به نام حضرت دوست
عرض سلام و ادب و احترام
کمی روحیم کسل انگیزناک به نظر میرسه .. فکر کنم بد نباشه برای تغییر روحیه هم که شده ، کمی بزنیم به دنیای اراجیف !
حدود یکی دو ماه پیش یعنی اون وقتی که هنوز شب کار بودم ، یادمه یه روز صبح بعد از برگشتنم از کلانتری ؛ سر سفره صبحانه در حال تماشای برنامه «روز از نو» بودم که اتفاق جالبی افتاد .. راستش از اجراء خسروی خوشم میاد .. فکر کنم اگه من هم مجری میشدم یه بی کله ای مثل اون از آب در میومدم !
اون روز میهمان ویژه برنامه "ریزعلی خواجوی" بود . همون شخصیتی که داستانش یکی از به یاد موندی ترین خاطرات ادبیات سوم دبستان مونه . ریزعلی اون روز حرفی زد که فاتحه تمام خاطرات دوران کودکیم خونده شد .. یعنی همچی زد وسط برجکم که چارتا چرخش رفت هوا (!) راستش من به شخصه فکر میکردم که ریزعلی با در آوردن پیراهن و بستن اون سر چوب و آتش زدنش ، باعث شده که سرنشینان قطار متوجه خطر بشن و با این کار ابتکار عملی به خرج داده که در زمان خودش منحصر به فرد بوده ؛ اما غافل از اینکه داستان از زبان ریزعلی یعنی کاراکتر اصلی این ماجراست ، به گونۀ دیگه ای روایت میشه !.. اون میگفت : «وقتی دیدم که با وجود مشعل در دستم ، قطار متوجه حضور من نشد و از کنارم گذشت ؛ با تفنگم چند تیر هوایی زدم و قطار به گمان اینکه بهش حمله شده متوقف شد و مردم پس از پیاده شدن ، حسابی من رو زدند !» (البته این نقل قول بود و قطعا عین جملات اون نیست .. صرفا بار مفهومیش مدنظرمه !)
این اتفاق باعث شد که من تجدید نظری در مورد خاطرات شیرین کودکیم داشته باشم و از خودم بپرسم که ...
به نظر شما آیا واقعا «کوکب خانم» زن با سلیقه ای بود یا اون روز ناهارش رو از پیتزا پیتزا سفارش داده ؟!..
اصن کی گفته که کبری پس از خیس شدن کتابش ترک تحصیل نکرد و تصمیم گرفت که همیشه مرتب باشه و مورخین هم این اتفاق میمون رو «تصمیم کبری» نامیدن (؟!)
وجدانا کی داستان قائم باشک حسنک با گاوهاش رو تبدیل به ماجرای رومانتیک «حسنک کجایی؟!» کرد و حتی اینکه پتروس چه جوری با یه انگشت فسقلی جلوی اون همه آب رو گرفت ؟!....
جدای از شوخی .. بد نیست که آدمیزاد در صورت وجود (!) یه بازنگری در مورد باورهاش داشته باشه تا هم عقاید پوچش رو ترک کنه و هم باورهای مثبتش رو تقویت !.. (خداییش اگه از تو قطار ریزعلی رو با تیر میزدن عجب داستانی میشد هااااا ..
شاد باشید و شادی آفرین
یا حق
آخی...
یادش بخیر!
همیشه همین طوره ..خیلی کم پیش میاد که باورهای ما حقیقت داشته باشند .
خیلی بامزه بود
شاد باشی
سلام .. خسته نباشی !
یادش گرامی باد ..
عجب پس ما الان حکم لولوسرخرمن رو داریم دیگه (!) چون معمولا بر مبنای احتمالات مون زندگی می کنیم (-:
ممنونم آبجی
یا حق
سلام بر پسر خواهر گل و بلبلم که این روزا کم می بینمش




تا هم خدا راضی باشه هم خانواده در بدر پسره که دیگه از دستش ذله شده بودن . دیگه با این وصلت خانواده عروس دارن جمش می کنن


خوبی آقا
این ماجرایی رو که گفتی .خواهرت فردای اون روز بود که تعریف کرد انقدر خندیدم که می خواستم تو آپم بنویسم که تو چی گفتی ولی برای رعایت یه سری موازین و اخلاقیات (البته فراموش شده در نت)گفتم بی خیال
منظورم اون قسمت پترسش بود..
ولی فکر کن اگه الان این کتابا رو بخوان بازنویسی کنن چی می شه مثلا؛
ریز علی خواجوی که اون حرکت انتحاری رو انجام داد و با ماشین پرادوش پیچید جلوی قطار. ملت فکر می کردن که گروه ریگیه و همونجا دخلش رو میاوردن
کوکب خانوم اونم مطمئنا؛ این همه سلیقه از خودش به خرج نمیداد می گفت گور بابای مهمونو می رفت تو نت ... شبم به قول تو پیتزا سفارش می داد حالا شاید از پیتزا پیتزا نه از بوف
کبری هم برای اینکه به فرمایش وزیرآموزش و پرورش عمل کنه می رفت عروس میشد با یکی از این بجه کاکلیای جلوی مدرسشون
حسنک هم احتمالا؛ رفته بود کافی نت بیچاره حیونا باید می دونستن که بعدشم با دوستاش می خواد بره حالی به حولی..
و در پایان پترس که همون نظر تو .... بهتره سانسورش کنم.. انوشه تا ته حرفمو خوند(برو تو ریاضت)
خداییش چقدر زمانها با هم فرق می کنه ما چقدر اسکل بودیم که فکر می کردیم دنیامون یعنی همین چار ورق کتاب...
هی جوونی
قربون دایی خوشگله
سلام خاله جان
بازم معرفت خودت .. میگن دود هنوز از کنده بلند میشه یعنی همین !
راستش کل داستان سر همون پترس بود که نهایتا به دلیل مسائل امنیتی ٬ کاری باهاش ندارم و یه جوری از دستم در رفت (-:
یا حق