پایان یک رویا !

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

***
مثل یک رنگین کمون هفت رنگ
سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ

*** 

«« دوشنبه ۰۲/۱۰/۸۷ »» 


ساعت 4:30 بامداد :
   شب خوبی رو پشت سر نگذاشتی .. خواب های تیکه پاره .. همش شایعاتی که بچه ها در مورد تقسیمات میگفتن ، جلوی چشمات رژه میره .. سعی میکنی آروم باشی و توکل کنی .. نگهبان آسایشگاه یکی از چراغ ها رو روشن میکنه .. زیر چشمی به ساعتت نگاه میکنی و میبینی که هنوز برای بیدار شدن زوده .. نیست خیلی خوب خوابیدی (!) هنوز گیج میزنی و ... کم کم غرق در رویا میشی . 

ساعت 5:00 ...
   میثم (ارشد آسایشگاه) تمام چراغ ها رو روشن میکنه و میگه : "بیدار شو پسر !" (این پسرش رو یه جوری میگه که اگه نشناسیش ، فکر میکنی 150 سالشه !) بهروز از اون طرف آسایشگاه ، سرش رو از زیر پتو بیرون میاره و میگه : "خفه شو میثم .. چراغ ها رو هم خاموش کن !" اما میثم میشینه روی میز و با خنده میگه : "پاشو پاشو .. بیدار باشه !" دیگه داره لج بچه ها رو در میاره .. 10 ثانیه بیشتر طول نمیکشه که یک پتو رو سرش میفته و زیر باد مشت و لگد بچه ها ، سیراب میشه . جالبش اینه که بعد از اون همه نوازش دوستانه ، خودش رو از زیر پتو بیرون میکشه و میگه : "بالاخره بیدارتون کردم !!" 

ساعت 5:30 ... 
   نزدیک های اذان شده .. از جات پا میشی و اورکتت رو می پوشی .. از در آسایشگاه میری بیرون و وارد راه پله میشی  49 ، 48 ، 47 و ... با خودت فکر میکنی که آیا این آخرین بارهایی خواهد بود که 49 تا پله رو در پیش رو داری یا ... تو همین فکر و خیال هایی که میبینی دو تا طبقه رو آمدی پایین (!) پیش به سمت سرویس و بعدش هم نمازخانه . 

ساعت 6:00 ...
   نماز خوندی و برگشتی تو آسایشگاه .. بندهای پوتینت رو محکم میکنی .. درب کمدت رو باز کرده ٬ لیوان چائیت رو برمیداری و برای صرف صبحانه راهی غذاخوری میشی .. و باز هم 49  ، 48 ، 47 و ...
 
ساعت 6:30 ...
   تو حیاط گردان و جلوی درب اسلحه خونه با بچه ها صف کشیدین .. منتظری درب باز بشه و مثل همیشه اسلحه شماره 37 رو تحویل بگیری و بری سمت میدان صبحگاه .. با خودت میگی : "یعنی ممکنه این آخرین باری باشه که من اسلحه ام رو تحویل میگیرم ؟!!!" 

ساعت 7:00 ... 
   با همون بی نظمی همیشگی ، گروهان شهادت گردان امام حسن (ع) وارد میدان صبحگاه میشه .. همه گروهان ها مثل بچه آدم ، تفنگ شون رو "به دست فنگ" کردن و به صورت "بدو رو" وارد میدان میشن ولی ما مثل جیگر زلیخا میمونیم ؛ هر کی از هر جائی که دلش میخواد ، به حالت قدم رو یا بهتره بگم ، لخ لخ کنان وارد میدون میشه ؛ جالبه که بعضی از بچه ها جوگیر شدن و اسلحه رو به سبک "رمبو" گذاشتن سر شونه شون ؛ گمونم فکر کردن که بجای اجراء صبحگاه ، از طرف هالیوود اومدن و میخوان تست فیلم اکشن بگیرن !..  

ساعت 7:15 ...
   62 روز میگذره اما هنوز بعضی ها نمیدونن که جای سازمانی شون کجاست و مثل مرغ سر کنده ، در بین صف ها از این طرف به اون طرف میدوند ، تا اینکه یک دفعه سرهنگ سلیمانی (معروف به سلی جون .. بزرگ ترین پاچه گیر در کل پادگان !) پشت تریبون ظاهر میشه و تنها با گفتن چهار کلمه : "به جای خود میدان !" حدود سه هزار نفر آشخور رو به صورت قبض روح شده ، در صف های کاملا منظم ، میخکوب میکنه .. دوستان در حال خوندن شهادتین هستن و به این فکر میکنن که باز امروز میخواد به چی یا به کی گیر بده (؟!) اما به نظر میرسه که اون روز رویایی یعنی "یوم الترخیص" فرا رسیده ، چرا که سلی جون اعلام میکنه : "امروز مراسم صبحگاه و ترخیص فراگیران پایه خدمتی آبانماه 87 ، همزمان برگذار خواهد شد" .. فکر کنم این اولین باری بود که بچه ها برخلاف همیشه گفتن : "خدا پدر و مادرت رو بیامرزه سلیمانی !!" 

ساعت 8:15 ...
   مراسم و تشریفات به پایان رسید و سلیمانی نمایندگان سردوشی بگیر رو به جایگاه احضار کرد .. پس از کلی قر و فر و پای چپ کوبیدن ، بالاخره نماینده ها به جایگاه رسیدن و با دستان گهربار فرمانده کل پادگان ، به مقام ستوان دومی نائل گردیدن (!) در همین گیر و دار بود که سلیمانی با اشاره دست بهمون اجازه داد که ما هم سردوشی هامون رو وصل کنیم .. هر چند که بقول معروف : "خر همون خره ، فقط پالونش عوض شده !" اما اون لحظه بسیار زیبا و به یاد موندنی بود . از شوخی گذشته ، کمی احساس بزرگ شدن به  آدم دست میداد ! 

ساعت 8:45 ...
   در محوطه گردان خودمون ، هر چهارتا گروهان به خط شدن تا سرگرد شهرامی (فرمانده گردان) برامون صحبت کنه .. ازش خیلی خوشم میاد ، آدم آروم و با شعوریست .. موجودی که گاها در اون فضا به شدت کمیاب میشه (!) سرگرد رفت بالای سکو و بعد از چند تذکر مبنی بر خوش رفتاری با مردم و استفاده صحیح از اسلحه ، از همه حلالیت طلبید و نهایتاً گفت که سریع وسایل تون رو از تو آسایشگاه ها بردارید و پایین به خط شوید . 

ساعت 9:00 ...
   فضای آسایشگاه بوی غم میداد . بچه ها همدیگه رو بغل میکردن .. گریه و اشک و زاری (!) هر چی هم بهشون میگفتی که شماها دیگه برای خودتون خرس گنده ای شدید و این کارها زشته ، به خرج شون نمیرفت که نمیرفت (!) به هر مکافاتی بود ، خودم رو کنترل کردم و بعد از کلی روبوسی و در آغوش گرفتن رفقا ، کیف هام رو برداشتم و این دفعه برای آخرین بار شمردم : 49  ، 48 ، 47 و ... 

ساعت 9:30 ...
   سکوتی مرگبار ، فضای گردان رو پر کرده بود .. گزارشاتی که عوامل نفوذی در مورد طرح تقسیم داده بودن ، حسابی تو دل بچه ها رو خالی کرده بود .. با این وجود همه یه جورایی آمادگی مواجهه با این لحظه رو داشتن .. سرانجام فرمانده گروهان ، برگه بدست از راه رسید و شروع به خوندن کرد . آقای فلانی : فلان جا و ... همین جور ادامه داد . 

   هر چند منشی گروهان گفته بود که اکثر بچه های مشهد ، میهمان "سیستان و بلوچستان" هستن ؛ اما تا اون لحظه هنوز امیدم رو از دست نداده بودم . تا اینکه مرجانی (فرمانده گروهان) گفت : "حکیمیان .. س و ب !" و این سه حرف ، پایان تمام آمال و آرزوهای من بود ...

   بله دوستان ، به همین راحتی بر روی ماه ها برنامه ریزی من در مورد فعالیت های خارج از ساعت اداری خدمتم ٬ خط بطلان کشیده شد و مجبور شدم که شانزده ماه از برگ های حیاتی حیاتم رو از تقویم زندگی خط بزنم . تمام نقشه هام ، نقش بر آب شد ... 

ساعت 10:00 ...
   هنوز دارم سعی میکنم که مرگ ناگهانی تمام رویاهام رو باور کنم (!) اما ... 

***
دلم برای تپیدن گرفته است امشب

پرنده درد پریدن گرفته است امشب
دوباره کوچه پر از واژه های بارانیست
و پای خسته دویدن گرفته است امشب
مسافر، انتهای سفر ابتدای بودن توست
بیا که شوق رسیدن گرفته است امشب
چنان ترانه پرواز به آسمان خواندی
که کرم شوق تنیدن گرفته است امشب
عصا به آب بیفکن که رد شوی از آب
که نیل شوق دریدن گرفته است امشب
بخوان به نام غزل های ناب تنهائی
که شعر حال شنیدن گرفته است امشب

*** 

بدرود ...
شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 18 + ارسال نظر
دختر خاله شنبه 5 بهمن 1387 ساعت 10:48 ب.ظ

سلام ...بیبی ...ببین قرار ملتو بذاری سر کار؟
آپ کن....
این آلان یک تهدیده....
وگرنه خودم بقیه داستانو لوووو میدمااا....
حالا گفته باشم...
یا علی

سهراب سه‌شنبه 1 بهمن 1387 ساعت 01:08 ب.ظ http://prepay.ir/?referid=3231

سلام دوست من.

اگر از Oxin خسته شدید یا به دنبال یک جای معتبر برای کسب درآمد در قبال نمایش تبلیغ می گردی ، این یکی رو هم امتحان کن.

امتحانش ضرری نداره.

هیجکس دوشنبه 30 دی 1387 ساعت 01:30 ب.ظ http://www.hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
چیه شلوغش کردی؟ میترسی اشرار شهیدت کنن؟ ۱۶ ماه هم مثل دوره ی آموزشی می گذره. از تو بعید بود پسر عمو.
من هنوز زنده ام متاسفانه و خوشحالم که سلامتی. دلم تنگ شده برات.
پیروز باشی.

سروناز دوشنبه 30 دی 1387 ساعت 01:10 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

سلام گل داداش
هنوز که اینه اینجا.
می خوای بنویسی بازم؟؟
دلم تنگ شده
دوستت دارم

سلام.
از وبلاگتون بازدید کردیم. نسبتا خوب بود اما مفید تر از این هم می تونه باشه.

از وبسایت ما هم در صورت تمایل بازدید کنید.
با سپاس
انجمن متخصصان الکترونیک ایران

دختر خاله پنج‌شنبه 26 دی 1387 ساعت 01:53 ب.ظ

سلاممممممم بر ستوان دوم مملکت
میگم این داستانت خیلی ملتو افسرده کرد

بد آدم ملتو سر کار بذاره
بگو بقیشوووووو
بگو آلان کجا اوفتادی....
راستی از آدمایی مثل سلی خیلی خوشم میاد...میدونی که چراواقعا بدرد بشریت میخورن
آپ کن سریع ...یا لا.....

مهربانو پنج‌شنبه 26 دی 1387 ساعت 12:24 ب.ظ

سسسسسسسسسسسلام به امین آقای گل ستوان دوم
خوشحالم که دوباره داری آپ می کنی ولی دایی ملتو تو خماری نذار دیگه بقیه قصتو بگو این جماعت منتظرو شاد کن
خیلی جالبه خاطراتت
من می گم از الان بگی باحال تره ها
چون صحنه ها داره دیگه اکشن می شه مگه نه؟
منتظر آپ بعدیت هستم
خیلی ماهی نه ماهی ماههههههههههه
قربونت مهندس

* یاس سفیدم * پنج‌شنبه 19 دی 1387 ساعت 11:50 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com

به زودی این مکان به موسسه خیریه فعال و آزاد یاس سفید

تقدیم خواهد شد



......................



تا آن روز و آن زمان

پاک و پایدار و سربلند باشید


شما که هستی؟
تو این روزا التماس دعا*

سروناز چهارشنبه 18 دی 1387 ساعت 05:19 ب.ظ

سلااام خوبیییی
پسر تو کی اومدی چرا من خبر دار نشدم!!!!
وای حتما الان دوباره رفتی؟؟؟
خاطراتت رو خوندم همش یاد حرفای داداشم افتادم آخه اونم تازه آموزشیش رو تموم کرده و الان اینجاست.
یعنی واقعا انداختنتون سیستان؟؟؟؟
چه نیرویی بودی هوایی یا زمینی یا....
عجب!!!
چقدر بد!!!!
هیییییییییییییی
یعنی نمیشه انتقالی گرفت؟
فکر کنم بشه هااا

سلی جمعه 13 دی 1387 ساعت 02:48 ق.ظ http://www.jedinagir.blogsky.com

سلا امین
خوبی؟
باید بگم وقتی بلاگتو باز کردم انتظار داشتم با همون وصیت اینا روب رو شم یهو شوکه شدم..:دی

خیلی خوب توصیف کردی...بعضی قسمت هاش منو یاد خوابگامون انداخت :دی

دلم سوخت برات امین ! سیستاااااااااان ؟؟؟
امیدوارم زیاد سخت نگذره !!
راستی حالا کدوم شهر بودی ؟:دی

حواست به همشهری های ما باشه..:دی بجه های خوبین :دی :))

زیاد سخت نگییر.!
زوود تموم میشه
مممنون
بازم میام
فعلا

مرجان به سمیرا پنج‌شنبه 12 دی 1387 ساعت 07:44 ب.ظ

سلام عزیز دلم فدات شم سمیرا خانومی

تو حالت خوبه آبجی جونی ؟ گیگیلی هم دلش برات تنگ شده ... خیلی

من هی حالم میشه گفت خوبه .. روزگار میگذره

مرسی سمیرا جون .. کامنتت خوشحالم کرد :)

lvlasiha سه‌شنبه 10 دی 1387 ساعت 01:52 ب.ظ http://silvercross.persianblog.ir/post/159/

سلام داش امین..
یه لینک هس مال خاطرات و کلا فراز و نشیب های سربازی یکی از دوستام که البته سربازیش تموم شده..به قلم خودش از اون روزها نوشته..بد نیس بخونی..توام روزی همین هارو به یه سبک دیگه خواهی نوشت..
http://silvercross.persianblog.ir/post/159

الان چقد صاحب این لینک نوشه خوشحال می شه از این همه تبلیغ!! =))

عطیه شنبه 7 دی 1387 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام امین جان
خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم اومدی و آپ کردی
خوب با خودتون حال می کنین ها...
خب به سلامتی دوران آموزشی رو هم تموم کردی و باید دوران خدمتو شروع کنی
اصلا مهم نیست که کجا باید خدمت کنی مهم اینه که اونجا هم اگه سعی کنی می تونی موفق باشی و بهتون خوش بگذره...
روز های خوبی داشته باشی...

سمیرا به مرجان شنبه 7 دی 1387 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام به آبجی مرجان گلم
آبجی وسطی فدات شه...دلم واسه تو و گیگیلی یه ذره شده..
نمیدونم من بی معرفتم یا شما؟؟
می دونم الان چی میگی(خوب معلومه تو..)
راست میگی حق با توئه.به خدا تقصیر من نیست.ترمای آخره و حسابی سرم شلوغه
شماره جدیدتم نداشتم واگرنه حتما بهت اس میدادم
دلم م میخواد از خودت برام بگی اینکه در چه حالی؟؟داری چیکار میکنی؟؟؟
تو رو خدا منو فراموش نکنینها.
خیلی خیلی دوستتون دارم..می بوسمتون.

سمیرا شنبه 7 دی 1387 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام و سلام به سرباز وظیفه(داداش امین خوبم)
نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود..
الان خیلی خوشحام که اومدم اینجا..تازه شدم
داداش امین جونم خوش به حالت داری حسابی حال می کنی توی این دوران.
من حاضرم همه ی سختس های این دوران رو به جون بخرمولی امتحان پایان ترم ندم.الانم که میدونی دیگه یکی دوهفته ی دیگه مونده به امتحانات پایان ترم ومن کاری ندارم جز این که موهای سرمو دونه دونه بکنم..نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم؟؟ این طور که معلومه خدمتت رو باید سیستان بلوچستان بگذرونی ..اونجام بدنیست امیدوارم بهت خوش بگذره..
فقط قول بده که ما رو فراموش نکنی..
داشت یادم میرفت.
شعر خیلی قشنگیه..منو میبره به....
در پناه دوست

یوسف جمعه 6 دی 1387 ساعت 11:38 ب.ظ

سلام امین جون
باورم نمی شه این همه روز گذشت..یادمه روزای اولی که رفتی و اون وصیت نامه غم انگیز..امروز که آپتو دیدم یاد اون روز افتادم..یه ترم دیگه از دانشگاه گذشت..و چند ماه از سربازیت..عمره که می گذره..
من فک می کنم همه ما یه جورایی با هر فعالیتی که واسه این مملکت می کنیم یه جور وقت گذرونیه به قول تو عمری بر باد دادن و فراموش کردن رویاها..چه کار سخت اداری و چه غیر اداری...
از وقایع و اتفاقات اون روزها بیشتر بنویس..و روزهایی که در راهه...
روزی می رسه که آخرین روز خدمته..و تو مرد شدی!

مرجان جمعه 6 دی 1387 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام داداش امینم .. خوبی ؟
آبجی مرجان بمیره برات که افتادی س و ب ببین آخرش گیگیلی کار خودشو کردا ! منظورم فرمانده گروهانتون هست همون آقای مرجانی حالا دیگه چون مرجانی انداختت س و ب از این به بعد از منو گیگیلی و اسمم خاطره بدی داری الهی بمیرم

حالا غصه نخور داداش ! اونجا هم که هستی میتونی باز برنامه ریزی کنی با برنامه بری جلو ... باشه ؟ بهم قول بده ناامید نشی

فداتت

مامی پنج‌شنبه 5 دی 1387 ساعت 09:06 ب.ظ

من حرفامو بهت گفتم
نمیخوام اینجا بنویسم
مواظب خودت باش
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد