نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

می گوید حسین ...

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام



آب می گوید حسین مهتاب می گوید حسین
منبر و سجاده و محراب می گوید حسین

بیشه می گوید حسین اندیشه می گوید حسین
غنچه و باغ و گیاه و ریشه می گوید حسین

گاه می گوید حسین ناگاه می گوید حسین
شمس و نجم و کهکشان و ماه می گوید حسین

تار می گوید حسین دستار می گوید حسین
شام و کوفه کوچه و بازار می گوید حسین

بال می گوید حسین اقبال می گوید حسین
این دل سر گشته در هر حال می گوید حسین

نار می گوید حسین گلزار می گوید حسین
شاه مردان حیدر کرار می گوید حسین

یار می گوید حسین ایار می گوید حسین
فاطمه بین در و دیوار می گوید حسین

خاک می گوید حسین افلاک می گوید حسین
مجتبی با سینه ی صد چاک می گوید حسین

یاس می گوید حسین احساس می گوید حسین
در کنار علقمه عباس می گوید حسین

روح می گوید حسین مشروح می گوید حسین
ساقی سر تا به پا مجروح می گوید حسین

چاره می گوید حسین بیچاره می گوید حسین
غنچه شش ماهه در گهواره می گوید حسین

آل می گوید حسین گودال می گوید حسین
تازیانه بر تن اطفال می گوید حسین

شیر می گوید حسین شمشیر می گوید حسین
در تن شه سنگ و تیر و نیزه می گوید حسین

هوت می گوید حسین لاهوت می گوید حسین
ذوالجناح از قتل شه مبهوت می گوید حسین

ناله می گوید حسین آلاله می گوید حسین
در خرابه دختری با ناله می گوید حسین

عود می گوید حسین معبود می گوید حسین
تا ظهورش مهدی موعود می گوید حسین


پ.ن1 : فعلا سفرنامه باشه طلب دوستان تا به زودی خدمت تون تقدیم کنم

پ.ن2 : جواب کامنت های پست قبل رو دادم، البته جواب آتنا رو به صورت آف براش گذاشتم


شاد باشید و شادی آفرین
یا علی مددی
یا حق
نظرات 37 + ارسال نظر
ماهی سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 11:08 ب.ظ http://www.mahi.rozblog.com

سلام. مهندس نیست بابا آپ شو دیگه تنبل

علیک سلام دخترم..
ببین، یعنی فقط به خاطر توووووو...

فاطمه دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 12:34 ب.ظ http://bikhyal-baba.blogsky.com/

یک عدد امین به شدت گم شده است

از یابنده تقاضا میشود زودتر بیابدتش

گم گشته .. گور به گور گشته (!) البت مشکل خاصی حادث نگشته .. کلا هر که گشته ، نهایتا نگشته .. چون‌ خدابیامرز هملت هم از دیرباز درگیر همین گشته !!

از اداره پست خبر رسیده که یابنده درگیر انداختن شخص مفقوده در صندوق پست گشته .. گویا فرد مذکور از درب صندوق هم جا نگشته (!)

ممنونم فاطمه عزیز که به فکر و به یادم هستی .. رضا مارمولک کجاست که یه دل انگیز نثارت کنه !

ماهی شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 11:40 ب.ظ http://www.mahi.rozblog.com

سلام عرض ارادت خوبی یا بهتری؟ از دخترت چه خبر؟ هواست به شیرین کاریا و دسته گلاش هست یا نه ؟ حالا بگذریم ... ماهی عادت داره خلاف جریان آب شنا کنه این اصلا غیر طبیعی نیست ... نگران این هستم که اگه روزی خسته بشم نکنه مرده باشم اما چون هنوز داغم حالیم نباشه که مردمخلاصه که اصلا جونگیره کسی رو که داره خلاف جریان شنا می کنه ... آمممممممین...
شهادت اون که تو تبلیغات و عزاداری ها از دست به عصا بودن و غصه و گریه کردنش می گنه که نه شهادت بانویی رو تسلیت می گم که انقدر به خودش و خداش اعتقاد داشت که تو تنها ترین تنهایی هاش باز هم ایستاد و از پا نیفتاد.
ایام به کام
علی یارت

علیک سلام ادب من رو هم تسلیم ارادتت کن سرخوشان را که خوب و بدی نیست، یا شیخ ! والا خبراش دست شماست ، این کوچولو خدا رو شکر دست به شیرین کاریش خوبه، چشم برگردونی میبینی دو - سه تا کار جدید ارائه کرده ! اولا که خدا نکنه ، ثانیا هم گمان نکنم جسم مرده هر چه قدر هم که گرم باشه یا گرمش بکنی ،‌ بتونه برخلاف جهت آب شنا کنه !! با این حال ،‌ با داستان جوگیر نشدن و نبودنت کاملا پایم

احسنت بر شما باد که به زیبایی از مادر بشریت یاد کردی .. بنده هم به شما و همه بروبچ نیمکت تسلیت میگم .. برعکس چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که آیا عاشق تر از فاطمه هم خدا رو در عرصه وجود،‌ آفریده؟! گمان نکنم ...

علی مددی
یا حق

ستاره کوچولو شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 08:19 ق.ظ

سلام ......

* مانند بیابان اگر دلتان لرزید بغضتان ترکید کسی اینجا محتاج دعاست اگر یادتان بود و باران گرفت دعایی هم برای منه بیابان کنید.
* باران رحمت خدا همیشه می بارد تقصیر ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفته ایم .

دنیا به کامتان شیرین ................

سلام از ماست ..

میگم فسقلی ،‌ تو هم واسه خودت یه پا فیلسوف بودی و رو نمیکردی هاااا... !!

نه ، خوشم اومد .. کم کم داره استعدادهات شکوفا میشه .. عنقریبه که گل هم بدی

شیرین کامی ازلیت ، ابدی باد ..

فاطمه جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 02:49 ب.ظ http://bikhyal-baba.blogsky.com/

یا ال...


http://bikhyal-baba.blogsky.com

به به ، تبریک عرض میکنم

اصلا به همین مناسبت ، بزن زمین اون گوسفند روو....

(من رو ول کنین، گفتم گوسفند رو پدرجان !!)

مونا جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 01:24 ب.ظ

قبلی من بودم

چرا اینقدر به خودت فشار میاری ؟!

[ بدون نام ] جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 01:23 ب.ظ

عابر دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 11:23 ب.ظ

تو واقعا خجالت نمی کشی بشر؟!

راستش رو بخوای ، خیلی دوست دارم اما چند وقتیه که کلا خجالتم نمیاد .. حالا چه با کشش و چه بی کشش!

ماهی شنبه 20 فروردین 1390 ساعت 02:07 ق.ظ http://www.mahi.rozblog.com

سلام. وبم میای؟

سلام از ماست ..

رسیدیم دست بوس تون ..

یا حق

مونا جمعه 19 فروردین 1390 ساعت 11:38 ق.ظ

سلام
من آنلاینم آقا .. هرکی کاری باری داره ما هستیم !

علیک سلام ..
ما اون موقع نبودیم و وقتی بود شدیم که دیگه شما نبودی و ... ببینم،‌ این الان اسمش دعوت به چک عمومی بود دیگه، نه ؟!

minerva جمعه 19 فروردین 1390 ساعت 10:56 ق.ظ

بروبچ میگن سکوت علامت رضایت هست ها..دیدن گفتن عروسی گرفته پازل ما رو خبر نکرده!خو اگه شایعه بود باید تکذیبش میکرد دیگه...ولی هیچی نگفت باران!خب این ینی چی؟؟؟ینی آره دیگه...حملهههههههههههه!
امین میبینم که مورد آماج حملات عابر قرار گرفتی!اشکال نداره...بزرگ میشی یادت میره ۱۰سال یکبار آپ میکردی

وااااا الهه، بچه که اومد تکذیبش کرد دیگه (!) تازه اقرار هم کرده که این بوی خوش پلو ، از منزل عمه جان بلند شده و ردای دیش دیری دی دی بر تن دختر عم بزرگوار نموده اند!

بنده هم کلا فحش خورم ملس هست و کم و بیش مورد لطف دوستان قرار میگیریم (البته بهش نگی که روش میره بالاهااااا... 100% حق با عابره !)

عابر پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 06:35 ب.ظ

اگه دلتون خواست ..
اگه همه کاراتونو کردین و بیکار بیکار شدین ..
اگه عشقتون کشید ..
اگه حال کردین ..

"اینجا رو آپ کنین!!"

بیا مادر این گل گاو و زبون گوسفند و کله پاچه مورچه و سیراب شیردونه یک شیر بی دندون رو بخور ... که عنقریب است، خدایی نکرده خدایی نکرده زبونش لال و چشمش کور و دندش نرم، غش کنی هااا... !!

آخه من چقدر جز جیگر بزنم که نخور ، خواهر من نخور، مادر من نخور، عزیز من نخور .. حرص نخور ، جوش نخور ، غم نخور، غصه نخور .. به جان خودم همین دو دونه گیسه سفیدت هم که مثل شعر سپید نه سر داره و نه ته،‌ از بیخ کنده میشه و .. حالا یکی بیاد جواب جمالشُ عشقه رو بده که کی بوده و چی بوده و چی شده و .. !! نکن دیگه این کارا رو با خودت ..

پ.ن : غلط کردم رو واسه این روزها گذاشتن دیگه !!

خانم مارپل چهارشنبه 17 فروردین 1390 ساعت 09:36 ق.ظ

خیالتان ر احت!
اگرشما شیطانی نکنید ما اهل شیطانی کردن نیستیم.

زرشک !.. (اونم از نوع لول وانش !)

به جون خودم من با شیطان کاری نداشتم .. ازش پرسیدم کجایی، کم پیدا شدی (؟!) گفت که تو کلاس خانم مارپل داشتم درس پس میداده !.. حالا خودت قضاوت کن که کی اهل شیطانی کردنه ؟!

puzzle سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 09:19 ق.ظ

ای بابا...من دیش دری دی دیم کجا بود!!من اگه الان دیش دیری دی دی بودم که اینجا رو گذاشته بودم رو سرم!!!!اما پنجشنبه عروسی دختر عمه امه!!!

ای مامان !.. تو که کلا بر دیش سواری آبجی، جلوی قاضی و غلغلک بازی!

گمونم پنجشنبه این قدر روی کمرت فشار آوردی که الان نای بلند شدن نداری حالا هر وقت بهوش اومدی بیا اینجا رو بذار روی سرت که ما بدون دیش دیری دی دی هم قبولت داریم

ستاره کوچولو سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 08:20 ق.ظ

سلام به همگی بخصوص به برادر خوبم امین آقا . خوشحالم از اینکه سفر به این خوبی قسمتت شد و خوشحال تر از اینکه بهت خوش گذشته و سال خوبی رو شروع کردی ( درست برخلاف من (( البته همون یکی دو روز اولش فقط )) ) . خیلی مشتاقم که سفرنامه رو بخونم ( به نظر جالب باید باشه ) -- در ضمن از اینکه بیش از حد با پیامام مزاحمت میشم و وقتت رو میگیرم واقعا شلمنده ) روز خوووووووش .

سلام به کوچولوترین ستاره درخشان نیمکت !

ممنونم.. البته لطف دوستان خوبی مثل شما، مزید بر علت خوشی بنده است (!) برعکس به نظر من تو هم خیلی خوب شروع کردی، هر چند که اعصاب خوردی داشتی اما تازه اول راهی آبجی خانم .. برو خدات رو شکر کن و خوشحال باش که از اولین مبارزه ات جون سالم به در بردی و نهایتا به موفقیت منتهی و ختم به خیر شده

ای بابا ، این حرفا چیه (!) کدوم مزاحمت ؟.. خودت هم خوب میدونی که من سرم واسه این کارا درد میکنه .. باهاتم تعارف ندارم .. اگه چیزی بارم باشه، دو دستی تقدیم میکنم !

ایام به کام
یا حق

minerva یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 04:19 ب.ظ

البته من پایم تا آخرش ها بزنیم اغتشاش کنیم ولی برا قلب خودت خوب نیس!

هیچی دیگه .. ما هم اینجا کلا حکم سیب زمینی سرخ کرده داریم، نه؟! دو قلوها واسه خودشون بزنن و بکوبن و بکشن و بخورن ، مام وایسیم نگاه تون کنیم، آره ؟

minerva یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 04:16 ب.ظ

حالا باران جان من یه چی پروندم به جهت شورش در وبلاگ!آخه هی حرف کنکور و درس و این حرفا بود رعشه به تن آدمی می افتاد بعدم به جهت این که ژنتیک ما به این چیزا نمیخوره نمیتونستم در بحث شرکت کنم!(شوخی کردم شما هر چی میخواید در هر بحثی صحبت کنید ما پا به پا تون میاییم حتی اگه راجبه بحث شیرین تحقیقات باشه که اصن به ژنوم ما نمیخوره!)گفتم یه چی بگم محض عوض شدن فضا ...چرا اینگونه برافروخته شدی خواهررررررررررر؟!آخه پازل دیش دری دی دی را بنداز ما دوقلوهای افسانه ای رو دعوت نکنه

البته بحث در خصوص ژنوم های سرکار علیه و اینکه چی بهش میخوره و چی نمیخوره، کلا از علم ما و ایضاً علم بشریت خارج هست (!) چرا که به نظر نمیرسه علوم زمینی بتونه ترکیبی رو برای "دی ان ای" شما متصور بشه .. باشد که فرازمینی ها به این دیار حمله ور شده و به کشف حضرت والا بپردازند !!

باران یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 02:23 ب.ظ

چییییییییییییییییییییییییییییی؟!
عروسی بدون دعوت از من؟!
ثبت در پرونده+جریمه! (چه جریمه ای دوست داری پازل؟!)

واااا ویلاااااا .. باز مامور گشتاپو وارد صحنه شد !!

به نظر من ، با این وضعیت به نظر میرسه که بهترین کار اعدام کردنش باشه! (بیخودی مقاومت نکن پازل، به جون خودم این جوری کمتر زجر میکشی هااا ! )

minerva یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 01:24 ب.ظ

به جان الهه ام که میخوام دنیا بدون اون نباشه من فقط یه کامنت بلند بالا نوشتم!دومیش که چرت بود این سومیم زیاد نیست که پازل!تازه شانس آوردید دیروز با پاپیروس یک طومار نوشتم بعد پشیمون گشتم و ثبتش نکردم!کلااین پازل مرموز بود غیبتش باران دقت کردی؟ملت عروسی میگیرن ما رو دعوت نمیکنن؟!چی میشه مام ۲تا حرکت موزون بریم حالا؟!این عروسی شمالی ها که مختلط بود ما به جهت حفظ دین مبین اسلام از سمت محرک موزون بودن استفا دادیم حالا ایشونم که ما رو خبر نمیکنن برا دیش دری دی دی خو افسردگی میگیریم!باران این مورد مشکوک رو در پرونده ی پازل ثبت کن!یا میخواد شیرینی دیش دری دی دی رو نده یا سوغاتی رو...زود زود زود!!!

اهم اهم .. گویا خبرهایی است که ما بی خبریم (!) به گفته لسان الغیب که میفرمایند : "ای بی خبر بکوش که روزی پدر شوی !" ما نیز خبر داغ میخواهیییییم

حالا خبرش رو هم خبرتون نرسونید ، عیبی نداره (!) علی الحساب یه دو برش از اون طبقه هفتم کیک رو به اضافه دو تا از اون دستمال یزدی ها به دستم برسونید ، بی خیالتون میشم !

MINERVA یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 01:04 ب.ظ

ما هم بیشتر از بیست روز تعطیل بودیم! به هر حال اینطور که گفتن مدرسمون کمی زودتر از بقیه جاها تعطیل کرد!(بلاخره ما باید با بقیه مدرسه ها یه فرقی داشته باشیم)تازه همون روز آخرم که رفتیم مدرسه ناظممون گفت شماها خلید که اومدید!(به جان خودم همینو گفت)تازه به زور میخواستن بندازنمون بیرون ولی ما برا اینکه معلما رو بچزونیم موندیم تا بیان سر کلاس ما هم شلوغ کنیم اونام حرص بخورن مخصوصا دبیرای خانوم که هنوز خونه تکونی نکرده بودن!فکر کن ما سر کلاس عربی ادا های بقیه دبیرا رو در آوردیم یه عالم خندیدیم بعد دبیرمون گفت من چیکار میکنم؟!ما هم اول کلی پاچه خواری کردیم بعد ادا شو درآوردیم البته خودشم غش کرده بود!دبیر هندسه هم فقط جوک تعریف کرد و ایشون مبذول داشتن اصن مدرسه که جای درس خوندن نیست!(کلا ایشون مشکلمند هستند!)آره ما دو هفته قبل از عید ۱۲تا غایب داشتیم و اصولا قیافه های هم دیگه رو نگا میکردیم و به جهت صرفه جویی در هزینه زودتر تعطیل کردن تا مایه آبروریزی قشر دانش آموز نباشیم!!!

بازم خدا رو شکر باران و کلا نسل جدید یه آب که چه عرض کنم، یه دریا از تو و نسل نوین تون، شسته تر بود (!) لااقل تونستم با اشاره به سبک مکاتب قدیم، ایشون رو به راه راست هدایت کنم .. اما شما نسل نوین ها رو صرفا باید با جوهر مورچه (جهت دفع کرم های جسمانی و سایر حشرات روحانی تون!) و اسید سیتریک (جهت خوش طعم شدن!) غسل داد .. بقول خودت : "باشد که رستگار شوید !!"

باران یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام پازلی عزیز
خوبی؟
چه عجب! نبودی. سفر بودی؟
این کامنتهای طولانی تقصیر منه!! من شرمنده ام گپ و گفت های من و موناست و البته قل جانم الهه

فکر کنم واسه این یکی "از با... به پا..." مناسب باشه

puzzle یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 08:56 ق.ظ

سلام...زیارت قبول...ببخشین دیر اومدم..
بچه ها چرا انقدر کامنتاتون طولانیه...حقیقتش من نمیخونم کامنت طولانیا رو بعد عقب میمونم...

سلام از ماست ..
سلامت باشین .. قبول حق باشه
اختیار داری .. دیر و زود نداره که

چیزه .. یعنی عیبی نداره ، شما اگه وقت نداری، کامنت های طولانی رو نخون .. فوقش بعدا خودم واست کلاس تقویتی میذارم تا اطلاعاتت به سطح بچه ها برسه

این که دیگه گریه نداره آخه

باران شنبه 13 فروردین 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام به همگی دوستان
می بینم که از فردا بدبختی ها شروع میشه دوباره! کی حوصله دانشگاه یا مدرسه یا سرکار داره؟!
من که تعطیلاتم ۲۴روزه بود! آخه ۱۸اسفندآخرین روزمون بود! بدنمان عجیب عادت کرده به سیستم تن پروری! آخ که چقدر غروبهای سیزده بدر مزخرفه!
فردا میرمببینم چه جوریاست. ایشالا که تشکیل نشه! خوابگاهی ها که اکثرا نمیان. مشهدیها هم امیدوارم که نیان!

مونا جون
اووووووووووووف چه همه هندونه گذاشتی زیر بغلم! طبق طبق هندونه!! نگه دارم واسه شب چله؟! خراب میشن که!
اینقدر به آدم اعتماد به نفس میدی آدم می چسبه به سقف!بعد کله پا میشم ها! نده این اعتماد به نفسهای کاذب رو!
ممنون از لطفت عزیزم.اما حسن خلق و محبت کجا بود که بخوای بهش غبطه بخوری اونم از نوع شدیدش!!؟

ببین مونا
یک اشتباهی که اکثرا بچه ها دچار میشن اینه که معمولا "فکرکردن" راجع به رشته ها و تحقیق و مشورت و بررسی های کلی و جزئی رو میذارن واسه زمان انتخاب رشته. اتفاقا بنظر من اون زمان بدترین زمانه! چون علاوه بر استرس مخصوص اون روزها و تنشهای منحصربفردش، حتی بررسیهامون و مشورتهامون جنبه احساسی بخودشون می گیرن. اون موقع ما از حرفهای طرفی که داره راهنمایی می کنه یا توضیحاتی پیرامون رشته میده، اون چیزی رو می شنویم که خودمون دوست داریم بشنویم. متوجه منظورم میشی که؟
و خب این امر خیلی طبیعیه. چون احساس حکم فرماست بر عقلمون.
من همیشه توصیه ام به همه اینه که اون زمان وقت فکرکردن هست. اما نه فکرهای اساسی که منجر به تصمیمات مهم میشه
بنطر من از شروع دبیرستان این پروسه فکر و بررسی و مشورت و تحقیق شروع میشه تا نهایتا به یک تصمیم خوب منتهی بشه
یک برهه زمانی که هم خوبه هم آدم بیکاره و فراغ بال بیشتری برای پرسشگری از اهلش و تحقیق از متخصصینش داره، تایم بین کنکور تا اعلام نتایجه

اینکه ازت پرسیدم کسی دور و برت هست ، صرفا برای همین بود که بتونی شناخت خوبی بدست بیاری از هدفی که داری
کسی بوده که بمن زنگیده. (از بچه های مدرسه که یکسال بعد ما کنکور داشته و تو قبولی ها نگاه کرده دیده کی روان قبول شده و به بدبختی شماره خونه رو پیدا کرده بود و زنگیده بود تابستون پارسال) عنوان میکرد که تنها علاقه اش روانه. بعد که باهم حرف زدیم دیدیم چقدر ذهنیتش از روان با اون چیزی که لان در واقع هست متفاوته! نمی دونم الان چی می خونه. چون دیگه بهم نزنگید
یا حتی از همکلاسیهای خودم هستند کسایی که میگن ما دیدگاهی که داشتیم از روانشناسی بالینی با اینی که داریم می خونیم بسیار متفاوته. برخی هم می خوان ارشد برن گرایشای دیگه روان. چون اون دیدگاهی که اونها داشتند با گرایش موردنظرشون تطابق بیشتری داره

یک مورد مهم اینه که در هر رشته ای تفاوت دیدگاه افراد قبل از ورود به اون رشته، با واقعیت رشته وجود داره
اما من معتقدم به دلایلی که الان اونها رو نمی خوام باز کنم و شاید در فرصتی بهتر راجع بهش بحرفیم باهم، این تفاوت در رشته روان بشکل خیلی زیاد و ملموسی وجود داره
اونقدری که خیلی ها که نمونه اش رو خودم دیدم، به مشکل خوردن. و من برای این به مشکل خوردنشون کاملا حق میدم ها

و در اینجا بحث را CUT می کنیم چون هم من خسته ام هم نمی خوام وقتت گرفته شه. بقیه اش طلبت

اما یک نکته مهم (همین اول بگم که واسه بحثهای آتی تو گوشت باشه!)
فکرکنم فهمیده باشی که من زیاد تعارفی نیستم.خصوصا در برخی مسائل. پسرعموت الان خیلی خوب میدونن که من تعارفی نیستم!(قبل سفرتون که یادتونه امین خان؟! چه رک، گذاشتم تو کاسه تون!)
نظر شخصی من اینه که ماها اگه چیزی می دونیم و اگه چیزی از دانسته هامون انتقال میدیم، همچین آپولو هوا نکردیم. زکات دونسته هامونه
زکات علم واجبه. نه؟
من به این مساله کاملا معترفم که "هیچی" نمیدونم. اما:
اگه سوالی داشتی ازم بپرس. بی خیال این حرفها شو که فلانی وقت داره یانه. موقعیت داره یانه.حوصله داره یا نه. بی دغدغه هست یا نه و ازین قبیل حرفها
راحت تر اگه بخوام بگم اینه که
مونا برخی به من رسما خرده می گیرن. میگن یکی که از فرزانه سوال میپرسه فرزانه زیادی اهمیت میده زیادی وقت و دقت بخرج میده.وقتی درس میده از خودش مایه میذاره. اونقدر که مهمه واسش که طرف آگاه شه، واسه خود اون طرف مهم نیست و خیلی حرفهای دیگه...
اما من اهمیتی به این حرفها نمیدم. قابل احترام عقایدشون. اما با عقیده من سازگار نیست. من کار خودمو می کنم با همون دلایلی که بالا گفتم.

بی خیال. خیلی حرف زدم.خسته ات کردم
یاحق

علیک سلام به یکی از دوستان

پاشو پاشو ببینم .. نگاه کن بچه های این دوره زمونه چقدر راحت طلب شدن (!) زمانه ماااااا.. مکاتب تا بامداد یکم فروردین باز بود، تازه از اون طرف هم مجبور بودیم سیزدهم رو با بچه های کلاس در به در کنیم (!) بعد اینا 24 روز میرن صفا سیتی ، خب معلومه که بعدش سرنتی پیتی از آب درمیاین دیگه

میگم یه پیشنهادی برات دارم باران .. چطوره چند طبق از این هندونه ها رو به اضافه اون قطاب هایی که از قبل سفارش داده بودم ، با هم بفرستی که وقتی شیرینی قطاب ها روحیه لطیفم رو آزرده کرد، با خوردن هندونه های دختر عمو، خاطرمان عاطر گردد !!
البته این فقط یه پیش نهاد بود .. تازه معلوم نیست که پیش کدوم یکی از نهادها بود (!) لذا شما خودش رو خیلی ناراحت نکن

بله بلی بلا (خلاصه همه جوری رک بودنت رو تایید کردم !) البته کاسه ما و شما نداره هااا.. ولی خدا رو شکر رک تشریفات دارین و با روحیات نیمکت کاملا سازگاری (!) دختر عمو کاملا راحت باش .. ایشان نیز همچون خودمان از نظر تعارف در تعطیلات بسر میبرن

ولی خدائیش در حق من ظلم شد .. یعنی اگه قبل از کنکور یه مشاور مثل تو داشتم .... دیگه عمرا کنکور شرکت نمیکردم خیلی خب حالا ، بچه یه چیزی گفته .. نزن پدرجان ، آخه پیر مرد که زدن ندارهههه..

یا حق

مونا جمعه 12 فروردین 1390 ساعت 09:35 ب.ظ

به به ... ببین کی برگشته ! خوبی الهه ؟ خوش به حالت که انقدر بهت خوش گذشته .. جای ما رو هم خالی میکردی!
باران جان
دقیقا باهات موافقم . البته که علاقه حرف اول رو می زنه .. برای من هم خیلی پیش اومده که دوستام بپرسن برای پزشکی میخونی دیگه ؟ ولی جواب من هم مثل تو منفی بوده . راستش برای من خیلی سخته که بخوام تخمین بزنم چه رتبه ای میارم .. و کلا نمیخوام خودم رو به ذهنیتم از رتبه ها محدود کنم . میخوام ماکزیمم پیش برم تا ببینم چیکاره م ! اما در مورد احتمال قبولی در روان شناسی معلمها خیلی خوش بین اند و اینکه تا به حال خیلی بهم اعتماد به نفس دادن. البته به جز معلمهام مامان هم خیلی بهم امیدواره ... میدونی باران من با اینکه اصلا آدم مضطربی نبوده و نیستم اما نمیتونم نگرانیم رو کتمان کنم ! ..
و کسی در فامیل و دوستانم روانشناس نیست و ...
من هم خیلی حرف و حدیثا شنیدم ...اما مهم اینه که من این رشته رو میخوام باران ! تازه کی میتونه ادعا کنه رشته و حرفه ای توی دنیا هست که تبعاتی به دنبالش نداشته باشه ؟؟
بابت حرفات و دلایلت ..
من برای تو احترام زیادی قائلم و واقعا برام عزیزی ! به شدت هم به حسن خلق و محبتت غبطه میخورم . به خاطر همین ارزشی که برام داری ، در عین اینکه مشتاقم حرفهات رو بشنوم ، تصمیم نهایی رو به خودت واگذار میکنم ...
ازت خیلی ممنونم !
یاعلی

بذار ببینم این یکی رو چطوری میشه بهینه سازی کرد !
چطوری بگم :
از مو... به ال... و ...ان
یا :
از ...نا به ...هه و با...
یا اینکه :
... ای بابا اصن به من چه که از کی به کجا چنین شتابانه ، مگه شماها گونین آخه که براتون توضیح بدم !!

minerva جمعه 12 فروردین 1390 ساعت 06:02 ب.ظ

من کامنت نوشتم کد رو اشتباه وارد کردم پرید!و یادم رفت بود ازش کپی بگیرم،الانم حس دوباره تاپیدن نیس پس فعلا!

ای بابا الهه ، چرا این جوری میکنی آخه تو .. ببین ، وقتی که اینجوری میشه و میگه که کد رو اشتباه وارد کردین، بزن بازگشت و برگرد به صفحه قبلیت دیگه .. اگرم گیر کرده بود ، مثل ورد ctrl+z رو بزن که به آخرین عملیاتت برگرده .. دیگه اگه کارت واقعا داشت خراب میشد ->+Alt هم حکم همون Back رو داره !!

یعنی دوست دارم یه بار دیگه کامنتی که برای من نوشتی بپره (!) شخصا میام کل موهات رو ویز میدم

حالام تنبلی نکن ، واسه اینکه جریمه بشی بد نیست که بشینی و دوباره ذهنت رو پاک نویس کنی

آتنا جمعه 12 فروردین 1390 ساعت 01:07 ب.ظ

سلااااام
ماهم بالاخره بعد از۱۲روز آمدیییم.
دیشب دیر وقت رسیدیم گفتیم بیایم نیمکت استراحتکی کنیم و رفع زحمت کنیم.
به ما که خیلی خوش گذشت ولی مطمئنم به شما خیلی بیشتر خوش گذشت.خدا نصیبه تمامه نیمکت نشینان کند ان شالله.

سلاااام از مااااست..

رسیدن شما هم بخیر آبجی خانم ..
خدا رو شکر امسال به همه خیلی خوش گذشته و البته به قول شما، به بنده از همه خوشتر !

از اینکه کماکان نیمکت رو برای استراحتکت انتخاب میکنی ، بسی خوشحالناکیم

من هم امیدوارم که این سفر نصیب همه دوست داران شون بشه ..
یا حق

باران پنج‌شنبه 11 فروردین 1390 ساعت 10:54 ب.ظ

الهیییییییییییییییییییی ببینین کی اومده. قل جانم اومده
چطوری وروجکم؟ خوبی؟ خوش گذشت؟
باور کن دل منم تنگ شده بود. واسه نیمکت واسه تو واسه همه دوستان. اصلا این نیمکت بار عاطفی بوجود آورده. نه؟

پس تو هم شمال بودی عزیزکم
وا ماشالا از شمال تا جنوب؟! چه حوصله ای دارین شما! به چند روز؟ ما 10 روز بود اونم شمال که برنامه شهر به شهر داشتیم. که تو کامنت اولم گفتم. و قم . یعد شما از جنوب رفتین شمال!
خوشحالم که بهت خوش گدشته
نه عزیزم من یزد نرفتم تابحال با اینکه خودم رگه یزدی دارم!اصالت خاندان ما به یزد میرسه. مامان بابای پدر گرام و مامان مادر گرام، متولد یزد هستند. بابابزرگ پدریم و مادربزرگ مادریم خواهر برادرند (الان فهمیدی که مامان بابای من پسر دایی دخترعمه اند؟!) پدر ابوی جانمان (همانا منظور بابابزرگ می باشد. چندسال پیش عمرشو داد به شما)بچه که بودن به اتفاق خانواده،هجرت کردند به مشهد.
جالبه بدونی که با این وجود، حتی مامانم هم تابحال یزد رو ندیده! چه برسه به من! فقط بابامو داداشم یزد رفتند. فامیل چندانی نداریم. نزدیکترینش دخترخاله مامان است. بقیه خیلی خیلی دورند و من اصلا نمی شناسمشون!
گاهی به مامان می گم تو این همه قدیمها مهمون داری کردی از یزد. اون وقت خودت یزد رو ندیدی؟!
آخه وقتی بابابزرگم زنده بود، اون اقوام خیلی دور که گفتم بهت، وقتی مشهد میومدن، میومدن دیدن بابابزرگم(خب باز به ایشون نزدیکتر بودن دیگه. بعدم واسه اینکه بابابزرگم گهگاهی یزد میرفت خونه اونا) مادربزرگ مون که فوت شده همون اویل ازدواج مامان بابام. بنابراین مهمونها، زحمتشون با مامان بود! چون خونه ما با بابابزرگم خیلی نزدیک بود. درحد 1دقیقه. یا اونجا اتراق میکردن و ناهار و شام میومدن خونه ما. یا کلا خونه ما اتراق میکردن!
بابابزرگم که فوت شد، دیگه دیدنش نمیومدن طبعا. خلاصه دیگه مهمون یزدی نداشتیم!

حرفهات منو یاد یکی از بچه های سرویس مدرسه انداخت. عین تو بود حرفهاش. می گفت: بهترین شهری که تاحالا رفتم یزد بوده!! من شاخ در میاوردم و اون از خونه هاش، قدیمی بودن اونها، مکانهای تاریخی، سادگی و آرامش حاکم بر شهر می گفت

جالبه بدونی من این اولین سفری بود که یک نخود هم برای خودم نخریدم. دخترخاله هام باورشون نمیشه! میگن سفر به خریدشه. گفت من اینطور فکر نمی کنم.
راستش اصلا تو مودش هم نبودم. بازار ترکمن یکی دوبار کوتاه بازار رفتیم. من همش می گفتم بریم دیگه!
البته سوغات خریدم واسه دوستانم. کلوچه شمال، لواشک،سوهان، باسلوق، گز و قطاب (البته منی که سالها قطاب یزد خوردم، اصلا قطابهای قم رو قطاب حساب نمی کنم!)
اما واسه خودم هیچی. یکی از فامیل میگه مگه میشه از بندر ترکمن چیزی نخرید؟ اونجا که خوراک خریده! من: من اصلا نمی دونستم بندرترکمن معروفه برای خرید!! خانواده هم نمی دونستند. ما صرفا چون اولین شهر ساحلی تو مسیر مشهد به شماله، رفتیم

فعلا

هیچی دیگه .. دوباره جولز و جولی همدیگه رو پیدا کردن !.. الانه که دست شون رو بدن به همدیگه و ما رو بفرستن هوا

راستش نیمکت سعی کرده که بار عاطفی ایجاد کنه ، بدبختی اینجاست که شماها زیر بار نمیرین (به جان خودم اگه این همه ضد حال من به دیوار زده بودم، تا الان ریخته بود )

ای بابا .. ریشه شماها دیگه تو یزد چی کار میکنه ؟!.. گمونم اون زمان کلا یزدی ها کوچ کردن اومدن مشهد

نه ، خوشم اومد .. خدا رو شکر دخترهای نیمکت کلا دخترهای کم خرجی از آب در اومدن (!) امیدوارم خدا واسه اون شوهرهای نگون بخت، نگه تون داره

حالا که جداندرجد هم ولایتی هستیم، یه بسته قطاب واسه داداشی بیار ببینم بلدی یا نه !! قراره الهه هم دوتا دستمال یزدی بیاره .. ببینم کدوم تون زودتر میرسین

از ...نا به با... ! پنج‌شنبه 11 فروردین 1390 ساعت 10:18 ب.ظ

موناجون تنبلی این پسرعموجانت رو می بینی؟! قسمت نام این رو نوشتم که یکم از رو بروند!

می بینیم که تجربی هستی و علاقه مند به روان شناسی بالینی بیییییییییییییییییییییییییییییییییییا در آغوش اسلام عزیزکم!
کربلایی امین، گفتم این دخترعموتون رو دوسش دارم. مهرش به دلم نشسته. نگو از خودمونه. دوباره بیاااااااااااااا تو بغل عمو!! نه نه تو بغل عمو نه! اشتباه گفتم.اسلام به خطر میفته! بیا در آغوش خودمان
مهرت مضاعف شد الان در دلم. اااا اشتباه شد همت مضاعف کار مضاعف که مال پارسال بود! ببخشید شرمنده اون نصفی مهرمان را پس بدهید! امسال باید جهاد اقتصادی کنیم، بنابراین می خواهیم در مصرف مهر صرفه جویی کنیم!

جدای از شوخی، خوشحالم از هم سلیقگی مان ان شاالله در آینده ای نزدیک هم رشته ای های خوبی خواهیم شد

والا همه حاشیه دارند مونا جان. خود من کنکور زبان هم شرکت کردم. نه برای پذیرش. یا حتی واسه اینکه بشینم زبان بخونم.نه. صرفا شرکت کردم که توی یک میدون با شرکت کنده زیاد، اوضاعم رو بسنجم.
کاری هم براش نکردم. یعنی نمیشه هم کرد. خود تجربی کم بدبختی داره؟!
تنها فعالیتم این بود که روز آزمونهای سنجش بعد از 4ساعت مخ خالی کنی تو آزمون، پس از اتمام پا نمیشدم و زبان تخصصی رو هم می زدم. البته برخی دوستانم هم همین کارو می کردن.
کنکور تجربی صبح بود و زبان عصر. هنوز هم که فکر می کنم پشتم می لرزه مونا از کنکور برگردی، مخت درحال ازهم پاشیدن باشه. احساس کنی "گند" زدی. داداشت بیاد دنبالت. بعد تو راه خونه برین غذایی رو که سفارش داده، بگیرین(آخه مامان صبحش که منو رسوندن، رفت حرم. دعا کنه واسه من! میگه "من موندم چرا والدین بچه ها رو که میذارن همونجا می مونن. چه دردی دوا میکنه؟ لااقل اگه مهمه واسشون برن حرم دعا کننئ. این وایسادن اینجا که وفقط استرس وارد میکنه." راست میگه مامان.خود من که پیاده شدم و اونها رفتند، ازبین nتا والدین که تجمع کرده بودن جلوی در به زور و بدبختی رد شدم. فقط استرس زاست حضورشون) بعد فقط یکم غذا بخوری و دلت هیچی برنداره و سعی کنی یکم بخوابی چون یکساعت دیگه باید بری واسه زبان و از احساس گند زدن صبحی، خوابت نبره و با خستگی بی نهایتی پاشی دوباره به همون محل قبلی بری...
زبان 650 شدم و انتخاب رشته سازمان سنجش برام همه دانشگاهها اعم از تهران،علامه،فردوسی،اصفهان و.... رو آورد. بابا می گفت تو که به زبان علاقه داری، همه جارو هم که میاری، برو زبان. گفتم من زبان رو دوست دارم اما نه به عنوان یک رشته اصلی. من زبان رو به عنوان حاشیه دوست دارم و نه متن
ازون ور مامان می گفت برو مدیریت بازرگانی. نخواستی برو گرایشات دیگه اش. دولتی، و... . بخاطر بازار کارش می گفت. هی کسایی که تو عرصه کار بودن بهم می گفتند این رشته بری کار برات هست. از کارخونه آفتابه سازی(!) تا مهمترین کارخونه ها نیاز دارن به مدیر بازرگانی.
گفتم علاقه پس چی؟ آخه من هرچی به درسهای این رشته نگاه می کردم علاقه ای یافت نمی کردم در خودم و برای من علاقه اولین شرطه و عامل پیش برنده
حالا خودمم این وسط. نمی دونم بهت گفتم یا نه. من تجربی رو صرفا بخاطر روان انتخاب کردم. می دونی که تیزهوشان، انسانی نداره و برای رسیدن به هدف مجبور شدم که از راه تجربی وارد شم. البته می تونستم بیام بیرون از مدرسه. اما مسلما حاضر نبودم به انجام اینکار.اتفاقا یکی از دوستانم هم همین هدف رو داشت و اومد تجربی و الان همکلاسی هستیم(از اول راهنمایی همکلاسی بودیم تا الان! فکر کن داشتم اینو برای پسرعموت تعریف می کردم. گفتن چه جالب . از اول راهنمایی تا لیسانس همکلاسی؟؟ احتمالا دوتا برادر هم میان می گیرن شما دوتارو! )

بعد یادمه زمان انتخاب رشته زنگیدم به یکی از اقوام دور. که فوق لیسانس بالینی است. چند دقیقه حرف زدیم گفت این پریشونی تو کاملا مشخصه! اینکه هرکی بهت یک پیشنهادی میده. و تو صرفا دنبال علاقه تی. حاشیه هارو بذار کنار. ذهنت رو یکم خلوت کن. خیلی شلوغ کردی ذهنت رو

با تمام احترامی که برای رشته پزشکی قائلم و بنظرم بسیار سخت و طاقت فرساست و حواشی دشوار زیادی داره تحصیل در این رشته، اما از اول علاقه ای بهش نداشتم. وارد تجربی که شدم می گفتن واسه پزشکی دیگه؟ من: نه! روان. سایرین: مگه میشه تجربی باشی و رشته پزشکی رو دوست نداشته باشی؟! من: آره!

البت خود پزشکی منظورمه. نه دندان و دارو.
جالبه بدونی اکثر دوستان صمیمیم یا دندان می خونن یا دارو یا پزشکی!!

راجع به روشت گفتی. آره می فهمم کاملا. کمیت درس خوندن تو بسیار شبیه منه. 12ساعت که سهله. دوستم 156 شد الان دندان می خونه. روزهای آخر 15-16 ساعت هم می خوند! همیشه با قیاس تایم خودم و تایم دوستانم و یک نسبت گیری ساده، می گفتم اگه به کمیت باشه پس من باید بالای 10000 شم!!
بعد از کنکور، تخمین از رتبه ام بین 3000 تا 5000 بود! که 3017 شدم
تو که هنوز کنکور ندادی اما دوست دارم بپرسم! : تو چه تخمینی داری از رتبه ات مونا؟

البته مشکل کمیت رو الانم من دارم
منتهی الان وضع بدتر شده مونا. تو مدرسه دوستانم بر اثر7سال دوستی همه اوضاع هم رومی دونستند .و همه یقین داشتند بر دروغ نگفتن دیگری. مثلا همه می دونستن فرزانه مدلش اینه که کم می خونه اما مدل خوندنش متفاوته
اما تو دانشگاه این ...ها(خیلی سعی کردم فحش ندم) حرف آدمیزاد رو نمی فهمند. فکر می کنن ناف آدمی با دروغ بریده شده. اصلا باور نمی کنن مقدار کم خوندن من رو. البته شایدم حق داشته باشند. چون اینها شناختشون با چقدره و اونها با چقدر بود. هی میان میگن تو اینقدر می خونی نه؟ هی من میگم نههههههههههههه. من در طول ترم نمی خونم. خاک میخورن. شب امتحانیم. اونم فقط یکبار. من نمی تونم بیش از یکبار بخونم. فوق فوقش اگه فرصتی شد، برای بار 2 ورق میزنم کتاب رو.مگه مطلب خیلی ثقیل و حجیم باشه.که یقین داشته باشم یادم رفته و باید یک بار دیگه مرور کنم تا اونهایی که اول خوندم یادم بیاد. باز میان می پرسن چند دور خوندی؟ (سرجلسه امتحان) من: یکبار. اونها: غلط کردی! کسی با یکبار خوندن شاگرد اول نمیشه. تو ترم همگام با درس دادن استاد می خوندی؟ من: نه. کتابو تازه همین دوسه هفته پیش خریدم! اونها: باور نمی کنم! من: نکن!
بعد جالبه ملت داستان هم میرن میسازن! یکبار یک خانومه بهم گفت: همیشه خیلی دوست داشتم بدونم تو باهوشی یا زیاد می خونی. یکی از بچه ها که اسمشو نمی تونم بگم بهم گفته: مگه شما خبر ندارین فرزانه شبهای همه امتحانها تا صبح بیداره!! که پند دور بخونه!!!!!!!!!!!!!!!
من فهمیدم کی گفته. آخه ترم دو فقط سریک امتحان من مجبور شدم تا 4بیدار باشم. آخه کمتر از یک سوم کتاب رو خونده بودم! بیدار موندم تا 4. آخر هم یک فصل از کتاب موند! اما گفتم به درک و خوابیدم! فرداش برای یکی تعریف کردم که من از دوروزی که وقت داشتیم یک روز علافی کردم. لای کتابو باز نکردم. دیشب مجبور شدم اینکارو بکنم. آخرم تموم نشد.
طرف هم رفته بود همچین داستانی ساخته بود!
یا میان میگن تو داری واسه ارشد می خونی نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! من : ها؟! از الان؟! من؟! please!
مدرسه رو دوست داشتم. همه قلق هم رو می دونستن. حتی متدها و کمیتهارو. دروغ بسیار کم بود.البته گفتم که 7سال کم نیست

مونا من حرف زیاد دارم. نخند! راجع به انتخاب روان. که شاید به دردت بخوره. حرفهایی که زمانی که مثل تو بودم برخیش رو بهم زدن و برخیش رو نه. و من در طول زمان دارم می فهمم.اما
1.وقتت رو می گیره
2.اگه زمان درس فکرت مشغول حرفهامون شه من عذاب وجدان می گیرم. حتی اگه اینطور نشه
3.تایپیدن فارسی سخته!
4.کامنتیدن ازون سخت تره! چون داری یکطرفه می حرفی ومن اصولا گپ زدن رو به متکلم وحده بودن ترجیح میدم
5.اصلا از کجا معلوم حرفها و توصیه هام به درد بخورت باشه و صرفا خزعبلی بیش نباشه

فقط یک سوال
دور و برت کسی این رشته بوده؟
ببخشید زیاد شد یاد گپهامون با الهه افتادم. آخی نازی دلم براش تنگ شد

یاحق

خب پدر جان تو که میخوای کپی برداری کنی ، لااقل درستش کن (!) الان باید مینوشتی "از با... به ...نا"

بله .. به حمدالله شما چون از دل آسممون تشریفات تون رو میارین پایین، یه جورایی دل گنده آفریده شدین .. فقط این دختر عموی ما رو دیگه اغفال نکن که هنوز خیلی زوده از دست بره

حالا جالبی کامنت های تو در اینه که معمولا تلفیقی هست از سه عنصر کامنت، چت و ایمیل .. مثلا نمیشد جریان این دوتا برادر رو نگی ؟! آخه اگه فردا دختر عمومون هم هوایی شد و گفت که سه تاش کنین تا همه دور هم باشیم، من چه گلی به سرم بگیرم ! هان ..

حیف که داری مشاوره میدی و مجبورم یه دستش رو نگه دارم وگرنه .. هیچی بابا ، وگرنه ازت تشکر میکردم

همین دیگه .. پا میشه میاد اونجا ، بعد دلش برای قولش تنگ میشه، این آخه زندگی که ما داریم از دست شماها

حق نگهدارت ..

باران پنج‌شنبه 11 فروردین 1390 ساعت 09:13 ب.ظ

سلام
خوبین؟

نه منظورم این نبود. من عاشق اینم که بشینم کنار دریا. گوش محض بشم و فقط صدای آب بشنوم ،چشم محض بشم و فقط دریا رو با همه عظمتش ببینم... . بعد یک چوب بلند بردارم روی شن و ماسه ها چیزی بنویسم(نمی دونم چرا همش هم انگلیش میشه این نوشتن) بعد موج بزنه و پاکش کنه و من کیف کنم! و دوباره از نو بنویسم!
فکر نمی کنم که چی بنویسم. خودش می نویسه انگاری. خود چوبه. اکثرا هم می نویسه GOD. بعدکه دوباره آب میاد و میشوره و با خودش می بره و من دوباره می نویسم. با خودم می گم چه بسیار ریسیدن های ما که به حکمت god پنبه میشن و ما باز هم سعی می کنیم. باز کار خودمون رو انجام میدیم. بی توجه به اینکه داریم خلاف جهت رودخانه شنا می کنیم و اگه 100 بارهم امتحان کنیم بازم ناموفق می شیم. آخ که چقدر ما عاجزیم از درک حکمتش و چقدر اصرار داریم در تکرارش...
موجی که میاد و نوشته هامو میشوره و می بره و تکرار های من... سمبلند

بی خیال. چرتهای منه دیگه. شما بی خیالش شید...
زیاد نرمال نیستم

علیک سلام ..
جالبش اینه که در حالت غیر نرمال ، دوست داشتنی تر میشی

این قدر از این تفاهمات آدم حالت بد میشه که نگوووووووو برعکس سال ها پیش که رفته بودیم بندر انزلی، یک شب با مامان بابا سر همین نشستن لب دریا و گوش کردن به صدای امواج ، داشت دعوام میشد .. میگفتن ، آخه ما نمیفهمیم تو این وقت شب داری به چی نگاه میکنی (!) پاشو بیا تو ویلا و از این حرفا .. و من از اینکه نمیتونستن صدای عظمت خدا رو در دل شب بشنوند ، به حالشون تاسف میخوردم

بسیار زیبا و ملموس نوشتی .. باز هم من رو یاد فرصت های بر باد رفته ام انداختی !!

minerva پنج‌شنبه 11 فروردین 1390 ساعت 09:10 ب.ظ

من اووووووووووووووومدم!
وای دلم اینقده براتون تنگیده شده بود.البته بابلسر چون امکان کانکت شدن داشتم اومدم یه سری بهتون زدم ولی نشد که بیام نظرات رو بخونم!میبینید من چه بامعرفتم تو سفرم دست از سر کچلتون برنداشتم!وای بذارید یه بار دیگه بگم،دلم خیلی تنگ شده بود براتون اینقده!امین زیاد یادت کردم!!!هرجا میرفتیم رستوران سفارش جوجه میدادن یکی از اعضای خونواده یاد تو میوفتادم!قل جونمم که نگو دیگه مخصوصا وقتی شمال بودیم چون میدونستم تو هم اومدی شمال باران...این اشک فراق هست!ما بصورت مارکوپلویی رفتیم یزد بعد شیراز بعدم اصفهان نموندیم فقط رفتیم گز خریدیم و پولکی آخه قبلا رفته بودیم بعدشم حس گردشگری نبود برا همین یه شب رفیتم قم تقریبا رفتن به قم و بابلسر وبهشهر پایه ی سفرای ماست برا همین دیگه بقیش گفتن نداره...جالبه بدونی بابابزرگم ازم میپرسه شیراز خوش گذشت یا اصفهان بهش میگم یزد!وای من همین الان از راه نرسیده سیستمو روشن کردم بابا رو من فشار نیارید هنوز کامنتا رو نخوندم!!!بذارید یه کم از تجربیات سفرم بگم از اینجا میخوام برم رو منبر هر کی حال داره بخونه!
وای باران خیلی بهم خوش گذشت اونم فقط یزد بخاطر اینکه تمام ملت ریخته بودن شیراز جای تنفس نبود!ولی یزد خیلی coolبود..اصن حال کردم ها...حالا جالبه بدونی من با چندتا بازاریای
یزد صحبت میکردم میگفتن یزد جای دیدنی نداره ها همینطور چندتا خانوم مسافر البته خانوما اکثرا عشق خرید هستن حوصله ی امکان تاریخی رو ندارن!ولی خیلی جای دیدنی زیاد داشت ها ما نتونستیم تموم کنیمشون!نمیدونم رفتی یا نه ولی خیلی شهر ساکت و بدون هیاهو و سنتی و با بناهای تاریخی فراووووووووون...با اینکه طبع آروم و صبورشون با من جور در نمیومد برعکس شیرازی ها شنگول ولی خیلی از شهرش خوشم اومد...کویرش فوق العاده بود و خونه هاش...آخه خونه های قدیمی رو که همه بزرگ بودن رو موزه کرده بودن برا خودش دنیایی بود؛یعنی من که عشق تارخیم در حال ذوق مرگی بودم ها...خب همینا جای دیدنی هستن دیگه ملت بی سلیقن ها تازه تو بهشهر دوستمون عقیده ی سایرین رو داشت... یه چیز که راجبه یزدی ها فهمیدم اینه که خیلی تعمق میکنن آخه من اصولا آدمیم که خیلی سوال میکنم راجبه هرچیزی(!)فرقیم نداره طرف دوستم باشه یا یه یزدی که تا حالا ندیدمش!بعدم من که باهشون حرف میزدم و همینجور یه بند سوال پیچشون میکردم راجبه شهرشون و قدمتشو و تاریخشونو و اینا این مسئله رو فهمیدم بعدم فکر کردم این رندم بوده و شاید اینطور نباشه اما یه طرفی که خودش یزدی نبود ولی با یزدیا سر وکار داشت گفت اصولا آدمایین که همه ی جوانب رو میسنجن و همینجور رو هوا حرف نمیزنن...شیراز ها هم که خیلی هم خوووووووووووووب اینقده آدمای شاد و باحالی بودن آدم کیف میکرد خیلی جالبناک بودن ولی هیچی به مهربونی یزدی ها نمیرسه!آخه من یه تیکه ترمه مجانی گرفتم الان کیفورم!البته چون مامانم خرید کرده بود زیاد اونم دیگه مهربونیش گل کرد.بعدم که یه یزدی رو تو خیابون دیدیم ازش آدرس شیرینی فروشی خوب پرسیدیم ما رو ورداش برد دم یکی از بهترین شیرینی فروشاشون!ولی این شیرازی ها میخواستن آدرس یه جا رو بدن جون آدم بالا میومد ها...ولی خوش خوشان من اونجا بود که داییم رو از تهران برداشتیم آوردیمش!اینقده خوب بود یعنی از دم در خونه تو بابلسر تا همین الان یه ریز با هم حرف زدیم و من کلا مخشو خوردم!آخیش عقده ای شده بودم!!!!الانم بهش میگم سر درد نشدی من اینقده حرفیدم میگه هنوز چیزی حس نمیکنه!وای من گشنمه فک کنم!!ولی مسافرت پرباری بود از انواع و اقسام بافلوا بگیر تا قطاب و پشمک و کیک یزدی و فالوده و انواع اقسام عرقیات و گز و پولکی و سوهان و یه لحظه صبر کن ببینیم چیزی از قلم نیوفتاده باشه!البته فکر کنم تا یه هفته دیگه همه ی اینا تموم بشه و دخلش بیاد!راستی کلیم دستمال یزدی گرفتیم برای جنس ذکور تا کمی مایه ی خنده بشود!البته ایده اش مال بابام بود...برا خودمم یه چی گرفتم مامانم گفت بیا برا دخترا هم ازینا بگیریم ولی بنده گفتم تو کل خونواده من باید فقط داشته باشمش هرکی میخواد بخره بره شیراز.اصولا من سفر نمیرم که بخرم میرم شهرای جدید رو ببینم آداب جدید فرهنگ و رسوم و آدمای تازه و مختلف و اطلاعات تاریخیم اضافه شه زیاد اهل خردیدن نیستم چیزیم نخریدم همه رو مامانم خریده برا خودم از همون شیراز چیزی خریدیم تو یزد هم که بخاطر ترمه چیزی نسلفیدم!حالا باران تو فعلا همینا رو بخون من برم دوش بگیرم بقیش باشه برا بعد از ظهر بعد نهار هیچی نخوردم زخم معده نگیرم خوبه تازه قدر رستوران ها و آشپزخونه های مشهد رو میدونم یزد که افتضاح بود غذاش شیراز با اون گرونیش افتضاح تر از یزد ولی انصافا اصفهان خوب بود تنها همون دو روزی که بابلسر بودم غذای خونگی خوردم و دلی از عزا در آوردیم!راستی امین بزار یه زیارت قبووووووووووووول مخصوص و جانانه بهت بدم اینهمه تایپ کردم حیفه!زیارتت قبول باشه حسابی و اساسی ان شا الله...بیایین من این شیرینی ها و سوغاتی ها رو گذاشتم وسط نیمکت بخورید فقط جان من رعایت کنید کاه از خودتان نیس کاهدان که سند منگوله دارش به نام خودتونو امین یه کاری نکن دوباره سر وکارت با اختر بیوفته باران تو هم یه کاری نکن گریپ میکسچرلازم شیم ها!!!!(شوخی کردم)فعلا شما فرزندانم را به خدا میسپارم تا نوبت آتی که بیاییم و نطق کنم خدا یار و پشتیبانتان،ختم جلسه!!!!!!!!!
پ.ن:اگه اشتباه تایپی یا لغتی یا دستوری داشت بذارید پای خستگی راه...

سلام مجدد .. البته ما رسیدن بخیر رو کردیم اما واسه جلوی چشم بچه ها هم که شده .. بابا رسییییدنننن بخیییر !

میگم خدا رو شکر تو ما رو یک روز واسه خوردن یه جوجه جونم مرگ شده ، جون به سر کردی که بری جنوب و شرق و شمال و نهایتا غرب، تو رستوران هاش یادی از این برادر طفلکیت بکنی!

جالبه که بدونی پدربزرگم (پدر پدر !) اصالتا یزدی هستند اما من هنوز توفیق رفتن به یزد رو نداشتم .. شیراز رو هم با تمام عظمتش ، فقط یک نصف روز (اون هم در حال گذشتن از شهر!) دیدم و همچنان حسرتش به دلم مونده

جدی سفرتون مارکوپلویی بوده هاااا.. مثل اون دفعه ما شدین که از شمال شروع کردیم و سر از سرعین و تبریز و دریاچه ارومیه و همدان و کرمانشاه و نهایتا قم و تهران در آوردیم !

خدا رو شکر .. با چیزهایی که نوشتی کاملا مشخصه که بسی بهتون خوش گذشته .. به همین مناسبت جلدی بیا دو تا دستمال یزدی واسه داداشت بیار ببینم یاد داری یا نه !!

این قدر هم بد به این دو تا دونه چیزی که وسط نیمکت گذاشتی ، نگاه نکن (!) اصن دوست داریم تا تهش بخوریم ، مشکلیه

مونا پنج‌شنبه 11 فروردین 1390 ساعت 12:07 ب.ظ

میگم با این پاسخ های طولانی یه وقت بهت فشار نیاد مادر ؟
تازه اسممون رو نصفه نیمه میکنه !!
"از ...نا به با ... !! "
به این میگن صرفه جویی در انرژی تا حد سه نقطه !

چه کنیم دیگه .. نیست ما همیشه چند متر از ملت عقبیم ، تازه داریم الگوهای بیانی مون رو بهینه سازی میکنیم (!) چون صرفه جویی در عرصه اصلاح الگوها ، حرف اول رو میزنه مجبور شدم از نقاط سوء استفاده کنم

تازه کجاش رو دیدی ، تا چند وقت دیگه همین سه نقطه رو هم نمیذارم

(ببین حالا یه روز به سرمون زد که این جوری جواب بدیم، چه صغری کبریی براش چیدمان نمودیم !)

مونا چهارشنبه 10 فروردین 1390 ساعت 08:54 ب.ظ


دوباره سلام خانومی
والا از اون موقعی که رفتم اول دبستان تا الانی که میخوام برم دانشگاه نه خودم و نه مامان بابام یادشون نمیاد آدمی باشم که همیشه مثل خواهرم کتاب دستم باشه ! همیشه سعی کردم هرکاری رو وقت خودش شروع کنم و همونجا ببندمش.. البته نتایجم برای خانواده ام اوایل کمی عجیب بود . یادمه مامانم که میرفت کارنامه بگیره می گفت من نمیفهمم این 19و 20 تای تو از کجا درمیاد ! ولی اونها هم بلاخره پذیرفتن که من وخواهرم برای دستیابی به هدفمون روشهای کاملا متفاوتی رو دنبال میکنیم . البته همونطور که توی کامنت قبلیم گفتم همیشه در فامیل ما یکی از بچه های خانواده اینطوری بودن ...
اما چی میشد که نتایج ما خوب از آب درمیومد ؟
ببین اگه یه روز من رو از نزدیک ببینی و بخوایم با هم صحبت کنیم متوجه میشی که ناخودآگاه همه ی توجهم معطوف حرفهات میشه .. این رو از حرکت سرم به علامت تائید و سوالای کوتاهی که می پرسم هم میشه فهمید . حالا همین توجه همیشه توی کلاس هم بوده و هست . باور کن الان که مدت زمان بیشتری کلاس داریم انقدر کله م رو تکون دادم که وقتی دارم میام خونه گردنم داغونه ! حالا نکته ی جالب اینه که معلمها یا مهمونهامون همیشه موقع صحبت به چهره ی من نگاه میکنن ! به هرحال هر آدمی اون فردی رو بین جمعیت نگاه میکنه که ببینه داره به حرفش توجه میکنه و این خیلی طبیعیه .
و بحث دیگه ای که این وسط راجع به شیوه ی درس خوندن من هست اینه که من اصولا هیچ ارزشی برای کمیت قائل نیستم ! هیچ ارزشی !
یادمه خواهرم که کنکور داشت حتی یک لحظه نمی نشست . تا یه دقیقه میومد استراحت کنه حالت پریشانی و نگرانی توی صورتش معلوم بود و حتی گاهی می گفت که الان فلانی داره درس میخونه و من ازش عقب میمونم . البته این پشتکار اون برای من واقعا تحسین برانگیز بود و در عین حال ترسناک ! که اگه من هم 4 سال دیگه بخوام برای کنکور درس بخونم حال و روزم همین میشه ! اما الان خیلی راحت دارم برخورد میکنم !! یه ساعتهایی توی روز هست که آدم حس میکنه درس خوندنش حداکثر بازده رو داره یعنی میتونه بیشترین و سنگین ترین مطالب رو کاملا درک کنه و به ذهن بسپاره و مسلما همون زمان رو به این کار اختصاص میده و من واقعا از این شیوه نتیجه گرفتم .
ممکنه این زمان فقط 3 ساعت باشه باران ! درحالیکه میدونی دیگران ممکنه روزی بیش از 12 ساعت درس بخونن !
خلاصه ماجرا این بود .
و اینکه پرسیدی رشته م چیه ؟ رشته من تجربیه باران جان. و رشته ی دانشگاهی مورد علاقه ی خودم در حال حاضر همون رشته ی خودته ! و حالا بماند که چرا بی خیال پزشکی شدیم و بابا چی دوست داره و از این جور حاشیه ها
و در پایان :
سال اولیم .
التماس دعا
یاعلی

بازم از ...نا به با...

باران چهارشنبه 10 فروردین 1390 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام
من که گفته بودم داریم میریم شمال؟ تو همون پست قبلی نو کامنتم فکرکنم گفته بودم شمال
آره. تازه داداشم اصلا قم تا حالا نرفته بود!! باز من دوبار رفته بودم. اون که هیچی!
راستش ما هم قصد شیراز داشتیم. اما همون شب قبل از سفر بنا به شمال شد

فقط چند خط؟! ای بابا! این که دیگه نشد سفرنامه!
ما هم با وجود اینکه دوربین شوهرخواهرم بود اما عکسی نگرفتیم . نمیشه اصلا
اما بین الحرمین دوتا عکس دسته جمعی گرفتیم. یعنی اکثر کاروان هستند تو عکس. البته تو یک عکسش من نیستم
شوهرخواهرم چندتا عکس گرفته فکرکنم اما نه از ما. بشتر از مسیر و شهر و... یا شایدم آتنا. اونم خیلی کم. چون معمولا همراهش نبود. که همون چندتارو هم من ندیدم. تو کامپیوتر اونهاست و من هنوز نریختم
البته می دونین، بنظرم این یکی دو عکس لازم بود. هروقت دلم می گیره و هوایی میشم این عکس رو برمی دارم و اون روزهای خوش رو مرور می کنم....

آب بازی؟! نه بابا. کسی تو آب نمیره که. سرده الان. یکی دوبار که آب به پاهام رسید گفتم اوه چه سرده آبش. ما بیشتر ساحل بازی می کنیم!!! ساحل بازی می دونین چیه؟ عشق منه ساحل بازی!

مونا جون شما لطف داری
روش متفاوت چیه؟ چطوره؟
میشه رشته ات رو بپرسم؟ راستی این کنکور اولته یا دوم؟

یاحق

سلام مجدد
عجب .. احتمالا این قدر درگیر کارهای خودم بودم که متوجه شمالت نشدم (!) خیلی خب حالا ، چرا بچه رو دعوا میکنی .. بذار روز جمعه بیاد و ببینیم کسری خوابمون جبران میشه یا نه (!) بعدش اگه روپا شدم یه سفرنامه برات مینویسم در حد ناصرخسرو

جالبه که من از اتفاقات جالب زندگیم ، عکس چندانی ندارم .. تازه اونجایی هم که دوربین هست، چون خودم پشتش قرار میگیرم، بازم عکسی از من بجای نمی مونه

ساحل بازی ؟! یعنی از همونایی که آدم ها میخوابن تو ساحل و ملت روشون ماسه میریزن و فقط سرشون دیده میشه !! از خدا بدور ، دختر حیا کن .. وسط ساحل که ملت دارن رد میشن دراز به دراز میخوابی که ساحل بازی کنی (!) نکن پدرجان ،‌ خوبیت نداره ..

(البته بنده متوجه شدم که منظورت استفاده از ابزارآلات و وسائل شن و ماسه بازی از جمله سطل و ... هست اما من باب مسموم کردن جو موجود لازم بود که حضرت عالیه رو سوژه قرار بدیم )

جالبه .. تقریبا میشه گفت که با 4تا سوال ، آبجی مونا رو تخلیه اطلاعاتی کردی

یا حق

مونا به باران چهارشنبه 10 فروردین 1390 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام عزیزم
خیلی خوش اومدی . من هم دلم برات خیلی تنگ شده بود .
خوش به حالت که عیدت پر از طبیعت و با انرژی مثبت همراه شده بوده .
والا ما که انقدر توی خونه درو دیوار رو نگاه کردیم پوسیدیم !!
آره باران جان ..
اما کلا سبک درس خوندن من یه کم متفاوته . یه جورایی بین پسرخاله دخترخاله های فامیل ارثیه ! منم دارم همون طور که به نظرم بازده بیشتری داره ، درس میخونم . دیگه اینکه بشه یا نشه ، هرچی صلاحش باشه .
همیشه موفق و شاد باشی عزیزم
یاعلی

از ...نا به با...

باران سه‌شنبه 9 فروردین 1390 ساعت 08:49 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام به همه دوست جونها
فرزانه جون وارد می شود!!!
خوبین؟خوشین؟ چه خبرا؟ خوش می گذره برو بچ؟
ااااااااااااااا این کیه ؟ این که "کربلایی امینه"!! بابا زیارتها قبول،سید. حال شما؟ زیارت چطور بود؟ خوش گذشت؟ دستاوردها چطور بود سیدجان؟ دلمان بر ایتان تنگولیده بود
باید تعریف کنید اساسی

ما به سلامتی برگشتیم! دیشب رسیدیم. دوستان انصافا دلم براتون تنگ شده بود
جای شما خالی، خیلی خوش گذشت. مخصوصا رامسر که عالی بود. جواهر ده و جنگل دالیخانی (دالخانی؟) و مخصوصا قلعه مارکوه و پله هاش.ما همیشه بابلسر میرفتیم این بار که رامسر رفتیم برای اولین بار، دیدیم انصافا زیباست جاهای فوق
دیگه چی بگم؟! آهان!
دوشب بندر ترکمن بودیم. یک شب ساری. که برای ساحل، خزرآباد رفتیم.یک شب نوشهر. سه شب رامسر . دوشب قم و دیشبم که در اتاق خودمان!
این بود سفرنامه مختصرما! البته قصد قم و جمکران نداشتیم . شمال که بودیم، این تصمیم گرفته شد. مامان راننده ها رو راضی کرد! دوماشینه بودیم. داداشم و اون راننده ثانی نیز اکی دادن و رهسپار شدیم. اتفاقا من از دوم دبستان نرفته بودم! ما هم که عاشق مسجد جمکران... چه حس عجیبی دارد این مسجد...

الهه هم که سفره. الهه قل که به قلش عیدی نمیده! سفرت بی خطر

مونا جون کنکوری جماعت باید بشینه بدرسه! سال کنکور یعنی نوروز 88 خانواده رفتند چابهار و کرمان و بم. 11روز. اما من نشستم خونه و نرفتم. البته اعتراف میکنم که درس نخوندم! اصلا نمیشه خوند. می دونی مونا، وقتی کسی بالا سرت نیست(در مورد من) منم بی جنبه! می خوابیدم تا 11صبح! دو روز اول 6.5صبح بیدار میشدم اما از روزهای بعد 11! کسی هم که نبود بالا سرم. همش علافی می کردم و درس بی درس! تازه وقتی می زنگیدن و صدای امواج رو می شنیدم هوایی میشدم و درس از سرم می افتاد!
امیدوارم عید تو برخلاف عید دوسال پیش من، از لحاظ درسی غنی و پربار باشه
پازلی کجاست؟
عابر و آتنا و ... : ارادتمندیم ها

پ.ن: باز از امروز که این پست رو خوندم و شاهد برگشتتون بودم بسی هوایی شدم... بسی... چقدر با یک شعر خوب جان کلام رو بیان کردید...
خدا دوباره قسمتمون کنه. ان شاالله

یاحق



علیک سلام دخترم !!
جاااانم، فرمودین کی وارد میشود ؟!!؟

ممنونم .. قبول حق باشه ، انشاا... خدا رو شکر ، همه چی خوب بود .. این دفعه دیگه جدی جدی ، همه چی آرومه .. من چقدر خوشحالم
شما لطف داری ..
حتما‌ اگه زنده موندم و توفیق شد که کسر خوابم رو جبران کنم، سعی میکنم که جمعه بیام و چند خطی سفرنامه بنویسم ..

چه جالب .. من فکر کردم که شیراز و یزد و اون طرف ها رفتی (!) پس شما هم شمال تشریفات داشتین لب دریا و خلاصه .. ببینم آب بازی هم کردی یا نه ؟!

جدی از کلاس دوم دبستان نرفته بودی ؟! فاصله دوم دبستان تا ... خداییش خیلی وقت میشه البته سفرهای قم ما هم اکثرا در موازات سفر به تهران بوده و یک بار هم تا حدود قمصر پیشروی کردیم

پ.ن : خدا پدر شاعرش رو بیامرزه انشاا... که دوباره قسمت ما و همه دوستداران اهل بیت بشه

یا علی مددی
یا حق

عابر سه‌شنبه 9 فروردین 1390 ساعت 08:51 ق.ظ

چه خوبه که دوباره هستی امین ..
حضورت چقدر حیات بخشه ..

این دخمله چه خوشگله! راستشو بگو این عکس کوچیکیاشه شیطون؟!

شعر هم خیلی خوب بود کاملشو نشنیده بودم .

ما عکس میخوایم یاللا ... یاللا .. یاللا!

سلام ..
ای بابا نگو این حرفا رو بچه جوگیر میشه !
شما لطف داری ..

البته خوشگلی از خودتونه اما .. گمون نکنم که بزرگی این قسم از اطفال رو به بنده و شما نشون بدن !! آخه واسه سلامتی مون مضره

جالبه بدونی که این شعر رو به صورت قاطی پاتی تو یک وب پیدا کردم و بعدش خودم نشستم و به سلیقه شخصیم مرتبش کردم .. بقول اون فسقلی در سفر ، باشد که رستگار شویم

به جان خودم حتی یک دونه عکس هم نگرفتیم .. خدا رو شکر خودت رفتی و میدونی که بردن دوربین یعنی محرومیت از حرم و تلف شدن وقت .. البته دوربین برده بودم هااا.. اما طفلی از تو کیفش در نیومد !

مونا دوشنبه 8 فروردین 1390 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام
یاعلی مددی رو خوب اومدی
فعلا ..
یاعلی

علیک سلام ..

خوشم آمد که خوش آمد ترا زآمدنش!

پس باز هم ..
یا علی مددی
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد