التماس دعا !!

به نام حضرت دوست

***
هنوز برای این بخش
متنی پیدا نکردم !!
***

عکس مون هم در دست احداثه !!

   عرض سلام و ادب و احترام

اعلام وضعیت :
   زرشک !!.. ملت وقتی میخوان یه پست نون و آبدار بذارن ، قبلش شصت ساعت زن (ذن ، ضن یا هر "زال" و "نونی" که آبجی مونا صلاح بدونه !!) میگیرن و شونصد ساعت ماسک هویج پخته و گلابی له شده روی صورت شون میگذارن (جهت اطلاعات بیشتر به آبجی مرجان مراجعه فرمایید .. ایشون در مورد مسائل آرایش و بهداشتی فوق تخصص دارن !!) اما من بعد از 12 ساعت کار ، در حالی که قیافم مثل هویج پخته شده و محتویات مغزم با گلابی له شده هیچ تفاوتی نداره (!) کافیه که ببینم دوستانم برای شنیدن ادامه ماجرا از خودشون تمایل نشون دادن ، تا مثل "جیم بوووو" بپرم پشت اسکاتران فضائیم (جو نگیرت لطفا ، منظورم کامپیوتر بود .. راستی به نظر شما وسیله ای که قادر باشه با این سرعت آدم رو به فضای مجازی ببره ، لیاقت اسم اسکاتران رو نخواهد داشت ؟!) و با ذوق و شوق شروع میکنم به تایپیدن !.. تازه ماجرا اون موقعی خوشگل تر میشه که مامانت بیاد بغل دستت وایسه و دو تا جیغ بنفش بکشه که .. چرا نمیگیری بخوابی ؟!.. و این طور ادامه بده که .... تو هم هـــیـــــچـــــی نَوَفَهمی !!!
   به هر حال اگر در جایی از مطالبم احیانا گاف تابلویی دیدید (!) بذارید به حساب تنگ نظری خودتون !! چون خدایییییش خیلی پرووووووییید که از موز خسته ای همچو من ، توقعی بیش از این دارید!  

پیشگفتار :
   مِن باب خندش (!) باید خذمت تون عرض کنم که فضای این پست با پست قبلی ، تومن تومن فرق داره !! لذا عزیزان توجه داشته باشن که این بخش از ماجرا (تغییر فضا!) هیچ ربطی به مبحث گاف بالا نداره!

هدیه :
   همچی که از سفر برگشتم ، آبجی ندا هموجو چسبید به گوشه چمدون ما که پس هدیه ام کوووو ؟! حالا من هرچی بهش میگم : پدرت خوب ، مادرت خوب (منظورم ننه آمنه بود هااا!) توی این هاگیر واگیر هدیم کجا بوده عزیز دلم  ، به دخلش .. یعنی همون به خرجش نمیره که نمیره !! لذا عزیزان باز هم توجه داشته باشن که این پست حاصله تجربه سه سفر امسالم به شهر شهید پرور (!) تهران است و بعد از این پست ، مانده حساب غریبه با شما از نظر هدیه دادن و گرفتن ، صفر خواهد شد (بابا حسابدار .. بابا چلغوز !!)

سفر اول :
   اصل ماجرا از اون شب مهمونی شروع شد و جریان ملاقات من با لوبت !!.. (چش و چالتون رو درویش کنید بی حیاهاااا.. مگه خودتون از خودتون خواهر و مادر نیستین !! دهههههههه !!..)
{زیر نویس : یک بعد از ظهر آرام و یک مهمانی نسبتا شلوغ در تهران ..}
دست جمعی رفته بودیم خونه دختر خاله مامان و دور هم نشسته بودیم .. جاتون خالی داشتیم گل می گفتیم و بلبل می شنیدیم که دختر کوچیکه صاحب خونه (لوبت !) به همراه شوهر و دختر کوچولوش از راه رسیدن .. من چون حدودا 10 سال بود که تهران نرفته بودم ، تقریبا میشه گفت که هیچ کدوم شون رو نمیشناختم !! در توصیف این بشر همین بس که اقرار کنم حقیر تا بحال دختری (یا بهتر بگم : زنی !) با این انرژی و شور و شنگی ندیده بودم .. ولش میکردی با همون سنش از دیوار راست میرفت بالا !! (یه چیزی تو مایه های آبجی مرجان!) اولش خیلی گرم ، صمیمی و مودب با همه سلام و احوالپرسی کرد  اما بعد از چند ثانیه صدای جیغش رو شنیدم که داشت به مامانش میگفت : نــــه ، امین اینه !!.. من فکر کردم دامادشونه !! (دقیقا مثل این بود که قلبش پرسیده باشه ، امین کدومه ؟!) البته چون تا بحال خیلی ها این اشتباه رو کردن ، این سوء تعبیر برام کاملا طبیعی شده !! فقط خیلی دلم میخواست که بفهمم این بنده خدا انتظار دیدن چه طور آدمی رو داشت ؟!.. یا اصلا چرا دیدن من و این که کی هستم و چیه هستم ، این قدر براش مهم بود ؟! (اتفاقاتی که این وسط افتاد رو عمدا سانسور میکنم تا دلیل قانع کننده ای برای تو خماری رفتن داشته باشین !!) سر شب همه خانم ها رفتن خرید و وقتی برگشتن با افتخار دست گل هایی که با جیب شوهرهاشون به آب داده بودن رو در برابر دیدگان متحیر آقایون ، به معرض نمایش گذاشتن !! در همین حین بود که یکی از تو اتاق صدام کرد و منم مثل بچه آدم اجازه گرفتم و وارد شدم .. همین که رفتم تو دیدم که دختر کوچولوی لوبت یک بسته ی کادو کرده رو به سمتم گرفته و میگه : بفرمایید .. در حالی که فک پایینم در فاصله چند صد متری از فک بالام به سر میبرد اندکی خم شدم ، دستم رو به سمت بسته بردم و گفتم : ممنونم عزیزم اما .. که لوبت حرفم رو قطع کرد و گفت : اما نداره دیگه ، باید بگیری !! منم چون بدبختانه زبونم به اختیار خودم نیست بهش گفتم : در این که میگیرم شک نکن ، فقط میخواستم دلیلش رو بدونم ؟! گفت : راستش چند ماه پیش که مامان اومده بود مشهد ، وقتی که برگشت سر یه ماجرایی کارم خیلی گیر کرده بود ؛ بهش گفتم : چی کار کنم ؟.. گفت : امین خیلی بچه باحالیه ، یه چیزی نذرش کن !! منم کردم و در جا حاجتم رو گرفتم !! این پیراهنم اصلا قابل تو رو نداره !!.. به مدت چند ثانیه کل بدنم لمس شده بود ، ضربان قلبم به شمارش افتاد و حس میکردم که تمام عضلاتم شل شده ؛ مبهوت و متحیر و ... راستش کم مونده بود غش کنم !! اما فقط به خاطر اینکه اون جو سنگین شکسته بشه ، سریع خودم رو جمع و جور کردم و با خنده گفتم : خدا شفات بده ، فکر نمیکردم این قدر ساده باشی !! من و حاجت ؟! زهی خیال باطل .... بعد از کمی تیکه پرانی و کاهش فشار ناشی از نگاه هاشون ، سریع تشکر کردم و مثل برق و باد از اتاق زدم بیرون ؛ مغزم داغ شده بود .. چشمام رو بستم و گفتم : "بابا اوس کریم ، دمت گرم !.. یعنی درسته ؟؟ فقط همین مونده بود که ما رو بین این ملت امامزاده کنی !! آخه نوکرتم ، هر کی ندونه که تو میدونی چی آفریدی !! عظمت و حکمت و رحمتت رو شکر ، جون ما بی خیال این بازی شووو ..  این لقمه اندازه دهن ما نیست ، یهو میبینی زد به گلوم و لنگام سیخ شد هااااا... گفته باشم !!" از اون لحظه به بعد ، تنها دلیل تیکه انداختن ها و خنده هام این بود که سایرین عدم حضورم رو حس نکنن (!) وگرنه خودم عملا در عالم دیگه ای سیر میکردم ..

سفر دوم :
   حدودا دو ماه پیش بود که خبر فوت خاله مامان رو بهمون دادن (یادتون آبجی مرجان سکان دار شده بود و وقتی برگشتم وبلاگ خونه ما رو راه انداختیم ؟!) .. ما هم به این خاطر که ایشون ، بزرگ خاندان محسوب میشدن ، جهت عرض تسلیت و سر سلامتی عزم سفر کردیم . ساعت 6 صبح رسیدیم تهران و یه راست هم رفتیم خونه مرحوم .. قرار بود که اون روز همه فامیل جمع بشن و با هم بریم بهشت زهرا جهت شستشو و انجام بقیه مراسم .. خونه خاله جان رو برای خانم ها در نظر گرفته بودن و منزل همسایه شون (واحد کناری) هم مردانه بود . کم کم همه جمع شدن و پس از یه مداحی کوتاه بهمون خبر دادند که آمبولانس هم رسیده .. تا اون لحظه متوجه نشدم که خود مرحوم هم تو منزلش است و فکر کردم که هنوز تو بیمارستانه !.. من داشتم با سایر آقایون از منزل خارج میشدم که احساس کردم تو راهرو دارن اسمم رو صدا میکنن .. اولش فکر کردم که حتما یه امین دیگست (!) آخه هیچ دلیلی نداشت که بین اون جمعیت ، همه دنبال من بگردن !.. تا اینکه مامان به همراهم زنگ زد و گفت : مثل باد خودت رو برسون به خونه خاله جان !! وارد راهرو که شدم خالم گفت : کجای امـیـن ... بدو بریم تووو !! تا میخواستم بگم چرا (؟!) دیدم که وسط خانم هام .. این قدر اسمم رو صدا کرده بودن که به نظر میرسید همه منتظرن ببینن این امین کیه (!!) همین که وارد خونه شدم ، با تمام وجود سنگینی نگاه هایی که بهم میشد رو لمس کردم . وارد اتاق خاله جان که شدم ، دیدم مرحوم رو داخل جسمی به شکل وان خوابوندن و همه دخترها و پسرها و چند تا از نوه هاش هم دورش جمع اند و فقط قسمت سرش رو خالی گذاشتن .. خالم گفت : میخوایم سر جنازه رو یک "سید" بلند کنه !! همه با هم خم شدیم و لبه هاش رو گرفتیم و از جا بلندش کردیم .. چند قدم جلوتر دوباره گذاشتیمش زمین و دوباره بلندش کردیم .. تنها صدایی که به جز اشک و آه به گوش میرسید ، لا ا... الا ا... بود و بس . من در کار انجام شده ای قرار گرفته بودم که برای اولین بار تجربش می کردم ، برای همین حتی فرصت نکردم که شگفت زده بشم .. البته تا به حال پای تابوت رو گرفته بودم اما فاصله دو سانتی متری با میت اونم با این شرایط .... واقعا حس غریبی رو بهم منتقل می کرد . احساسی وصف ناپذیر ...
   از فردای اون روز متوجه شدم که لوبت ورپریده به بعضی ها گفته که فکر نکنید امین کم الکیه ، از اون سیدهایی است که حاجتم میده (!) با اینکه وقتی بهت چیزی رو نسبت میدن که نیستی ، قاعدتا خیلی بهت سخت میگذره اما من با توجه به تجربه ای که داشتم ، سعی میکردم شخصیت بیرونیم رو مطابق با واقعیت درونیم نشون بدم .. نه کمتر و نه بیشتر ...

و اما یک تجربه دیرین :
   از وقتی که یادم میاد ، نزدیکانم (مثل خاله هام!) من رو با صفت «سید» خطاب می کردند ، حتی رفقام هم تا اون جا که حافظه ام قد میده ، کمتر اسمم رو صدا میزدن .. مثلا دوستانم در راهنمایی بدون این که کسی بهشون چیزی بگه ، بهم میگفتن سید .. وقتی از راهنمایی رفتن دبیرستان ، باز هم بدون هماهنگی قبلی ، همه من رو با اسم سید صدا میزدن .. و عجیب تر از اون این که داستان به این جا ختم نشد و در دانشگاه هم ادامه پیدا کرد .. در حالی که با عوض کردن هر مقطع ، کل دوستانم عوض میشدن اما این سنت همچنان ادامه پیدا می کرد .. تا جایی که وقتی یک روز توی دانشگاه ، با سایر بچه های کلاس دور هم جمع شده بودیم و راجع به یکی از اساتید صحبت می کردیم ، یکی از خانم ها من رو به نام آقای سید (!) خطاب کرد و کلی به بنده خدا خندیدن !.. البته اون هم خودش رو از دسته ننداخت و گفت : خوب به من چه ؟! وقتی همه به این اسم ایشون رو خطاب میکنن ، توقع دارید که من فامیل شون رو از کجا یاد بگیرم ؟!!!
   شاید این ماجرا یه روزی به درد نور بهشتی هم بخوره ، چون خیلی وقت که متوجه شدم با این موضوع درگیره !.. هر چند که سعی میکنم در روند تکامل کسی دخالت مستقیم نداشته باشم اما باید خدمت ایشون و سایر رفقایی که با مسائلی این چنینی مواجه هستند عرض کنم که در حدود هشت سال پیش ، وقتی که کم کم داشتم عظمت لقبم رو کشف میکردم ، شکافی عمیق در دل افکارم به وجود آمد .. فورانی از سوالات جورواجور ذهنم رو پر کرده بود .. این که آیا من وقتی کسی بهم میگه سید باید خوشحال بشم یا ناراحت ؟! باید به خودم ببالم یا این که از خودم و رفتارم بدم بیاد و خجالت بکشم ؟! باید دیگران را منع کنم یا این که در ازشون استقبال کنم ؟ و ... هزاران آیای دیگه . ماه ها طول کشید تا سرانجام به این نتیجه رسیدم که برای پر کردن این شکاف (فاصله بین ارزش مقام و کسی مثل من که بهش ملقب شده !!) این است که خودم رو بالا بکشم .. چرا که ارزش مقام قطعا نزول پذیر نیست پس تنها راه نزدیک شدن ، بالا رفتنه !.. شاید همین تلنگر ، اسبابی باشه برای یادآوری مداوم .. یادآوری اون چه هستیم و آنچه که باید باشیم .. زنگ خطری برای من و امثال من تا بدونیم که ازمون چه توقعی دارن و کج گذاشتن پا از جانب ما ، چه عواقبی رو به دنبال خواهد داشت . و در نهایت ، یه ترمز دستی مطمئن برای تمام مراحل زندگی ..

عصاره و اصل مطلب :
   این  همه براتون روضه خوندم و اشک ملت رو در آوردم تا به این جا برسیم که ...
1- تا حالا شده بری در خونه خدا در بزنی (دعا کنی) و در رو برات باز نکنه (استجابت نکنه) ؟!
2- به نظرت چه مواقعی باید نیازهات رو مستقیم به خدا بگی و چه وقت باید واسطه اختیار کنیم ؟
3- اصن ببینم ، شما به حاجت دادن و حاجت گرفتن اعتقاد دارید یا نه ؟!..
4- و مهم ترین سوال ... اگه ازت بخوان برای این پرسش یک جواب جوان پسند بیان کنی که چرا خدا با وجود بودن در اوج بی نیازی ، بعضی وقت ها دعاهامون رو مستجاب میکنه و گاهی نه ، چه پاسخ و چه منطقی رو بیان خواهید کرد ؟؟؟


شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 46 + ارسال نظر
حضرت عشق پنج‌شنبه 1 فروردین 1387 ساعت 02:11 ق.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر، روزگار چون شکر آید.
~~~

آغاز سال نو باستانی ۱۳۸۷ رو بهت تبریک میگم
برات آرزوی موفقیت و کامیابی در این سال آرزومندم
به امید آزادی.. . . .

یا حق :)

رضا مشتاق پنج‌شنبه 1 فروردین 1387 ساعت 12:32 ق.ظ

آقا سلام و عرض ادب
***
وقتی که میام اینجا ... همیشه اولین چیزی که میبینم و یه مکث روش میکنم اون نوشته ی { اعوذ با لله من نفسی } هست
* * *
اینجا خیلی تغییر کرد ... موسیقی بک گراند عوض شد ... نوع نیمکت تغییر کرد ... حتی یه مدت دیدم به کلی نوشته هارو جمع کردی
..اما اون اعوذبالله من نفسی همیشه باقی موند و من همیشه از خوندنش لذت بردم
* * *
اما بریم سراغ اون چهارتا سوال
راستیاتش اینه که خیلی جواب دقیقی برای اون سوال ها ندارم
اما... یک اما

بریم یه سری بزنیم به سایت ناسا و اطلاعاتی که درباره ی کهکشان ها به دست آوردن

بریم یه سرچ در همین وب بزنیم درباره موضوع اجرام آسمانی

یه نگاهی بندازیم به مدارات دقیق فضایی ... ویه نگاه به روابط و قوانین فیزیکی حاکم بر کائنات

یه نگاهی بندازیم به طبیعت ( نگاه عارفانه منظورم نیست)
خلاصه همین علوم دقیقه و طبیعی و تجربی ( به علوم انسانی فعلن کاری ندارم)

همه ی اینا نشون میده که یه قدرت دقیق و توانا پشت اون خوابیده و همه ی این علوم یک دریچه ایی هست بر بسیاری از کشف نشده ها!! ( یعنی بر طبق گفته بسیاری از بزرگان علوم تجربی__ کشف نشده ها و اسرار بسیاری در جهان باقی مونده )

* * *
به نظر من یه همچی قدرت و نیرویی خطا تو کارش نیست و یا
اگرم ضعف داشته باشه .. حداقلش اینه که از ما بیشتر حالیشه
* * *
این چند خطو که نوشتم .. مطمئنن همه میدونن ... اما اگر اونو درک کنیم و بهش ایمان قلبی داشته باشیم .. مطوئن هستم که به اون سوالات جواب میده
اون موقعه هست که میتونیم آگاهانه بگیم : اگر چیزی اجابت نشد ... حتمن حکمتی داشته که اون قدرت بزرگ و آگاه و مشفق اونو بی جواب گذاشته
* * *
... فکر کنم یه روده درازی خیلی طولانی شد
.. اومده بودم و اسه تبریک سال نو و اینکه بگم اگه کامنت نمیزنم دلیلی بر نخوندن نیست
من لینک همه ی دوستانو در عشق آفلاین نگه داشتم و به دوستان سر میزنم

امیدوارم سال جدید پر از خیر و برکت باشه و بازهم بگیم و بگم:
اعوذباالله من نفسی

مونا چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 10:01 ب.ظ

سلام داداشی
راستش من رفته بودم وب مرجان
داشتم کامنتاشو می خوندم.تا به یکی از کامنتایی که شما آخرین بار گذاشته بودید برخوردم.
تا رسیدم به اونجا که شما گفتید قلبم تیر کشیده! منم انگار قلبم درد گرفت.
صد دفعه داداشی گفتم من قلبم ضعیفه!
رعایت که نمی کنی!
واقعا تنم لرزیدا.
حالا خوبید؟
تو رو خدا خودتون رو انقدر خسته نکنید.
وگرنه من قرصای اعصابم تموم شده میام همه رو می کشم!!!!!
اونم با شاسخین!
الهی بگم خدا چی کارت نکنه داداشی.
حالا من که از فکر و خیال نمیام بیرون!
تو رو خدا یه خبری بدین.
توووووووووووووووووووو روووووووووووووووووووو خداااااااااااااااااااااا

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 08:15 ب.ظ

ممنون...

خواستم بگم سر سال تحویل دعا واسه همدیگه فراموش نشه!!
آرزوی سالی سرشار از رزقهای الهی رو براتون دارم.آرزوی بهترینها...

مونا چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام داداشی
کجایی؟
( مونا در حال گریه عروسک در دست)
داداشی!
عید شد نیومدی!

گیلاس چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 01:18 ب.ظ http://monzo.blogsky.com

سلام امین جان
خییییلی عجله دارم
فقط بگم که منم منتظزرم ببینم جواب اون سوالا چی میشه!
خیلی حرف تا حالا در جواب این سوالا شنیدم ولی هیچ وقت کامل قانع نشدم! بیشتر خودم رو گول زدم که دیگه برام این سوال پیش نیاد!
عیدت پیشاپیش مبااارک آقا سید
امیدوارم سال خوبی داشته باشی
برام خیلی دعا کن عزیزم
قربوونت
بووس

قطره چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 01:10 ب.ظ

سلام...
سال تحویل شد...
کجائید...

شهرزاد سه‌شنبه 28 اسفند 1386 ساعت 07:13 ب.ظ

سلام امین جونم :
خوبی عزیزم؟؟؟
دلم برات تنگ شده بود...
پیشاپیش سال نو رو بهت تبریک میگم عزیزم..امیدوارم که سال خوبی داشته باشی توام با موفقیت...
من تنبلی کردم از پستات عقب موندم ولی سر فرصت میام...
تنبل خان مگه نمیخواستی این برفا رو جمع کنی از روی این صندلی هاااااعید شده هااا
آپممم.تونستی بیا..
فدای تو..
یا حق!!!

ندا سه‌شنبه 28 اسفند 1386 ساعت 02:35 ب.ظ

سلاممم .
من نه دنبال دلیل میگردم و نه منطق و نه استجابت
چون باید برای رسیدن به هر مطلوبی تلاش کرد و خسته نشد
اصل هستی سواله و اصل جواب صدق دل ما ادماست
پس اگه با خودم صادق باشم . باید بگم که بزرگترین لطف رو به ما کرده وقتی شدیم اشرف مخلوقات یعنی تمام و کاملیم
و حالا وقت امتحانه که چه جور بنده ای بودم و هستم و خواهم بود. امین قربونش برم جای حق نشسته . اگه به صلاحه حتما میده و اگه نه لابد مصلحت همینه
و دیگه اینکه ...
تطهیر شرط اول ذکر است در نماز
عشق آن عبادتیست که از هر وضو گذشت
امیدوارم که به این عشق برسیم . باقیش میشه بهونه. همین
ــــــــــــــــــ
امیدوارم تونسته باشی به کارات سر و سامونی بدی
تااااااا سال جدید.

مونا سه‌شنبه 28 اسفند 1386 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام داداشی
خیلی دلم تنگ شده بود. انگار داداشی که پیداش کرده بودم دوباره رفته.خیلی حس بدی داشتم.
در مورد پست:
شاید نقطه اشتراک ما در سید بودنمون موجب بشه که من هم حسی مثل شما داشته باشم.
اما نه اینطوری
توی هر پایه ای از تحصیل هیچ وقت به معلمهام و دوستام نگفتم سیدم .با خودم می گفتم خدایا ! اگه بگم بچه ها خیلی ازم توقع دارن در صورتی که می دونستم باید به خودم ببالم. اما وقتی باید خوشحال می بودم که عیبهای خودم را از بین می بردم .برای این مساله هم همیشه موقع رفتن به کلاس بعد از عید غدیر یادم می افتاد که من باید چه جوری باشم و از خدا می خواستم عیبهای منو بپوشونه( یا ستار العیوب..)
باید وقتی دوستام دلشون برای خدا تنگ می شد از اون براشون حرف می زدم
سید بودن خیلی سخته
همین طوری در طی سال کسی نمی دونست تا عید غدیر.که نوبت به عیدی دادن بچه ها میشد.
و همه با تعجب نگاه می کردنم و می گفتن: تو سیدی مونا؟!!
و من فقط سرم رو پایین می انداختم.چون هنوز خودم رو لایق سید بودن نمی دونم.
از عید غدیر به بعد بچه ها به من یه جوره دیگه نگاه می کردن.نمی تونم بگم چه جوری! وقتی ناراحت بودم همه توقع خوشحالی از من داشتن!!!.کوچکترین حرکت توی حتی درس جواب دادنم رو نگاه می کردن. تا اینکه امسال قبل از اینکه خودم حرفی از سید بودنم بزنم یکی از بچه ها بهم گفت تو سیدی؟ با تعجب گفتم تو از کجا فهمیدی؟ گفت همین جوری!
خیلی تعجب کردم!
من تنها کاری که تونستم بری این نسب انجام بدم اینه که همیشه لبخند به لبمه.و سعی می کنم! خوش اخلاق باشم و مهربون .
حتی وقتی نمی خندم بهم می گن تو صورتت انگار حالت لبخندو گرفته و این رو خیلی ها دوست دارن.
می دونی داداشی
وقتی بهت میگن بیا سر تابوت رو بگیر برای اینه که پاکی روح تو روح اون مرحوم رو هم آرامش ببخشه.
مشکل دقیقا همین جاست
که آیا واقعا روح ما اونقدر پاک هست که یتونه باعث آرامش دیگران بشه؟
نمی دونم
فقط بازم میگم خیلی سخته.
..
خیلی به سوالهاتون در طول زندگیم از وقتی کوچکتر بودم فکر کردم.
این جوابها رو گرفتم که شاید درست نباشند.
1- خیلی عجیبه داداش! من شخصا هر وقت حاجتی رو از خدا خواستم.،دقیقا همونو بهم نداده .بهتر و زیباترش رو بهم داده.و حاضرم روی این قسم بخورم.
2- بعضی وقتا آدم خیلی گناهکاره( در طول زندگی) روش نمیشه در واقع تو صورت خدا نگاه کنه و ازش چیزی بخواد و واسطه ای رو قرار میده.ولی من خودم معمولا حاجتی که مربوط به خودم باشه رو روم نمیشه با واسطه می خوام ولی اگه برای دیگران باشه و اونا ازم خواسته باشن دعا کن هر دو رو به کار می گیرم یعنی هم خودم دعا می کنم و هم واسطه.
3- صد در صد!
4- جواب طولانی داره.وقت دارید گوش کنید؟
می گم!
من روی این سوال سالها پیش مطالعه کردم و این جوابو گرفتم:
خداوند وقتی بندگانش رو آفرید نسبت به اونها عشق و محبت داشت.
و برای همین از روح خودش در انسان دمید.و کسی که انسان رو آفریده ( مثلا نقاشی که اثری رو خلق کرده ) مواظبه اثرشه ! دوسش داره.قابش می کنه و هروقت لکه ای روش بیاد از بین می بردش
اونوقت خدایی که از روح خودش در ما دمیده حاجتهای بنده های کوچکش رو اجابت نکنه؟
هر چند که بد باشن.
یه پدر هر چند که بچه ی نا اهلی داشته باشه آیا نیازهاشو برآورده نمی کنه؟
خدا بی نیاز هست و چون بی نیازه نیازهای کوچیک و بزرگ ما رو برآورده می کنه.
خدایی که میگه: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.
و اما راجع به این پست یه حدیثی یادم اومد که حتما قبلا شنیدید و من موقع خواستن حاجتهام به یادش می افتم.که قسمت دومش بیشتر مربوط به پسته شماست..
التماس به خلق خدا ذلت است ، اگر برآورده شود منت است ، اگر برآورده نشود خفت است.
التماس به خدا حاجت است
اگر برآورده شود اجابت است و اگر برآورده نشود مصلحت است.
امام علی علیه السلام

بچه مثبت سه‌شنبه 28 اسفند 1386 ساعت 01:52 ق.ظ http://mosbats.blogsky.com/

سلام غریبه !
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی و وبلاگت قشنگت هر روز پر بار تر و پر بیننده تر باشه ..!
شاید باورش کمی مشکل باشه اما این نگاشته باید 2 سال پیش اینجا می بود !!
2 سال پیش یه نفر به نام غریبه! با خوندن فقط چند خط لمس خوبی از احساس من داشت ولی من نخواستم ملموس باشم!!!
امشب اینجا می نگارم تا جواب سوالی رو بگیرم که 2 سال پیش تو باغچه دلم خاکش کردم!
حدس زدن اینکه چرا بعد از 2 سال این سوال سر از خاک در آورده برای فرد باهوشی مثل شما سخت نیست اما واسه من مهم جواب سواله ...
من 2سال پیش چه چیزی رو باید می فهمیدم که نفهمیدم ؟!
((راستی اگر فهمیدید که چرا الکی الکی وبلاگتون رو باز کردم و براتون کامنت گذاشتم ، خبرم کنید !!! ))
ممنون از لطفت دوست عزیز..
امیدوارم هیچ وقت غریبه نباشی..!!
تا بعد !!

نسی جوون سه‌شنبه 28 اسفند 1386 ساعت 12:17 ق.ظ http://lovelytimes.blogsky.com/

به نام خدا
سلام امین جان
خوبیییی؟؟؟؟
امین خدایی شفا میدی؟: تعجب از نوعه خفن
ببین بای منم شفااااا بده
باور کن علیلم بی چارم بدبختم
اینا رو از ته دل میگم
باور کن
وای نمی دونی چی که نمی کشیم
یا حق:دی
من و یادت نره هاااااااااااااااااااااا

[ بدون نام ] دوشنبه 27 اسفند 1386 ساعت 10:51 ب.ظ

خیلی پاکی امین...زلال...و در مسیر!
تک تک سلولهام دعا میکنه برسی به اونجایی که جز او نبینی؛نخواهی؛و...
دعا میکنم برسی!و هرگز هیچ چیزی تورو از «رفتن»باز نداره.
یک کلام:هرچی آرزوی خوبه مال تو!
میشه یه خواهش کنم؟؟
دیگه ازین شعرا نذار رو وبت!!خفم میکنه.

سروناز خطاب به مونا جون یکشنبه 26 اسفند 1386 ساعت 11:20 ب.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

هی هی مونا فک کن اگه من برم شرکت چه شود!!!!!!!
فک کن
همه شرکت در میرن.
منوکه نمی تونن بیرون بندازن
فقط تو رو خدا نگو که من خواهر امینم که داداشمونو تنها نون بیار خونه رو میندازنش بیرون اوکی؟
فک کن موشی بره سربازی!!!!!!!!!!!!
اونوقت سربازی کجا بره از دست موشی؟؟؟؟

ندا یکشنبه 26 اسفند 1386 ساعت 04:07 ب.ظ

این دندان بر جگر یعنی چهههههه؟؟؟
چه جور کاربردی داره؟
اصلا کجاها به درد میخوره؟
اصلا فردا با سال آینده چه تناسبی داره؟
اصلا کسی پیشنهاد داد شروع کنی که حالا دست پیش گرفتی؟
اصلا با یه دست چند تا خربزه رو میشه برداشت؟
اصلا هم ول نمیکنم . نمیصرفه. جون میده واسه گیر دادن
اصلا باید امروز بیایی.
بسه یا بازم بگم؟
راستی اصلا خوبی ؟
حالا هم فعلا تا سر فرصت
فعلا بوس بوس

لیلا یکشنبه 26 اسفند 1386 ساعت 02:10 ب.ظ

سلام پس کوشی امین چونم؟

مونا یکشنبه 26 اسفند 1386 ساعت 08:35 ق.ظ

سلام داداشی
دلم میخواد با همون شاسخین ( عروسک خرس گندهه بود که خیلی نرمه !) بکشمت!!!!
ولی قبلش اول خودمو حسابی باهاش میزنم بعد تو رو :(
آخه من از دسته این دانشگاه و سربازی و شرکت شما چیکار کنم؟
هان؟
خونه رو پره ورق کردی بیا یه ورق بده به من روش نقاشی کنم!!
میدونم تقصیره من بود اون دفعه هم پایان نامتونو همش روش خط خطی کردم.
ننه آمنه اومد منو زد!! :(
گفت نکن بچه ! داداشت با خونه جیگر اینا رو نوشته!
منم گفتم خب به من چه! هرچی میگم برام شاسخین بخره باهاش بازی کنم گوش نمی ده.
بعد دست منو گرفت برد تو آشپزخونه یه ظرفه مسی هم داد گفت اینو بساب!!! هی سابیدم هی سابیدم!
آخرشم کارای شما تموم نشد که نشد!!!!!
میگم داداشی
یه فکری دارم.
سروناز بره شرکت!!!
موشی هم میره سربازی
کارهای دانشگاتم بده مرجان انجام بده.
اون وقت منو شما با هم بریم بیرون شاسخین بخریم!!
بعدم پیتزای مخلوط بخوریم.
بعدم بریم شهربازی
نظرت چیه ؟
خیلی خوش میگذره!
راستی اون موقع که توی مسنجر روشن بودم خودم پای نت نبودم پدرم بود.نه خواهرم!! چون ازش پرسیدم گفت توی اون ساعت پدرم بوده.
وگرنه با کله میومدم به خدا!!
خب دیگه من برم
به من اگه یه ساعتی ، یه روزی ، یا یه سالی ، یا یه قرنی !!!! اومدی سر بزن!!
تا یه ساعتی، یه روزی ، یه سالی ، یه قرنی ! منتظرم!!!
خدا نگهدار

سحری(توتی کوشولو) شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 02:25 ب.ظ http://darkscare.blogsky.com

سنام امین جووووووووووونم خوبی؟؟؟
ببین گفتی آمار میخونی آره ؟؟
من یه کاره هوشولو دارم بات این نمودار میله ای و دایره ای اینا رو با چه نرم افزاری میشه کشید ؟؟؟

آی دیمو گذاشتم خبرشو بم بده
آ قربونت
فیلا :دی
بوووووووووووووووس

بابای

سروناز شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 09:34 ق.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

اره داداش تا آخرش برو دیگه
زیاد نمونده
سال آینده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه مگه میشه؟؟؟؟
پس لحظه تحویل سال چی میشه؟؟؟؟
داداشی من بستنی می خوام
چرا همه چیزا رو خوردی؟
من بستنی می خواااااااااااااااااام
دلم برات تنگ شده

مرجان جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 10:40 ب.ظ

باز تو کجایی داداشی منو گیگیلی نگرانتیم :(

روشن ترین فانوس جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 01:08 ق.ظ http://nooore-beheshti.blogfa.com

عرض سلام و
. . .

خداحافظ !

( حرف خاصی ندارم ! )

ندا پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 04:02 ب.ظ

زمستان سرد، زمستان سوز،
زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند،
و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.
عشق آتش است و دل آتشگاه.
اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود
.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب .
و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت،
آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کردو بهار عاشقی. همین
___________
تااااا دوباره

مونیکا پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 11:47 ق.ظ

شوخی می کنی؟یعنی جدا نذر تو کرده بود قبول شد؟؟؟؟؟
اااااااااااااااااا نامرد چرا به من نگفتی من کلی کار دارم باهات
درضمن آقا من اگر عرضه فراموش کردن داشتم الان یه غصه نداشتم.میام می نویسم چشم.حالا انگار ادگار آلن پویی چیزی بودم.
راستی من تازه دارم خودمو تکون میدم لینکت کنم اجازه اشم خودم صادر کدم خوش باشی

بهاره پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 11:38 ق.ظ http://joojoojoon.blogsky.com

سلام امین جون
دلم کلی واسه همه ی بچه ها تنگ شده بود منی که هر روز تا ماجراهای گیلاسی و مرجانو نیلو .... نمیخوندم دست به کارام نمیزدم یه مدت به نظره خودم نسبتا طولانی از همه کنده شدم . اولش به خاطره درسام بود، اما بعده دو ماه مریض شدم و یه ماهه کامل افتادم تو خونه .
امتحانمو به سختی نیمه کاره دادم و .... بعدش ماجرای عمل شدنم و .... امروز با این که نمیتونم خوب بشینم اومدم سراغه کامم اومدم رو نیمکت تنهایی تو نشستم و وسعت تنهایی خودم و دیدم .
خیلی دلم براتون تنگ شده بود . آپتم مثل شه جون دار بود .
مهم نیست که کی باشی و چی باشی مهم اینه که نیتت درست باشه همینو بس .
الان بهترم
امیدوارم سال نوی خوبی داشته باشی .
از همینجا به همه ی بچه ها سلی جون مرجان خانومی داداش یوسف و سرو نازو گیلاسی خانومی و آقا موشه و نیاز و باقی بچه ها سلامی دوباره عرض میکنم و امیدوارم سال خوبی داشته باشن همراه با سلامتی .
همتون و میبوسم
بای بوس باس

سلی پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 09:07 ق.ظ

بعدشم سوغاتی ما کوووووو؟بخشیدم بهت به خاطر همون نذره..دعا کن پس واسمون..

سلی پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 09:06 ق.ظ

سلام امین بزرگ و مهربون..
خوبی امین جان..؟؟
خوب میبینم که نذرت میکنن...چه جالب..پس از اون ادم خوب خوبایی...حالا من اینورو تو اونور چه نظری میتونم بکنم که برام دعا کنی کنکور قبول شم اونم یه جای خوب...
اینجانب نذر میکنم اگه کنکور قبول شم هر چی امین جان بگه انجام بدم البته تو دنیای مجازی.خوبه؟ببین خدا جون علم چخده بیشرفت کرده....به هر حال آرزوی سربلندی دارم برات..
بددروود

مرجان چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 08:50 ب.ظ

داداشی معلومه کجایی ؟

سروی باز تو پیدات شد ؟ زود بدو برگرد توی آشپزخونه چای درست کن که منو گیگیلی دلمون چای با شیرینی میخواد :دی

قربونتون

قطره چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 08:49 ب.ظ

سال تو مبارک.

ندا چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 07:54 ب.ظ

امین قاصدکی از راه ررسید
خبری از تو نداد
پرپرش کردم تا عبرتی باشد برای قاصدک های فردا........
چطوره؟؟؟

مونا چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام
داداشی من آپم
بدو بیا

سروناز چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 03:57 ب.ظ

ولی خدا وکیلی خیلی باحال نوشته بودی
ای ول
ای ول
داش امینو ای ول

سروناز چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 03:55 ب.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

سلام خوبی خوشی سلامتی؟
ااااا منم سوغاتی می خوام
اقا منم کارم گیره
میگما تو که میتونی یه دعا کن تا از شر این ابجی مرمری راحت شیم ببین می تونی یه کاری کنی بختش باز بشه!!!!
ببین ادما اینجوری امازاده میشن
یادت باشه وقتی مردی( دور از جون اصلا خودم پیش مرگت بشم الهی) یه جای پرت ببرنت و بعدش هم یه گنبد خوگشل و بعد هی بیان دیدنت
ای خدا بچم از دست رفت!!!!! بایستی این دختر خاله رو ببینمش
زووووووووووووووووود ادامشو بنویس من می خوام بخونم

مونا چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام
داداشی کجای کاری ظرفای غذا رو هم شستیم!!!!
دیر اومدی!!
حالا اشکالی نداره بگین چی دوست دارید من بپزونم!
راستی می خواین من بهتون یاد بدم؟
اصلا چه طوره من به جای شما به بهونه ماهانه و عیدی گرفتن بیام و دستور پخت غذاها رو بدم.
ولی به خدا مامانا گناه دارن.از وقتی توی خونه پدرشون بودن آشپزی می کردن ( مثل الان من) وقتی ازدواج می کنن که تازه اول راهه و اون موقع ( قبلنا ) اگه حال و حوصله نداشتن مامانشون بعضی موقع ها میومد کمک و چشم پوشی می کرد .ولی بعد از ازدواج دیگه یه شوهر شکمو هم گیرشون می افته که تازه انتظار پختن غذاهای خوشمزه هم داره!
بعدم که بچه ها!!!
اما شما آقایون اگه آشپزی کنید برای دل خودتون کردین!
تازه مامانو همسرتون رو هم کلی ذوق مرگ می کنین.
از فردا هم امتحان آشپزی ازتون می گیرم!!!!
از همین جا!
بعد یواشکی به کلاغه!! میگم خبر بیاره که دست پختتون چه جوری بوده1!!
قبوله؟
داداشی پس یادت نره بگو چه غذایی دوست داری.امشب برات درست کنم! آفرین داداش گلم!

یوسف چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 12:19 ب.ظ http://littlestar.persianblog.ir

ای بابا داش امین تو همش داری وول می زنی..نشد یه بار ما تورو در آرامش و ثابت سر جات ببینیم..الان باز از سفر نوشتی باز معلوم نیس کی بیایی! :(
این آهنگه چه گریونه!! :((

قطره سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 11:22 ب.ظ

سلام...

گیلاس سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 07:47 ب.ظ http://monzo.blogsky.com

:دیییییی
داداشی به جون همون بچه ها قسمت میدم همه ملت رو ول کنی اول بیای جلو خودم دستمو به دامنت ببندم!!! آخه با مرام نونت نبود؟! آبت نبود؟!! به بچه های طفل معصوم گیلاسی چی کار داشتی دیگه نامرد!!
الان حس میکنی که من در حالت تعلیق و نوع خاصی از گیجی به سر میبرم؟؟؟؟؟ دلیلش هم بماند تا بری توی خماری! ولی هر چی که هست تقصیر خودته!!!
حالا از پیراهنه میگفتی!!! فک کنم یه پیراهن سفید یقه آخوندی برات خریدن! بپوش تا کامروا شوی داداش!!! اتفاقا اگه حاجت منم بدی نذر کردم برات یه تسبیح با طول و عرض و وزن فلان بخرم!!!
قربونت

مونا سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 06:38 ب.ظ

سلام داداشی
دیشب خوابتونو دیدم.
خواب دیدم که یه رمان از مشهد برای من فرستادید و یه نامه هم گذاشتید که اینو بخون.خیلی قشنگه.
تازه شما رو هم دیدم.
حالا واقعا این شکلی بودید رو نمی دونم!!
ولی خب خوب بود.
داداشی باهات می قهرما!
من میگم غذا درست کردم یه خرده از خودتون احساس در نمی کنین! نمیدونید پیاز سرخ کردنش از من یه لیتر اشک گرفت!!!!
اونوقت..
راستی راستی!!!
انقده نذر منم می کنن!!!!
منم پرو پرو می گم لطفا طلا اینا نذر کنید!!! بقیه نذر کردن حاجتشونو گرفتن!!!!
شما هم همین کارو بکن!
یا پول نقد قبول کن یا سکه طلا!
حالا باز هرچی دوست داشتی لیست کن.
در آمد خوبیه!!!!!
من تا 5 شنبه بیشتر نمی رم مردسه.
بعدش تعطیل میشم!
آخ جوووووووووووووون
داداشی بدو بجواب!!!!تازه چرا گلابی له شده؟ نگید این حرفا رو .من غصه می خورما!!
تا دوباره

سلی سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 04:29 ب.ظ

نخوندم....میام..

مرجان سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 03:15 ب.ظ

من سوغاتیمو ازت گرفتم پس :)))))))

مرجان سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 03:14 ب.ظ

وای امین باور نمیکنم به خدا باور نمیکنم ! میدونی چیو ؟ اینکه من دیشب از یه موضوعی ناراحت بودم شدید و با گریه خوابیدم ... شب خواب تو رو دیدم حالا اینکه کجا بودیم و چی گفتیم و چی شد وحتی چه شکلی بودی یادم نیست ولی صبح که بیدار شدم یه حس خوبی داشتم و حدس میزدم باید به خاطر خوابی که دیدم باشه ، که یهو یادم اومد خوابم هر چی بوده در مورد تو بود

حالا که این جریان رو تعریف کردی خیلی متعجبم خیلی .... من باید یه نون بخورم صد تا نون خیرات کنم که دوستی مث تو دارم داداشی کوشولوی عزیز من

از خوندنه پستت لذت بردم دستت درد نکنه :)))))

لیلا سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 02:41 ب.ظ http://bagheasemoni.persianblog.ir

سلام امین داداشششششششششششششششش
می دونی که حاجت من چیهههههه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
پس منتظرم الانم واست نذرکردم
ای خدا این جند وقته امین اینجا و ما گرد جهان می گردیمم
امیننننننننننن جونممممممممممممممم

ندا سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 12:58 ب.ظ

پیش ازآمدن تو آبی آرام اجازه جاری شدن را ندارد
شقایق عاشق عید است و منتظر
آسمان غمگین است و چشم براه
پیش از آمدن تو قلبها بی ستاره و تنها....
غروب بی افق و سپیده دم بی نور....
فاصله ها مبهم و رویاها حقیقتی تلخ...
عشق احساسی غریب است وبهار بی مفهوم و پوچ.
پیش از تو چشمها در حسرت یک نگاه عاشقانه
وچراغ ساحل آسودگی ها در بی کرانی دریا ناپدید
پیش از تو نیازمند چیزی بودم که باورش کنم
و تو در راهی آرام و بی وقفه
اکنون به برکت آمدن توست...
که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم
نشسته ام به انتظاری شیرین تر از هر شاخه نباتی . همین
منتظررررمممممم

تارا سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 11:40 ق.ظ http://dokhtare-darya.blogsky.com

به من هم سر بزن
خوشحال میشم

ندا سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 09:40 ق.ظ

من تا کامل نخونم نظر نمیدم
ولی این ره توشتون ربطی به سوغاتی من دارد آیا؟
امین خودت سوتی دادی ما هم حاجت مندیم با این فرق که اگه قبول شد تو باید یه چیزی برام بگیری
منتظر ادامش میمونیم
راستییی چشم و دلم روشن میری میون دخترا خدایا توبه
ببین کی شده واسه ما درویش و صوفی
قعلا برم . میبوسمت

الناز سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 02:01 ق.ظ http://setare-ye-shab.blogsky.com/

خدائیش حاجت میدی ؟ چقدر میگیری حاجتم بدی؟!
اتفاقا دایی بزرگه ( ۳۰ ساله اش بیشتر نیستها) سید نیست ولی همه تو محل کارش میگن سید نمیدونم از کجاشون اوردند تازه نذرش هم میکنن !!!
همیشه ما آدمها نیاز به یه اعتقاد داریم تا به چیزی که میخواهم برسیم
خوش به حالت
ایشالله زود تر خوب شی
موفق باشی

مرد باران سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 01:53 ق.ظ http://rainct.blogsky.com

چه اسم قشنگی، نیمکت تنهایی، موفق باشی...

مرد باران
mohammadblogs@yahoo.com
http://rainct.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد