مرجان

به نام حضرت دوست

                                      ***                                    
در این درگه که گه گه که کوه و کوه که شود ناگه
مشو غرّه به امروزت که از فردا نیی آگه ...
                                      ***                                    


     سلام و عرض ادب و احترام

   هر چقدر سعی کردم که در جواب کامنت هشتم پست مهران (منظورم کامنت آبجی مرجانه !) پاسخی مناسب و قابل قبول بدم ، نشد که نشد ... راست رو بخواین این کامنت لذت بخش ترین کامنتیست که در سال 86 خوندم ؛ اما نمیدونم چرا ... غم من لیک ، غمی غمناک است !!!

***
احساس میکنم که کم کم دنیای مجازی داره خالی از سکنه میشه (!)
بقول حافظ : « عالمی دیگر بباید ساخت ... وز نو آدمی »
***

یا حق

نظرات 42 + ارسال نظر
مرجان جمعه 19 مرداد 1386 ساعت 01:57 ب.ظ

سروی واسه منو امینم چای نریز اما واسه عمه حیتایی خیلی چای بریز ! چون کم کم روزای آخره عمرشه

خندههههههههههههههههههههههه

سروناز جمعه 19 مرداد 1386 ساعت 01:09 ب.ظ

سلام به داداش مهرانی خوبی
من دلم برات تنگ شده
نمی خوای بیای و یه سری به خواهر و برادرات بزنی؟
کلی خونواده اینجا چشم انتظارتن
دلم هواتو کرده
اگه تونستی بیا پیشمون خوب
یه عالمه برات بستنی میخرم و یه عالمه هم چای میریزم برات همونایی که دوس داری هاااااااا خصوصی
دوستت دارم

سروناز پنج‌شنبه 18 مرداد 1386 ساعت 09:20 ق.ظ

سلام
مرجانجون مگه من نگفتم صبر کن من که اومدم بیا امین رو منقرض کنیم؟؟؟؟؟
حالا نیس چرا نکنه تنهایی منقرضش کردی
من بین دو راهی موندم
اخه از یه طرف عمه میخواد گیگیلی رو بکشه از طرفی هم با من دست داده که اتحادیه رو راه بندازیم
من میگم عمه رو نمی کشیم فقط یه کمی چه میدونم فلجی چیزیش می کنیم .
تا نتونه کسی رو بکشه و از اون طرف بتونه توی اتحادیه مدیر باشه
خوبه ؟؟

مرجان چهارشنبه 17 مرداد 1386 ساعت 08:34 ب.ظ

ای بابا بهاره جون ! این داستانها رو از کجا پیدا می کنی ؟ گیگیلی یه کمی ترسیدا ! یعنی چی آخه ! بچه هول ورش داشته (غشششششششششششششمولک)

بهاره چهارشنبه 17 مرداد 1386 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام
سه چی بگم؟ خوب حالا که اصرار میکنین میگم.
بیمار اتاق ۳۰۲

زنی با بیمارستان محلی شان تماس گرفت و گفت سلام من می خواهم در مورد بیمار اتاق ۳۰۲

اطلاعاتی کسب کنم باید با کدام قسمت تماس بگیرم؟فرد پشت خط گفت نام بیمار چیست؟

- سارا فرانکلین

- آلان شما را به قسمت پرستاری ... وصل می کنم و سپس وصل کرد پرستار مربوطه گفت

اجازه بدهید نگاهی به پرونده پزشکی او بیندازم ... این خانم روبه بهبودی هستند و فشار خون

متعادلی پیدا کرده اند و در دوروز آینده مرخص می شوند

- خدایا شکر این خبر فوق العاده ای است از شما ممنونم که این خبر رادادید

- از این همه شادی چنین برمی ایدکه باید یکی از اعضای خانواده یا یک دوست صمیمی او باشید

- نه دقیقا من سارا فرانکلین بیمار اتاق ۳۰۲هستم هیچ کس در این جا یک کلمه چیزی به من نمی گوید.
جالب بود نه ؟تا جریان بعدی بای

حیتا سه‌شنبه 16 مرداد 1386 ساعت 09:54 ب.ظ

ای بابا مرجانی !اگه عمه شوور کردنی بووود تا حالا باید اینکارو میکرد!
ازما که گذشت...هیییییییی..از شماها نگذره جوون!

مرجان سه‌شنبه 16 مرداد 1386 ساعت 05:47 ب.ظ

گیگیلی میگه اول باید عمه حیتایی شوور کنه (گیگیلی در حاله بستنی لیس زدن اینو میگه) بعدشم میگه به شرطی که دوماد انگلیسی باشه (که از صدقه سرش و پارتی بازی منو گیگیلی راحت بریم اونوره آب) دیگه بعدش مرجان رو شوور میدیم (البته اگه کسی حاضر بشه اینو بگیره) غشششششششششششششششششمولک

حیتا سه‌شنبه 16 مرداد 1386 ساعت 12:30 ب.ظ

سلاااااااااامی به داغی آفتاب تابستان!(چه پروانه ای!!)
اولتر:مرجان جونم با عرض پوزش باید بگم عمه حیتا مکه شو رفته!!پس با خیال راحت عروس شو!!(ایششششششششششمولک)
دومتر:آهای صابخونه !خوشحالم که خوشحالی که عمه خوشحاله!(یکی بگه کی خوشحاله؟کی خوشحال نیت؟اینجا کجاس؟؟؟من کیم؟؟صابخونه کیه؟؟؟)
سومتر:آره مرجانی!«مطمئنم امین زن می خواد!!حالا ببین این عمه ی گیس سفید کی اینو گفت!از ما گفتن بود...»(چشمک مولک)
چهارمتر:سروی جونم!من زدم قدش!
پنجمتر:بهاره جون جون عمه رگ مشدیت بلند نشه که من میدونم چه گردم خاکی بپا می کنه!!(ترسمولک)
ششمتر:نیاز نازم!عمه اینقده پیام بازرگانی دوست دارهههههههه(عشقمولک)
هفتمتر:فرزادی حالا دو روز همه دور هم جمع شدن گریه نکن دیگههههه.میگم منو نیلو می خوایم گیگیلیوو مرجان و امینو بکشتوندیم.اگه هستی خبرم کن!(دندون قروچه مولک)
هشتمتر:آخیییییییییییششش

سروناز سه‌شنبه 16 مرداد 1386 ساعت 12:36 ق.ظ

سلام
هی داداش امین این یه تهدید خیلی خیلی جدیه اگه اپ نکنی نسل هر چی ادم غریبست رو منقرض میکنم به جاش گل میکارم!!!!!!!!!!!!
گففففففففته باشم
بهاره جونم مشاوره کار خودته حتما بیا

مرجان دوشنبه 15 مرداد 1386 ساعت 10:01 ب.ظ

مٍه تونٍه آخرش موکوشم بهاره خانٍیم (با لهجه دهاتی و برره ای بخون لطفا ) نیشششششش

غششششششششششششششششمولک

بهاره دوشنبه 15 مرداد 1386 ساعت 08:22 ق.ظ http://joojoojoon.blogsky.com

سلام به همگی
این مرجانی که من دیدم به این زودی ها دم لای تله نمیده .
بابا امین جون بیا دیگه . لجمو در آوردی . دیدی یه دفعه شدم از اون مشدیای بدلج اومدم خرتو گرفتم ها.
من پا هستم سرو ناز جونم . من سمت مشاوره رو هم میتونم عهده دار شم.
بای بوس باس همگی

مرجان یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 10:08 ب.ظ

فرزاد جان ! کدوم تبریک ؟ کدوم خوشبختی ؟ غششششششششششششششششششششمولک
اصلا حقته فرزاد ! نباید هم کسی بیاد سراغت ! داداش امین نری ها ؟ گفته باشم ! این فرزاد خودش بی معرفت تره (زبوووون)

داداش امین جونم ؟ کجایی تو ؟ بیا دیگه زود زود گاهی انقده دلم واسه داداش کوچولوئه ته تغاریم تنگ میشه که نگو
اون مولک ها رو هم که استفاده می کنی حقه کپی رایت داره ها ؟ راستی اگه موافقی بیا عمه حیتایی رو بکشیم تا گیگیلیو نکشتونده (نیشمولک)

نیاز یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 03:47 ب.ظ http://niyazant.blogsky.com

سلام...این روزا لقب پیام بازرگانی بسیار زیبنده ام میباشد...
دوباره برگشتم....
حضور نیمکت نشینهای عزیز در منزل جدید باعث دلگرمیست:دی

فرزاد یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 02:04 ب.ظ http://petti.blogsky.com

سلام آقا داداش بی معرفت!
این همه اومدم گفتم آپیدم !
خودمو زدم
به خدا قشم خوردم
گفتم به جون خودم آپ کردم هیچکی نیومد!
فقط عمه و مرجان!
کجایی شما؟ هاااااااا؟
بی معرفت !
=============
مرجان جان تبریک میگم بهت عزیزم
ایشالا خوشبخت بشی

سروناز شنبه 13 مرداد 1386 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام به همه
و یه سلام مخصوص هم به عمه
اره عمه جون تو چون بزرگتر مایی بشو رئیس
تازه میخوایم توی این انجمن برای این مرجانکی شووور پیدا کنیم چشمولک
هر کی هست بزنه قدش

مرجان شنبه 13 مرداد 1386 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام داداش امین جونم
و سلام به نیمکتی ها . مخصوصا عمه خانومی
عمه جونی منو بقیه دخترا تصمیم گرفتیم تا تو نری مکه و حاجی نشی ، شوور نکنیم (غشششششششششششششمولک)

امین کوچولوی خودم داداشی جونم ! حالت چطوره ؟ اون فکر و خیالاتی که میگی چی بود حالا ؟ زن می خوای ؟ غشششششششششششششششششششمولک

قربونه همتون

غریبه شنبه 13 مرداد 1386 ساعت 09:49 ب.ظ

سلام سلام

سلام به عزیزان دل غریبه !
از اینکه بوی بد بی معرفتیم (!) کل وبلاگ رو برداشته جدا عذر میخوام (چشمولک !) راستش این روزا اوضاع و احوالم از سه حالت خارج نیست : یا سر کارم ، یا مهمونم و یا اینکه خونمون مهمونه ! در کل کمتر پیش میاد که خودم با خودم باشم ... تازه اون موقع هائی هم که مثلا خودم با خودم تنهام ٬‌ یه دنیا فکر و خیال هست که ... خلاصه ما خودمون رو فعلا گم کردیم (!) از جویندگان خواهشمندیم که یابنده شون وگرنه {ان هلک = به هلاکت میرسم (البته این که به چه زبونی نوشتم ٬ راستش خودمم نمیدونم !)}

فعلا که چشمام داره میفته روی هم و تازه جالبش اینجاست که یه لب تاب هم آوردن پیشم و باید یه دستی هم به سر و روی اون بکشم ؛ در نتیجه با عرض پوزش و فی الاجبار باید عزیزان دلم رو دوباره تنها بگذارم ! (اشک مولک ! این یکی مولک رو فکر کنم قبلا نداشتیم ، نه ؟!‌ )

خیلی حرف برای گفتم دارم ... برای داداش مهران که بالاخره ستاره ی سهیل شد ٬ برای گوش ماهی که ... برای مرجان که تا من رو دق مولک نده ، دست از سر کچلم بر نمیداره و برای عمه که فقط خوشحالم که خوشحاله (هر چند که ممکنه دلیل خوشحالی عمه ٬ خیلی هم صحیح نباشه !) و ... اما فعلا وقت تنگ است و راه دراز (!)
پس تا درودی دیگر ٬ بدروووود ...

یا حق

حیتا جمعه 12 مرداد 1386 ساعت 09:52 ب.ظ

سلام به سرو جونم.منم دلم تنگیده برات گل گلابم!قربونت برم با این پیشنهادای عمه پسند!!هر جا عمه رئیس باشه قبولهههههههه
سلام به نیلو جونم!نیلو چرا عمه رو تهنا گذاشتی؟؟ما با هم قولو قرارایی داشتیمااااااگه هنوزم هستی من پاام هااا
سلام به بهاره ی عزیزم!میگم از خیر خبرا بگذر.چون دیگه سوخته از آب درمیاد!
سلام به صابخونه!خوبی بزرگوار؟خوشحالم که خوبی...

حیتا جمعه 12 مرداد 1386 ساعت 09:45 ب.ظ

من باورررررررررررررررم نمیشه!!!!!
آخرش من آرزوی عروسی دخترای ترشیده ی اینجا رو باید به گور ببرم!{گریههههههههههههههه}
مرجان جونی!آرزو میکنم همیشه هرچی خیره برات رقم بخوره.آمین
ببینم این عمه ی پیر مفلوک چه هیزم تری به تو فروخته هاااااا؟؟؟؟؟؟؟؟منو بگو که گذاشتم اون روزای آخر به خوبی خوشی بگذره تو و گیگیلی و امینو نکشتوندم!

سارا جمعه 12 مرداد 1386 ساعت 12:35 ب.ظ

این جا نمی خواد آپ شه
:]

سروناز پنج‌شنبه 11 مرداد 1386 ساعت 11:31 ب.ظ http://sarv-e-naz.blogsky.com

سلام
خوبین همه
من امده ام وای وای
من مگه جایی بودم ایا؟
ببین مرجان جون من میگم یه انجمن بزنیم به اسم حمایت از دختران.......... من و تو و نیلو و نیاز و بهاره اگه بیاد و همین دیگه میشیم عضو هیئت مدیره و عمه حیتا هم بشه رئیس
خوبه ها
اگه هستی بزن قدش
افرین

مرجان پنج‌شنبه 11 مرداد 1386 ساعت 05:38 ب.ظ

پس کوشی داداشی امینم ؟
عمه حیتایی جونکم کجایی ؟
پسر عمو هیچکس جونی ؟
آبجی سمیرا ؟
آبجی کوچیکه ؟

مرجان چهارشنبه 10 مرداد 1386 ساعت 05:00 ب.ظ

بهاره جون !

میدونی چیه ؟ همون رعد و برقه پارسالی بود ا ؟ حالا بارونش امسال داره میاد . اینم خبر
غشششششششششششششمولک

مرجان چهارشنبه 10 مرداد 1386 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام نیلو جون و سروی جون
من شما دو تا رو میکشم که تا نیستم دلتون تنگ میشه تا میام قصده کشتنمو دارین . خندهههههههههههههههههه
بابا منو گیگیلی گیجمولک میزنیم که آخه بریم یا باشیم بالاخره . این عمه حیتایی رو صبر بدین بکشم بعد منو بکشین خب ؟
غششششششششششششششششمولک

بهاره چهارشنبه 10 مرداد 1386 ساعت 08:07 ق.ظ http://joojoojoon.blogsky.com

بابا ما از همه جا بیخبریم . یکی بیاد اطلاع رسانی کنه

سروناز سه‌شنبه 9 مرداد 1386 ساعت 10:02 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااام مرجاااااااااااااااااااااانمممممممممممم
خوبییییییییییییییییییی
من ذووووووووووق زدممممممممممم
خوششششششششششششششش اومدیییییییییی
خوب شد نرفتی والا ما که خواهر مون رو از سر راه نیاوردیم
بیا واست یه چای دبش بریزم
به افتخار مرجان
هورااااااااااااااااااا هورااااااااااااااا

نیلوفر سه‌شنبه 9 مرداد 1386 ساعت 08:15 ب.ظ

الهی قربونت برم مرجان...من میام میگیرمت...به خدا :))))))))))))

مرجان سه‌شنبه 9 مرداد 1386 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام بچه های با حاله نیمکتی . خصوصا داداش امین جون
من برگشتم (غششششششششششششششمولک)

انقده براتون دارم که تعریف کنم . واااااااااااااااااای امین مرسی این پست رو مخصوصه من گذاشتی ؟ اصلا فکرشو نمی کردم رفتنه من میتونه تاثیر گذار باشه (حالا جو گیر شدم) مرسی از همتون که دلتون برام تنگ شده . باور کنین من این چند روز همش توی فکره شما بودم و وبلاگم . اون چیزی که قرار بود اتفاق بیافته ، نیافتاد (عمه حیتایی باز منو گیگیلی ترشیدیم رو دستت) آخه این سفر بیشتر جنبه آشنایی می خواست داشته باشه که اتفاق نیافتاد . تا تهران رفتیم و قرار بود ۹ اوت نصفه شبی به مقصد مادرید پرواز کنیم یعنی یه هفته تهران باشیم واسه راست و ریست کردنه بعضی کارها . توی این دو سه روز یکی از دوستای بابام تماسی گرفت و در باره این آقای محترم نامزد یه سری چیزایی گفت به بابا که کلا منصرف شدیم و بابا گفت به ریسکش نمی ارزه و من دخترمو از سره راه نیاوردم (غششششششششششششمولک) این وسط منو گیگیلی حسابی خودمونو بیشتر واسه یه سفره اروپایی آماده کرده بودیم که خاک بر سره شانسمون . حالا بعد که آبها از آسیاب افتاد بابا گفت پس دیگه بهتره برگردیم همون اصفهان ، من گفتم بابا ! حالا که بلیط هارو رزرو کردیم کلی ضرر کردیم بریم لااقل اسپانیا رو ببینیم . بابا اینجوری مونده بود(همون شکلکه که یه چشمش تنگ شده یه چشمش خیلی گشاد) که بابا برگشت گفت بریم اونجا هم خودمونو سبک کنیم هم مردمو ؟؟؟ خب خداییش راست هم می گفت . اما حیفه اون مسافرته (هندی کم و دوربین عکاسی و شکاری و هزار من وسایل شخصی و غیر شخصی با خودم برده بودم که لااقل اگه به نتیجه هم نرسیدیم کلی عکس براتون بیارم از اونجا که هیچ حیفمولک شد رفت باد فنا (خندههههههههههههههههههههههههههههههه)
خلاصه که آش کشکه خاله اتونیم منو گیگیلی و فعلا در خدمتیم تا باز یک حادثه مولکی رخ نداده است می باشد (نیشمولک)
قربونه همتون

سروناز سه‌شنبه 9 مرداد 1386 ساعت 07:14 ب.ظ

سلام خوبین همه
یه سلام مخصوص به عمه حیتای خودم که خیلی دلم براش تنگ شده بود
نیلو غصه نخور
بیا بقیه ما ها که موندیم نیمکت رو سر پا نگه داریمش به امید روزایی که بچه ها برگردن.

نیلوفر سه‌شنبه 9 مرداد 1386 ساعت 02:40 ب.ظ

باورم نمیشه مرجان ازدواج کرده و می خواد بره...باورم نمیشه مهران همه جا هست الا پیش من...
من الان خیلی ناراحتم...خیلی

نیلوفر سه‌شنبه 9 مرداد 1386 ساعت 02:38 ب.ظ

مرجانم رفت...اون از مهران و اینم از مرجان...من متاسفم که علت رفتن هیچ کدومشونو نفهمیدم...میدونی امین از اینکه انقد برای اهالی نیمکت بی اهمیت هستم دلم میگیره...
مهرانی که الان اینجاست و با سه تا اسم کامنت گذاشته حتی...
مرجانی که همیشه میگفت من براش مثل خواهر میمونم...
از اینکه انقد بهشون دلبستم پشیمونم...چون رفتن هیچ کدومشون برام قابل هضم نیست...

حیتا سه‌شنبه 9 مرداد 1386 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام اومدم یه بار دیگه به مرجان تبریک بگم و یادآوری کنم که منتظر میمونیم بعد از اینکه یکمی کاراش روبراه شد دوباره بیاد بهمون سر بزنه...
از اینکه می بینم داداش شهرامی هنوز در قید حیاته و دورادور از احوالاتمون باخبره خوشحالم؛اگرچه به آفهای من یکی که جواب نمیده!!
پس این نیلو کجاس آخه؟بهاره کوش؟فرزاد؟هیچکس؟اااااااااااااه
کجایی نیلووووووووووووووووووووو یادت رفته باید یکی رو سر به نیست کنیم؟؟!

سروناز دوشنبه 8 مرداد 1386 ساعت 06:06 ب.ظ

اومدم بگم که اومدم که همیشه اینجا بمونم و همیشه اینجا روی این نیمکت خالی بشینم.
یه خواهشی از ابجی مرجان و داداش شهرام دارم.
میخوام که گیگیلی و مسی رو بدن دست من تا وقتی که خودشون بیان.
خیلی دوستتون دارم
خیلی زیاد

سروناز دوشنبه 8 مرداد 1386 ساعت 05:58 ب.ظ

وای یه کمی خیالم راحت شد
فکر کردم که مرجان جون هم میخواد بره.
با خودم میگفتم با نبود مرجان دیگه نمی تونم اینجا رو تحمل کنم.
ایشالله که مرجان هم برگرده
دوستت دارم ابجی بزرگه ی من

سروناز دوشنبه 8 مرداد 1386 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام
هی اینجا چه خبره؟
یعنی مرجانی هم میخواد خداحافظی کنه؟
یعنی چی ؟

گوش ماهی یکشنبه 7 مرداد 1386 ساعت 11:11 ب.ظ

منتظر جوابی ازت نیستم

گوش ماهی یکشنبه 7 مرداد 1386 ساعت 10:55 ب.ظ

دوست داشتم اگه رفتی حداقل خاطر خوبی ازت تو دلم به جا می مونده بود دوست داشتم فکر نکنم دلمو و غرورمو شکستی
دوست داشتم حرمت ها از بین نمی رفت دوست داشتم اگه قراره کسی بهم می گفت تو اونی نیستی که می گفتی اون نفر خودت باشی نه کس دیگه ای دوست داشتم وقتی حرفای بقیه رو توهین ناشونه بهم می خوندی یه زحمت به خودت می داد ی یا می گفتی حق با اوناست یا می نوشتی اه بازم تو اما تو ساکت نشستی بیبینی آخر این بازی چی می شه
دوست داشتم به حرمت احترامی که برات قائل بودم تو هم یه ذره احترام قائل می شدی و نمی ذاشتی این طوری تموم بشه نمی گم تموم نشه می گم اینطوری نشه
آره مهران یا همون شهرام با خودتم
شاید شک کردی که این کیه کدومه گوش ماهی کی می تونه باشه جز من؟

گوش ماهی یکشنبه 7 مرداد 1386 ساعت 07:30 ب.ظ

جالبه
من تاحالا این طوری روی نیمکت یه پارک ننشسته بودم
چه صدای قشنگی خیلی قشنگه خیلی

مردن آن نیست که در خاک سیه دفن شوم
مردن آناست که از خاطر تو با همه خاطره ها محو شوم

[ بدون نام ] یکشنبه 7 مرداد 1386 ساعت 05:09 ب.ظ

ایی که گفتم داری به ارزوت میرسی ازدواج نبود منظورم ....فکر میکنم بخوای از ایران بری احتمالا ....منظورم زندگی در خارج از ایران بود ....نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم ...

مسعود یکشنبه 7 مرداد 1386 ساعت 05:07 ب.ظ

رفتم وبلاگ مرجان براش کامنت بذارم دیدم بخش نظرات نداره ...دلم گرفت ....بغض کردم ....دلم میخواست باهاش خدا حافظی کنم ... اما نشد ....

مرجان برای من خیلی عزیز بود و هست و من خیلی در حقش کم لطفی کردم ... راستش وقتی که رفتم میدونستم اگه ارتباطم رو با اینجا درست و حسابی قطع نکنم باز ممکنه بر گردم .... برای همین به هیچکس جواب ندادم ...خیلی سنگدل بودم میدونم ....

مرجان عزیز ... برات ارزوی خوشبختی میکنم .... تعجب میکنم چرا هیچی نگفتی قبلش ... فک کنم داری به ارزوت میرسی ...
مرجان عزیز من هیچوقت تو رو فراموش نمیکنم .... تو برای من یک دوست واقعی و با محبت بودی ....
مرجان .... میدونم کم لطفی کردم .... اما تو بزرگواری ... امیدوارم منو ببخشی برای رفتن و تو میدونی چرا رفتم ...

مرجان تو بسیار عاقل و فهمیده و باشعور و پر انرژی بودی .... من همیشه تو رو تحسین کردم و تحسین میکنم ...

امیدوارم خدا پشت و پناهت باشه ...

شهرام یکشنبه 7 مرداد 1386 ساعت 04:57 ب.ظ

ممنونم از اون چند خط اخر پست قبلت ....خجالتمون دادی ...

امین جان ....داداش جان ...هر کسی بیاد اینجا بگه من هستم و نمیرم عسل زیادی خورده ....اینجا هم اومدن و رفتن داره ... بعضی ها مثه مرجان با خوشی میرن بعضی ها هم با ناخوشی ...

مهم اینه که در بودنمون چی باشیم ....چی یادگار بذاریم ....پشت سرمون چی بگن ...

مهران یکشنبه 7 مرداد 1386 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام داداش امین ......داداش امین .......داداش امین .....داداش امین ....داداش امین .....داداش امین ...

حالا چرا شیش بار نوشتم داداش امین حکایت از دلتنگیه ....عین اینایی که دلشون تنگ میشه همدیگه رو میبینن همو بغل میکنن هی اسم همو میگن ...

پست قبل رو خوندم ....و این پست رو ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد