نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

پرنده های آهنی

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   با یوسف (سرپرست عملیات پایگاه) داشتیم روی رمپ (باند فرودگاه) قدم میزدیم . راستش برای اولین بار بود که به اون همه کوچولوی آهنی، از فاصله ای کمتر از ده متر نگاه میکردم . البته منم مثل خیلی از شماها سوار هواپیما شدم اما هیچ وقت چنین فرصتی بهم دست نداده بود که چند دقیقه ای روی باند بایستم و از چنین فاصله ای به یک پهن پیکر که اندازه نصف چرخش هم نمیشدم ، نگاه کنم (!) یوسف زیاد اهل حرف نیست و کلی باید زحمت بکشی تا بتونی سر صحبت رو باهاش باز کنی .. اما من این قدر پر از سوال های گوناگون بودم که بهش فرصت سکوت نمیدادم ، ازش پرسیدم : .... ای بابا ، آدم که پا برهنه نمیپره وسط بحث آخه (!) اصل ماجرا از اونجایی شروع شد که ...

   چهارشنبه آخر وقت بود که مهندس زنگ زد دفتر و به خاله گفت : فردا شیفت شماست یا امین ؟!.. خاله هم بهشون گفته که شیفت منه و امین فردا استراحته (!) ایشون هم با زبان بی زبانی فرمودن که امین هر وقت استراحتش رو کرد، بد نیست که سری هم به فرودگاه بزنه و یه نگاهی به سیستم ها و نحوه استفاده پرسنل از نرم افزار بندازه .. و چنین شد که بنده روز پنج شنبه صبح بجای لحاف ، سر از فرودگاه در آوردم (!) بعد از اینکه سری به بچه های ایستگاه زدم و نگاهی به سیستم هاشون انداختم ، با کمک همکاران حراست ، یک برگه تردد یک روزه تهیه شد تا بتونم از درب کناری وارد باند بشم . آخه از سالن داخلی نمیشه وارد واحد فنی و عملیات پایگاه شد و برای اون کار نیاز به برگه تردد و استفاده از خودرو هست . دوستان لطف کردن و هماهنگ کردن که یه خودرو برای بردنم به واحد فنی بیاد .. وقتی برای اولین بار وارد فضای باند شدم، یک دفعه با انبوهی هواپیما مواجه شدم که چیده شدن شون در کنار هم، صحنه خیلی جالبی رو به وجود آورده بود . سوار ماشین شدم و با عبور از کنار سالن ها و برخی تاسیسات که گفتنش سر سبز میدهد بر باد (!) چند دقیقه ای در یک مسیر کنار گذر حرکت کردیم تا ساختمان عظیم آشیانه و واحد فنی از دور به چشم خورد . به همکارم گفتم که عملیات هم کنار سالن فنی قرار گرفته که گفت نه ، اون کنار همون سالن اصلی است و میشه از روی باند پیاده رفت .. کارهاتون رو که انجام دادید ، با هم برمیگردیم و اونجا هم میبرم تون . کم کم به درب اصلی نزدیک میشدیم که نگهبان با دیدن همکارم ، اهرم مقابل درب رو بالا برد و وارد واحد شدیم . از خودرو پیاده  و بعد عبور از چندین درب ، وارد یک سالن خیلی وسیع شدم . سالنی که یک هواپیما با تمام عظمتش ، فقط نیمی از اون رو پر کرده بود (!) بعد از سلام و احوال پرسی ، هر چقدر سعی کردم که خودم رو کنترل کنم ، نشد و مثل ندید بدیدهااا شروع کردن به نگاه کردن و چرخیدن دور اون پرنده کوچولو که در آشیانه اش آرمیده بود .. راستش رو بخواین ، یاد کارتون گالیور افتادم .. به خصوص اون صحنه بهوش اومدش (!) آخه حدود سی - چهل نفر از بچه های فنی داشتن روی اون غول بیابونی کار میکردن اما طفلکی ها اصلا به چشم نمیومدن .. این جوجه کوچولوی ما یک هواپیمای فوکر 100 بود که واسه چک اومده بود آشیانه !



   کارم که تموم شد ، دوباره سوار خودرو شدیم و رفتیم به سمت باند .. هنوز به سالن اصلی نرسیده بودیم که همکارم سرعتش رو کم کرد و در کنار یک ساختمون یک طبقه توقف کرد . متوجه شدم که عملیات باید تو همین ساختمون باشه . برخلاف فنی ، عملیات (دیسپچ) یک اتاق کوچک داشت که سه - چهار نفر از همکارها داشتن به شدت توش فعالیت میکردن . سرشیفت وقت که هنوز از نزدیک ندیده بودم ، همزمان با دو تا بی سیم صحبت میکرد و یوسف هم نشسته بود پشت کامپیوتر و مدام وضع هوا و میزان دید و کلی چیز دیگه رو چک میکرد . جالب ترین نکته ای که قابل گفتن هست این بود که در بین اون هیاهوی صدای بی سیم ها ، یک دفعه صدایی نظرم رو به خودش جلب کرد . یک صدای جوون که داشت به زبان انگلیسی یه چیزهایی میگفت (!) سرشیفت٬ بی سیم رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن و وضعیت هوا و باند و زوایا رو براش تشریح کرد . از یوسف پرسیدم: این دیگه کی بود ؟! گفت : کاپیتان پرواز فلانه ، همونی که داره از دوبی میاد .. میخواستم بهش بگم که اینا چه قشنگ حرف میزنن اما دیدم این قدر سرش شلوغه که ممکنه با مشت بکوبه تو مخم !.. وقتی اوضاع کمی آروم شد و کارهام رو کردم ، با هم از ساختمان خارج شدیم و قدمزنان رفتیم به سمت سالن داخلی . تو مسیر ٬ قطاری از هواپیماهای قد و نیم قد چیده شده بود که بعضی ها داشتن مسافر پیاده میکردن و بعضی هام سوار .. اون طرف تر یکی داشت میچرخید که بره سمت باند و در بین اونا ، هواپیمایی که تقریبا یه سر و گردن از بقیه بلندتر بود، نظرم رو به خودش جلب کرد . از ردیف های پنجره اش متوجه شدم که باید دو طبقه باشه ، از یوسف پرسیدم : اون چه مدلی ؟ گفت : فلان رده از ایرباس با 450 نفر ظرفیت ، یک هواپیمای اینترنشناله و متاسفانه داره در مسیرهای داخلی ازش استفاده میشه که این یعنی حماقت (!) با تعجب ازش پرسیدم : چرا حماقت؟ گفت : آخه این هواپیما وقتی از زمین کنده میشه و اوج میگیره ، حداقل باید 9 ساعت پرواز کنه .. در اصل این پرنده رو برای پروازهای 14 ساعته ساختن و مسیری مثل مشهد - تهران برای اون حکم کلاغ پر رو داره (!)

   به درب سالن که نزدیک شدیم ، نیم نگاهی به پشت سرم انداختم و اون همه پرنده کوچولو رو به امان خدا سپردم . بدرود پرنده های آهنی ، تا دیداری دوباره ای که نمیدونم دور خواهد بود یا نزدیک ..

پ.ن:
   چرخش روزگار هیچ رقمه قابل محاسبه نیست .. تا شش ماه پیش اگه یکی میومد و بهم میگفت که ممکنه تا آخر امسال، اونم نه واسه تفریح بلکه واسه انجام کار به چنین فضایی وارد بشی و به این راحتی روی باند فرودگاه قدم بزنی ، قطعا باورم نمیشد و یه دل سیر بهش میخندیدم (!) ولی خب ، الان به لطف خدا و زحمات خاله جان میریم پرنده بازی .. اونم چه پرنده هااااییییی ..

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 51 + ارسال نظر
نفخ صور یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 06:14 ب.ظ

برخاست زعاشقی صفیری
میخواست زدوست دستگیری

او را به شرابخانه آورد
تا توبه کند به دست پیری

از عشق دگر سخن نگوید
تا زنده کند دلش فقیری

درویش صفت اگر نباشی
از دوری دلبرت بمیری

می خانه نه جای افتخار است
جای گنه است و سر به زیری

با عشوه بگو به جمع یاران
آهسته ولیک با دلیری

ای نقطه عطف راز هستی
برگیر زدوست جام مستی


یکی از دوستان پرسشی داشتند مبنی بر اسم من باید عرض کنم چون اسم اونی که رفت بوق بود منم نفخ صور زدم
گفتم شاید به برکت حضور ما دو نفر این نیمکت تنهایی به جمع وبلاگ های در حال انقراض بپیونده
که لازم به ذکر است نه تنها منقرض نشد بلکه روز به روز پایه های حکومتی و نیز دیکتاتوری صاحب وبلاگ مستحکم تر میشود .

چه خطبه ای بود

"یاعلی"

puzzle یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 09:00 ق.ظ

خیلی کمرنگ شدی امین...

minerva جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 08:59 ق.ظ

کلیدر پک کاملش ۲۲تومن بود.
آره کلا بابای باحالی دارم
خب آره ۸-۷چیه بگو ۱۰نفر مثلا شاگرد اول شده بودی ها
نخیرم از این خبرا نیست حرف گفتنی رو باید گفت مثلا طرف دخترش کچله خب دو روز دیگه که مزدوج شد طرف میفهمه خنگ که نیست اون طوری که بد تر آبرو ریزی میشه!نه مادر جان ما از این عادتا نداریم!پسر مردمم مث پسر خودموناز قدیم گفتن چیزی را که برای خود نمیپسندی برای دیگرانم نپسند!!!

باران پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

الهه جان تو هم اگه سرماخوردگیت برگشته بود و اگه سیستم در نقطه سردی از منزل قرار داشت و تو هم فراری بودی از لباس گرم پوشیدن و در حال تب و عطسه و لرز کامنت می ذاشتی ازین بهتر نمیشد!
آقاامین اگه اشتباه می نویسه درستش رو بلد نیست! ولی خداییش "اصلا" رو که بلدم! فقط کلید پایینی "ص" رو زدم. یعنی "س"
دم بابات گرم اساسی! حالی بهت داده ها!
کلیدر کلش چند؟
آرم من او جزء کتاباییه که نباید سریع خوندش. تند بخونی "حیف " میشه
اون همه آدمو من می بردم کافی شاپ الهه؟! یکی دوتا رو میشه کاریش کرد ولی اونا 7-8تایی بودند! با قاقالی لی سر و تهش هم اومد!
تازشم بد عادت میشن. اگه اولی تکرار بشه، باز همین توقع رو خواهند داشت!
نه عزیزم. اون خبرها که گفتی نیست اصلا
تو چه قلی هستی الهه؟! ملت دخترشون عیب داره عیبشو می پوشونند! تو عیب روی ما میذاری؟!

minerva پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 08:03 ب.ظ

من کتابای که خیلی میدوستم رو خیلی میخونم اینقد میخونم دیالوگارو حفظ میشم مثلا غرور و تعصب و دیوید کاپرفیلد رو اینقد خوندم بعضی وقتا تو مکالمه های روزمرم از جملات اونا استفاده میکنم یا اکثر کتابای پائولو وجبران رو به این علت دیرتر تموم میکنم چون یه جمله یا صفحه رو چندین و چندبار میخونم اینقد میخونم تا بهش برسم تا بفهمم چی میخواسته بگه بعضی وقتا یه صفحه رو یه هفته ای میخونم ینی منی که طاقتم اینقد کمه اینقد میخونم تا بفهممش بعضی وقتام ۱۰۰صفحه میخونم دوباره شروع میکنم از اول!همین "من او" رو از صبح بعضی جاهاشو خیلی خیلی بار خوندم البته شاید یه جاهایی اصلا پیچیده نباشه از نظر تو یا دیگران ولی این برمیگرده به خنگی من!
میگم بلا نکنه خبریه؟!آخه پازلم همینه رو گفت که بعدش با اون پستش روبرو شدم دیگه یه ماجراهایی اتفاق افتاده بود که بعد که قطعی شد قرار شد بگه بعدم که دری دری دی!!!آره دیگه به هر حال ما در خدمتگزاری جهت امر تحقیق آماده به خدمتیم!از ویژگی ها بارز دخترمون اینه که شیرینی شاگرد اولیش رو تو تریای دانشگاه سرهم میاره بعدم "اصلا"رو "اسلا"مینویسن!
حواست باشه باران خانوم اینها همه جز سو پیشینه ات حساب میشه!خشکه مشکه هم نداریم آدم باید زندگی رو بر مبنای صداقت پی ریزی کنه تا بشه برج میلاد!آری فرزندم!

minerva پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 07:31 ب.ظ

واقعا که..چرا اینقد شیربرنج؟! من یکی همون جا تریا رو میذاشتم رو سرم که تو با ۱متر وخورده قد خجالت نمکشی ما رو آوردی اینجا حداقل یه کافی شاپی جایی آخه تریای دانشگاه هم جز اماکن حساب میشه؟!
بارانم قندعسلم شیرین زبونم"اسلا"قلم؟!این قد به این امین طفلک گیر نده اون حداقل لغتای سخت سخت رو غلط مینویسه نه کلمه ای رو که 60000بار در روز تکرار میکنه!
راستی باران دیشب وسط پاساژ کتاب داشتم حرکات موزون از نوع عربی انجام میدادم ینی کم مونده بود بابامو از فرط دوست داشتن بچلونم!
آخه رفتم پاساژ اون که رفیقمه بسته بود رفتم مغازه کناری البته ایشونم کما بیش به جهت همسایگی با رفیق آشنان بعد اول پرسیدم "طرحی از یک زندگی"رو دارید که گفت تمومیده!(اتفاقا دفعه پیش این دوست کتابفروشم گفته بودش داره اما خب نبودش)بعد اول"من او"رو به سفارش قل جونم خریدم صبح دبیر جغرافی وقت داد جغرافی بخونیم من کتاب رو گذاشتم لای کتاب جغرافی و شروع کردم به خوندن امیرخانی(البته من درسم رو شب قبلش خونده بودم)بعدش کتاب "سر وته یه کرباس"جمالزاده رو خریدم و داشتم به تنها پک "کلیدر"حسرت بار نگاه میکردم(دقیقا اینجوری بودم:) که پدر گرامی ورش داشت گذاشت رو کتابای خریداری شده و پول اونم حساب کرد ینی من ذوق مرگ شده بودم!!!عرضم به حضورت کلیدر 5تاکتاب دوجلدی هست ینی میکنه 10جلد!و مامانم تهدیدم کرد گفت میذاری این رو عید میخونی الان بشین بدرس!منم که حرف گوش کن اصن یه صفحه که هیچی 50صفحه از امیرخانی رو نخوندم!خب مامانم از من کارای بعید میخواد و کبیر(!)نمیشه دیگه،میشه؟!تازشم اینقد کتاب خریدم بابام فقط10تومن گرفت!آخی الهی قربون بابام بشم مثل خودم مهربون ودست ودلبازه!آخی...
+امین نوشت:نمیخواستم اسم بذارم امین. اما خب چون گفتی و گفتی بچه ها سرگردونن خب حالا باشه دیگه

باران پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام
خوبین دوستان؟

الهه من بعد دو روز اومدم نت. اینه که تازه خوندم کامنتتو. دیروز در حد ال کلاسیکو خسته شدم! و بعد از مدتها زود خوابیدم! امروز مشغول بودم و الان تونستیم شرفیاب شیم!
آخ نمی دونی چه وضعی داشتم دیروز. بجز کلاسهای فراوان کار دیگه ام پیش اومد.حالا اگه قطعی شد بهت می گم

آره دیگه تریای دانشگاه! پس چی؟! این چندتا داشتند صدای بقیه رو هم درمی آوردند که کل کلاسو باید شیرینی بدم! بردم دهنشون رو بستم با قاقالی لی!
نکن اینکارو با چشمات. از طرف قل بزرگتر!
منم اون زمان نوجوانی دوستش داشتم. هری یک بازه ی سنی داره علاقه مندانش. می خوندم اما در حد ۱۰بار!! من اصولا تزم اینه: هیچ کتابی رو بیش از یک بار نمی خونم
از فیلمهاش هم خوشم نمیومد و نمی دیدم . یکیش رو که دیدم متوجه شدم فیلمش در مقایشه با کتابش خیلی مسخره است و اسلا اون حس کتاب رو منتقل نمی کنه. اماشاید برای کسی که کتاب رو نخونده باشه، خود فیلم به عنوان یک فیلم جذاب باشه
هم کاه از خودمونه هم کاهدون! نگران نباش!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 07:35 ب.ظ

منظورم نه آره بود!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 07:27 ب.ظ

