
ما که رشته مون رو گفتیم. شما نگفتید چی خوندید؟

راستی طی بررسی ها و مشورتها با کسایی که انجمن بودن عطای انجمن علمی رو به لقایش بخشیدیم. رفتم گفتم نمی خوام ودلایلم رو گفتم. اصرارهاشون بیشتر متعجبم میکرد. و ازون روز متعجبم که چرا دبیر انجمن باید شاگرد ممتاز باشه حتما (جدی سوالی شده ها)به قول داداشم که به شوخی می گفت: یک وقت دیدی رفتی انجمن نه تنها دیگه شاگرد اول نشدی بلکه واحدای زیادیم که برمی داری ماشالا (!) نتونستی پاس کنی!
دلیلم این نبود. دلایلمو که حاصل مشورتهام بود براشون گفتم

oh چه پراکنده حرف زدم!

علیک سلام مجدد
ساده ای هاا.. مگه دسته خودشه که رفع نشه .. نشه هم به زور میشونیمش !
بله قربان .. در مقوله امواج مثبت و کارماشون بحث بسیار است . اما اون چیزی که تاثیر این امواج رو تشدید میکنه قطعا باور خودمونه (که خب این بخشش در دست احداثه !)

اول : ممنونم که این قدر خب اتفاقات اطرافت رو رصد میکنی و ممنونم ترم که اون ها رو به این زیبایی ابراز میکنی ! مگه میشه نظر دوستان فرهیخته و با درک شعوری مثل شماها رو سر سرکی جواب داد .. هرگز !

بعد .. : چشم (!) بچه زدن نداره ، نظر شخصیم رو گفتم والا

اعتقاد .. : به جنبه جالبی اشاره کردی . الان که بهش فکر میکنم میبینم که چه بسا هر اتفاقی که برامون میفته (حالا چه خوب و چه بد!) به عنوان فرصتی برای بهبود وضع ماست اما به قول شما ما در سایه شعف بیش از حد یا غم فراوان از اونا غافل میشیم و بهره ای از اصل ماجرا نمیبریم . باید روی این عقیده که شباهت زیادی با عقاید و اعتقادات من هم داره ، بیشتر کار کنم ..

آرزو ..: صد در صد همین طوره . مگه من چیزی گفتم که شما تصور کردی که آرزوی بدی کردی .. نه ، من هم با تمام وجود این آرزو رو در حق شما و سایر دوستانم دارم .. به این امید که همه مون روزی به فلسفه آفرینش که همان پرستش و عبادت خدای یکتاست ، دست پیدا کنیم .. مگه میشه کسی قبل از اینکه قلبش مملو از ایمان بشه ، بتونه خدا رو آن طور که باید و شاید ، عبادت کنه !!

آره یادمه .. شما به این موضوعات در کامنت های پیشین تون اشاره کرده بودید اما گویا از خاطرم رفته بود .. بازم خدا رو شکر ، عارفه به داد داییش رسید و قفل زبان شما رو گشود !
یادم نیست کی اما تو یکی از پست هام به این نکته اشاره کردم که من تو جیم نویسنده نبودم ، تو بخش تحریریه به بچه ها کمک میکردم .. از تایپ کردن بگیر تا غلط گیری و جمله بندی و از این جور کارها .
در مورد رشته هم چون در بخش درباره من توضیح داده بودم ، فکر کردم که خوندی .. من آمار خودم و حدود 3 ساله پیش کارشناسیم رو گرفتم ! حالا میتونی پیدا کنی پرتقال فروش را !!

جدی میگی .. برعکس همین چند روز پیش وقتی داشتم کامنتت رو میخوندم یادم افتاد که ازت بپرسم واسه انجمن چه کردی .. اما چون زمان هام تیکه تیکه شده و نمیتونم یک جا بشینم و جواب کامنت ها و رو بدم ، بعدش یادم رفت ازت بپرسم .. پس آخرش انصراف دادی . هر چی خیر باشه آبجی ، فرصت برای تجربه کردن تو این دنیا زیاده .. فقط آدم باید زیرک باشه تا فرصت هایی رو انتخاب کنه که در مسیر اهداف خودش باشه و کمک حال حرکتش .. نه اینکه خدایی نکرده زمین گیرش کنه .

جملات پراکنده مشکل ایجاد نمیکنن .. این افکار پراکنده هستند که جمع و جور کردن شون کار حضرت فیله (به نظرت این حضرت ، مخلوق ذهن کدوم خالق میتونه باشه ؟!)

راستی با اجازه سوالی که از الهه پرسیدم رو از شما هم میپرسم تا خدایی نکرده بعدا سوء برداشتی به وجود نیاد .. "باران" اسم شماست یا به عنوان تخلص ازش استفاده میکنی ؟

باران سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام
تو این کامنت اول یه لعنت به بلاگفا می فرستیم که من دیروز با حال خیلی خرابم اومدم اینجا کلی چیزی نوشتم. بعد این بلاگفا.....

علیک سلام ..
از نظر بنده شما هر کاری که بکنی ، کلا بلامانعه !.. آخه اینجا بلاگ اسکای هست و ما هیچ تعصبی نسبت به سایر هاست ها از خودمون نشون نمیدیم ! (البته اگه شما بلاگ اسکای رو هم مورد لطف قرار میدادی ، بازم از نظر ما بلامانع بود !)

نبینم حالت خراب باشه آبجی لب تر کن بگم بچه ها با بیل و کلنگ و فرقون برسن خدمت تون و در چشم بهم زدنی ، تمام خرابی هات رو آباد کنن !

با این حال ،‌ ما هم دعا میکنیم که خدا از سر تقصیرات بلاگفا نگذره !

دختر خاله دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام...
با زحمتای ما؟ما که تو این درگیریا خوب بهتون زحمت دادیم...
دیگه احساس میکردم که تو توی اون درگیریا فقط منو کم داشتی ...که مام نازل شدیم!
ایشالا خدا خودش از اون منبع حکمتش اگه دلش میخواد به ما هم جرعه ایی بچشونه!
مام یکذره درکمون بالا بره!البته شنیدی که واسه خالمون بالا رفته؟!

سلام از ماست ..
اختیار دارین .. شما رحمتین (!) این حرف ها چیه ؟! حضورتون باعث دل گرمی بود ، هست و خواهد بود!

خوبه کوبیدین از اون سر مملکت واسه ما اومدین ،‌ بعد اینقدر هم به خودت زد حال میزنی ؟! حالا ما تشکر نمیکنیم ،‌ دیگه نمیخواد این جوری بهمون حرف حالی کنی !

نشد دیگه .. اون چیزی که خدا به خالمون چشونده که باعث بالا رفتن چشمگیر درک ایشون شده رو متاسفانه در شرایط کنونی عمرا نمیشه به شما چشوند ، حتی به ضرب چاقون !! (نونش رو داشتی !)

با این حال اگه قول بدی که دختر خوبی باشی و بدی نکنی ،‌ شاید با اوس کریم رایزنی کردیم که یه جورایی سطح درک شما رو هم ... آره ! علی الحساب بذار ببینیم این بابا جون سالم به در میبره یا نه ، بعدش با رمز "الو علی" در خدمت شما هم هستیم !

یا حق

minerva دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 04:26 ب.ظ

من که اسم اصلیمو اینجا جار زدم!!!
اسم الهه اس...با این اسم میتونی صدام کنی minerva به همین معناس..

واا.. همچی میگه جار زدم که کسی ندونه فکر میکنه خانم بلندگو برداشته و ایستاده رو نیمکت ٬ اطلاع رسانی عمومی کرده !!

راستش رو بخوای الهه ٬ به حمدا... این قدر تضاد و تناقضات تو این فضا زیاد هست که باعث شد کم تر خودم رو درگیر تعابیر بکنم و بیشتر از زاویه پرسش به موضوع ورود کنم (!)
مثلا ممکنه اسم یکی از بچه ها که سلی است رو در کنار نیمکت دیده باشی .. اون اوایل (سال ها پیش!) کلی با خودم کنلجار میرفتم که بفهمم مخفف چیه .. بعد که ازش پرسیدم گفت که برگرفته از soli به معنی تک نوازانه و ما بسی ضایع گردیدندی (!) لذا اگه جسارت کردم و مستقیما از خودت پرسیدم ، به این خاطر بود که دیگه سن و سالی سرمون اومده و نمیتونیم مثل جوانی هام فسفر بسوزونم .. هییی جووونی کجایی که یادت بخیر !

حالا تو هم رفتی کلی گشتی و طی مذاکراتی که با رومیان باستان داشتی ، به نقل از Babylon کلمه minerva رو پیدا کردی که دیگه نمیشه جار زدن عزیز دل برادر ! تازشم به نقل از یک ترجمه دیگه ، بهت میگن خدای پزشکی (!) ما هم نیست کلا با اطبا و بالاخص اون بخشی که به سوزن برمیگرده رابطه خوبی نداریم گفتیم تو که خداشونی حتما ما رو آبکش میکنی !

ممنونم از اینکه صریح و سریع جوابم رو دادی ..
اوقات تون خوش باشه الهه جدید و minerva قدیم !
یا حق

سها یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 08:05 ق.ظ

تسلیت میگم...نمیدونم چه نسبتی باهات داشتن ولی اصلاْ لازم به داشتن نسبت نیست

من رو در غم خودت شریک بدون...تمام این حرفها و سوالاتو منم اخیراْ از خدا میپرسم...

حکمت خدا..نمیدونم...نگه داشتن پیرایی که تو جا افتادن و آرزوی خودشونو اطرافیانشون....

بردن جوونایی بیست و چند ساله و یتیمی نوزاد ۳ ماهه و بیوه شدن دختره ۱۹ ساله...

نمیدونم....خدایا بازم شکر....

سلام ..

ممنونم سها جان .. زحمت کشیدی عزیزم .

میگن هیچ کارش بی حکمت نیست ٬ از افتادن برگی از درخت بگیر تا ... من که نتونستم آخری براش متصور بشم (!) یادم میاد سال ها پیش تو یک مجلس نشسته بودم که سخنرانش داشت از حکمت خدا میگفت .. گفت اگه داشتی راه میرفتی و سنگی به پات خورد و دردت اومد ٬ نذار رو حساب بدشانسی و بی خودی به زمین و زمان فحش نده ٬ مطمئن باش که درد حاصل از اون سنگ یا عذاب گناهی بوده که نمود دنیوی پیدا کرده ٬ یا سر راحت سبز شده که آزمایشی رو برات رقم بزنه .. بهر حال هیچ چیزی بی علت نیست .. هر چند که من برای درک این همه عظمت ٬ زیادی حقیرم اما تا همین جاش هم ٬ خدا رو شکر میکنیم ..

خیلی لطف کردی سهای عزیز ..
یا حق

ره بر شنبه 1 آبان 1389 ساعت 10:07 ب.ظ http://trax.blogfa.com

ا لیس الله بکاف عبده را در خوشی اینقدر خوب تفسیر می کردم تا زمانی که یکی از دوستانم رفت پیش خدا! تو اون گیر و دار چشمم به همین آیه افتاد و خندم گرفت! فهمیدم تفسیرام همه کشک بودن.
بعد هم بهانه ی حمکت و کرم و این حرفا آرومم میکرد.
بعد از اون مصیبت به این نتیجه رسیدم که تو این زمینه بهتره انسان متریالیست بشه! ماده گرا!!

طبیعت شعور نداره! بی رحمه!! تازنده ست!!

فقط باید صبر کرد.
همین.


بابات پذیرایی امشب ممنون.

سلام بر ره بر کبیر خودمون !

اولا بگذار دعوات کنم تا بعد اگه عمری بود ازت تشکر کنم !
ببینم ٬ میشه بگی نیمکت چش بوده که تا الان کامنت نگذاشته بودی ؟ تو که اینقدر قشنگ با جملاتت آدم رو راهنمایی میکنی ٬ چرا بخل میورزی و ما رو مورد عنایت قرار نمیدی .. نکنه میخوای بگی که سلب توفیق بودیم ٬ آره ؟! اما من نظرم فرق میکنه .. به نظرم این تحول عظیم نیاز به خرج کردن داشته که خب به حمدا... خاله جان زحمتش رو کشیدن (!) فقط امیدوارم که هر یکی از کامنت هات نیاز به یک کیک بستنی نداشته باشه که این جوری باس نیمکت مون رو به حراج بگذاریم !

حالا که خب سیاه و کبودت کردم ٬ میرسیم به تشکر و قدردانی (!) جدا کارت حرف نداشت .. آنچنان مطلبت رو آروم به خود آدم میدی که آدم نمیفهمه از کجا خورده ! ایول داری بزرگوار ..

میدونی ٬ بدبختی اون جایی بیشتر میشه که جدای از این طبیعت بی رحم .. گاها این بشر به ظاهر باشعور٬ دست به کارهایی میزنه که حتی دهن مصنوعات هستی هم باز میمونه ٬ چه برسه به طبیعت بی شعورش !

خواهش میشه عزیزم .. زحمت دوستان بود و همراهی ما .. امیدوارم بهت خوش گذشته باشه .
باز هم ممنونم ..
یا حق

ساینا شنبه 1 آبان 1389 ساعت 09:58 ب.ظ

به به میبینم که اقا امین سر کار جدید میرن و به ما هیچی نمیگن؟؟!!!بعدا ما باید از خاله ی عزیز بشنویم...؟؟؟!!
بابا خب میگفتی در این دوره ی اندوه و ناراحتی خیلی مسئله ی خوشحال کننده ای هست خب ...
خیلی خوشحال شدم...
امیدوارم که همیشه در تمام معبرهای سخت و دردناک زندگی اینچنین مسئله هایی باشند برای خوشحالی دلگرمی ...
و همیشه موفق و پیروز باشی در هر زمینه و مقطع از زندگی...پاینده باشی...

ای بابا ساینا جان .. من موندم از دست این خاله خانم ییهو گوو چه کنیم (!) حالا جالبه که بعدش بهم میگه چیزی نگو

آره خدا رو شکر یک جرقه هایی خورده اما هنوز در سطح مقدماتیست و انشاءا... تو پست بعدی در موردش بیشتر توضیح میدم !

ممنونم عزیز که این قدر با ظرافت به مطالب نگاه میکنی و خوشی ها رو در بین تلخی ها جستجو میکنی ..
امیدوارم که توفیق جبران لطف دوستان داشته باشم .

خاله خانوم شنبه 1 آبان 1389 ساعت 04:12 ب.ظ

سلام به همکار عزیز
خوبی آقا
والا ما این شعر پستت رو دیدیم اومدیم بگیم این عبدالصمد اشاره به بعضی نفرات نداره دیدیم اینقدر پستت ناراحت کنندس و ملموس که پشیمون شدیم یکم بخندیم. این آزمایش خیلی سخت بود و خیلی دردناک . امیدوارم روزهای خوشی هم در انتظار اون کوچولوی 5 ساله و مادر رنج کشیدش باشه که حتما" هست فقط صبر ... چیزی که انسان از درک و تحملش عاجزه..
ورودت رو به جمع همکاران این مجموعه تبریک می گم آقا ....
یکمم حرفای خوشحال کننده بزن دوستان حال کنن. اههههههههههه همش ناله کردی که..

سلام به خانم رئیس
قربون شما !
آره متاسفانه این چند وقته کلا شدم آیه یاس و ضدحال زدم به نیمکت .. چشم قربان .. شما فقط امر بفرمایید .. زین پس اوامر حضرت عجل لازم الاجراست

اوکی خاله خانم .. تغییر فضا در دستور کار قرار گرفت
ممنون

عابر شنبه 1 آبان 1389 ساعت 09:34 ق.ظ

حرفی از خودم ندارم که بگم .. نه به زبونم چیزی جاری میشه و نه از ایمانم چیز زیادی مونده که بگم. فقط اینو یادم میاد که استاد عزیزم "صفایی" وقتی مصیبت‌زده‌ای رو می دید و میخواست دلداریش بده می گفت:
مصیبت بزرگه .. خیلی بزرگ .. اما تو از اون بزرگتری ..

جواد آقا، خواهرش، اطرافیان و تو .. از همه این "غم ها" بزرگترین و دارین بزرگتر هم می شین ..

بازم تسلیت میگم .. هرچند این وقتا تسلیت بیشتر مایه عذابه تا آرامش ..

صفایی و لحن قشنگش رو خب یادمه .. هر چند که خیلی وقته در جمع دوستان کسی ازش یاد نمیکنه اما همواره خاطراتش همراهم هست .

ممنونم .. شما لطف داری .. امیدوارم به اون اندازه ای که خدا روی بزرگیم حساب باز کرده ، بزرگ شده باشم !

ساینا جمعه 30 مهر 1389 ساعت 11:22 ب.ظ

دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند.اینک دستی ما را با تمام قدرت به سوی ایمان به تقدیر میراند...زیرا که ما باید ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خوبش کنیم انگاه هرگز نفرین کنندگان سرنوشت نخواهیم بود...اینک سرنوشت همان سررافرازی ازلی خویش را پایدار میبیند.شاید؛شاید که ما همان عروسک های کوکی یک تقدیر هستیم...
شاید؛شاید که باید باز هم روح را چون بلوری بر سنگ ترین سنگ های ستم روزگار کوبید...و هرگز ستایش گر یک تقدیر نباشیم و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم ندهیم..دیوارهای مشبک اندوه را فرو ریز و شب را ورای این دیوارها نظاره گر باش...

این نوشته من رو یاد رودخانه ای انداخت که از وسط یک جنگل رد میشه .. وقتی که از کنار رودخانه عبور میکنی و در مسیر آب جاری قدم میزنی ٬ میتونی به راحتی درخت های سر به فلک کشیده ای رو ببینی که برای دیدن ارتفاع شون ٬ ممکنه مجبور بشی روی زمین دراز بکشی (!) درخت غم هر چقدرم که سر به فلک کشیده باشه ٬ در کنار رودخانه ایمان به قدر برگی در میاد که میشه به راحتی اون رو دید و از کنارش گذشت ..
این جملات تو کاملا درسته و ایراد من (و شاید خیلی های دیگه!) هم در اینکه ایمان به خویش مون باعث شده که تقدیر در برابرمون رنگ ببازه .. و این یک فاجعه است !

ممنونم از اینکه وقت میگذاری و با جملات عمیقت ذهنم رو سیقل میدی

باران جمعه 30 مهر 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

سلام آقا امین
خوبین؟
میدونم این روزها خسته این. کاش همه ی خستگی ها جسمی باشن. خستگی جسمی با استراحت و خواب رفع میشه اما خستگی روحی ...
پس: خسته نباشید
کاش تو پستتون این جمله نبود :"لااقل به اون بگو که حکمتت تو این دهه کرامت چی بود که فقط دلتنگی و افسردگی و شقاوتش واسه ما موند"
حرف باهاتون زیاد دارم اما باشه . اینقدر عقلم می کشه که الان وقتش نیس
درست وقتی که این حادثه برای شما پیش اومد ما هم خبری شنیدیم. من اسمش رو شقاوت نمی دارم. آزمایشه
بعد می گم. سر فرصت. عجالتا فقط دعا کنید

دلتون پر از ایمان
یاحق

سلام از ماست باران جان
شکر است ٬‌ اون هم از نوع بی شکایتش (باور کن !)
مونده نباشی آبجی .. ممنونم (!) تا دوستان خوبی مثل شما در اطراف آدم هستند .. خستگی روحی هم معنا نداره .. جدا از خوندن نوشته ها و تحلیل هاتون انرژی میگیرم .. شاید باور نکنید که تو این مدت چقدر دلم برای جواب دادن به کامنت های شما و سایر دوستان تنگ شده بود .. هر چند که در گذاشتن پست استعداد چندانی ندارم اما سعی میکنم که جواب کامنت هام رو با تمام انرژی بدم و همین موضوع باعث میشه که از کسالت روحم کاسته بشه .

با تشکر از قدرت درک و سطح متعالی فهم تون ٬ گوش بنده همواره برای شنیدن نظرات و انتقادات و پیشنهادات شما شنواست . حتی اگه یه موقعی بر اساس اقتضای شرایط روحیم نتونم نظری رو درست و کامل بخونم ، سعی میکنم که حتما دوباره به سراغش برم و مطالبش رو برای خودم تحلیل کنم .. شما هم از این نظر کاملا راحت باش . من الان حالم بهتره و کاملا شرایط لازم رو برای شنیدن حرف های شما دارم . خودمونیش این میشه : "بنده سراپا گوشم !"

البته اگه اجازه بدی من هم دوست دارم که نکاتی رو باهات درمیان بگذارم . راستش نمیدونم که شما چند وقته با نیمکت آشنا شدی ، یا مثلا چی شد که فکر کردی این جا محل مناسبی برای نظر دادن و برقراری ارتباط است ، از گذشته من چی میدونی و حتی سیر تکاملی من رو چطور تصور کردی ! (خیلی دوست دارم که یک روزی در مورد این موضوع بنویسی .. حتی اگه دوست نداشتی نظر عمومی بدی با نظر خصوصی ، آف ، ایمیل و..) اما شاید بد نباشه که برای آشنایی بیشتر یا تکرار دانسته هاتون ، گریزی به عقایدم بزنم .. میدونم که با خوندن این جمله (لااقل به اون بگو...) از نظر ذهنی کمی اذیت شدی . شاید توقع شنیدن چنین کلامی رو از زبان من نداشتی و حتی ممکنه که به اصالت عقایدم شک کرده باشی .. میدونم که ظاهر جمله ام بوی تردید داره و ضعف ایمان از سر و روش میباره وگرنه برام دلی رو پر از ایمان آرزو نمیکردی !.. تمام این ها از نظر ظاهری درسته و من حتی ضعف ایمان رو از نظر باطنی هم میپذیرم اما دوست دارم که باور کنی شکی در کار نیست .. لحن اون جمله با تمام تندی و تلخیش ، پر از نیاز و خواهشه (!) داستان ، داستان همون کسی که اصلش رو گم کرده و داره به خودش تلنگر میزنه تا .. بازجوید روزگار وصل خویش (!) باور کن برای منی که روزی حکمت مشکلات دیگران و اتفاقاتی که براشون میفته رو هم لمس میکردم ، سخته که خودم رو در چنین وضعیتی ببینم .. خیلی خیلی سخت !
بگذریم .. قرض توجیه کلامم نبود عزیز .. دوست داشتم که عمقش رو هم کمی باز کنم تا زخمم رو از نزدیک ببینی .. ازت ممنونم که این قدر با دقت مطالبم رو میخونی و به جملاتم فکر میکنی . امیدوارم که مدیون این دقت نظرت نمونم و این لطفت رو روزی جبران کنم ..

دعاهاتون مقبول ..
یا حق

minerva جمعه 30 مهر 1389 ساعت 06:49 ب.ظ

نمیدونم چرا اونموقع که باید حرف بزنم زبونم قفل میکنه و ترجیح میده حرف نزن!!!!
نمیدونم چرا مغزم باهم لج میکنه و نمیذاره درست فکر کنم تا درست صحبت کنم؟؟؟؟؟؟
بهتره بعدا کامنت بذارم

بازم ایول داره جیگر .. به نظرت خوب بود مثل من وقتی که نباس حرف بزنی ٬ ‌حرف میزدی و تازه حس عاقل بودن هم بهت دست میداد و مغزت بجای لج کردن ٬ یه طومار اراجیف تحویلت میداد و باعث خنده خاص و عام میشدی ؟!!

هستیم خدمت تون ..

((ضمنا بر سر بنده منت بنهید و اسم اصلیتون و اگه این کار رو دوست نداشتی ٬‌ یه تخلص بهم برسون تا بتونم مثل بچه آدم صدات بزنم !.. تو هم من رو مردی با این اسمت ! ))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد