نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

دندان عقل بی عقل !

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   اواسط دو هفتۀ پیش بود .. یه روز صبح که از خواب بیدار شدم، حس کردم فکم ترق و تروقی کرد و یه چیزی توش جا به جا شد!.. نمیدونم تا حالا برات پیش اومده که خمیازه بزرگی بکشی یا دهانت رو بیش از حد باز بکنی و این حس بهت دست بده که فکت از هم جدا شده و یا از تو لولاش در اومده (؟!) احساسی شبیه اون بهم دست داده بود و دردی که کلا سمت چپ صورت رو پوشش میداد .. گاهی به چشم میزد و گاهی به گوش تا اینکه بالاخره روی دندان عقل بی عقلم که مسیر رشدش به سمت لپم متمایل شده بود، متمرکز شد !!

   چند روزی گذشت اما فک درد، بی خیال ما نشد .. متاسفانه فشار کاری اون قدر زیاد بود که من هم فرصت نمیکردم بهش فکر کنم (یه زندگی مسالمت آمیز!) تا اینکه روز یکشنبه مامان فهمید. مادرن دیگه، از روی نگاه آدم هم دردش رو میفهمن .. شبانه زنگ زد دکتر، منشیش گفت که میشه و نمیشه و وقت داریم و نداریم و .. خلاصه داشت کلی کلاس میذاشت که مامان بهش گفت: به خانم دکتر بگو فلانیه .. طفلی اختر (دکتر دندان پزشکیست که خانوادگی میریم پیشش !) گفت: "بگو همین الان بیان واسه معاینه .. اگرم نمیتونن، فردا هر وقت تونستن بیان تا معاینه کنم ؛ ضمناً با شکم پر بیان بهتره !" خودم میدونستم که دیگه آخرین شب عقل گرائیم هست ، آخه دو سال پیش (یعنی قبل از سربازی) اختر گفت باید بکشیش .. تا الانم قاچاقی نگهش داشته بودم .

   شامگاه شانزدهم هم شبی بود برای خودش .. از نوع شام آخر (یا بهتره بگم: شام خونین!) دو دهه ای میشد که دندان نکشیده بودم .. شایدم بیشتر؛ اولین و آخرین دندونی که کشیدم حدوداً کلاس اول یا دوم دبستان بودم .. اونم واسه اینکه یکی از دندان های شیریم نمیذاشت دندون نیشم بیاد بیرون؛ بس که سفت بود بی وجدان (!) فکر کنین دندون شیری رو رفتم کشیدم، بد تازه دکتره شاکی بود که چرا اینقدر سفت بود و اذیت کرد !..

   تا حالا سردی سوزن آمپول بی حسی رو وقتی که پوست لثه رو میشکافه و خودش رو به استخوان فک میرسونه، حس کردی ؟!.. صدای فیش فیش مایه ای که از سرنگ خارج میشه و گاها روی زبون و دیواره لپت میریزه رو شنیدی .. تا حالا چند بار مزه خاص مایه بی حسی رو چشیدی و یا بوی خاصش رو استشمام کردی .. ببینم، جیز جیز لایه های بالایی گوشت دهانت رو که کم کم باعث لمس شدنش میشه، تجربه کردی و ... تازه بعدش باید بشینی بیرون و انتظار بکشی که نوبتت بشه (!) نیم ساعت اولش خوبه ، چون همه چی بی حس شده اما کم کم در یک فضای دو گانه قرار میگیره .. چیزی مابین لمس بودن و لمس شدن !!

   بالاخره بعد از 45 دقیقه صدام کرد و بهم گفت : الان دیگه کاملا بی حس شده، آره ؟! با خنده بهش گفتم : والا نیم ساعت اولش که فکم بی حس بود ، اما الان سرم رو هم حس نمیکنم (!) اختر به متلک هام عادت داره ، اونم خندید و گفت : نگران نباش، اگه بی حس نشده بود بگو دوباره برات بزنم .. بهش گفتم : ببین من اون قدر خسته ام که اگه سرم رو بذارم روی تختت، خوابم برده ؛ ثانیاً اون چیزی باید نگران باشه که تا چند دقیقه دیگه میفته تو سطل، نه من (!) و ادامه دادم .. راستی گفتین کشیدن دندون عقل در کاهش عقلم تأثیر نمیذاره، نه ؟! اصلا فلسفه این دندون عقل چیه که در میاد تا بکشیش و ... در حالی که مامان کنار درب ایستاده بود و از دست اراجیف من حرص میخورد، دست اختر تا مچ رفت تو حلقم (!)



   شروع کرد خارجی حرف زدن با منشیش و اون هم تند تند یه سری وسائل رو از لای زرورق در میاورد و میداد دستش .. زیر چشمی نگاه میکردم ببینم داره چی میکنه تو این دهن پنج سانتی !.. اختر چند بار تکرار کرد که خیلی عقبه و حس میکردم داره با وسیله ای که حالتی دوشاخه مانند داشت ، لثم رو از دور دندون جدا میکرد .. پیوسته شماره ها رو میبرد بالا و از دو شاخه هایی با دهانه بازتر استفاده میکرد تا اینکه بالاخره دندونم جا به جا شد .. نمیدونم تا حالا سختی یک فلز وقتی که خودش رو به لثه تکیه داده و به دندونت فشار میاره رو حس کردی .. شماره ها بالاتر میرفت و دندون با اصطکاک زیاد به سمت پایین حرکت میکرد .. بین حرف هاش مشخص بود که میگه هم خیلی عقبه و هم دندوناش سفت و بهم چسبیده است .. یک لحظه مثل این بود که یه چیزی از جاش کنده بشه و بیفته روی زبونم ، فکر کردم دندونم بود که دیدم نه ، داره وسیله اش رو عوض میکنه .. دستش رو که از دهانم بیرون آورد تا وسیله انبر مانندش رو از منشیش بگیره، دستکشش غرق خون بود .. در عرض چند ثانیه ابزارش رو دور دندونم حائل کرد و گفت دهانت رو کمی ببند و با یک حرکت سریع ، انبر رو به سمت پایین و بیرون حرکت داد و با دست دیگه اش، گاز رو جا سازی کرد . همین که دستش به سمت پایین حرکت کرد، حس کردم یک چیزی از وسط  گونم به سمت پایین کشیده شد و بعد از چند ثانیه، گرما و مزه گس خون رو توی دهانم حس کردم ..

   ملت بیرون منتظر بودن، واسه همین سریع خودم رو جمع و جور کردم و بعد از تشکر رفتم تو سالن . وقتی اومدم بیرون ، منشیش گفت : آقای فلانی لطفا بشینین ، هنوز یک ساعت نیست که از بی حسی استفاده کردین (!) در حالی که واقعا احساس سبکی میکردم، بقول بچه های فرودگاه "زمینگیر" شدم .. بعد از تقدیم بیست هزار تومان ناقابل، با بابا رفتیم سمت ماشین . تو ماشین همین که سرم رو به پشتی تکیه دادم، حس کردم گوشه فکم سوراخ شده و مایه غلیظی داره فضای دهانم رو پر میکنه . سعی میکردم زیاد بهش فکر نکنم اما اون مزه گس خون که گاهی اوقات به ترشی میزد واقعا آزار دهنده بود . مخصوصا اگه خونت مثل من غلیظ باشه و خیرات گلبول قرمز راه انداخته باشی (!) تا شب دست کم 50 سی سی خون از دست دادم و وقتی دیدم که حتی به ضرب بستنی هم بند بیا نیست و من هم دل قورت دادن خون رو ندارم، پریدم تو تخت و گذاشتم بدنم با خودش راحت باشه .. حالا میتونی اون قدر خون بخوری تا خونت بند بیاد !!

پ.ن:
    روزهای متمادی که میگذره، حجم کارم پیوسته بیشتر و بیشتر میشه و زمانم برای نوشتن، کمتر و کمتر .. البته شکایتی هم نیست، بالاخره شرایط کنونی کار کردن رو میطلبه ، نه نشستن و نوشتن (!) مشکل من اینجاست که فضای خشک مجازی، چاره ای جز استفاده از کلمات رو برای پر کردن فاصله ها، پیش پای آدم نمیذاره . البته دنیای حقیقی هم تا حدودی به این سمت کشیده شده و جالبه بدونین که اونجا هم شرایط خوبی ندارم . گاهی اوقات شب ها که میرسم خونه، تازه شروع میکنم به جواب دادن اس ام اس های صبحم (!) اما باز هم شکایتی نیست .. چون میدونم تو این فضا و اون فضا دوستانی دارم که همیشه در کنارم هستند ، حتی اگه دیر بنویسم ..

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 25 + ارسال نظر
سیدمهدی چهارشنبه 25 اسفند 1389 ساعت 11:22 ق.ظ http://www.smkhatami.blogfa.com

کاغذی سفید در اختیارت میگذارم تا هر چه میخواهی برای سال 1389 بنگاری
منتظر حضور گرم شما و نگارش نامه ی شما به سال 1389 هستم
موفق باشی[گل]

باران یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 10:32 ق.ظ

پازل جان
چه جوری؟! با همین دستهای همایونی مان!!

آبجی کوچیکه ( دوست ماهی ) عارفه بزرگ یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام داداشی . خوبید ایشالله . فکت در چه حاله ؟
با این چیزایی که از دندون کشیدن تعریف کردی منو یاده چهار ماهه پیش انداختی .آخه منم چهار ماهه پیش دندون عقلمو جراحی کردم یه چیزایی بدتر از شما . صورتم چنان ورمی کرده بود که همه بهم می خندیدن . درد هم که امونم رو بریده بود . تا سه چهار روزی هم صحبت کردن قدغن شده بود ( چقدر زجر آور بود واسه منه پر حرف ) . خلاصه امروز منو یاده روزهای سختی انداختی . جواب نظرم رو بدی ها . روووووووووز خوش .

puzzle یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 09:17 ق.ظ

من خیلی دوست دارم بدونم شما چجوری نظرایی به این طولانییییییییییی میزارین!!!!

باران شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

الهه جونم، ازین آقاامین که بخاری بلند نشد. (نگفت بهت چرا جیم اون هفته چاپ نشد) 10روز پیش بود فکرکنم، این بنده خدا (از اطرافیانم) ناهار اینجا بود. ازش دوباره پرسیدم. گفت دلیلشو
اما این سرما خوردگی کوفتی من و اختلال حواسم هی باعث میشه که نیام بگم. اگرچه 10روز گذشته ازوقتی گفته اما منم که نامردم اگه چیزی رو بفهمم و به قُلم نگم! اگه حسش بود الان و اگه نبود بعدا، میام برات خصوصی میذارم میگم
تا کور شود چشم بعضی ها!!(همونها که از طریق دوستشون فهمیدن و نم پس ندادن!)

ماهی شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 10:07 ب.ظ http://www.mahi.rozblog.com

سلام. صبح اومدم نظر دادم. الان (شب همون صبح) وقت کردم مطلبت رو بخونم و انقدر احساس می کنم که همین یک کیلو که قاچاقی اضافه کرده بودمم از دست دادم. من بی نهایت از دندونپزشکی ترس دارم. یه بار تو کوه با یه عده قلچماق دعوامون شد. زدیم به تیپ هم. اونجا پسره نامرد چنان با سنگ زد که یکی از دندونای آسیام شکست.اما من انقدر ترس داشتم که نرفتم دندونپزشکی .بعد ۳ سال کلا دندون بی دندون شد.
دیگه از این چیزا ننویس آدم سر درد می شه

لیگاند شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 09:03 ب.ظ

سلام...
میبینم که یک دندون کشیدیو ۳ صفحه مرثیه نوشتی...مردم مردای قدیم...!
جای من بودی چیکار میکردی؟!
همیشه به والده ی مکرمه میگم...من کجا به دنیا اومدم...تو دندون پزشکی!؟ا
از بحث دندون که خارج بشیم...کلا اینگونه عملها که آدم همه چیزو میفهمه کلا چیز جالبی نیست...
من که این مدل عملو تجربه کردم ...اون نه مدت کم ...حدوده ۷ ساعت...خیلی خیلی سخت بود...مخصوصا اون آخرش که دیگه کاملا میفهمیدم که سوزن تو گوشتم فرو میره و بیرون میاد...و زخم داره بخیه میخوره...دکتر بیهوشی با یک لبخند ملیحی گفت باید طاقت بیاری عزیزم...دیگه آخراشه!
و صبر عجب واژه ی عجیبیه...
من همیشه وقتی دندون میکشم ...یاد خروج روح از بدن میوفتم!فک کنم یک چیزی تو همین مایه هاست!
با عقل بودی چی بودی ...که حالا بی عقلم شدی!دندونتو میگم بابا!
خوش باشی مهندس...زت زیاد

minerva شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 04:30 ب.ظ

نه بابا این زن یکمی نیم عقله...
میگه این مدل چند بار مصرفه منم گفتم آره جون خودت اولین نفرم خودم اقدام کردم که بقیه هم بیان...
آره مثلا آزمایشگاه شیمی میگن فلان ماده گرونه زیاد استفاده نکنید ما هم مشت مشت از لج اونا هم که شده مصرف میکنیم تا چششون درآد
تازه هفته پیش گروه ما زد یک از چیزی که خودمم نمیدونم چی بود رو شکوند!
آخه میخواستیم آزمایش کنیم ببینم نشکن هست یا نه بعد school london(آخه این اسمی که براش گذاشتیم قضیه داره این آقا وقتی school london بودن...آره دیگه ایشون اونجا بودن و هر 10تا لغت 8تاش اینگلیش هست 1دونش frenchهست(بقول خودش))!
اومد سر میز گفت باید یه دونه بخرید حالا که زدید شکستید(البته این متن ترجمه هست)بعد من گفتم خوب ما رشتمون تجربی هست باید تجربه کنیم اینجام آزمایشگاه هست باید آزمایش کنیم!فقط میخواستیم ببینم اگه بزنیم زمین میشکنه حالا دیدیم شکست و کنجکاویمون ارضا گشت!اونم گفت اول بپرسید اگه جواب نگرفتید تجربش کنید!!!

minerva شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 04:16 ب.ظ

باران گفتی ملخ یاد یه خاطره پارسال افتادم
سر کلاس شیمی یهو دیدیم یه ملخ چسبیده پشت یکی از بچه اول پشت سریش جیغ کشید بعد که طرف خودش فهمیدم مث این آتیش گرفته در رو وا کرد تو سالن شروع کرد به دویدن هی جیغ میکشید و عربده میکشید همه دبیرا ریخته بودن بیرون چه طبقه همکف چه طبقه بالاتریا و جالبتر اینکه معلمای زن هم میترسیدن ملخم عین چی چسبیده بود به این ول کن ماجرا نبود آخر با رشادتای یکی از دبیرامون (البته از نوامیس نبود )ملخ فلج شد بعد حواله سطل آشغال شد!
ولی کلی دعوا کردنمون که نظم مدرسه ریختیم بهم!
بعله بوی گند رو که آزمایشگاه که هیچی کل سالن برداشته بود شانس آوردن تو این طبقه که طبقه آخر هست آزمایشگاه زیست و شیمی و فیزیک هست با سالن اجتماعات و کتابخونه و ۲تا کلاس که ۲تا کلاسم یکیشون ورزش داشت اون یکی درش بسته بود منم ماسکمو یادم رفته بود بیارم ینی شهید از دست رفته شدم!
نه بابا ریاضی هایی که من دیدم اینقده سوسول هستن باران ینی اینقد مامانم اینایی نه تنها تو مدرسه حتی کلاس زبان!اییییییییششش دخترم اینقد تیتیش؟!
منم از این کارای عملی کم نمیکنم تازه تو آپارتمان فقط خوبیش اینه تنهام اکثرا فقط خودم تلف میشم ولی تشریح خیلی باحاله حتی همون بوی گندش اصن یه چیز دیگس!

باران شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 03:52 ب.ظ

عابرجون من عاشق این متدهای خشونتی تم!
راستی این جریان بستنی چی شد؟! وصولش کردی؟!

باران شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 03:51 ب.ظ

البته بین همه تشریح هایی که انجام دادیم بنظرم تشریح لوطی در سال دوم و مغز و چشم در سال سوم چیز دیگری بود
لوطی رو بعدا تعریف می کنم که چرا
چشم بخاطر اینکه عدسی خیلی برام جالب بود
مغز هم درخت زندگی رو سالم درش آوردم و برش داشتم بردم تو کلاس ریاضی ها به دوستام نشون دادم! یعنی توی درخت زندگی میشه قدرت و عظمت خدارو دید با این ظرافتش
البته از بوی گندی که من رفته بودم و بوی مغزه حالشون بهم خورد! آخه با وجود اینکه دبیرمون به متصدی آزمایشگاه، گفته بود فرمالین نزن به مغزها، توی این چند ساعت ازهم نمی پاشه، اما بازم زده بود و از عطر لذت بخش کافور (!) نفس نمیشد کشید دیگه!
موقع تشریح ، بچه های ریاضی هم یکهو علاقه مند میشدن به تجربی و اجازه می گرفتن که بیان آزمایشگاه! بس که خوش می گذشت! یامه موقع مغز و چشم، یکی بهم می گفت همین که باهاش برش می زنی رو بده این قسمت مغز رو ببرم! دیدم ااا این که از بچس ریاضیه!

چقدر خسیسن مدرسه تون! یکبار مصرف رو بشوری؟!
الهه من عاشق این جعبه ابزار آلات تشریحم!
راستی من خودمم به تنهایی یک تشریح داشتم ها! سال کنکور،تو خونه یک لاک پشت آبی ازین کوچیکا داشتیم. مرد. منم تشریحش کردم!!! نمی دونم چی تو بدنش داد که کل خونه رو بو برداشت!! آی فحشم دادن! یک بوی خیلی خیطی بود. غیرقابل تحمل. با ادوکلن و اسپری و خوشبو کننده و... هم نمی رفت
آخه سال کنکور بود. وقتی مرد نذاشتم بندازنش بیرون. گفتم بذارین می خوام تشریحش کنم. وقت نکردم. یک دوهفته بعدش وقت کردم. اینه که بوی افتضاحی میداد! بخصوص وقتی بدنش رو باز کردم! دیگه بوش افتضاح شد!

باران شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام
ای ی ی ی ی ی جونم! ( ببخشید با شما نبودم که آقاامین! چه به خودتون گرفتین! با الهه بودم)
نمی گی یکهو دو سه روز نمیای دلمون بات تنگ میشه؟
بله مگه تو شک داری در قل بودنمان؟! بله که سند خورد. اونم منگوله دار!
ما که خودمون قبول داریم 5سال زودتر رو. اتفاقا ما نیز با دهه 60مان بسیار حال میکنیم

واییییییییییی باز تو ما رو بردی تو روزهای خوش دبیرستان... هیییییییی روزگار
ما هم تشریح قلب داشتیم
سال سوم تشریح مغز گاو (یا شایدم گوساله!) ، چشم گاو (باورت میشه همه ی چشمهایی که برای تشریح آورده بودن آبی بود؟!!! خدا به گاوها چه چشمهایی داده ها! ) ،
سال دوم تشریح یک عدد خروس!! که خودمان رفتیم خریدیمش!!! فکر کن به راننده سرویس گفتیم بره شهدا، اونجا سه تا از بچه ها پیاده شدن و رفتن از پرنده فروشیها، یک دانه خروس خریدن! اسمش را "لوطی" گذاشتیم!! البته دیگه زحمت کشتنش رو کا نکشیدیم!! ازین دلها دیگه نداریم. سرایدار ذبحش کرد و آورد آزمایشگاه
تشریح ملخ، تشریح قلب و کلیه
فکرکن که برای یافتن ملخ، تا خواجه حافظ شیرازی هم بسیج شد!! دبیره لج کرده بود که باید هرکدومتون یک ملخ بیارین واسه تشریح! هرچی گفتیم تو این فصل سال ملخ گیر نمیاد. گفت به من چه؟
یادمه به شوهردخترخالم گفتم. گفت تو بگو سگ،گربه،موش. من برات میارم. اما مله این وقت سال نیست
داداشم به همه شاگرداش گفته بود!!بعد چندماه آخر یک روز داداشم با یک ملخ اومد!! شاگردش برام گرفته بود
البته بازم همه نتونستن گیر بیارن و تنها 6-7تایی جور کرده بودیم
واااااااااای الهه نمی دونی وقتی داشتم دست و پای ملخ رو به آکاسیو ، سوزن ته گرد می زدم(!! ) چه حالی می داد!!

minerva شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

خدا بگم الهی چیکارت کنه!
ینی مردم از خنده الان خواهرم با تیپا از خونه پرتم میکنه بیرون...مامااااااااااااان
پستت یه چیزین باز جواب کامنتات یه چیز دیگه!
ببین شدیدا با این کامنت عابر جهت مخملی بودن گوش و نوشابه باز کردن و هندونه تاریخ مصرف گذشته شب یلدا موافقم ها...بببینم تا حالا با شیوه های نوین شکنجم برخورد داشتی؟!
خب برو بچ چیکار میکنید؟!
وای باران دلم برا تنگولیده بود همین طور مونا امین درمورد تو نظر خاصی ندارم اصن کارت شناسایی بده دلم تو نمیشناسه!ها تو همون جنگاور دلاور هستی..ای بابا دلم تو رو به آشیل سیو کرده واستا سرچ کنم
.
.
.
خب نتیجه ای حاصل نشد باید فکر کنم راجبش!
راستی باران گفتم دل..امروز تشریح قلب داشتیم!
اینقده خوش گذشت قلب گوسفند بیچاره رو آش و لاشش کردیم!کلی از عقده هامون خالی شد وقتی در آخر کار تیکه پارش میکردیم احساس خوشایندی بهمون دست میداد...آی حرص خالی میکردیم آی حرص خالی میکردیمتازه متصدی ....میگه دستکشارو بشورین چند بار مصرفن منم به بچها گفتم همیچین حماقتی نکنید یه بار مصرف هست بندازید بیرون بعدم ما این همه پول شهریه میدیم اینها بالا بکشن عمرا دیگه شیرشون کردم همه انداختن بیرون غیر چندتا نیم عقل فردا گندش در میاد همه رو به صلابه میکشه متصدیهاشکال نداره جلسه بعدی مون بعد عید هست یادش نمیاد...

MINERVA شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 01:15 ب.ظ

باران ایول قل خودمی!
اصن خود منی!ببین دارم کامنتتو میخونم کف کردم!تو خود الهه هستی به جان دو تا بچت!
نه دیگه اصن دو قلو بودنمو سندیت خورد همینجا رسمیش کردم رفت!
فقط مونده بود ۵سال دیر تر پا به این دنیا میذاشتی اونوقت کپی برابر اصل!مو نمیزد...
(نه دیگه اصرار نکن من زودتر بدنیا نمیومدم میدونی همچی دهه۷۰یه چی دیگه هست)

MINERVA شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 01:10 ب.ظ


همش دو روز نبودم ها...
طرف هم آپ کرده هم جواب کامنتا رو داده...
خو یه بارگی بگو من نباش اینجا فرت و فرت تغییر میکنه هر وقت من هستم آب و از آب تکون نمیخورهای خدا...
همین دیگه دندون عقل تو نگه داشته بودی به من پز با عقلیتو بده خدا زد پس کلت
دو دهه؟!من بخت برگشته ۳سال پیش بخاطر ارتودنسی کوفتی ۴تا دندون سالمم رو کشیدم اونم دندونای جلوم ینی میخواستم فک دکتر رو خورد کنم!
منم یه دندون شیری مو بچه که بودم کشیدم نمیدونم چند سالم بود اما مدرسه نمیرفتم هیچی خونه مامان بزرگم همه جمع بودن و اینجانب طی یک عملیات انتحاری زدم فکمو داغون کردم ینی داشتم بازی میکردم یهو دیدم دهنم تشته خونهاز همونجا کل ترتیب دندونام ریخت بهم و منجر به ارتودنسی و غیره شد اصولا من خودمم نمیدونم چطوری زنده موندم یه جا سالم نذاشتم واسه خودم!
درمورد این دندون عقل دبیر زیستمون خیلی سر کلاس گفت موقع تدریسش اما خب به من چه دندون عقل میخوام چیکار بنابراین هیچی راجبش نمیدونم حالا شاید بعدا بفهمم!

ماهی شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.mahi.rozblog.com

سلام. بابا این طرفا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منور کردین. تولد دندون نو مبارک... البته دندون که چه عرض کنم بلای جون...
البته نظرت رو برای اینکه گفتی اینا... نه والا من فمنیست نیستم. خیر الامور اوسطها. آدم نباید ظالم با مظلوم باشه به هر حال این مطلب واقعا عین حقیقته ... یه نگا کنی می بینی راست می گم یا نه
بازم بیای ها ... سال نو مبارک

باران شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام
خب وقتی فکم کوچیکه و جا واسه همشون نیست من چیکار کنم؟! برای همین یادمه که رو هم رو هم پارک کرده بودن! نصف این یکی هم پوشانی داشت با کناریش! یا مثلا بعلت کمبود فضا دندون طفلکی جا نداشت سرجای خودشو دربیاد. جلو یا پشتش در میومد
چهارتا رو درآوردیم ولی درعوض الان سرجای خودشون پارکند!

بله. و از عزیز روشن دل جالبتر، اون ماجرای ریختن سکه های 25 تومنی و 50 تومنی کف دست من بود. یادتونه که؟!

والا فعلا که : کار می کنیم که زندگی کنیم...

یاحق

puzzle شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 08:53 ق.ظ

هفته پیش سه شنبه همه این حسایی که گفتی رو حس کردم!!!!!
البته این قسمت خون آلودش نه...آمپوله!!!

ما هستیم همیشه...تو باش

عابر جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 10:06 ب.ظ

ببین .. من یکی گوشام نه مخملی میشه نه دراز .. تو این فصل هندونه هم مزه نمیده .. بابت پ.ن گفتم ! ازین خبرا نیست که دیر بنویسی هااا گفته باشم!!

ای بابا .. چقدر باید بهت بگم که هر چیزی رو فهمیدی، یه راست نیا وسط نیمکت ابراز کن !!

خیلی خب حالا .. سعی میکنم زمانم رو تنظیم کنم .. اگرم نشد مجبور میشم باهات خشکه حساب کنم .. تو فقط بی خیال اون پ.ن بشو تا ببینیم چی کار میشه کرد !

عابر جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

جات خالی حدود 6 ماه پیش چه برو بیایی داشتیم به دندونپزشکی .. از قضا اسم دندونپزشک منم اختره (!!) و دقیقا می خواست تنها بازمانده ی دندون های عقلمو بکشه .. بعدشم آخرین دندون کرسیمو که همین دندون عقل فاتحشو خونده بود پر کنه .. جونم بالا اومد .. یک ساعت فکمو تا منتها الیه باز کرده بود .. همشم می گفت خیلی دندون سختیه .. خیلی عقبه ! اونقدر که تا چند روز گوشه لبم زخم شده بود!
هنوزم یکی دیگه مونده که باید جراحی لثه بشه .. از ترسم دور و برش نرفتم !
خوب این بود شرح مختصری از دندان شناسی ما!

عجب اتفاق جالبی .. میترسم بیشتر پیش بریم و بفهمیم که دست یک نفر تو حلق هر جفت مون بوده !

اینم البته در مسیر سیر و سلوک برای خودش بدعتی محسوب میشه .. میگم چطوره یکی از راه های رسیدن به خودشناسی رو دندان شناسی بذاریم (!) این جوری هم طرف با دهن خودش آشنا میشه و هم به مغز و خلاصه افکار و احساساتش نزدیک تر میشه

اما جالبه هااا.. آخه این اختر ما هم همش میگفت این دندون چقدر عقبه .. تازه من رو هم واسه دو - سه هفته دیگه دعوت کرد واسه کشیدن دندون عقل پایینم !

میگم بیا یه کار بکنیم .. تو برو پیش اختر من ، من میرم پیش اختر تو

عابر جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

خیر سرمون بعد عمری (!) خودمونو تحویل گرفتیم یه کافه میکس شکلات داغ با شیرینی گذاشتیم جلومون و ریلکس شروع کردیم به خوردن و خوندن پست تو .. زهرمارم شد با اون تویفات دقیقت!

والا با این اشتهایی که شما از درست کردنش گفتی ، بهت قول میدم که تا تهش رو هم خوردی و خم به ابروت نیاوردی !

حالا شانس آوردی که من بخش هایی که تو دهنم خون آبه جمع میشد و جهت تخلیه اش اقدام میکردم رو سانسور کردم و برات تعریف نکردم .. تازه اینجاش که چیزی نبود، یادم اومد اون موقعی رو که میخواستم گاز رو از روی لثم بردارممم... ببین اگه قول بدی که یه سینی کافی میکس دبش درست کنی و بیاری روی نیمکت تا همه دور هم بخوریم، بی خیال بقیه اتفاقات اون شب بشم

عابر جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 09:58 ب.ظ

ببین این عکسه خیلی متناسب بود با متنت.. یعنی جون داداش کاراکتراش عین واقعیت بود .. فقط خدایی اختر اینقدر ظریف مریف نیست! ولی اون یکی ناجور بهت میومد!

والا ما که اون عکس رو واسه خنده اش گذاشتیم ، حالا شما چطوری توش تناسب میبینی دیگه با خودت !!

حالا که این قدر علاقه نشون میدی ، تو هم برو کف دست و شکمت رو سفید کن ، شاید یک نقشی هم توی این عکس واسه تو جفت و جور کردم (برو پدر جان .. برو با دم شیر بازی نکن ! )

تسخیر جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 06:49 ب.ظ http://www.taskhir.com

سلام عقل بی عقل جالب بود در کل وبلاگت خوبه به مانم یه سر بزن سایتمون درباره طراحی و خدمات وب سایت هست شاید به دردت بخوره خواستی تبادل لینک هم کنی به قسمت - لینک دوستان - برو
موفق باشی[گل]
www.taskhir.com

علیک سلام ..
شما لطف داری .. جالبی از خودتونه !

والا جناب تسخیر .. جوونی ها یه کارایی در این زمینه میکردیم که بنا به اقتضاء کار و شرایط زندگی ، فعلا تو ترکیم! نیازی بود حتما خدمت میرسیم ..

ممنون ..
یا حق

مونا جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 05:22 ب.ظ


از دست تو !


کدوم دستم ؟!

باران جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 04:47 ب.ظ

سلام
خوبین؟
چه عجب بعد از مدتها این نیمکت بیچاره رنگ یک آپ جدید رو بخودش دید!
منم یادمه موقع ارتودنسی، گفت باید بری 4تا دندون بکشی! دوتا از بالا دوتا از پایین (بعلت کوچکی فک، با کشیدن دوتا دندون از بالا و پایین، جا رو باز می کنن برای جابجایی و رشد بقیه دندونها) الان چهارتا دندون دائمی ازتون کمتر دارم!
ما کلا خانوادگی ریشه دندونهامون بزرگه! یادمه مامان هم که می خواست دندون بکشه دکترمون بهش گفت این دندونت رو با این ریشه بزرگش بذاریم تو موزه!

بخاطر تجربه 4تا دندون کشی، کاملا توصیفاتتون برام قابل لمس بود
البته مال سالها پیشه
ولی اون بی حسی لپ و... یک حس خیلی خاصیه

شرایط کاری تون هم بهتر بشه ایشالا
حجم کار زیاد اونم اوایل راه اشکالی نداره
فقط امیدوارم "همواره " نباشه
داداشم یک حرف خیلی خیلی جالبی می زنه:
کار خیلی زیاد، آدم رو از "فکرکردن" باز می داره
می گه وقتی کارم زیاده شاید همون فکرنکردنه باعث شه بازدهی کارت به اندازه حجمش نباشه... می بینی وقتی کارت به اندازه ی اعتدال است، با قدرت فکرت می تونی کاری کنی که بازده همون کار زیاد رو داره. بلکه هم بیشتر...

به هرحال، چه باشید وچه نباشید
برای موفقیتتون دعا خواهیم کرد...
یاحق

سلام ..
ممنون ، گویا خوبه .. البته اگه فکش رو در نظر نگیره !

واااا... چه کارا (!) نیارین این بلاها رو سر خودتون پدرجان .. خوب دندون ها یک ور یک ور کنار هم پارک کنن ، چه عیبی داره (؟!) بری 4 تا دندون بکشی که چی آخه ! یعنی ببین، اختر گفت 2 - 3 هفته دیگه بیا تا دندون عقل پایینت رو هم بکشم ، بهش گفت باشه (یعنی به همین خیال باش !!) این یکی که زده بود بیرون و خودش گفت آسونه و کاری نداره ، نوه مون رو آورد جلوی چشم مون (!) اون که هنوز در اعماق بسر میبره رو حتما میخواد کالبد شکافی کنه تا بیارش بیرون .. دلش خوشه هااا.. دل تو هم خوشه با این ارتودایناسوریت اصلا دل همه خوشه!

داستان این ریشه های قطورتونم جالب بود .. با این تفاسیر تازه خیلی شانس آوردین که ریشه نمیدوانه تو صورت تون (!) وگرنه سر هر دندون کشیدن مجبور میشدین که یک جراحی پلاستیک هم بکنین

جملات برادر شما هم جملگی قابل تامله (مثل جریان اون روشن دل!) در این زمینه هم بنده 100% باهاشون موافقم . کار خارج از قاعده و زیاد با وجود اینکه ممکنه در کوتاه مدت بازدهی داشته باشه اما در ادامه کار باعث کسالت و افسردگی میشه .. شاید باورت نمیشه اما گاهی اوقات از خودم میپرسم : ما به دنیا اومدیم که زندگی کنیم یا کار ؟! چرا کار بجای اینکه بخشی از زندگی باشه، زندگی مون بخشی از کارهامون شده ؟! و ...

به هر حال ، چه دعا بکنید و چه نکنید
بنده مدیون محبت تون هستم ..
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد