به نام حضرت دوست
***
به ضریح ها ببندند دخیل را ولی من ...
به کجا ببندم این دل که تواَش ضریح باشی ؟؟
***
عرض سلام و ادب و احترام
مقدمه :
هنوز روزها چک چک کنان از گوشه تقویم میریزند و هنوز لحظه ها در تپش ثانیه ها جون میدن و میمیرند .. چهل و هشت روز از روزی که در حدود هزار و چهارصد ساله برامون به یادگار مونده هم گذشت و این نشون میده که من چهل و هشت روزه دیگه از زندگیم رو دقیقا مثل این بیست و اندی سال سپری شده ، در غفلت گذروندن و نه تغییری کردم و نه حتی سر سوزنی آدم شدم !..
اصلا ببینم غریبه ، در طی این روزها کاری کردی که آدم بشی و نشدی ؟؟ قدمی به امید نزدیک تر شدن برداشتی و نزدیک نشدی ؟؟ دست نیاز نشون دادی و نگرفتن ؟؟ عزم سفر کردی که مأیوست کنن ؟؟.. پس الکی غرغر نکن ؛ یه کلام بگو این کاره نیستم و خلاص !!
بن بست :
اصولا وقتی روزگارمون مثل همون جاده ای که گاهی به بن بست میرسید !!.. به بن بست میرسه ، یا بقول یه بنده خدایی : سر و ته خیار تلخ میشه !! تازه یادمون میفته که خدا و پیغمبری هم هست و سریع کاسه گدایی مون رو در دست می گیریم و روضه ی ننه من غریبم رو سر میدیم !.. یهو یاد قالو بلای روز ازل می افتیم و مولا شناس میشیم .. تا دیروز اهدنا الصراط دلمون بودیم و امروز به جون عمه مون قسم میخوریم که صراطی جز صراط مستقیم نبوده و نیست !.. همین یه دقیقه پیش ایاک نعبد رئیس و استاد و جیب بابا و هزار کوفت و ... دیگه بودیم و الان دم از وحدانیت میزنیم .. خلاصه همین که کشتی امورات مون به گل میشینه ، تازه یادمون میفته که تار عنکبوت سجاده و یه تن خاک قرآن جهیزیه مادر بزرگ مون که نسل اندر نسل به ارث رسیده رو بگیریم .. تازه در به در هم به دنبال جلد دومش میگردیم تا بالاخره یادمون میفته که ای دله غافل ، کلام ا... از همون زمان نزولش یه جلدی بوده !! حالا ما تا امروز کلام کی رو میخوندیم و به راه کی میرفتیم .. خدا عالم است !!
دل آشوب :
روحت میگه الان وقتشه خره !! چه روزی از امروز بهتر برای این که خودت رو آویزون پیامبر خدا و امامش کنی تا بتونی یه تیکه از دریای محبت شون رو کش بری و گره هات رو باهاش باز کنی (؟) اما هنوز دلت نشسته یه کنار و داره هر هر بهت میخنده و زیر لب میگه : "مثل اینکه کارت خیلی گیره ، نـــه ؟!" با اینکه دوست داری سرش رو بکوبی به طاق اما کاری از دستت برنمیاد ، آخه دست پرورده خودته جاااانم .. زمین و زمان رو زیر و رو میکنی تا یه پیراهن سیاه ساده که ترجیحا روش عکس جمجمه و خرس و پلنگ و ... چشمای شهلا ، نداشته باشه پیدا کنی تا بین ملت عزادار انگشت نما نشی .. میپری سر کمد مامان تا چادر مشکی و یه شال عریض تر از 5 سانت پیدا کنی .. همچی به سر و وضعت میرسی که اگه کسی تو باغ نباشه ، فکر میکنه برای اولین باره با خدا قرار ملاقات گذاشتی !!
حرم :
خودتم خوب میدونی که با گوشه خونه نشستن و غمبرک زدن ، مشکلی حل نمیشه .. در عرض ایکی ثانیه ، شال و کلاه میکنی و میزنی بیرون .. خب ، حالا کجا برم ؟! خونه خدا ، مسجد النبی ، بین الحرمین ، حرم امام رضا ، حرم حضرت معصومه ، امامزاده صالح ، ... سامرا ، نجف ، قم ، مشهد ، ... هیچ فرقی نمیکنه ؛ فقط کافیه یه جایی بری که دیگه خودت نباشی . همون جا حرم توست !! ((تو خود حجاب خودی حافظ .. از میان برخیز!))
دل آرام :
میرسی به صحن و سراش .. بین جمعیت حس له شدن بهت دست میده ؛ اما این بار جسمت نیست که جاش تنگ شده ، بلکه این روحته که داره له میشه .. میخوای منفجر بشی ؛ اما نه به خاطر فشار بیرون ، بلکه درونت داره فوران میکنه .. از دور صدای یک گروه زنجیرزن ، نظرت رو به خودش جلب میکنه . چشات با هر دونه زنگیر به آسمون میره و بعد از یک چرخش ، به سمت زمین سقوط میکنه .. داری کم کم مست میشی که یکهو صدای مهیبی از پشت سر ، چرتت رو پاره میکنه ؛ آره ، گروه طبل زنا هم از راه رسیدن . از اینکه این صدای زمخت ، اینقدر به حال و هوای درونیت میاد تعجب میکنی .. دوست داری با هر ضربش خورد بشی و کوچیکتر .. کوچکتر و کوچکتر .. اون قدر کوچک که دیگر هیچ منی درونت نمونه ؛ فقط اون باشه و بس ..
کنج خلوت :
قیافت مثل مسخ شده هاست ؛ به نظر میرسه که روحت انتظار این همه عظمت رو نداشته !.. حس میکنی سرت داره گیج میره ، برای همین تلو تلو خوران خودت رو به گوشه ای میرسونی .. دو قدم اون طرف تر صدای ضجه های غریبانه ای رو میشنوی که دل فلک رو هم خون میکنه .. کمی دقیق میشی که ببینی چی میگن : آقا بابام ، آقا مامانم ، آقا شوهرم ، آقا زنم ، آقا بچم ، آقا آبروم ، آقا معرفتم ، آقا روحم ، آقا جسمم ، ... و هزاران آقای دیگه که در لرزش شونه ها محو میشه .. آخه این همه خودشون رو میچسبونن به این پنجره و آقا.. آقا.. میگن که چی (؟!) مگه پشت این پنجره چه خبره ؟!.. کمی نزدیک تر میشی و ناگهان چشمت به ضریح مطهر و با عظمتش میفته .. آره ، درست حدس زدی ؛ الان دقیقا پشت پنجره فولادش ایستادی ؛ پنجره ای که خیلی ها قلب و روح شون رو بهش گره زدن .. از نخ و رمان های رنگی بگیر تا زنجیر و قفل های کوچیک ..
نیت و دخیل :
دست میکنی تو جیبت .. پیشونی بندی که تا الان برای در آوردنش مردد بودی رو با غرور بیرون میاری .. بوسه ای به نام یا حسین (ع) روش میزنی و نیت میکنی .. قلب و روحت رو به تار و پودش پیوند میزنی و اون رو به یکی از شبکه های پنجره فولاد گره .. حالا تو هم دخیل شدی .. التماس دعا
*** این پست به گونه ای دیگر ، ادامه خواهد داشت ... ***
شاد باشید و شادی آفرین
یا حق
داداشی امروز خود خود خودم قیمه درست کردم!!!!!
قبلشم خورش بادمجون
قبلشم غذاهای ساده درست کرده بودم ولی الان دیگه دارم مدرک
خورشت پزی می گیرم.اونم از خواهر و مامانم.
همه می گن دست پختت خوبه.
کاش شما هم می خوردید!!!! آه!
بای بای
داداشی بآپ داداشی بآپ
یا حق
خوبی دوست عزیز..
چه لحظات نابی رو تجربه کردی ....
لحظاتی که قابل وصف نیست...
درکش فقط دل پاک و شاکر می خواد که مطمئنا شما دوستان هم ما رو توی اون حس و حال فراموش نکردین...
انشاء ا... گره از کار های همه باز شه از جمله مشکل اداری من....
شاد و پر امید باشید...
سلام
پس تو هم فهمیدی داداشی که سلی خیلی ملوسه نه ؟ :) قربونش برم الهی
راستی به قوله مونا زودی بآپ داداشی :-پی
مرسی داداشی
نجاتم دادی!!!!!
داداشی بدو بآپ داداشی بدو بآپ
سلام داداش
/:) نفهمیدم..چی گفتی؟
ضعیفه؟
عرض اموااااااااااااات؟!
آااااااااااااااااااااااااااااااای...اصغر آقا...بیا این داداش بدجنس ما رو ادبش کن :(( به من میگه ضعیفه...من 8تای تو رو ضرب فنی میکنم داداچ من...کجای کاری =))
-----------------------
امینو برم بخونم و بیام
با عرض سلام و خسته نباشید و اینا
میگم داداش تو هم خوب بلدی حال بگیریا!!!
اولندش که در مورد اون نکته که فلان جا بهش اشاره کردی باید بگم نوچ! جدی دیر رسیدم! اتفاقا اونجوریا هم که تو میگی نیست! من پست قبل و قبل ترش رو هم خوندیده بودم ولی به علت اینکه چند وقتی است وقتم همچون شمش شده به صورت رندوم کامنت میذارم! شوما حتی اگه بنده را شرمنده نکرده و اقدام به کامنتیدن هم نفرمایید بنده هر وقت این عمل رندوم وارم روی شوووما گیر کنه ، نظرمان را میدهیم!!!
جون داداش گیر الکی به من بدی میزنم شکل اون ضریحی که بهش دخیل میبندی میکنمتا!!!
و اما در مورد این پست!
اول اون نقاب ناخدا یک چشم رو پس بده تا بهت بگم!!
ادامه این مطلب به کجا میرسه؟؟؟؟ قرراره در پست بعد مرده زندهکنی؟؟!! جل الخالق!!!
ولی جدا یه جوره باحالی مینویسی! مثلا اون قسمت دلارامش رو که خوندم حال و هوام عبض شد!
قربونت
لینک دوستان که ندارین!!!!
خالیه!
داداشی جون هرکی دوست داری این آدرسو بده! ما رو تا بهشت زهرا نکشون!!
!
سلام داداشی!
الهی من بمیرم!
چرا؟
همین جوری!
الهی صدهزار مرتبه شکر که کامنت قشنگت رو که الان توی این وضعین گرانبهاتر از الماسه بهم رسید.
داداشی انقدر به کامنتات عادت کردم که هرروز باید یه دونه شون رو بخونم. شاید باورت نشه اما گاهی که نیستی میرم کامنتایی رو که قبلا برام گذاشته بودی رو می خونم!
به هرحال ممنونم که اومدی سرزدی.
به فکر من باش با دیر اومدنت! من قلبم ضعیفه!!!
راستی داداشی می دونی چیه ؟ من دیگه ته تغاری نیستم توت کوشمولو از من کوچیکتره حالا اسم من چی میشه؟
چندمی میشم؟ حالا با سروناز و توتی دعواست که کی بلاخره خواهر کوچیکه ست؟!!!
داداشی بیا تکلیف ما رو روشن کن!
راستی من بی اجازه لینکت کردم
خودتو نه هاااااااااااااا وبتو
اول یه هدیه کوچولو برای تو
امیدوارم خوشت بیاد پس لطف کن و بخون
یادم میاد یه موقع بود هفته برام هفت روزی بود پر از امید
چه خوش بودیم شنبه هاشو .. یکشنبه و دوشنبه و ...
یادم میاد پنج شنبه هاش دلم بهونه ای نداشت..
یادم میاد جمعه هاشو چه روزی بود چی شد خدا
اما الان ..
هفت روز هفته مو ببین چه صفاست!!!
شنبه من اول هفته منه یعنی باید پر باشه از شور و نشاط ...
یکشنبه ها باید برام تعبیری از عشق باشه..
دوشنبه ها باید بگم پر شده از راز و نیاز ...
سه شنبه ها آخ چی بگم همش پر از دلتنگی هاست ...
چارشنبه های من فقط یه چیز داره اونم غمه ...
پنج شنبه رو دیگه نگم غروبشو پر ازنیاز
آخر هفته منم نپرس عزیز ؛نگو چرا
هفت روز هفتۀ منو دیدی چه پر بود از صفا
امّا گذشت !!! گذشتمو خاک می کنم تو خاطرات
بگم چرا؟چون که شدم یه دیوونه ..یه فارق و یه دُردونه
دُردونه مامان بابا... دیونه خل بازی ها... یادش بخیر بچگیا
وای که چه حالی میکنم تو این زمونه ای خدا
با همه ی خل بازی هام یه چیزی رو خوب میدونم
دنیای ما اگه بگم پر از صفاست دروغ میگم
اگه بگم پر از وفاست پر از مرام دروغ میگم
تنها یه چیزه که منم با همه خل بازی هام عاشقشم
یه عشق اونم یه جور خاص موندنی و پر از نیاز
این عشق میون آدما فقط میشه خواب و خیال
اما اگه دیوونه شی اونوقت میشه یه عشق پاک
حالا دیدی دنیای من چه با صفاست... نگی ندا منم میخوام
زحمت نکش جای تو نیست... بمون میون آدماش
ـــــــــــــــــــــ-
و اما سوالی که ازم پرسیدی
عزیزم خط خطی های من حرفای دلمه همین
نه قالب خاصی داره نه میشه گفت شعر و نه طنز و نه تقلید
همینی که هست کافیه از یه خط شعر یا یه جمله یا حتی یه حادثه خوشم بیاد و شروع کنم به نوشتن
مثل همین مثلا شعر بالایی
امیدوارم این خط خطی هام آزارت نده
میبوسمت . فعلا
سلام
ازمون دور نشین!
فاصله ها رو نمی خواین بردارین؟
حداقل بنویسید این مشغله ها کی تموم میشه که ما امیدوار باشیم.
هرروز که از مدرسه میام به عشق نیمکت میدوم سر کامپیوتر اما خبری نیست که نیست.
دلم نمی خواد اون خط قرمزهایی رو که با محبت از دلمون پاک کردین و نزدیک شدین دوباره برگرده.
من دلم همون داداشی رو می خواد که هیچ وقت باهاش غریبه نبودیم.
چرا انقدر زود می رین؟
من نگرانم.اتفاقی افتاده توی دنیای حقیقی؟
داداشی صدسال هم که بگذره شما برای من همون داداشی!
و من هم همون مونا
ولی حداقل خبری از خودت بده!
برو کامنتدونیتو برای پست قبل نگاه کن.خاک روشو گرفته.
نمی خوای دستی به سر و روی نیمکت بکشی؟
سلام بزرگوار
توی این لحظه هایی که توصیفش کردی غرق شدم. کاش اونجا بودم. ولی چه غریب باشی و چه آشنا .چه غمگین باش و چه شاد چه محتاج باشی یا غنی ؛ این دل پیوسته حریم یار است نازنین.فقط یه وقتایی آروم در میزنه.مشکل از گوشای ماست.!!
شانه ای برای تکیه کردن میخواهی
شانه ای که همیشه با تو بماند
این ساده است
بسیار ساده
انقدرساده که تصورش را هم نمیتوانی بکنی
سجاده عشق را در برابرش بگشا
تا شانه هایش تکیه گاهت باشد
تکیه گاهی که تا ابد مال توست
و هرگز فراموشت نخواهد کرد
کسی که امید به او شادی بخش زندگیت خواهد بود
کسی که باران رحمتش همیشگی است
و با اندک خطایی روی از تو بر نخواهد تافت. همین
ــــــــــــ
ولی قبول داری که بعضی وقتا زیادی غافلیم
تااااااا دوباره
نخوندم میام دوباره...
((من فقط جواب کامنت سلی رو این جا میدم ، اون هم به این دلیل که هنوز دستی به سر و روی وبلاگش نکشیده!!))
سلام آبجی سلی
ببین ، تو اگه نخونده هم برگردی ما قبولت داریم هااا.. !! :دی
چون گفتی عاشقشی (خدا شانس بده !!) میخوام این تیکه اش رو برات بخوانم :
شب یلدام ساکت و سرد
حسرت شب خالی از درد
تا که دق نکرده رویا
تو رو جوونه لحظه ، برگرد ...
راستی جایزه اول شدنت در پست قبلی هم اینه که هر آهنگی از رضا صادقی رو انتخاب کنی ، من به عنوان آهنگ بعدی نیمکت میذارمش .. قبوله ؟!
یاحق
سلامم امین جان:
خوبی ستاره ی سهیل؟؟؟
نمیدونم چی بگم...حس غریبی بهم دادی...یه حس ناشناخته...یه حسی که تابه حال نداشتم...
گاهی سکوت بهترین حرف...
ازت ممنونم که این حس رو در وجود من تازه کردی...
خوشا به سعادتت که پیششی...
التماس دعا...
یا حق!!!
سلام پستتون رو که خوندم دورم یه عالمه وسایل کمد و پلاستیک و وسایلی بود که برای خونه تکونی درآورده بودیم.به محض اینکه خوندم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم لبخندی زدم و به جلوی پنجره رفتم. مادرم صدام زد مونا! بیا وسایلتو بزار تو کارتن!
من؟ توی دلم گفتم مامان ! تو می تونی دل من رو جمع و جور کنی؟
کاش من توی اون جمعیت گم میشدم ولی به خاطر اون!
کاش له میشدم!
و من حالا میگم آقا من هیچی ندارم.
هیچی نمی خوام.
فقط می خوام پیش تو باشم!
خدایا این پنجره فولاد با آدم چی کارا میکنه.سه روز توش مشهد بودم.کنار حرم امام رضا!
انگار نبودم!
موقع رفتن گفتم برم پنجره فولاد. انگار تازه فهمیده بودم که منو دارن از تمام وجودم جدا می کنن!
فرزاد جان، دلم می خواد قلبم رو به ضریحش گره بزنم. اگه بدونی. این بهترین حس دنیاست.
آدم دلش می خواد!!!!
همونی که خودت همیشه می خوای حالا من یه چیزی می خوام که تو نمی دونی.اگه قلبت رو بهش بسپری می برتت.اونجایی که دلت می خواد...
ازتون ممنون که دل ما رو بردید اونجا
دل تنگ بودیم!
خوش به حالت امین جون ! که یه همچین روزی پیششی .... خیلی خوب توصیف کرده بودی مخصوصا اون قسمتی که گفتی پیشونی بند رو به ضریحش گره میزنی ، خیلی خوبه خوب حسش کردم حست کردم ... امین جون التماس دعا
میدونم که تو تنها نرفتی پیشش ! مطمئنم که به یاد ما هم بودی و این یعنی اینکه ما رو هم با خودت بردی داداشی :)
قربونت برم
حس قشنگی داشتی امین...
دیروز منم جلو اون پنجره فولاد ایستادم اما حالم با حال تو کلی فرق داشت...
فقط نگاه کردم به آدما که با یه حسرت خاص به اون پنجره نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی زمزمه می کردن...
هیچ وقت نفهمیدم اون پنجره چی به آدما میده که اینقدر شوق رسیدن بهشو دارن...
اما.... هیچی !