غارنشینی

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام

   گاهی اوقات در زندگی به آدم توفیق "نبودن" دست میده !! یعنی لحظاتی که زنده ای اما در دنیا نیستی .. شاید آوردن مصداقی عینی برای این حالت ، اون قدر شخصی و خاص باشه که نشه به راحتی ها بیانش کرد (!) به عنوان یک مثال کوچک ، میشه به حال و هوای سمیرا و عطیه جان اشاره کرد یا ...
   میدونید رفقا ، فقط کافیه که به اندازه سر سوزنی از زندگی مادی ، قرن تکنولوژی ، دنیای بی در و پیکر اطلاعات و در یک کلام "عصر آهنی" که حیتای عزیز در کامنتش گفت ، دور بشیم تا بفهمیم که نسل بشر چه جفای عظیمی در حق خودش کرده .. اگه کس دیگری همین جملات رو هفته پیش بهم میگفت ، قطعا در برابرش جبهه گیری میکردم و میگفتم : اینا لازمه های پیشرفت بشر محسوب میشه و ... اما نـــه ، امروز دیگه توانی برای دفاع از فلسفه هام ندارم !!

   خیلی چیز سخت و متحیرالعقولی نیست عزیز دلم .. کافیه سه روز ، آره فقط سه روز از این دنیا دور باشی ؛ کل جهانت یک آسمون آبی باشه با یک صحن بزرگ .. اگه تمام آدم های اطرافت رو بشماری ، بیش از دو هزار نفر نشن .. منظره مقابلت خلاصه بشه به ایوانی با شکوه با کاشی کارهایی بی نظیر و حومه این دنیای بزرگ هم از سه چهارتا شبستان فراتر نره .. هیچ ماشینی رو نبینی و تنها بازمانده دنیای بیرون ، همراه اطرافیانت باشه که تازه آنتن هم نمیده !! اگه یک بار ، فقط یک بار به این دنیای متعالی پا بگذاری ، تازه میفهمی که در این دنیای به ظاهر حقیقی و حقیقت مجازیت ، گیر افتادی !! تازه حس میکنی که معنای واقعی زندگی رو درک کردی و حقیقتا زنده ای !!..

   بعضی وقت ها دلم یک غار کوچیک میخواد .. احساس میکنم که غانشین های عصر حجر نسبت به خونه نشین های امروزی ، لذت بیشتری از زندگی شون بردن .. اونایی که همه دارایی شون به چندتا برگ خلاصه میشد و دوتا نیزه برای شکار ، بیش از ما به راز آفرینش پی بردن .. ما این قدر در شبانه روزمون غرق شدیم که دیگه خودمون رو هم گم کردیم ، چه برسه به خدا !! میدونم که جملات ناموزونم کمی گیج تون کرده اما ... بقول عزیزی : «« همه چیز تو این دنیا به هم ربط داره ، به شرطی که دنبال دلیل منطقیش نگردی !!»»

پ.ن :

این حال من بی توست
بغض غزلی بی لب
افتاده ترین خورشید
زیر سم اسب شب

این حال من بی توست
دلداده تر از فرهاد
شوریده تر از مجنون
حسرت به دلی در باد

پیدا شو که می ترسم
از بستر بی قصه
پیدا شو نفس برده
می ترسه ازت غصه

بی وقفه ترین عاشق
موندم که تو پیداشی
بی تو همه چی تلخه
باید که تو هم باشی

شاعر : بابک روزبه

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 28 + ارسال نظر
روشن ترین فانوس دوشنبه 7 مرداد 1387 ساعت 07:39 ب.ظ http://nooore-beheshti.blogfa.com

همین طوره...

حیتا یکشنبه 6 مرداد 1387 ساعت 04:31 ب.ظ

بابا نخواستیم جواب کامنتا رو بدید!فقط بیاید بگید حالتون خوبه!!
مردیم از نگرانی

مونیکا یکشنبه 6 مرداد 1387 ساعت 07:54 ق.ظ

سلام
منظور من از تغییر اون متن نبود اما اقتضای زمان ایجاب کرد.
حال من بی تو رو خیلی دوست دارم
در مورد غار و دور شدن از تکنولوژی به شدت باهات موافقم.اتفاقا بحث من و یکی از دوستهام همینه اغلب.بخصوص وقتی آخر هفته ها از شهر می زنیم بیرون
خوش باشی

شهرزاد یکشنبه 6 مرداد 1387 ساعت 02:56 ق.ظ http://shahrzad91.blogsky.com\

سلامم امین جان:
خوبی؟/؟
راستش الان چند وقتیه که ؛چرا چند وقتی؟؟
از همون روز اول که اومدی این متنو نوشتی و گذاشتی این جا به خودم گفتم روش فکر میکنم چون مدت ها بود که خودم هم به این مواردی که تو بهش اشاره کردی فکر میکردمو به قولی مشغول وبدم...
دیدم راست میگی...
گاهی آدم احساس میکنه که تمام فلسفه هایی که برای خودش..زندگیش؛هدفش داشته بیهوده وبده و هیچی نداره که بگه..
اینقدر این دنیا پیچیده شده که به قول خودت دیگه نباید دنبال یک جواب منطقی براش بگردیم..
همان طور که منم تو پستم گفتم به قولی ما گرفتارش شدیم..اسیر...
گاهی آدم احتیاج داره به یک جایی که بتونه صورت خدا را لمس کنه و از اول خودش رو بسازه...
از این جهان زشت کمی دور باشه..از خستگی هاش کمی دور باشه...
اصلا برای خودش باشه و خدای خودش...
تا شاید بتونیم خودمون را پیدا کنیم...
حق نگهدارت باشه...

عطیه شنبه 5 مرداد 1387 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام به بچه های خوب نیمکت و سلام به غریبه عزیز...
من از سفر برگشتم با کوله باری از خاطره و یک احساس ناب ...
قشنگی و زیبایی های این سفر غیر قابل توصیفه...!
بیان و توصیف احساسی که از این سفر به من دست داد خیلی سخته...!!
باید بود و اونجا رو دید تا درک کرد...
جای خالی شما رو اونجا احساس کردم!
متاسفانه امروز متوجه شدم که واسه یکی از اعضای خانواده ی مرجان جون مشکلی پیش اومده.!!
امیدوارم که این مشکل به زودی حل بشه و مرجان عزیز به دنیای مجازی برگرده..

در پناه خدای مهربون

سمیرا شنبه 5 مرداد 1387 ساعت 08:08 ب.ظ

سلام به روی ماه نیمکتی ها و غریبه ی عزیز

نمی دونم از کجا شروع کنم...اصلا از کجا بگم..

از گنبد خضرای محمد(ص) که وقتی نگاهم بهش خیره شد دگرگون شدم..
از ستون های بی شمار مسجدالنبی که دلم می خواست دست بندازم دورشونو
چشمامو ببندمو بچرخم...
از غریبیه فبرستان بقیع..
از غریبیه حضرت علی که نامی از ش برده نمیشد..
از مظلومیت حضرت زهرا که قبر پاکشو هیج جای مدینه پیدا نکردم.....
ازاون لحظه ای که چشمم به خونه ی خدا افتاد و سجده کردم وچه حالت عجیبی بود
اصلا نمیتونم راجع بهش چیزی بگم
فقط مات و مبهوت بودم بیشتر گیج میزدم نمیدونستم باید چی بگم؟؟چی بخوام؟؟
حرف زدن راجع به اونجا خیلی مشکله..
اونجا هرچه میبینی با چشم دله..
.زبان این وسط قادر نیست قشنگی های اونجا رو وصف کنه
فقط میگم جای همتون خیلی خالی بود..

نگین جمعه 4 مرداد 1387 ساعت 05:52 ب.ظ

داداش امینننننن
دلم برات تنگ شده
معلومه کجایی ؟
نکنه از دست من ناراحتی ؟
چند وقت دیگه اسم غریبه رو تو وبلاگم ندیدم
غریبه شدی ؟ !!!!!!!

میدونی چیه داداش ... تمام این حرفا و کارا
فقط به خاطر اینه که اینقدر ادمای امروز ذهن خودشون رو درگیر کردن
اینقدر اختراع کردن ... اینقدر وسیله واسه فکر کردن دارن
که دیگه از خودشون دور شدن
اونی که توی ار زندگی میکرد
نباید پول خونه میداد ... نباید پول گاز و برق و تلفن میداد
خودش میرفت شکار نباید پول غذا میداد ...
نباید جوش دنیای مجازی رو میزد
نباید دنبال کار میگشت
نباید
نباید
اون زندگی میکرد !!

هوارتا بوسسسسسسسسسسسسسسس

سروناز به داداش غریبه جمعه 4 مرداد 1387 ساعت 02:44 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

سلام
میدونی چاره این درد اینه که یه دوسه روز بیا بریم کوه
کوه اونجا نه کوه ما
نه موبایلا انتن داره نه هیچ کونه آلودگی صوتی ناشی از برق و تکنولوژی هست
فقط تویی و تو و خداست
هیییییییییییییییی
دلم کوهمون رو میخواد
میای بریم؟
من همراه می خوام یکی که باهام بیاد بیا بریم
بر و بچ رو جم کن بریم

pixel جمعه 4 مرداد 1387 ساعت 01:51 ق.ظ http://www.ahmadmousavi.blogfa.com/

salam
مگهمن چند وقته نیومدم؟؟؟!!!
خیلی خوب شده وبلاگت
مطالبتم حرف نداره
موفق باشی

نسیم پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 05:17 ب.ظ

سلام...
ای ول...
فکر نمی کردم دنباله شعر رو کسی بدونه..

ممنون...

بنفشه پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام
خوبی عزیزم

حق با تو
و البته با مرجان و حیتا

منم دلم یه جای خالی از سکنه و سر و صدا و سرشار از سکوت و باد و ابرو بارون میخواد


روحیم به شدت کسل شده و خسته
دیگه حوصله هیچ چیز رو ندام

ببخشید اگه دیر اومدم
گله های همه رو قبول دارم
اما نمیخوام با بیحوصلگی بیام و بقیه رو هم کسل کنم

بهتر که شدم میام پیشت

حیتا به سلی پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 08:08 ق.ظ

آره بابا موافقم! صابخونه رو وللش
شکر خدا.بد نیستم.تو چطوری گلم؟

سلی به حیتا پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 01:16 ق.ظ

شوخی کردم عزیزم
اصن حیتا امینو ولش کن !
خودت خوبی؟

حیتا چهارشنبه 2 مرداد 1387 ساعت 05:59 ب.ظ

..................................................

آسمون چهارشنبه 2 مرداد 1387 ساعت 02:43 ب.ظ http://www.sibhayekal.blogfa.com

چقدر اسم وبلاگت و تصویری که انتخاب کردی عالیه ...
تصاویر و حرفهات خیلی به دل میشینه ...
دوست دارم تو وبم ببینمت ...

حیتا به سلی چهارشنبه 2 مرداد 1387 ساعت 10:13 ق.ظ

حسودی واسه چی عزیزم؟!می بینی که منم هنوز منتظر «فردا»م

سلی سه‌شنبه 1 مرداد 1387 ساعت 03:49 ب.ظ

ما حسودی میکنیم !!!

حیتا سه‌شنبه 1 مرداد 1387 ساعت 02:54 ب.ظ

ما همچنان منتظریممممم!

حیتا یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 08:34 ق.ظ

اصلا چه معنی میده شما جواب کامنتاتو نمیدی؟؟؟؟؟؟! ناسلامتی بوق که نیستیم!

««یک جواب اختصاصی !!»»
""ضمن عرض پوزش از دوستانی که پیش از حیتا لطف کردن و کامنت گذاشتن ، به جهت فورس بودن این پیام مجبورم که به شکل اختصاصی و خارج از نوبت ، بهش پاسخ بدم ...""

سلام

اختیار دارین .. این چه حرفیه ؟!!
محض اطلاع شما و سایر دوستان ، یک بیلان کاری کوچیک بهتون میدم تا متوجه بشید که تاخیرم در پاسخگویی از سر سهل انگاری نبوده و این هم از الطاف روزگار ماست !!..
دیروز ساعت 8:30 رفتم سر کار و شب ساعت 10 برگشتم خونه ؛ تقریبا میشه گفت که جنازم برگشت خونه !
الانم یه پام تو خیابونه و یک پام ، پای سیستم !!
ظهر هم میهمان داریم !!!

با این وجود حرف های زیادی برای گفتن دارم . اگه بتونید اندکی تأمل کنید ، انشاءا... تا آخر شب یا حداکثر فردا ، از خجالت تون در میام و جوابم رو در سایر کامنت هاتون می نویسم ..

ممنونم ..
یا حق

حیتا یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 08:31 ق.ظ

غریبه‌ی آشنای خدا!
دل خسته‌ی مارا با خنکای نسیمی از ملکوتی که چند صباحی در آن تنفس کردی بنواز....

حیتا یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 08:26 ق.ظ

این چه بغضیه ؛ چه دلتنگیه ؛چه حسرتیه؛ چه خستگیه که تمومی نداره...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حیتا یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 08:25 ق.ظ

خسته‌ام غریبه...اونقدر که حس میکنم شونه‌هام خمیده...اونقدر که ازینجا سیرم...

حیتا یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 08:23 ق.ظ

خوشا به حال میهمانان امام مهربانیها....خوشا به حال معتکفین ....اولین بار بود به یک «معتکف»حسودیم شد!!

سلی یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 01:58 ق.ظ http://www.jedinagir.blogsky.com

سلام امین عزیز !!
می بینم که خسته شدی و زدی به خاکی برادر :دی :دی

این احساس برای من یکی زیاد پیش اومده ! چون من این یه جای خلوت و دور از زندگی ماشینی رو همیشه در دسترسم بوده !
منظورم همون دو تا اتاقی یه که تو یه کوه داریم ! ولی باور کن بعضی وقت ها اینقدر که با اون دو تا اتاق وسط این همه درخت و کوه حال میکنم با اتاقم (که از جونم هم بیشتر دوسش دارم ) لذت نمی برم ! اتاق من خلاصه میشه تو چیز هایی که دوسش دارم ! من عاشق تکنولوژی و ارتباطاتم ! گاهی میگم عمرا میشد بی اینا زندگی کرد ! اصلن شک میکنم قبل ما هم آدمایی بودن که اینا رو تو دسترس نداشتن !! تو ذهنم نمیتونم زندگی رو بدون کامم تصور کنم ! نمیتونم فک کنم یه روز نتونم با موبایلم ور برم یا ماشین سوار نشم ! گاهی خودمون اون قدر قاطی این زندگی ماشینی میشیم که یه جور علاقه هم همراش میاد ! ولی وقتی می رسم به جایی که آرامش توش موج می زنه احساس میکنم چقدر خسته ام ! چقدر روحم خسته اش و نیاز به استراحت داره ! ولی از حق نگذریم زود دلم برا همه ی این وسایلا تنگ میشه :دی :دی
شاید زیادی در گیر شدیم !ولی حالا که شدیم من مطمئنمم بیرون اومدن ازش ممکن نیس:دی :دی
ما بریم !

فعلنات :دی (این چی بود الان :)) )

سلی یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 01:55 ق.ظ http://www.jedinagir.blogsky.com

سلام امین عزیز !!
می بینم که خسته شدی و زدی به خاکی برادر :دی :دی

این احساس برای من یکی زیاد پیش اومده ! چون من این یه جای خلوت و دور از زندگی ماشینی رو همیشه در دسترسم بوده !
منظورم همون دو تا اتاقی یه که تو یه کوه داریم ! ولی باور کن بعضی وقت ها اینقدر که با اون دو تا اتاق وسط این همه درخت و کوه حال میکنم با اتاقم (که از جونم هم بیشتر دوسش دارم ) لذت نمی برم ! اتاق من خلاصه میشه تو چیز هایی که دوسش دارم ! من عاشق تکنولوژی و ارتباطاتم ! گاهی میگم عمرا میشد بی اینا زندگی کرد ! اصلن شک میکنم قبل ما هم آدمایی بودن که اینا رو تو دسترس نداشتن !! تو ذهنم نمیتونم زندگی رو بدون کامم تصور کنم ! نمیتونم فک کنم یه روز نتونم با موبایلم ور برم یا ماشین سوار نشم ! گاهی خودمون اون قدر قاطی این زندگی ماشینی میشیم که یه جور علاقه هم همراش میاد ! ولی وقتی می رسم به جایی که آرامش توش موج می زنه احساس میکنم چقدر خسته ام ! چقدر روحم خسته اش و نیاز به استراحت داره ! ولی از حق نگذریم زود دلم برا همه ی این وسایلا تنگ میشه :دی :دی
شاید زیادی در گیر شدیم !ولی حالا که شدیم من مطمئنمم بیرون اومدن ازش ممکن نیس:دی :دی
ما بریم !

فعلنات :دی (این چی بود الان :)) )

نسیم یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام..
اشتباه نکنم رفتین اعتکاف ..

اگر هم نرفتین حس مشابهی دارین..

خوش به سعادتون.



مرجان شنبه 29 تیر 1387 ساعت 08:55 ب.ظ

چه عجب یادت اومد یه نیمکتی رو صاحابی انقد دل منو گیگیلی برات تنگ شده بود که میخواستیم بکشیمت

این تکنولوژی ، این زندگی ماشینی ، این زندگی مدرنی که کل جهان رو برده رو هوا ، ما رو به خودش وابسته کرده ! انگاری زندگی کردنمون هم دست خودمون نیست و اتوماتیکیه ! جدا صبح که از خواب پا میشیم به طور خودکار آماده میشیم و روانه محل کار میشیم برامون عادت شده ، وقت کم میاریم ، خواب کم میاریم ، تفریح کم میاریم ، زندگی کم میاریم ، مردگی و بیخیالی کم میاریم ! داداش ترمز بریدیم نمیدونیم چی میخواییم .. منم گاهی اوقات دلم میخواد برم یه جای دنج توی دهکده ای سرسبز و تهی هرگونه ماشین آلات حتی آدم ... میخوام خودم باشم و بوی سبزه و آب خسته شدیم همه امون

حسین شنبه 29 تیر 1387 ساعت 08:03 ب.ظ http://www.abez.blogfa.com

سلام دوست عزیز وبلاگ با حالی داری اگه فرصت کردی سری هم به ما بزنپس تا بعد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد