نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

ایزوله

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

***
دانش سه قسم است:

فقه براى دین، پزشکى براى تن و نحو براى زبان.

حضرت علی علیه السلام
***


   برخلاف صبحها که نگهبان درب ورودیش تا سجل آدم و گرین کارت حوا رو شصت بار زیر و رو نکنه (!) اذن ورود نمیده ، شب ها تا حدودی کی به کی میشه و ملت واسه خودشون خوشحال میرن تو (پوزیشن: اورژانس بیمارستان قائم (عج) ساعت 18:40) با پسرخالم تو بیمارستان قرار داشتم اما محل استقرارش رو نمیدونستم . همون مسیر هفته پیش رو طی کردم و خودم رو به بخش ریه رسوندم . از خانم دکتری که مسئول بخش بود پرسیدم : آقای فلانی اینجا هستن؟! گفت : ایشون فقط صبح ها میان این بخش و شب ها اگه بیان صرفا واسه کشیکه .. دست از پا درازتر مسیر راه پله رو در پیش گرفتم و خودم رو به همکف رسوندم . از خدا که پنهون نیست ، از شما چه پنهون که کم کم داشت بوی آزار دهنده بیمارستان بر روی روح لطیفم‌ (!) تأثیر منفی میذاشت و دیدن درد بیماران، دست و پام رو شل کرده بود . چند دقیقه ای تو راهروها قدم زدم، سرکی به بخش های مختلف کشیدم و پیوسته به همراهش تماس میگرفتم اما خبری ازش نبود که نبود . نزدیک درب جنوبی اورژانس بودم که به ذهنم زد برم از اتاق نگهبانی بپرسم، لوحه ای، لوحی، لویی،‌ لامی چیزی واسه کشیک هاشون دارن یا نه (!) اما اونجا هم با مشت و لگد از ذوق ظریفم (!) استقبال کردن و گفتند : ما لوحه ی رزیدنت های تخصصی رو نداریم، برو از بخش اورژانس داخلی بپرس . وارد اورژانس داخلی که شدم، همینجووور مصیبت بود که از در و دیوارش میریخت، یه لحظه حس کردم که وارد برزخ زمین شدم (خدا قسمت نکنه!) از یکی شون که ظاهرش بیشتر به مسئولین بخش میخورد و مثل بقیه تو سر و کله اش نمیزد و لای تخت ها نمیچرخید، پرسیدم که فلانی اینجاست (؟!) اما اون هم ضد حال آخر رو مثل آخرین تیر ترکش زد وسط احساسات حساااااسم (حالا هی به خودم میگفتم که حساس نشو!) و گفت که امشب ندیدش .. همون چند لحظه ای که بین مریض ها ایستاده بودم، برام این قدر سنگین بود که کلا قید خون دادن رو از بیخ و بن زدم و در حالی که تو دلم به سازمان انتقال خونی که صرفاً خون بسته ای میگیره، کلمات قصار اهداء میکردم (آخه به خاطر 70 سی سی خون من رو به این روز انداخته بود!) دوان دوان به سمت درب خروجی حرکت کردم . هوای آزاد که به مخم خورد ، گفتم بد نیست آخرین زنگم رو هم بزنم و شروع کردم به گرفتن شمارش .. دیگه داشت تلفن قطع میشد که برداشت ؛ الو.. سلام دکتر ، کجایی (؟!) سلام ، من تو بیمارستانم، الان سرم خیلی شلوغه، یه نیم ساعتی بشین تو اورژانس داخلی (!) سعی میکنم زود بیام ...




   ساعت حدود 19:20 بود که بالاخره بهم زنگ زد و گفت: من تو اور‍ژانس داخلیم، کجایی پس؟! گفتم بابا اونجا اینقدر داغون بود که فرار رو بر قرار ترجیح دادم (!) خندید و گفت بدو بیا .. وارد که شدم دیدم چند نفری برگه به دست دارن ازش سوال میپرسن . رفتم جلو و سلام علیکی کردیم و با هم وارد بخش شدیم .. چشم هاش داشت تخت های دور و بر رو رصد میکرد و حس کردم که داره دنبال جای خالی میگرده !.. خدا خدا میکردم که جایی پیدا نشه چون اگه کنار اونا میخوابیدم،‌ جونم در میومد (!) رسیدیم به انتهای راهرو که گفت : بیا شاید اینجا کسی نباشه . جلوتر که رفتیم، وجنات اتاق خوف انگیزی در نظرات لرزانم ظاهر شد که سر دربش نوشته بود : "اتاق ایزوله"




   از توصیف اوضاع و احوال اتاق مذکور صرف نظر میکنیم تا بیش از این، روده پست به درازا نکشه .. میرسیم به اونجایی که پسرخاله گرام داشت فشارم رو میگرفت و در حالی که با همکارش خارجه گینی بیاناتی رو رد و بدل میکردن، بهم گفت که امشب مسئولیت یک سوم بیمارستان برعهدش هست و از اینکه خودش نمیتونه ازم خون بگیره، عذرخواهی کرد و رفت . ما موندیم و همکار دکتر و یک سرم پر و یک سرم خالی و دو تا ست سرم و یک آنژیوکت !!


 


   زیر چشمی دیدم که داره یکی از ست ها رو به اون سرم خالی وصل میکنه و با سرنگ مایه سفید رنگی رو درونش میریزه . ازش پرسیدم: ببخشید، این مایه برای جلوگیری از انعقاد خونه؟! گفت : درسته .. تو مراکز اهداء خون بسته هایی هست که مدام مایه ای در لوله هاش جریان داره و جلوی انعقاد خون رو میگیره؛ ما چون امکانات اونجا رو نداریم،‌ خودمون این مایه رو اضافه کردیم و با توجه به میزان غلظت خون شما،‌ امیدوارم بتونه مشکل مون رو حل کنه . در همین حین با دستکشی که تو جیبش بود، بازوم رو بست . وقتی میخواست آنژیوکت رو بزنه ازم پرسید: ببخشید ، میشه بپرسم از چه ادکلنی استفاده میکنین؟! یواشکی یه نگاهی بهش انداختم که ببینم منظورش از این سوال پرت کردن هواس منه (مثل بچه ها که ازشون میپرسن: عموجان کلاس چندی؟!!) یا واقعا این سوال براش پیش اومده (!) که دیدم نه ، گویا ذهنش بدجوری درگیر بو شده !.. با خنده بهش گفتم : رویاله ، البته قابل شما رو هم نداره (!) با تعجب گفت : رویال .. گفتم : آره ،‌ مال شرکت رساسین ؛ دوتا رنگ هم داره ، گرین و بلو .. این گرینه (!) ست رو به آنژیوکت متصل کرد و خون داخل لوله جاری شد . در حالی که به نظر میرسید خیالش کمی راحت شده گفت : راستش من از بوهای سرد و تند خوشم میاد .. البته چندتا دارم اما این خیلی معرکست . منم گفتم : آره ، بوی خوب و موندگاری داره، دقیقا برخلاف بوی گرم که به هیچ وجه نمیتونم باهاش کنار بیام و عجیب سر دردم میکنه .. زد زیر خنده و گفت : عجب تفاهمی (!) سرم پر رو که به گیره بالای سرم آویزون کرد ازش پرسیدم: اتفاقی افتاده که میخواین بهم سرم بزنین؟ گفت : نه ، دکتر گفتن برای اینکه حجم کم شده خون باعث افت فشار و سرگیجه تون نشه، نصفی هم سرم بهتون بزنیم .. از دور نگاهی به ست متصل به دستم کرد و با چهره ای که بیشتر شبیه یک علامت سوال بزرگ بود، به سمت تخت اومد . نچ نچی کرد و گفت : با اینکه آنژیوکتون رو هم بزرگ انتخاب کردیم اما آخرش بند اومد (!) کمی ست رو فشار فوشور داد، دستم رو باز بسته کرد و به آنژیوکت ور رفت اما فایده ای نداشت . یکدفعه مثل کسایی که موضوع مهمی رو کشف کردن گفت : وایسا وایسا الان میام؛ منم مونده بودم که با این همه چیزی که بهم وصل هست، مگه میشه جایی هم رفت (؟!) بعد از چند دقیقه دیدم با یک سطل آشغال نو و بسته ای که حاوی تیغ بود، وارد اتاق شد . سرم خالی که کمی توش خون جمع شده بود رو گذاشت داخل سطل و ستش رو با تیغ برید . با لحن مظلومانه ای بهش گفتم : حالا من گفتم که خونم به درد سطل آشغال میخوره اما دیگه نه به این حد !...




   دیگه بگذریم از اینکه وقتی عملیات خون گیری به پایان رسید (من هنوزم نمیدونم که چطور از خون داخل سطل فهمید که میزانش 70 سی سی شده!) و سرم رو بهم وصل کرد، براش کار پیش اومد و رفت؛ در نتیجه من موندم و سرمی که تا نصفه رفته بود و مجبور شدم خودم قطعش کنم و تازه بعدش کسی نبود که آنژیوکتم رو بکشه و پسر خالم هم به گوشیش جواب نمیداد و سرتون رو درد نیارم.. نیم متر آنژیوکت به مدت نیم ساعت الکی الکی تو رک ما حال کرد تا اینکه بالاخره پسرخاله به دادش رسید !!

پ.ن : مدتی بود که شرح حال نویسی نکرده بودم، دلم تنگ شده بود .. ببخشید اگه طولانی شد!!

***
ناتوانترین مردم کسى است که توانِ به دست آوردن دوستان را ندارد

و ناتوانتر از او کسى است که دوستى به دست آرد و او را از دست بدهد.

حضرت علی علیه السلام
***


شاد باشید و شادی آفرین
یا علی مددی
یا حق

نظرات 9 + ارسال نظر
آتنا دوشنبه 26 اردیبهشت 1390 ساعت 12:21 ق.ظ

khob bayad begam entezaretun kheili tul nakeshid va ma tashrif farma shoDm!!!!
reshdat????na jane man reshdat amin???
oon reshtate na reshdat!!!!

بابا تشریف فرماااااااا... بابا خودشیفته .. بابا خجسته ..

آتنا میزنم تو مخت هاااا.. آخه فرزند خلف حضرت آدم (!) سرکار علیه تا حالا نگارش کلامی ندیدی ؟؟

آتنا شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 01:52 ب.ظ

سلام.
چه مطلب طویلی بود جان کندیم تا خواندیم!!
روحیه ی لطیف؟؟؟کی؟؟؟؟شما؟؟؟عمرا!!این جور که ما شما را می شناسیم بسیار هم خشن آلود رفتار می کنید دقیقا برعکس بنده!
میگم شما به این سطله که چه جور فهمید شده۷۰سی سی گیر نده بین اول املاتونو درس کنین که"رگ"رو نوشتین"ک"!!!
شما اینو اصلاح کنین تا دفه ی بعد که خدمت برسیم!

سلام ..

الهیییییییییییییییییییییییی.. (با تو نیستم الهه، تو برو درست رو بخون!) نبینم خواندنت رو (یعنی همون جان کندت روو!) خدا نکنه خانووووووووووم .. آره ، این پست به عمد کمی طویل تر از سایر عرایض شد تا کمی قلم بیاساییم و بر تنه نیمکت متن بتراشیم تا قدرت نداشته نگاشتن رو بیش از پیش از دست ندیم

این نشون میده که تو به هیچ وجه سنگ شناسه (اشاره ای نامحسوس به شخص نامشخصی به نام امین ، صاحب قلب های سنگین و زمخت و کج و خشن و شفت و شل و ...) خوبی نمیشی ؛ بازم شانس آوردی که رشدت زمین شناسی نیست وگرنه فاجعه آفرین میشدی (!) باور کن که برخی از "کانی ها" هم میتونن لطیف و حساس باشن

اممم... والا من که نفهمیدم تو کدوم خط به جای رگ ، ک نوشتم اما این رو میدونم که تو در خط پنجمت به جای برین نوشتی بین !!
ما همچنان منتظریم که حضرت عالیه تشریف فرما بشین

لیگاند جمعه 23 اردیبهشت 1390 ساعت 08:38 ب.ظ

سلام
جای ما خالی...صحنه های جالبیو از دست دادیم!
ایشالا بهتر میشی پسرم ...
البته بهتر که شدی...اینجوری میگی ملت فک میکنن رو به موتی...
بابا ایها الناس حالش از ماهام بهتره...

و علیکم السلام

جای شما همیشه خالیه .. تازه گاها خالی خال خالیه !!
بله .. اما چه فایده؟! آخه اون هایی هم که صحنه را دیدن، نپسندیدن

به دعای دوستان ، شاید ما نیز شفا یافتیم

ای بابا .. این آخر عمری هم نمیذاری دو قرون خودمون رو واسه ملت لوس کنیییییم !!

عجبا .. خب بیا ،‌ جهنم و ضرر .. این رو بگیر علی الحساب صدات درنیاد تا ببینیم خدا چی روزی میکنه !! (دیدی مثلا طرف داره خلاف میکنه، بعد به شریکش میگه : حالا وایسا ببینیم آخرش چی میشه .. شاید خدا خواست و فلان اتفاق افتاد !! )

ستاره کوچولو پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1390 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام .
اولا منم همون چیزی برام سوال شده که واسه مونا جونم سوال شده . چرا تو سطل؟
دوما داداشی فکر نمیکردم انقدر روح لطیفی داشته باشی و حسااااااااااااااس باشی و یه جورایی جون عزیز . در ضمن نیمکت خیلی خوشگل شده بهاااااااااری شده . چیزی که من عااااااشقشم .

علیک سلام
امممم.. پس میشه نتیجه گرفت که تو هم مثل مونا جون (!) کلا اصل داستان رو نگرفتی . البته یک احتمال محتمل تری هم وجود داره و اون اینه که من کلا جریان رو بد تعریف کردم ، آخه به نظر میرسه که هیچکسی نگرفته که آخرش چی به چی شد
صرفا من باب توضیح باید عرض کنم که خون با حجم کم رو نمیشه در مراکز اهداء خون تقدیم ملت شهید پرور کرد ، لذا باید برید یه جایی مثل بیمارستان که کی به کیه و خونت رو تو سطلی ، گوشه راه رویی، زیر پله ای و ... خلاصه یه جایی خالی کنی و بیای بیرون

ای بابا .. تو به ظاهر مزخرف ما نگاه نکن آبجی (!) درون این سینه سنگی ، قلبی کوچک همچون کلاغ در حال تبیدنه !!

چشات خوشگل میبینه .. قطعا بهار هم عاشق توست برو خوش باش که طرفت رو پیدا کردی

نفخ صور پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1390 ساعت 10:17 ق.ظ

سلام علیکم

عجب!
پس ما بچه هیئتی هستیم ...
دمت گرم مومن
از حضرت علی ع داریم که : دو کس نسبت به من به هلاکت می رسند یکی آنکه مرا بسیار بالاتر از آنچه هستم ببرد و یکی آنکه با من عنادها ورزد...
حالا ببینم زورت میرسه با کله منو پرت کنی پایین

اون موجودی هم که عرض کردین رو اکثر اوقات میبینم
تازه یادش اومده که کتابی هست جزوه ای هست امتحانی هم هست
باشه بهش میگم یه نیمکت نشینی سلام رسوند

"یا علی"

سلام از ماست

عجب به جمال دل انگیزت (یه چیزی تو مایه های پرویز پرستویی!)
یعنی نیستی ؟! البته توصیه میکنم که به واژه هیئت از جنبه کلیت ماجرا، نگاه کنی
یادش بخیر یه زمانی وقت سلام کردن میگفت "سلام مومن!" رفقا کلی برام دست گرفته بودن

چه جالب، برعکس من هم چند روز پیش این روایت رو دیدم و بسی لذت بردیم .. چرا که دقیقا انگشت بر روی تندروی ها و جهالت هایی گذاشته که از دیر باز بوده و متاسفانه همچنان هم ادامه داره .. با این وجود مطمئن باش که نه تنها بنده ، بلکه 10 نفر هم همچو حقیر سست ایمان به دل و جیگرت چنگ بزنن و تکون بدن، عمرا بتونیم تو رو ارزنی جا به جا کنن مگر .. مگر تو به آنچه که هستی ایمان نداشته باشی !!

بابا اون بشر رو چه به درس خوندن آخه ؟!
بهش بگو سریعتر فراز امتحانات رو پشت سر بگذاره که امین و نیمکت و نیمکت نشین هاش ، در نشیب راه طریقت عجیب محتاج مرشد و راه بلد هستن !!
البته از حق نگذریم ، موسی (همون موجود!) به درستی هارونی (سرکار علیه!) رو انتخاب کرد و در میان قوم نیمکت گذاشت

درود بر دل پاکت ..
علی مددی ..
یا حق

عابر چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 02:10 ب.ظ

راستی تر اینکه خوب شد بالاخره من و شما تو یه چیز با هم تفاهم داشتیم (!!) اونم بوی عطره !
راستی رویال یا روبال ؟ ب یا ی؟

چه جالب .. بازم خدا رو شکر که نمردیم و یک نقطه مشترک با عابری در حال عبور پیدا کردیم ! ببینم، حالا مطمئنی که این تنها تفاهمی هست که با من داری

والا ما که رو "یال" هستیم .. میگم نکنه شما رو "بالی" ؟!

عابر چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 02:08 ب.ظ

راستی میگم حاج آقا "التماس دعا" . یه وقت ریا نشه خدایی نکرده !!

پدر جان .. از دل خوشم که نبوده کــــــــــه،‌ به زور بردنم (!) میگن اگه خون ندی میمیرییییییییییی

عابر چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 02:08 ب.ظ

الهییییییییی

میگم بهت توصیه می کنم بجای اینکه اینقد خودتو اذیت کنی و در به در دنبال پسر خالت بگردی، زین پس هر وقت خواستی خون بدی برو میدون استقلال،سازمان انتقال خون اونجا راحت و در اسرع وقت، خون مبارکتو تقدیم مسلمین کن !

و ربییییییییییییی ..

دِ پست رو نمیخونی دیگه عابر من (نمونه جدیدی از برادر یا خواهر منه !) اگه 70 سی سی خون رو میشد به مراکز انتقال خون بدم که این همه خودم رو اذیت نمیکردم .. مرکز میلاد هم که شما میفرمایید، بنده 2 بار خون دادم . اما محض اطلاع ، این مراکز صرفا بسته های 450 سی سی میگیرن !

بابا دوستدار اسلام و مسلمین

مونا چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 01:50 ب.ظ

سلام
واااای .. چقدر اینجا خوشگل شده
الهی آبجی کوچولو بمیره که به احساسات لطیف داداشش بی توجهی شده !
حالا خوبه پارتی داشتی !!
اول اینکه دو تا سوال واسه من پیش اومده .. چرا حتما 70 سی سی ؟ چرا تو سطل ؟؟
و اینکه
راستش این موضوع من رو یاد سرم مامانجون انداخت .. خدا رحمتش کنه .. یه مدت دچار عفونت خونی شده بود . یه روز که رفته بودم اونجا دیدم دایی نشسته و همین طور داره با سرمش کلنجار میره .. تا منو دید گفت بیا مونا ! به هر رگیش که میزنم پاره میشه .. از طرفی بدرگم هست . بیا دستش رو نگه دار !رفتم و کنارش زانو زدم . دیدم همین طور داره دنبال رگش میگرده ..به شدت مضطرب بود و همین طور عرق میریخت .. آروم صداش کردم و در همین حین گفت یکی دیگه پیدا کرده ! دیدم دستاش به شدت داره میلرزه ! خودشم با تشویش گفت که نمیتونم ... دستام داره میلرزه !
یه نگاهی به صورتم انداخت .. نمیدونستم چه عکس العملی باید داشته باشم . فقط لبخند زدم و سعی کردم با آرامش نگاهم آرومش کنم .یهو متوجه تسبیح کنار سر مامانجون شدم . مامان هم دقیقا همون لحظه از آشپزخونه اومد بیرون و جهت نگاه من رو دنبال کرد که به تسبیح خیره بود ! گفت مونا نذر کن .. منم با کمال اطمینان گفتم باشه .. حتما این دفعه جواب میده .. دیدم دایی داره بر و بر ما دو تا رو نگاه میکنه ... بعد یه نیم نگاهی به صورت مامانجون انداخت و سوزن رو برد جلو .. وقتی دیدم دستش نمی لرزه و کمی آروم شده خیلی خوشحال شدم .. قشنگ تر از اون این بود که رگ هم پاره نشد ...! دایی میگفت اگه سرم بهش وصل نمیشد از شدت عفونت از دست رفته بود .. اینا رو گفتم که بدونی درسته این کار واقعا صبر ایوب و دل و جیگر شیر میخواد ولی مثل هرکار مفیدی نتیجه ی خوبش به آدم حس کمال میده .. وقتی از بین هر 100 نفری که علائمش میره و CPR میشه یکی زنده می مونه .. وقتی برای هر بارش باید 2 ساعت یه تک عرق بریزی .. حتما ارزشش رو داره ... ارزش حیات !
بازم الهی آبجی بمیره واسه اون خون های از دست رفته ت ! ببینم .. کمپوت میخوری ؟

علیک سلام..
چشات قشنگ میبینه آبجی خانم

واااا.. خدا نکنه . باز تو از جون آبجی ما مایه گذاشتی (؟!) بیام گوشت رو بکشم
آره بابا .. اگه پسرخاله نبود، یحتمل تو اون آشفته بازار ، بجای گرفتن خون آپاندیسم رو در میاوردن و میذاشتن کف دستم (!) بعدشم میگفتن پاشو برو خونتون

هدف از 70 سی سی این بود که مقدار کمی از خون کاهش پیدا کنه تا بشه این کار رو هر چند هفته یک بار تکرار کرد و با این روش غلظت خون به مرور زمان کم بشه .. و اینکه چرا تو سطل ؛ من این همه نوشتم که بگم خون من بیچاره رو الکی الکی ریختن تو سطل ، بعد حالا تو میپرسی چرا تو سطل ؟!!!

خدا بیامرزش .. هنوز شب هایی که میگفتی نوبتی میرفتین پیش ایشون واسه مراقبت و ... تو ذهنم همست . خدا رحمت شون کنه . واقعا کار سخت و البته ارزشمندی هست و قطعا ارزش حیات رو خواهد داشت

ای بابا مونا .. نبینم دیگه از جونت بذل و بخشش کنی هاااا حالا تو هی رو اعصاب بدون خون من پیاده روی کن
(جالبه بدونی که با توجه به رژیم غذاییم، کمپوت هم نمیتونم بخورم!)
هییییییییشکیییییییییی من رو دوست نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد