شیدا و علی

به نام حضرت دوست

بسم الله الرّحمن الرّحیم
« نادعلیاً مظهرالعجائب تجده عوناً لک فی النّوائب »
بخوان علی علیه السلام را که مظهر کمالات و صفات عجیبه است تا یاری کننده تو در تمام مشکلات و سختیها باشد

خدا رو شکر که امسال هم زنده موندیم تا شب های قدر رو لمس کنیم ؛ انشاءالله ، همگی تونسته باشیم آن طور که شایسته است ، قدره شب های قدر رو بدونیم !...

غریبه ، شب های قدر و دوستان دنیای مجازی ، با هم سر و سرّی دارند که امین (!) ازشون سر در نمیاره . مثل اینکه این بار نوبت « شیدا و علی » بود که به شب های قدر غریبه ، رنگ و بویی تازه ببخشند . یادش بخیر ، پارسال « محمد و نفیسه » و امسال ... ؛ البته امسال با پارسال خیلی فرق داشت ، آخه مسائل « آقا محمد » و « نفیسه خانوم »  یه جورایی بهم ربط داشتند (!) اما جریانات « شیدا خانوم » و « علی آقا » هیچ ارتباطی با هم ندارند ؛ حتما با « شیدا » آشنا هستید و ... ولی خوب ، عزیز دلم « علی » رو نمی شناسید .
حیف که اجازۀ فاش کردن هویتش رو ندارم و گرنه حرف های زیادی برای گفتن داشتم . میدونید دوستان ، شنیدن بعضی از حرف ها ، چشم انسان رو نسبت به نعماتی که داره ، باز میکنه و یه جورایی آدم رو از خواب غفلت ، بیدار (!) در اون حالت ، بیش از پیش ، مفهوم جملۀ : «« قدر لحظه لحظه ی زندگیت رو بدون »» را درک خواهیم کرد ؟!!! به هر حال ، بگذریم ...

چند شب پیش ، خواهرم موضوعی رو برام تعریف کرد که سوژه ی یکی از برنامه های رادیویی بوده و به صورت متنی و محاوره ای اجراء شده . از اینکه در اون برنامه ، به موضوع « ... ؟! » با زاویه ی دیدی جدید نگاه کرده بودن ، خیلی خوشم اومد ؛ برای همین به ذهنم زد که باز سازیش کنم . هر چند که قلم ناقص و ناخوانایی دارم ، اما امیدوارم که به مدد زیبایی مطلب ، کلام من هم قابل تحمل بشه !
راستش منم از پست های دنباله دار ، زیاد خوشم نمیاد اما چون مطلبش زیاده ، حیفم اومد که همش رو یک جا بنویسم و شما هم از سر بی حوصلگی بخونید و بگذرید (!) به همین علت از فردا صبح ، هر روز با پستی جدید ( که به صورت دنباله دار و البته بدون اجازه ی کامنت گذاشتن خواهد بود ) در خدمت تون هستم و در آخرین پست ( که چون هنوز متنش رو کامل نکردم ، نمیدونم دقیقا پست چندم میشه ) منتظر نظرات شما خوبان ، خواهم بود .
امیدوارم که مورد پسندتون واقع بشه .

شاد باشید و پیروز ...

یا حق

نظرات 7 + ارسال نظر
سولماز سه‌شنبه 10 آبان 1384 ساعت 11:23 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام داداشی گلم
دلت خیلی پاکه و اسه همینه که همه دوستت دارند
مواظب خودت باش

سلام خواهری عزیزم
خیلی ازت ممنونم . هم تو و هم سایر دوستان ، به من خیلی لطف دارید .
راستش پاک هست ، اما نه دلم ؛ این روانمه که بنکل پاکه پاکه . شبیه لوح (:
یا حق

شباهنگ دوشنبه 9 آبان 1384 ساعت 11:46 ب.ظ http://hamnafas.blogsky.com

سلام حضرت قریبه.
منظورم مشتاقانه منتظر نقل حکایتون هستیم.

علیک سلام بر رب النوع ملودی هااا
من هم منظور شما رو کاملا فهمیدم و از این اشتیاق تون هم بسی خوشحال و ممنونم ...
با این وجود ، اون حرفهایی که زدم ، لازم بود ؛ هر چند که به متن نوشته ی شما ، هیچ ربطی نداشت (:
یا حق

فرید یکشنبه 8 آبان 1384 ساعت 08:42 ق.ظ http://pashew.mihanblog.com

سلام
تبریک میگم عالی بود موفق باشید

به ما هم سر بزنید خوشحال میشم

علیک سلام
ممنونم ، شما لطف داری .
حتما خدمت میرسم .
شاد باشی و پیروز ...
یا حق

شباهنگ یکشنبه 8 آبان 1384 ساعت 03:40 ق.ظ

مشتاقانه منتظریم.

سلام بر ملودیه زندگی
شباهنگ عزیز ، من خیلی شرمنده ی تو هستم . باور کن این کارهای ماه رمضون و این وقت کمش ، حسابی داره امانم رو میبره .
نمیدونم که با چه رویی بیام ، تو وبلاگت کامنت بگذارم . خیلی خیلی شرمندم ، غریبه رو ببخش ...
یا حق

یوکابد شنبه 7 آبان 1384 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام شاید اومدن من به این سرزمین اشتباهه شایدم من احساس بیهوده دارم که در زمره دوستان تو هستم . بهرحال اومدم بگم که دوست غریبه من دلم برای همه تنگ شده و برای تو بیشتر از همه . ممنونم بابت کامنتی که گذاشتی برام وبه خواهرت هم سلام منو برسون وبگو مرسی که منو به یادت آورد .
**********************************************
اگر رویاها را بذرهایی تصور کنیم که خاک را می‌شکافند و کنار می‌زنند تا برویند. رویاهای ما گلهایی هستند که به هوا و نور نیازمندند تا رشد کنند، ترس به مانند خاکی است که راه بذر را سد کرده است. چنانچه بذر بخواهد جوانه بزند و بشکفد و بروید باید خاک را کنار بگذارد و از آن بیرون آید. حضور ترس در زندگی به این معناست که رویاها هنوز نمرده‌‌اند و می‌خواهند زندگی کنند .
اینم یه جمله یادگاری برای تو دوست خوبم .
**********************************************
منتظر نوشته بعدیت هستم ببینم موضوع چیه ؟
بای سلام منو به امام هشتم هم برسون

سلام یوکابد جان
دیگه چه اتفاقی افتاده ، بزرگوار ؟ خودت ترک غریبه میکنی و بعد میای تیکه میندازی ؟؟ خودت به حقیر افتخار خوندن کامنت هات رو نمیدی و بعدش میای میگی که احساس بیهوده داری ؟؟؟ بقول یک مثل معروف : « باز خودت ، بریدی و دوختی و ... !!! » یعنی اینکه خودت به تنهایی مسئله ای رو مطرح کردی و بعدش درباره ی اون قضاوت کرده و تنهایی رای صادر میکنی ؟؟؟
آخه من که هر چند وقت یکبار میام پیشت ؛ اما وقتی تو چیزی نمیگی ، خوب من هم فکر میکنم که اضافی هستم . بقول خودت ، احساس بیهودگی میکنم . از اون مهم تر ، میترسم که خدایی نکرده حضورم باعث رنجش خاطر تو بشه . حالا انصافه که بیای و بگی ، اومدنت به خونه ی من اشتباهه ؟؟؟ بگذریم ...
میدونی یوکابد ، نمیدونم که اشکال از کجاست (!) راستش همه دلشون برای گذشته تنگ شده ؛ تو ، نفیسه و ... خیلی جالب و یا بهتر بگم ، عجیبه .
به نظر تو چرا این طوری شده ؟
در ضمن ، چه خواهرم بگه ، چه نگه ؛ و همچنین ، چه دلت بخواد و چه نخواد ؛ من به یاد تو هستم ، و همیشه خوبیهات رو ستایش میکنم ...
اگر که توفیقی بود و مشرف شدم ، حتما « مثل همیشه » سلامت رو میرسونم .
یا حق

ترنم ــ رضا باصفا ــ شنبه 7 آبان 1384 ساعت 05:26 ب.ظ http://reza-khoy.blogsky.com

سلام
بازم مثل قدیما باحاله.
یه سر بزن میشناسی دوست قدیمیت رو .
یاحق......

سلام رضا جان
ممنونم عزیز ...
اصلا مگه میشه که کسی آقا رضا رو نشناسه ؟؟؟
راستی ، تو یهو کجا رفتی ؟ یعنی اینجا اینقدر بد بود که بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی ؟!!! (:
خیلی مخلصیم آقا رضا . حتما خدمت میرسم .
یا حق

آتنا شنبه 7 آبان 1384 ساعت 09:20 ق.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست من سلام
دلم می خواست خانه عشق مرا کسی خراب نمی کرد .... دلم می خواست که روزهای خوب هیچ وقت تمام نمی شد .... از همیشه تا هنز عاشق مانده ام ... « من مانده ام ملال و غمم رفته ای تو شاد ... با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است ... ای تخته سنگ پیر گویا دگر فسانه به پایان رسیده است .... » افسانه ! دیگر دلم هیچ آهنگی نمی نوازد و من ، قندیل کوه واپس زده ای هستم که در ایستایی یک خیال همچنان چشم به راه خورشید نشسته ام ! یخ کرده از اضطراب تنهایی و پرواز خواهشهای دل ! تنها همین یک شعر برایم کافیست ..... من دیگر ساده تر از این نخواهم شد .... نسیم را در کوله پشتی خویش برایت آورده بودم ... طوفان از دستهای من گریزان است ... باورت نشد ... نمی دانم چرا ؟ .. و من در کوچ همچنان به دنبال رهایی سرگردان مانده ام و روح صاعقه زده من باورش نشد فرار چیست ؟! من نخواهم گریخت ... خواهم ماند ... خواهم سوخت و خاکستر حرفهای خویش را روزی آب خواهم کرد در دل سنگ ترین سنگهای روزگار ... همیشه با یادت .... جان شیفته را یدک خواهم کشید ......
به عاشقانه های من هم تشریف بیارید

علیک سلام
قبل از هر چیز ، از اینکه من رو دوست خودتون خطاب کردید ، بسیار ممنون و متشکرم .
با خوندن کامنت و همچنین ، یک نگاه اجمالی به وبلاگ زیباتون ، به آسانی میشه تشخیص داد که حامل یک درد هستید (!) دردی که ماه ها و شاید سالهاست که باهاش دست و پنجه نرم میکنم . خوب میدونید چه دردی رو میگم (!) آره ، همون درد قدیمی فراق ...
هر چند که این درد ، شامل حال من نمیشه و بیشتر غم فراق عزیزان مجازیم رو میکشه ؛ با این وجود ، کاملا سوزشه این زخم رو حس کردم .
فعلا به دلیل اطلاعات کم و ناقصم ، نمیتونم چیزی بگم . بهتره که بیشتر باهم آشنا بشیم و بعد در مورد این مطلب صحبت کنیم . این جوری قطعا مفیدتر خواهد بود .
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد