به نام حضرت دوست
نه ، نه ؛ امکان نداره . آخه اون اینجا چیکار میکرد (؟!) پناه بر خدا ، ببین چقدر ظاهرش رو تغییر داده ؛ اصلا قابل شناسایی نیست ... یعنی اون واقعا خودشه (!) یعنی اون خودِ خودِ شــیـطـونــه ...
کمی که گذشت و تونستم به خودم مسلط بشم ، چشمای بهت زده و نگاه متعجبم رو به سمت جمعیتی که دور بساط شیطون جمع شده بودند ( و پیوسته به تعدادشون افزوده میشد ) ، برگردوندم . اولین چیزی که میخواستم بفهمم این بود که این همه آدم ، دم بساط شیطون چی میخوان ؟؟؟ لذا با بغض و کینه ای وصف ناپذیر ، به دست هاشون خیره شدم ؛ اولی رو در حالی دیدم که وجدانش رو در دست راستش گرفته بود و به شدت به دنبال گم شده ای می گشت ؛ ناگهان نشست و بعد از چند لحظه ، خوشحال و خندون ، رفت ؛ وقتی داشت میرفت ، منظره ای رو مشاهده کردم که باور کردنی نبود ؛ دست راستش خالی شده بود و در دست چپ ، بسته ای با مهره پستی داشت !!! بی اختیار اشک هام جاری شد و برای هدایتش دعا کردم . سرم رو که برگردوندم ، شجاعت نالانی رو دیدم که داشت با بزدلی معامله میشد ؛ اون طرف تر یکی داشت شرافتش رو با صندوقچه ای پول معامله می کرد ؛ اون یکی رو نگاه کن که چه آسان ، پاکیش رو به هوای نفس میفروشه و ... یواش یواش اشک هام به فریاد تبدیل شد . با سرعت به سمت شون رفتم و گفتم : آخه شما میدونید دارید با کی معامله می کنید که اینقدر ذوق و شوق دارید ؟ شما میدونید که دارید چه چیزهایی رو از دست میدید ؟ شما میدونید که ... اما هیچکی گوشش به این حرفها بده کار نبود ؛ اصلا مثل این بود که من رو نمی بینند « و شاید نمیخواستن ببینن (!) » از شدت عصبانیت داشتم دیوونه میشدم که یهو فکری به سرم زد . به خودم گفتم ، تو که اینقدر مؤمنی چرا نمیری سر وقت شیطون و اون رو بیرون نمی کنی ؟؟؟
ادامه دارد ...
یا حق