امین من شرمندم اینقد فک میزنم تقصیر باران هست دیگه هی بهش میگم بیا یه جای این وبلاگستان خونه کن میگه نه!الان امین با خودش میگه اینام وبلاگ مفت گیر اوردن کاه از خودشون نیست کاه دان که از خودشونه(اثرات جمالزاده خوندنه!)به هر حال شرمنده.
خب قل خودم!
اول یه چیزی تو شخصا شخصی به اسم رقیه میشناسی؟!
اتفاقا جملاتتو با دقت خوندم منم منظورم تفکراتش بود دیگه کلا چه از نظر ترکیب جملات و نگارش چه فکری عقیدتی...اوکی؟!
من که نگفتم تو گفتی صادق بده گفتم بعضیا بهم گفتن میخوای کتاب جدید شروع کنی کتابای هدایت رو از دست نده...همین!
من خرس رو گذروندم حلزون(میتونه سه سال بخوابه آخم نگه!)البته قبلنا زیاد میخوابیدم الان بستگی داره اگه خسته باشم میخوابم اگه نه هیچی ولی بعضی وقتا بیکارم که میشم همینجور الکی میخوابم از بیکاری!
هری پاتر؟!خوشم نمیاد ازش..برعکس دخترخاله کوچیکم شیفتشه کتاب فیلم همه چی کتابشو که ۱۰بار بیشتر خونده فیلمم که...
آره منم زیاد چشمامو اذیت میکنم بعضی وقتا مامانم میگه:الهه من در عجبم تو چطور هنوزم بینایی!!!فکر کن تو اتاقم برقا خاموش ساعت سه نصف شب با نور چراغ قوه موبایل کتاب میخونم!سیستمم که هیچی...
کلیدرینی اسمش میاد اشکم جاری میشه...آخه چی میشه یکی مفتکی کلیدر بهم بده من تو خماریش نمونم؟!دوتا آرزوی کتابی دارم که نمیخوام به گور ببرم یکی جنگ و صلح یکیم همین کلیدر
اتفاقا من در زمینه خرج کردن پول هیچی ترسی به دل راه نمیدم...البته اگه داشته باشم.تریا دانشگاه که منظورت نیست احتمالا؟!نه گو نه خب چون تو ژنتیکمون شک میکنم!

باران سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 06:55 ب.ظ

نفحات نفت رو که دارند مغازه ها. منظورم نمایشگاه بود که نداشت

ببین الهه من در زمینه شیرینی دادن یک آدم مقاومی هستم که دومی ندارم!!! تو فکر کن دوترم شاگرد اول شی و همه رو مخت باشند برای شیرینی و تو ........
شیرینی ندی!
البته ترم پیش چندتا خیلی می گفتند. داشتند باعث آشوب بقیه هم می شدند. بردمشون تریا براشون قاقالی لی خریدم و دهنشون رو ببستم!!
این ترم که شاگرد اول نشدم شیرینی چی می خوای تو؟!

حالا بعد بهت می گم دبیره رو. باز زیاده روی میشه وآقاامین میاد می گه چرا تو نمی تونی تعادل برقرار کنی!

ایشالا شفا پیدا کنه. سنی هم نداره

باران سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام دوستان گلان عزیزان!
خوبین؟
خب اول از همه باید بگم یکشنبه که ۳ساعت مشغول خوندن و کامنتیدن و... بودم (یعنی سیستم مشعول بود توسطمان!) یک ساعت بعدش داشتم می رفتم کم کم بخوابم که چشمهای گرام شروع کردند به قرمزی و اشک و اذیت و... جوری که دلم می خواست چشمهارو بمالم اما خب ممنوعه دیگه
خلاصه که از دماغمان درآمد. زیاد فشار آورده بودیم
امروز اومدیم ترک عادت کردیم. گفتیم صبح بخونیم و شب بجوابیم که پشت سرهم نباشد یا واسه بعضیا صبح کامنتیدیم واسه برخی الان

الهه این که می گم یک روز ولو هستم و یک روز مشغول ، الان دیروز از نوع دوم بود که جونم دراومد از خستگی، نمی دونی چه خستگی ای بود. پای سیستم هم نیومدم

راجع به پائولو، معلومه جملات من رو قشنگ نمی خونی ها! "پائولو رو من خودم دوتایی خوندم اما خب تفکر پشتش زیاد تایید شده نیست عزیزم. البته این که می گم حرف خودم نیست ها. ما که اهل فن نیستیم که بفهمیم این چیزارو. من صرفا نقل قول کردم"
من فقط دوتا خوندم و نمی تونم نظر بدم . صرفا نقل قول کردم. اونم نه در مورد نگارشش. راحع به تفکرش.
راجع به هدایت، من گفتم بده؟!!!!!!؟ من خودم هدایت خوندم یعد به تو بگم نخون؟!
اما گفتم تو این بازه سنی و زمانی و شخصیتی، هدایت نخونی بهتره. موکولش کن به آینده. اون زمان بخون
واسه این موضوع الهه جان علاوه بر دلیل، مصداق عینی هم دارم که تقریبا می شناسم فردی رو که.... اینکه میگم "بهتره" فقط یک کلمه است و پشتش حتما دلایلی هست
اتفاقا قشنگند نوشته هاش

آخر نگفتی اون دوتا کتاب رو خوندی؟
روی ماه خداوند را ببوس و طوفان دیگری در راه است
سعی کن بخونی اگه نخوندی
از امیرخانی پس دنبال نکردی جدی. من او رو حتما بخون که جزء واجباته!
اما از ارمیا و بیوتن، بهت پیشنهاد می کنم اول ارمیا رو یخونی بعد بیوتن رو. چون یک جاهایی از بیوتن فلش بک میزنه به ارمیا

وقتس می گم قل خودمی همینه! تو یکسره منو یاد خودم میندازی! فکر کن همین ترم گذشته من آخرشب شروع کرم به خوندت طوفان دیگری در راه است، فردا عصرش تموم شد! یکسره نبود. شب خوابیدم! تازه ظهرش هم بیرون دعوت بودیم و اونم رفتم!
مامان می خواست بکشه منو!
الان من از خوابم نمی زنم. زیاد پیش میاد که یک روز کامل می خونم اما شب از خوابم نمی زنم. دیرتر می خوابم اما صیحش دیرتر پا میشم.اما همسن تو که بودم از خواب هم می زدم!! و این برای منی که خرس هستم در زمینه خواب بعیده! یادمه دقیقا همسن تو بودم که نشستم دوجلد یک کتاب هری پاتر رو که تازه اومده بود اون جلدش خوندم در یک روز و شبش نخوابیدم! باورت نمیشه الهه تا 5-6روز چشمهام قرمز بود
وقتی فکر می کنم می بینم من چقدر این چشمها رو اذیت کردم!
یا این جلد آخر هری، دوم دبیرستان رو تموم کرده بودیم و تابستون بود،زمانی که اومد ایران هنوز وبدا اسلامیه و سایرین ترجمه نکرده بودند و در دست ترجمه بود. اما طرفدارای کتابای هری نت رو پر کرده بودند از ترچمه! اومده بودند گروه تشکیل داده بودند و هر فصل رو یکی ترجمه کرده بود و در واقع کل کتاب ترجمه شده بود و برای دانلود روی سایتها. منم دانلود کردم و نشستم به خوندن! هرچی بهم گفتن احمق فقط 2ماه صبر کن کتابش بیاد من صبر نکردم! و رشما پدر چشمامو درآوردم! آخه 600-700 صفحه رو طی 3روز با سیستم خوندم!!! علاوه بر قرمزی یک هفته بعد چشمها، تا مدتی مهره های کمر هم خشک شده بود!!
خری بودم ها! چه کم صبر بوم
همیشه مامان بهم میگه تو کتابارو 1- 1.5روزه تموم می کنی. میشه بگی چی میشه اگه 3روزه تموم کنی؟
منم تعریف کلیدر رو خیلی شنیدم



[ بدون نام ] دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 03:22 ب.ظ

۱۹.۷۵بود نه ۱۹.۵(واقعا هم داغش بدلم موند)
نفحات نفت؟باشه هر وقت رفتم میپرسم دارن یا نه...
چیکارش کردین دبیرتون رو؟!ولی اینا اینقد سر امتحانا اذیت کردن اینقد گیردادن و تیکه انداختن ما قصی القلب شدیم(درست نوشتم؟!)هر کاریم کنیم دلمون نمیسوزه!
چرا فقط امروز فهمیدم دبیر فیزیکمون که الان یه ماه نمیاد سرکلاس(بجاش دبیر فیزیک پیش دانشگاهی ها میاد اینقده جبروت داره تنها کلاسیه که آرومیم شایدم هنوز یخمون باز نشده)آخه کمرش مشکل داشت دفعه سومیه که عمل کرده تو خونه افتاده این دفعه عمل کنه احتمالش زیاده فلج شه انقده غصه خوردم هر چند من یکی رو خیلی اذیت کرد اما خب ذاتا آدم خوبی هست آخه طفلی سنیم نداره با ۳۵سال سنبراش باران دعا کن منم دعا میکنم ولی دیشب یکی از بچه ها زنگیده بهش گفته دیگه نمیاد مدرسه اصن نمیتونه راه بره...

[ بدون نام ] دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 02:05 ب.ظ

نگو راجبه پائولو اینجوری من اونو و جبران رو کلی قبول دارم خب اینجوری میگی میخوره تو ذوقم!
من با کتاب کیمیاگر فهمیدم پائولو کوئلیویی در این جهان هستی وجود داره اون موقع راهنمایی بودم و اعتراف میکنم در اون زمان هیچی از کتاباش نمیفهمیدم بعد یه مدتی کتابای جبران وارد کتابخونم شد کتابی مثل مسیح فرزند انسان و باغ پیامبر و خدایان زمین در این باره که اصلا نوفهمیدم اما کم کم کشفشون کردم البته خیلی چیزا هست که هنوزم نوفهمم اما خب به خنگی سابق نیستم الانم دارم کتاب نامه های عاشقانه یک پیامبر جبران رو میخونم وکلا دیوونش شدم!
اتفاقا اهل فضل خیلی پیشنهاد دادن صادق هدایت بخونم!بعد یکسریشون گفتن سمک عیار رو بخون که بنده گفتم کوتاه بیایین فعلا بچسبین به نثر معاصر(خدا وکیلی من چند صفحش تو کتاب ادبیات پارسالمون بود خوندم هنگ کرده بودم با این همه اصطلاح و لغت سخت!)
رضا امیر خانی هم باید بگم با کتاب بیوتن یه بنده خدایی که راجبش حرف میزد شناختمش من او هم یادمه پارسال یکی از بچه ها سر کلاس ریاضی تکمیلی داشت میخوندش که لو رفت دبیرمون گرفت!(حالا جالبه من امسال سر کلاس همین دبیر سهراب میخونم!)
آخه ریاضی چی باشه که تکمیلیش بخواد مالی باشه!!!
ببین دخترم مثل من باش کاری نداره!تو میشینی کتاب ریاضی و جزوه هاتو پهن اتاق میکنی بعد میشینی به کتاب خوندن و کله سحر پا میشی درس میخونی!چیکار کنم اعتیاد دارم نخونم اصن قیافم داد میزنه بهم کتاب نرسیده!
ببین از من بی جنبه تر پیدا نمیکنی من تابستون دوسال پیش از غروب تا طلوع آفتاب بکوب میخوندم بعد میخوابیدم تا ۳یا ۴بعد از ظهر باز شروع میکردم به خوندن ینی تنها کاری که میکردم کتاب خوندن بود وکلاس زبان!امسال بهتر شدم تابستون ۲یا۳میخوابیدم ۷صبح بیدار میشدم!!!اما از اون ور بعداز ظهر یه خواب کوچولو میکردم!کتاب خوندن برا من امتحان و غیر امتحان نداره!
ببین من الان تنها چیزی که راضیم میکنه کتاب کلیدر هست ینی یک آرزو زیاد بزرگم هست ماشاالله یه جلد ودو جلدم نیست که وسعم در اون حد نیست خب!
باران امین خودشو لو داده معلومه ۳۲سالشه اما مث بعضی از خانوما خودشو کم سن وسال نشون داده
راستی باران فردا بعداز ظهر بیا دم خونمون شیرینی معدلتو بده نیای خودم میام

باران یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 08:43 ب.ظ

واااااااااای من خیلی خسته میشم اینجا وقتی می خوام جواب همه رو تک تک بدم!
الان بگم از کی نشستم پای سیستم و فقط نیمکت رو باز کردم، باورتون نمیشه

همیشه هم "سعی" می کنم که یکم مراعات کنم اما....!

باران-اختصاصی برای بوق یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

نمی دونم توی این یک روز چی شد و چی ناراحتت کرد... اصلا نمی دونم دونستنش کمکی هم می کنه یا نه...
اما می خوام بگم که
میشه موند و پخته شد... نظرت چیه؟
یادته واسه gender سوال کردم؟
اگه اون سوال هم در ناراحتیت دخیل بوده من رسما عذر خواهم
من هنوز هم بر حس خودم استوارم و یک جورهایی احساس میکنم حسم بهم غلط نگفته
صرفا پرسیدم ببینم که درست بوده حسم یا نه

گاهی سخنرانی می کنیم تا در خلال سخنرانی هامان حرفهایمان را بزنیم. اما "گاهی" من ترجیح می دهم که آن جمله ی پوست کنده ی ته دل را بر کل سخنرانی. پس می گم. به همین سادگی هم می گم:

میشه نری؟

و آخرش یک "لطفا" هم می گذارم

باران یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 08:35 ب.ظ

الهه خدا بگم چکارت نکنه که ... آخه منم دوست دارم بشینم کتاب بخونم
از کتابهایی که از نمایشگاه خریدم هنوز 3تاش نخونده مونده و یک انگلیش که میشه 4تا
توی امتحانا جلوی خودمو گرفتم گفتم باشه بعد از امتحانا. بعدشم که عمل و....
منم که بی جنبه، پای کتاب که می شینم باید تمومش کنم یا حداقل 200-300 تایی بخونم. خب راستش نمی خوام همین اول کاری بزنم فاتحه ی چشمها رو بخونم...
راستی از امیرخانی من او و بیوتن و ازبه و ارمیا رو خوندم. از نمایشگاه سرلوحه هارو گرفتم اما اینم جزء نخونده هاست. جدیدترینش نفحات نفته که نداشت
یکی دیگه از نخونده هام درآغوش مهر خداونده. خواهرم خوند همون موقع و هی جیزک میده که قشنگه و...

عابر عزیز
من شرمنده! من شطرنجی! من:
خیلی مخلصم!

آقاامین
حالا میری آمار پسرخاله مار و در میاری؟!!!
شما از خودت برادر و پدر نداری؟!!!!!‌ آآآآآآآآی کیف می کنم با این تیکه ام! آخه همیشه می گن تو از خودت خواهر و مادر نداری؟! من حرص می خورم که چرا هیچ وقت واسه ذکور نمی گن!
اصلا شما از خودتون ناموس ندارید مگه؟!
کلا چند روزه این شده تیکه من! هرچی میشه میگم! خواهرم میگه دیوانه، خواهرم که تویی!
کابل؟! شوخی می کنین دیگه؟
پس عکسشم دیدین! پسند شد؟ آخه کجا همسن و سال شماست؟! 32 سالشه الان!
ولی خیلی بچه خوبیه. هم خود پسرخاله ام هم خانمش که دخترخالمه. کلا زوج خوبی اند
شما که پاک مارو رسوا کردین!! کم مونده بود برین دم در خونشون دیگه! والا! رفتید پرونده شم درآوردید! طفلکی پسرخاله ام با این دخترخاله ی آمار بده اش!

اول آب پاکی رو بریزم رو دستتون! این ترم شاگرد اول نمیشم. مگه چیه؟! دوترم دست ما بود. گفتیم بدیم دست جوون ترها!!
19.59 شدم.22 واحد
یک نفر از دوستان 19.70 شده. البته 20 واحد
اما خب کاری به تعداد واحدها ندارند
نمره هامون همه مثل همه. فقط 1نمره ازش کم دارم. ولی خیلی خوشحالم بابت آدمش. آخه بچه فعالیه و حتما حقشه
ما دو نفر 20 شدیم درسها رو بجز آسیب شناسی1(همون درسی که واسش بیمارستان میرفتیم و میریم). من 18 و اون 19. روانشناسی اجتماعی هم جفتمون 19 شده بیدیم (همون درسی که شبش دزد اومد! این امتحان با خاطره اون شبش از یادم نمیره!)
اما خداییش من راضی ام. آخه یادتونه که روز امتحان آسیب من دوتا امتحان داشتم و اونا (سایر بچه ها بجز من و دوتای دیگه) یکی. بعدش تاریخ اسلام داشتم با یک کتاب 240 صفحه ای کامل تشریحی.توجیه نیست. ولی خب اگه دوتا در یک روز نمی داشتم شاید بهتر می بود عملکردم. بهرحال راضی هستیم به رضایش
راستی بازم باید از مونا بخوام با شما املا کار کنه! "ترغیب" ok?!

نفخ صور جان
نمیشه یک شعر بگی بوق برگرده؟

پازلی
خودم شکم آقاامین رو سفره می کنم اگه نیان وبت!




باران یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 08:03 ب.ظ

سلام
وااااااای چرا هر یک روز که من نمیام کلی اینجا اتفاقات میفته و کلی به نظرات افزوده؟! بابا به فکر این دیده بان های سر ما (این رو از آقاامین یاد گرفتم!) باشید دیگه!

خوبین؟
برنامه این ترم من بک جوریه که ممکنه یک روز نتونم بیام نت و یک روز ولو باشم توی نت! (چه برنامه قشنگی واقعا!)

موناجون
اصلا کیف میکنم کامنتهای تو رو می خونم. بدون تعارف. یادته بهت می گفتم که جایی بروز ندی آقاامین پسرعموته؟! اون که شوخی بود اما واقعا یک ژن خاصی در مورد نوشتن در طایفه شما فعاله. به جان خودم. که نوع بروز و ظهورش در هر کدومتون متفاوته
آره خیلی باهات موافقم . می دونی مونا، من از وقتی با نیمکت آشنا شدم تا یه مدتی خواننده خاموش بودم. پستها رو می خوندم و کامنتها و جوابها. برام خیلی جالب بود. طوری که اومدن به نیمکت شده بود جزء برنامه روتینم...
قبلا هم گفتم زمانی مغور اومدم و کامنت گذاشتم که آقاامین عکس ناز عارفه رو گذاشته بودند و نتونستم حرفی نزنم و تمجید نکنم
می دونی، من خیلی راجع به نحوه کامنتها و جوابها با آقاامین حرف زدم. یک سبک خیلی خاصیه. اونم در این مجازآباد... . بجز سبک، استراتژی ای که توی نیمکت اعمال شده رو هم دوست دارم. قابل تحسینه
یادمه بهشون گفتم که من به شخصه گاهی که دلم الکی می گیره دوست دارم بیام اینجا و بخونم ایناهارو. یه جوریه که قابل توصیف نیست...
شاید باورت نشه اما نیمکت جزء معدود جاهایی بود در این آبادی مجازی که من در مدت بعد از عمل دلم براش و برای آدمهاش تنگ شد...
قالب حرف زدن و نوشتنت رو عشقه دوست جون

قُل عزیزم
دلت تنگی شما رو هم عشقه
اتفاقا من امروز یاد تو افتادم. می دونی چی شد؟ 10 کلاس داشتم. خب ساعت 10 امروز هوا سرد بود اما هیچ اثری از نزولات نبود. کلاس اول که تموم شد رفته بودم پی غذا برای چند روز دیگه. دوستم گفت فرزانه ،برف شدید داره میاد!!! من: برف؟!! اونم شدید؟! برو بابا! همین 2ساعت پیش اومدیم دانشگاه و... پریدم رفتم نگاه کردم از پنجره و فکم افتاد!
یاد برف بازی و آدم برفی و تعطیل شدن اون روزت افتادم
امان از دست این دبیران شیمی! الهی بگردم. چقدر سال آخر اذیتش کردیم من و دوستم این بنده خدا رو. باور کن دلش می خواست از دست ما گریه کنه. یک روز خودمم دلم واسش سوخت. ماجرا این بار شیطونی نبود. ما جور دیگه اذیتش می کردیم.خدایا ما رو ببخش

پیشنهاد نوشت فرزانه:
صادق هدایت رو این برهه از زمان و سن، نخون دوست جونم
پائولو رو من خودم دوتایی خوندم اما خب تفکر پشتش زیاد تایید شده نیست عزیزم. البته این که می گم حرف خودم نیست ها. ما که اهل فن نیستیم که بفهمیم این چیزارو. من صرفا نقل قول کردم
پیشنهادام به آقاامین یادته؟ اون دوتا رو خوندی؟ تو کتابخونی احتمالا روی ماه خداوند را ببوس و طوفان دیگری در راه است رو خوندی. نه؟ نظرت چیه راجع به این دوتا؟
چرا از امیرخانی نمی خونی؟
من او رو احتمالا خوندی(حدس می زنم)
بیوتن، ارمیا، ازبه هم هستند.
اگه اینارو خوندی بگو پیشنهادای دیگه بدم
راستی من "نفحات نفت" امیرخانی رو می خوااااام. کسی خونده از دوستان؟
نمایشگاه نیاورده بود این کتاب رو




[ بدون نام ] یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 03:08 ب.ظ

هه هه جمله رو دوباره بخون!
میگم یکی دیگه پرسیده بود ضایع شده بود من برا اینکه ضایع نشم نپرسیدم!
حالا کی ضایع شد؟!(جواب:سید امین فامیلش سانسور شده)
از مادر زاده نشده کسی حال منو بگیره!
مشکل همین جاست ما اگه سوار هوا پیمام بشیم شهیدم بشیم بازم چیز عاید بازماندگانمون نمیشه!

[ بدون نام ] یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

خب چیه آقا امین منم شمع دزدی رو از تو شنیدم...

[ بدون نام ] یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 02:42 ب.ظ

بوق بوقی من دلم برات تنگ میشه
امیدوارم دوباره یه روز برگردی خدا کنه اون موقع منم باشم!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

عه بوووووووووووق
چی میگی؟!بابا نکن تو رو خدا
ای خدااااااااااااااااااا...
آخه چرا؟چی شد اینطور یهویی؟!
شاید صلاحی هست ولی خب من نمیتونم نگم آخه چراااااااااااااا؟!

[ بدون نام ] یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

برو بچ کتاب خوب میطلبیم!!!
دوباره پولدار گشتیم وبه دوران اوج برگشتیم!
والله ما مث این امین اینا باجربزه نیستیم(حالا یه بار ازت تعریف کردم بی جنبه بازی در نیار آبرومونو نبر!)میرن لیسانس میگیرن استخدام میشن که ما مثه این دالتونا یا یه کاری انجام میدیم در عوضش پول میگیریم یا اینکه میذاریم بقیه برن صفاسیتی ما نمیریم بعد دوبله خرجشونو میگیریم بعله الان ما اینطوری پولداریم!
و میخوایم برم کتاب جدید بگیرم و ایناها بعد نمیدونم چی بگیرم ایندفعه؟!
راستش میخوام تو فاز ایرانی باشه مثل چه میدونم صادق هدایت،جمالزاده چیزی...
از اول مهر دارم یا پائولوکوئلیو یا جبران خلیل جبران میخونم هر چند شیفتشونم اما یخورده تنوع لازمه مادر جان...
الان بسیج شید خواهران کمک کنید بگید چی بگیرم خوبه؟!
منتظریم

[ بدون نام ] یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 01:02 ب.ظ

میدونی مشکل اساسی کجاست مونا؟!کلا ربطی به زمان نداره اصولا هر چی مینویسم یه ایرادی میگیرم بعدم میگم مزخرفه محص هست تا حالا بیشتر نوشته هامو سر این قضیه به زباله دان تاریخ پیوندوندم!اونای دیگم اصن بنظرم خوب نیست کلا من خودم با خودم مشکل وردارم!
چرا دل بچمو میزنی خورد و خاک شیر میکنی خو مث پسر آدمیزاد برو بهش سر بزن دیگهایییییییییششش
باران من واقعا قل تو هستم!!!!
امروز توسط دبیر شیمی نقره داغ شدیم بقول خودش!(وقتی این حرف رو زد یاد تو افتادم)
فکر کن من نمره امتحانم ۲۰میشد بعد یه مسئله رو بهم نمره نداده بود بهش میگم کجای این اشتباه هست اولش کلی چیزی میگه که هیچ ربط و بیربطی به اون سوال نداره بعدم که دید حق با منه ۲۵.ازم کم کرد چون یه جا راه حل اضافی نوشته بودم ینی به سوالی جواب داده بودم که ازم نخواسته بود و کلا هیچ خاصیتی نداشت!(البته ایشون دلشون از یه جا دیگه پر بود)
۲۵.به جهنم من نمیدونم چرا اینا از اذیت کردن من لذت میبرن آخه؟!اصن نمره نمیدن که ندین ۱۹.۵همون بیسته مامااااااااانولش کن برف رو بچسب!

ماهی یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 11:46 ق.ظ http://mahi.rozblog.com

سلام. با عرض ارادت از طرف خودم ودختر فسقلی (که الان پیشش هستم) . می فرماییم که شما دقیقا کجا مشغول به کاری؟ یعنی ببین مثلا تو شرکت هواپیمایی هما ؟ یا ؟؟؟؟ اونجا که توپولوف ها رو به زور از زمین بلند می کنن تا بره یه جای دیگه زمین بشینه (خوب دست معجزه هم همیشه همراه ماست) اونجا که شما هستی دقیقا کجاست؟ -نه به هیچکی نمی گم کجاست ها ... قول قول قول - به امید روز های طلایی برای شما و همه ی دوستان و خانواده گرامی

puzzle یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 08:59 ق.ظ


آخ مینروا...بیا و این دل شکسته را جمع کن ببر!!!

عابر به نفخ صور یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 08:32 ق.ظ

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
ببخشید حاج آقا ... مسئلتتن .. یک سوال داشتم از محضرتون .. شما چرا اسمتون "نفخ صوره"؟ من که راستش از اون لحظه میترسم.
اگه خاطر مارو با پاسختون منور بفرمایید ممنون میشم.

عابر به باران یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 08:27 ق.ظ

یادت باشه باران خانوم ، اسم همه رو تو کامنتت بردی الا من!!! واقعا که، بیا دوست بزرگ کن!

مونا به مینروا شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 10:33 ب.ظ

دختر گلم !
چرا انقدر برای پست ادامه ی داستانت عجله داری ؟ نکنه 6 ماهه به دنیا اومدی ؟! این که بلاتکلیفی نداره عزیزم انقدر بنویسش و پاکش کن که ازش خوشت بیاد . آخه اینم غصه داشت ؟ فکر کنم تو اگه بخوای رمان بنویسی یه شبه تمومش کنی !
موفق باشی
یاعلی

مونا به بوق شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام
فکر میکنم خیلی عجیب نیست که خوی و منش ما با گذشت زمان دچار تغییر بشه ، این مهمه که خودمون ، خودمون رو ببینیم .. پیشتر از دیگران ، اما نه به خاطر دیگران !
همین که آدم ، سعی کنه خودش رو توی کوران حوادث زندگی آزمایش کنه و از گل وجودش خشت پخته بسازه ، یعنی وجودش ارزشمنده ...
و اینکه
یاد اون جمله ای افتادم که میگه :

"تفاوت من و تو در این است

که من برای تو خاطره شدم

و تو برای من رویا "

فی امان الله ...

یاعلی

بوق به ... شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 09:37 ب.ظ

شاید حق با دوستان باشه ...

احساس میکنم برخورد هام درست شبیه ادم هایی شده که خودم یک موقعی ازشون عیب میگرفتم ...
به قول یک دوست :
ماهی وقتی پخت آرام می گیرد...
همه خامی او مال وقتی است که نپخته باشد...

امیدوارم زمان به من مهلت پخته شدن رو بده
باز هم خوشحالم از اشنایی با کسانی که برای حرف ها و نظرات هم احترام قائل میشن
از باران خانوم ... عابر ... جناب پازل ... مینروا ... و مونا خانوم که کاش زودتر این اشناییت بود ...ممنونم
از نفخ صور که باز مثل همیشه حرف هاش جای تامل داشت برای من ...

از امین خان ... برادر عزیزم ...
که واقعا" و بدون اغراق میگم قلمش عالیه و ذهنش فوق العاده همین چند برخورد کوچیک هم برای اثبات این موضوع کافی بود ...

این کامنت شاید اخرین باشه پس میخوام حلالم کنید اگه دلی شکست یا حرفی به میون اومد ...


امیدوارم در پناه حضرت حق موفق باشید و پیروز ...


و من الله توفیق
یاحق

[ بدون نام ] شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 07:59 ب.ظ

آره مونا جون این احساس در بوق در حال فوران ایشون فکر میکنن اینجا بیت رهبری هست و خودشونم...
آقا حرف از شناسایی ما نزنید که پاک آبرو بریم!
آخه وبلاگ یکی از دوستان ما خیلی چیک تو چیکیم و ایناها بعد من ر دفعه که کامنت میذارم با یه اسم هست و هر دفعه لو میرم فجیع ها میگه جمله اول رو بخونم تابلوئه مال توئه!میگم خوبه ما خلافکاری چیزی نیستیم وگرنه ردمونو فورا میگرفتن و...
یکی بیاد منو از این دودلی در بیاره!!!مامااااان
چون اینجا وبلاگ خودمو دارم اینا رو میگم!(مونا گفت امین چرا اینطوری نگا میکنی؟!()
ها امین تو دخالت نکن از ماجرا خبر نداری داشتم میگفتم مونا ادامه ی این داستان رو نوشتم ولی خودم ازش خوشم نیومده در حد لالیگا برا امل خوندم گفت از ۱۰نمره ۹خوبه براش به عنوان امتیاز اما احساسم میگه مافوق افتضاح هست هر چند امل میگه کلا احساس من مشکل داره!!!نمیدونم فعلا پست موقت هست تا ببینم آیا رضایت میدم یا نه؟!!!

مونا به باران شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 07:38 ب.ظ

سلام عزیزم
اول از همه خدا رو شکر میکنم که چشمای قشنگت به سلامتی از پشت ویترین عینک دراومدن و همین طور یه ریز دارن مثل ستاره میدرخشن!
بعد هم در مورد لطفت نسبت به نظراتم دلم میخواد بگم که :
راستش قصد دارم از اون موقعی برات تعریف کنم که هنوز با اینجا آشنا نشده بودی ..اگه اشتباه نکنم ؛ 3 یا 4 سال پیش بود که من اینجا مهمون شدم .. اما خیلی نگذشت که احساس کردم خودم هم کم کم دارم صاحب خونه میشم ! اصلا خصوصیت برجسته ی این وبلاگ اینه که به نام کسی نیست ! احتمالا همه بچه ها از جمله خود شما این رو احساس کردی ..
یکی از دلایلش هم همین پاسخ کامنت ها بود و هست.. توی همون برهه ی زمانی عمق و ظرافتی که در دل اون جمله ها بود آدم رو به فکر فرو میبرد . من همیشه به نگاه خاصی که در پشت اون حرفها بود غبطه میخوردم .. که آروم آروم به ارزش کلمه ها پی بردم . البته اون موقع عوامل زیادی توی زندگیم دخیل شده بودن تا نگاهم رو به مسائل عوض کنن .. وقتی میدیدم یک کلمه تا چه حد میتونه آدم رو به فکر وادار کنه ، سعی میکردم حرفهام رو به همون زیبایی و رسایی بزنم . البته هنوز هم نظراتم اون جذبه ی کامنتهای امین رو نداره اما انقدر روشون فکر میکنم که بعدها وقتی خواستم دوباره بخونمشون ازشون لذت ببرم و خوشحال بشم که سرسری و برای رفع تکلیف نوشته نشدن . هرچند خودم علاوه بر این جور نوشتن و حتی صحبت کردن ،عامیانه اما صادقانه نوشتن و گفتن رو دوست دارم . به هر حال هر حرفی ، هر جمله ای و در نهایت هر نگاهی به خودی خود ، ارزشمنده . اما قالبی که برای ادای اون انتخاب میشه میتونه بهش رنگ و بوی ناب خودش رو ببخشه . عابر راست میگه که حضورش رو میشه از عطرش احساس کرد ... چون من با خوندن هرکدوم از نوشته های شما عطرتون رو احساس میکنم .. حتی اگه اسمتون رو عوض کنید یا مثل مینروا بدون نام کامنت بگذارید !
به هرصورت باز هم به خاطر دقت و لطف و محبتی که داری ازت ممنونم ...
در مورد حضور بیشترم ... راستش خیلی دوست دارم با تک تکتون بیشتر دوست بشم ! اما متاسفانه همیشه انقدر تمرکز و وقت ندارم ... ولی وقتی حس و حالش باشه ، میام و کامنتهاتون رو تک تک و باحوصله میخونم عزیزم .. حالا اگه قابل باشم که یه چند خطی هم اینجا مینویسم.
خب دیگه .. چشمای نازنینت رو بیش ازین درد نمیارم خانومی ..
پس تادوباره ..
یاعلی

بوق به جناب بی اسم یا مینروا شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 05:58 ب.ظ

تشویق ...
تکبیر ... !!!!!!!!!!!

ما چون هنوز در پس مدرک دبستان مان مانده ایم غلط املایی هایمان سر به فلک میکشد خانوم معلم ...

اگر اجازه بدهید پیشتر اعلام کنیم که بعدا" ایجاد ابهام نکند ...
ما اصولا" همین چهار کلاس سوادی را هم که داریم به کمک دوستان و رفیقان و بند (پ) و ... به دست اورده ایم ...

باور کنید ما اصلا" سواد نداریم
خود دانید ... از ما گفتن بود ...

یاحق

[ بدون نام ] شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 05:47 ب.ظ

ای جان باران الان کجاست بگه مچ گیری؟!
آخی،جانم!(خب چیه یهو دلم براش تنگید تو چرا اینطوری نگا میکنی امین؟!بخیلی مگه؟!)

[ بدون نام ] شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

حضار برین کنار مینروا بانو شرف یاب میشووووووووووووود!!!
اهم...(با ابهت میشویم!)
کی عابر؟!امین؟!مهم شدن؟!نه بابا این به من گفت الهه بیا من کاری ندارم نمیدونم ۷سر عائله رو با ۱۰بچه قد و نیم قد چطوری نون بدم بنزین لیتری ۷۰۰تومن کمرم رو شکونده پول آب و برق و گاز موهامو سفید کرده پول گوشت همون موهای سفید رو ریخونده بعد منم که احساسااااااااتی گفتم باشه بیا تو فرودگاه خصوصی و خونوادگیمون یه نقشی ایفا کن تا ببینم چی پیش میاد!آره بابا...
باران اتفاقا تنها مهارتی که در من نیست منت کشی هست
درمورد جنسیت بوق بنظرم هم جنس خودمون هست.بعدم بوقی جان شما با اون"بزار"ضایعتون به اندازه کافی انسانیت رو رعایت کردی باباجان شما سر کلاس ادبیات چی کار میکردید؟!
من حداقل سر این کلاس گوش میکنم فایده داره پس فردا نمیشم مث این امین از هر10تالغت 10تاش غلطه حالا زیست رو گوش نکنی و ندونی فرق بین سیستول و دیاستول چیه بعدا ضایع نمیشم اما این...آره!!!
آی امین به این بچم پازل توجه کن دیگه!اصن ما کشک تو وب اون نرو من خودم میام بطن چپ و راستت رو عوض میکنم اگه نری ها!دخترم دلش میشکنه دههههههههههه

عابر شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 01:21 ب.ظ

ببین یه لطفی بکن و معنی اون جمله متحرکی که از تو ایمیل ها کش رفتی و اون بالا گذاشتی رو برام بگو. همون که میگه بذار خاصیتت باشه .. منتظرم. مرسی.

عابر شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 01:13 ب.ظ

پس این بود تجربه جدیدت ..

خوشحالم .. بخاطر موفقیت هات.. بجز لطف خدا و زحمات خاله جان، اینا نتیجه نیت پاک و تلاش خودتم هست بزرگوار!

عابر شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 01:11 ب.ظ

میشه یه امضا به ما بدی دوست جون؟!
داری کم کم مهم میشیااا
فردا باز یه پست میزنی که منو به جای حاجی گذاشتن رییس!

جون من یه امضا بدهههه

بوق به نفخ صور ... شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

چو غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم .....



جانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چی فرمودین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوشم میاد با دست پس میزنی با پا ...

باور کن نگفته هم مطمئن بودم تو ریاضیت عالیه و تا صد بلدی بشماری ...

شکلات ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الله اکبر
از دست تو بچه ...
تو ادم نمیشی ؟؟؟؟؟؟؟

میگما تو تعویض روغنی بلد بودی چرا زودتر لو ندادی شیطون
میگفتی تا از استعدادت استفاده میکردیم ... اصلا" دلم نمیخواد بشی یکی از هزاران مغزی که در حال فرار اند

یاحق

نفخ صور شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 08:20 ق.ظ

تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم


سلام علیکم و رحمه الله و برکاته

بوق عزیزم
اخوی
برادر
بورادر
باید با چه زبونی با تو صحبت کنم خدا عالمه
تو درس و مشق نداری بشر کسی یقه تو رو نمی گیره؟
باز آخر بهار جنابعالی رو شمارش می کنیم
من آخر ترم نه جواب کامنت التماس میدم
نه جواب پیغام پسغام
برو بچه درست رو بخون
اینجا رو بسپار به من
من خودم" کن فیکون " می کنم


استاد این دوربین تون اسمش چیه ؟
اینها همون شکلات خوشمزه ها نیستن که از آسمون خدا واسمون میفرسته پایین
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ( فتحه دار بخون )
چقدر باحاله
اخوی چی کار کردی خدا کنار کندو قرارت داده؟
من می تونم تعویض روغن کنما!!!!!!
سفارشمون رو به ملکه ی کندو داشته باش
شاید فرجی شد داداش


"یاعلی"

puzzle شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 07:43 ق.ظ

سلامممممممممممممم.. باران جونم من خوبم...
امین گفتی یوسف ساکت بود یاد یوسف خودمون افتادم...یادته چه زلزله ای بود!!!
میبینم که پرنده باز شدی!!!
یه وقت یه سر نزنی اونوراها!!!!

puzzle شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 07:43 ق.ظ

سلامممممممممممممم.. باران جونم من خوبم...
امین گفتی یوسف ساکت بود یاد یوسف خودمون افتادم...یادته چه زلزله ای بود!!!
میبینم که پرنده باز شدی!!!
یه وقت یه سر نزنی اونوراها!!!!

بوق جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 11:13 ب.ظ

شما بحث مهم تر از بنده ندارید که با امین خان داشته باشید

این یکی رو دست گذاشتی روی نقطه ضعف من ...
اصولا" به اینا من میگم معادله چند مجهوله که قاعدتا" حلش خیلی خیلی سخته
اگه رفقای دنیای واقعی رو فاکتور بگیری رفقای مجاز ابادی هنوز اندر خم این سوال مهم موندن که بوق پسره یا دختر ...
تنها دلیلم فقط و فقط برای نگفتن این مسئله اینه که من ترجیح میدم انسانیت رو اصل قرار بدم و بقیه رو فرع ...

بزارید چرخ دنیای مجازی به دور از جنجالات دنیای واقعی بچرخه ...
شرمنده ...

یاحق

باران جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام
الهه منت این رو نکش!!! چه اهمیتی داره دلیل چاپ نشدن؟ مهم چاپ نشدن بود که نشد. فهمیدن دلیلش دیر و زود داره... سوخت و سوز نداره
ما خبرهای مهم تر ازین در گذشته از روزنامه شنیدیم! حالا بذار این امین خان خوش باشه با این اطلاعاتش!زبون درازی می کنیم!

بوق عزیز
جان بچه ات این رو بگو فقط
gender!؟ جنسیت!
آخه نمی دونی که من هی می گم من حسم میگه فلان. آقاامین گفت بهمان!‌(یعنی متضادش رو!) صرفا میخوام حسم رو ببینم درست میگه یانه
انتگرال رو دوست داشتم اما مشتق رو نه! اه اه!
سر جدت جواب همین یک سوالم رو بده! باور کن لطمه ای به security بالات نمیزنه

بوق جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 07:10 ب.ظ

باران خانوم بپرس فقط :
اگه دیدی چرت و پرت جوابیدم زیاد دلگیر نشو گاها" میشه از چرندیات بنده هم به جایی رسید بستگی داره چقدر مشتق و انتگرال بلد باشی ...

آقا ما هم یه زمانی حد و مشتق و انتگرال و از این فیلم و سیانس ها بلد بودیمااا .. (!) البته اگه بخوای آمارت رو در بیارم ، بسی آسون تره ..

بوق جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 07:09 ب.ظ

من بودم امین به دوستم میگفتم میشه یه بوق فقط یه بوق بزنم
به خدا راضی ام ... حالا کاپیتان هم نشدیم مسئله ای نیست

والا اون جنازه ای که من وسط آشیانه دیدم ، حداقل یه هفته کار میبرد تا بشه همه ی لوله ها و سیم و دکون دستگاهاش رو سر هم کرد !! لذا مرقوم به صرفه نبود که به خاطر یه بوق ، 7 روز تو فنی تحصن کنم

[ بدون نام ] جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 06:55 ب.ظ

اول بگم از اون سعید خانتون نمیپرسم چون قبلش از یکی معتبرتر پرسیده بودم تازه باهش بیشتر از سعید آقاتون صمیمی بودم اوشون جواب نداد حالا این دوست شفیق جنابعالی جواب بده؟!بعدم چون میدونستم قبلا یکی پرسیده اگه بپرسم فقط الکی ضایع میشم اینکار رو نکردم!!!
اصن تو خوشت میاد کتک بخوری از منخب بگو دیگهماماااااااان این امین همش منو اذیت میکنه خداااااااااااا
مثل همه ی ما؟!الان مثلا من میگم من تا حالا سوار نشدم!چی داری بگی ها؟!
امین تو با این هبیتت رفتی فرودگاه بعد نمیدونی اون احوال هست نه اهوال؟!پسر تو که پاک آبروی ما رو بردی!!!
بله همین جوجه کوچولو(تو میدونی من رو جوجه حساسم هی تکرار کن)جون چندین و چند نفر رو گرفتن هر چند مشکل از یه جای دیگس!!!
تو چرا بهش نگفتی چه قشنگ حرف میزنن تا یکی با مشت بکوبه به مخت؟!کیف میداد ها!

از اون جایی که بنده کلا خراب رفیق هستم و به این راحتی هاااا هم درست بشو نیستم ، عمرا بتونی از داش سعید منبعی معتبرتر پیدا کنی !!
البته نتیجه ای که گرفتی (ضایع شدن!) کاملا منطقی بود ولی من دوست داشتم که این مورد رو عملی لمس کنی تا هم تو به این زودی ها یادت نره و هم ما کمی بخندیم !!

میگم اگه تو دست بزن داری ، دیگه با مامانت چی کار کاری .. اونی که باید بره دنبال مامانش ، منم !! بعد اگه مامانت رو صدا کردی و دیدی به دادت نرسید، چرا بی جنبه بازی در میاری و میری دنبال خدا !! شوخی هم سرت نمیشه آخههههههههههه

چیز خاصی نمیتونم بگم ، بجز اینکه دعا میکنم خدا هر چه سریع تر شهادت رو قسمتت کنه تا لااقل برای بازماندگانت به یه دردی بخوری

این اهوال رو هم خوب اومدی .. موندم اگه من نبودم، تو چطور میتونستی مشق های شبت رو دوره کنی .. یادمه آقا هم گفتن که امید من به شما دبستانی هااااست !!

ای بابا .. بس که حال تو رو گرفتم خسته شدم مینروا .. ما رو از نفس انداختی دختر !!

فعلا..
یا حق

پ.ن: راستی تو چرا اسمت رو نمینویسی الهه .. بچه ها این جوری سر در گم میشن .. دلیل خاصی داره آبجی ؟!

باران جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 06:24 ب.ظ

الهه
باور کن عمدی در کار نبود. به آقاامین هم گفتم زیاد دست من نبود. گاها سرماخوردگی گاها خستگی گاها از صبح تا شب کلاس گاها مهمون داشتن گاها دیدن کسی رفتن گاها تایم اوت شدن adsl که این روزها زیاده و.... همه اینا دست به دست هم داد که نتونیم در خدمت باشیم. اما از استفاده ازین شکلک نشون میده که اگه نمی اومدم ازون 18+ ها نثارم میکردی!
فاز غم هم بدلیل این بود که وقتی من باعث ناراحتی کسی میشم درحالی که واقعا عمدی نداشتم و برداشت دیگه ای شده، خیلی ناراحت میشم که بی قصد اسباب ناراحتی فراهم کردم و این درمورد بوق عزیز اتفاق افتاد. آقاامین دید، واقعا کلافه شده بودم
واسه جیم هم گفتم بذارم حضوری یپرسم. دیروز که اینجا بود پرسیدم. گفت این یک هفته من بیشتر خارج از روزنامه بودم و گرفتار کار. شنیدم که چاپ نشده و از دوسه تا از دور و بریهام همون روزها پرسیدم نمی دونستند. اما یافتن دلیلش کار چندان سختی نیست. اگه واست مهمه می پرسم. اما بنظرم چیز مهمی نبوده که حالا باز چاپ شده
منم جوابی ندادم!

مونا
جه عجب! بیشتر بیا نیمکت. من بکی خیلی با کامنتهات حال میکنم

آقاامین
منم این شمع دزدی رو نشنیده بودم!! وقتی اینو خوندم یه بار سرناهار اینو تعریف کردم با تعجب! داداشم گفت واا مگه نشنیدی!!؟ معروفه که! خوهرم و مامانم هم نشنیده بودند . داداشم از نشنیدن ما تعجب کره بود!

بوق عزیز
می گم حالا که صلح برقراره، میشه من یک سوال بپرسم؟! سر جدت نگو نه که از کنجگاوی می میرم! باور کن نه اسمه نه سنو ساله نه... می دونم securtiy شما خیلی فعاله و اینارو نمی گی. بپرسم دیگه؟!

پازل
تو و؟! حالت خوبه عزیزم؟! ok هستی؟!

راستی بچه ها بالاخره آخرین نمره هم اومد و معدلمان رسما معلوم شد!

یاحق

الهی !!

میگم این "آقا امین" کیه که تو به عنوان شاهد و ناظر معرفیش میکنی (!) موجود از این قابل اطمینان تر وجود نداره دور و برت آخه ..

حالا خوبیش به اینه که تو، این موضوع (شمع دزدی) رو از یک مشهدی شنیدی .. فکر کن بری خدمت و یک شمالی این رو برات توضیح بده (!) بعد خودت حساب کن که دیگه کجات میسوزه !!

میگم تو هم از ترقیب حس فضولی آدم عجیب لذت میبری ، نه (!) خب بگو آخرش چند شد این معدل نجومیت دیگه ..

یا حق

مونا جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام
به این میگن یه فرصت استثنایی !
به خاطر لطف و کرم استثناییش...
گویا "وسیله ها" این بار کارشون رو درست انجام دادن .
وسط این روزهای جدید ! پرنده های آهنی هم که عمرا فکرشو نمیکردم به حضورشون برسی هم خاطره ی جذابی شدن !
اما ...
یاد اون روزایی افتادم که راجع به کار حرف میزدیم...روزایی که هزار تا امید و ناامیدی توی دل میومد و میرفت ..حالا نه فقط برای کار شما . همه ی ما مشکلات خاص خودمون رو داشتیم یا شاید هنوز همون ها رو داریم ... یه روزایی شبیه امروز ... شبیه فردا .. و فرداها فقط با خواسته ها و نیازهای متفاوت .
خلاصه در این مورد فقط میتونم بگم که : خدا رو شکر !
تادوباره ..
یاعلی

سلام از ماست

دقیقا همین طوره .. خدا رو شکر فرصت خوبی دست داده تا بتونم به مسیر زندگیم یه سر و سامانی بدم .. امیدوارم که لیاقت من، مستثنایی در این استثنا نباشه !

من هم کاملا اون روزها و حتی لحظه ها و دیالوگ هایی که رد و بدل کردیم رو یادمه .. حتی گاهی اوقات اونا رو مرور میکنم و به دست آوردها و آرزوهای آینده ام فکر میکنم .. با این تفاسیر، منم همواره به همین میرسم که .. "خدا رو شکر !"

تا به زودی ..
یا حق

باران جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 05:52 ب.ظ

سلام
خوبین همگی؟
اول از همه یک عذرخواهی بدهکارم به الهه. من خیلی شدمنده ام که چند بار صدایمان زدیم و ما نبودیک که لبیک بگیم!

و دومین عذرخواهی از بوق عزیز که هنوز هم شرمنده شیم. نه عزیز جان. این نبود کا ربطی به اون جریان نداشت. من باید عذرخواهی کنم چرا شما عذر میخواید؟

(عذرخواهی از آقاامین رو با آف انجام دادم. پس تکرار نمی کنم)

پس بالاخره رفتید وارد قسمتهای هیجانیش آقاامین! آشیانه که رفتید پسرخاله ام رو هم دیدید؟!
همیشه من رشته ای که درس خونده وهیجان کارش رو دوست داشتم. اینکه وقتی هواپیمایی میشینه میدون میرن واسه چک کردنش. الان رو که نمی دونم اما مهرآباد که بود اینجوری بود کارش.یعنی حساس یود. اما جایی که باعث جیزک(!) میشه اینه که گاها (زیاد پیش نمیاد. خصوصا از مشهد. تهران بیشترک بود) سوار پرنده بکننت و ببرنت کویت یا دوبی مثلا. بعد اونجا از کویت، فقط فرودگاهشو می بینی !هه! البته بخاطر کار بردنت دیگه! مگه وقت می کنی بری بیرون؟! عمرا
راستی رفتید اونجا، آخر ایناها paperless شده بودند یا نه؟

علیک سلام ..

وقتی میخوای تیکه بندازی که هم آف میذاری ،‌ هم نظر میدی و هم ایمیل میزنی .. اما به عذرخواهی که میرسه ، تکرار نمیکنی دیگه .. آرهههه؟!
(ببین من یک بار بهت گفتم که اعصاب ندارم .. این قدر دمپر عذرخواهی نپر!)

والا پنج شنبه که رفتم آشیانه ،‌ هر چی فکر کردم فقط اسمش یادم میومد .. چون از بروبچ خودمون هم کسی نبود که بتونم یواشکی آمار مصطفی رو در بیارم ،‌ واسه همین چیزی نگفتم .. اما جالبه که بدونی امروز برگه ماموریت بچه های فنی رو آورده بودن که مهندس امضاء کنه ، اولین برگه مال آقا مصطفی بود و اگه اشتباه نکنم پرواز کابلش .. رفتم بخش اداری و گفتم شما از این بابا عکس ندارین ،‌ به نظرم اسمش خیلی آشناست (!) خلاصه بنده خدا دو سوته پروندش رو شد منم خشکی بالا نیاوردم و گفتم : ااااا ایشونه ،‌ هم سن و سال خودمون به نظر میرسه راستش چهره اش خیلی برام آشنا بود ،‌ اشتباه نکنم پنج شنبه بین بچه ها دیده بودمش !!

در پروازهای برون مرزی معمولا یکی از بچه های فنی و یکی از همکاران عملیات باید داخل پرواز باشه تا هماهنگی های لازم رو در کشور مقصد انجام بدن .. این نکته ای که میگی به نظرم این قدر برای این بندگان خدا تکرار میشه که دیگه براشون طبیعی خواهد شد . اونا هم جزئی از پرنده آهنی محسوب میشن و انسان ها رو از محلی به محل دیگه منتقل میکنند !

نه بابا دلت خوشه .. مگه به این راحتی ها میشه چیزی رو جااا انداخت تو هم .. شیر چندانی که در دوران کودکی نخوردیم ، با این وجود گمونم همون دو قلپ و نصفی هم در این راه خشک بشه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد