نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

10169 یعنی کاغذ برانداز

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   به به ، به به .. میبینیم که خدا رو شکر هنوز نیمکت سر جاش هست و از دست بوق جان سالم به در برده (!) باعث بسی خوشحالیست که همچنان در خدمت دوستان عزیزمون هستیم و پس از چشیدن کمی تا قسمتی سردی و گرمی و همچنین عبور از گذرگاه زمان (پست قبل رو عرض میکنم!) دوباره توفیقی دست داد که در کنار بروبچ نیمکت ، لحظه ای رو بیاساییم .. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که آبجی باران هم مثل همیشه شاد و با انرژی به جمع مون پیوست و مینروای شیطون هم داره دور و بر نیمکت جست و خیز میکنه ؛ البته گویا حسابی اعصاب پازل رو ریختم بهم ، آخه هنوزم اخمش باز نشه (!) مونا کوچولوی بزرگ زاده مون هم از اون دور دست نزدیکش ، داره نگاه های عاقل اندر فصیح بهم میندازه و با چشم هاش میگه : امان از دست تو (!) به نظر میرسه که عابر جان چند روزیست که از کوچه ما نگذشتن ، آخه رد پاش رو نمیبینم . نمیدونم چرا آتنا بهمون بی اعتنا شده یا اینکه چرا دیگه خبری از ساینا نمیشه . بودن دوستان خوبی مثل هیچی که بالاخره واسه خودش ماهی بزرگی شد، به آدم دلگرمی میده و دیدن حضور دوباره عزیزانی مثل خرموشناز همیشه ناز و لامپای عزیزم که سال ها بود ندیده بودمشون ، جای تمام انرژی های تحلیل رفته ام رو پر میکنه

   خب ، خب ، خب .. از کجا شروع کنیم که بشه تمومش کرد (!) از اول ، از آخر ، از وسط .. امممممم ، ولش کن ؛ بهتره همین طوری شلم شوروا بریم تو دل بحث . خدا رو چه دیدی ، شاید سرعت مون زیاد بود و تونستیم از اون طرفش دربیایم !

   و اما .. یادم میاد جوونی هام که گه گداری فرصتی دست میداد و فیلمی میدیدم، تو یکی از اون فیلم های تخیلی که ارتشی از آدم آهنی ها رو به تصویر میکشید، فرمانده وقتی میخواست یکی شون رو صدا بزنه به جای اسم از کد استفاده میکرد (!) البته بنده شخصاً کد بودن رو حدوداً دو سال پیش (منظورم دوران آموزشی خدمته!) تجربه کردم . اما چند صباحیست که دوباره شدم نقل همون آدم آهنی ها و همکاران محترم بجای اسم با کد پرسنلیم خطابم میکنن !.. البته این بندگان خدا هم حق دارن، آخه اونام سر اومدن این کد و حرف و حدیث های دیر و زود شدنش به اندازه خودم دست به گریبان بودن و خلاصه با اومدن نامه ذیل، امتی از نگرانی نجات پیدا کردن !!


   خیلی تاریخ این وسط مسط ها بود که دوست داشتم ثبت بشه اما .. نشد که بشه (!) نمیخوام همش رو بندازم گردن کار و زندگیم ولی راستش رو بخواین ، وقتی آدم بین 10 تا 12 ساعت از روزش رو صرف کار میکنه، دیگه میشه گفت که یه جورایی دست از زندگی کردن کشیده (!) البته من به شخصه به هیچ وجه با این جور کار کردن موافق نیستم اما کسی هم تو دنیا از آدم نمیپرسه که با چی موافقی (!) اصولا چند ماه اول شروع به کار برای همه سخت و طاقت فرساست، چرا که هم دیگران ازت انتظارات خاص دارن و سعی میکنن با دادن فضا و اسم و رسم محکت بزنن و هم خودت میخوای که خودی نشون بدی و اعتماد دیگران رو جلب کنی . تو همین هفته ای که گذشت ، واقعا شرایط سختی رو پشت سر گذاشتم . طرح اجرایی کردن اتوماسیون اداری اونم به طور کامل در شرکتی که در سطح یک کشور داره فعالیت میکنه و تازه سه سال هم هست که کجدار مریض با روش های موازی کاری پیش میرفته ، در طی چند ماه اخیر به جایی رسید که بالاخره بچه های بالا (!) دستور به حذف کاغذ رو علنی اعلام کردن .. این تغییر رویه برای شرکت هایی که سال هاست دارن با کاغذ زندگی میکنن ، به گونه ای تولد دوباره محسوب میشه (!) هفته پیش یک مربی از تهران اومده بود که چند و چون کار رو بهمون آموزش بده و از اونجایی که بنده اصولا سر سفیدم ، قرعه پیگیری و عملیاتی کردن این کار رو به نام من دیوانه زدند (!)


   این یعنی بر پایی یک جنگ تمام عیار برای حذف کاغذ و رسیدن به یک انقلاب خونین در جهت اشاعه نرم افزار اتوماسیون !.. قطعا زمان زیادی لازم خواهد بود تا پرسنل محاسن این روش رو بپذیرند و بتونن باهاش کنار بیان، اما مشکل اینجاست که تا پایان سال تنها یک ماه بیشتر نمونده و نود یعنی پیــپر لس خواهد شد (!) البته بچه های ستادی و اونایی که دارن تو دفتر خودمون کار میکنن، خیلی خوب خودشون رو با شرایط جدید وفق دادن اما مشکل اصلی تو فرودگاه است و جاهایی که دسترسی مون بهشون کمه .. معمولا ما انسان ها در برابر تغییر از خودمون مقاومت نشون میدیم و سعی می کنیم که روند پیشین مون رو ادامه بدیم؛ در نتیجه وقتی که بالای سر کسی نباشی و ازش کاری رو نخوای ، به این آسونی ها نمیتونی موضوع رو براش جا بندازی و به هدفت برسی . چه برسه به اینکه طرف حسابت چندین گروه با نیازهای متفاوت باشن که دیگه گستردگیش به مراتب کارت رو پیچیده و دشوارتر خواهد کرد . نمیدونم آخر و عاقبت این کار چه خواهد شد، با این وجود خیلی دوست دارم سهم کوچیکی در این سونامی سازمانی که منجر به تغییر ساختار میشد، داشته باشم .

پ.ن:
۱- تا زمانی که نتونیم به این جریان سامان بدیم ، بیشتر کارها به خودمون نگاه میکنه . هر چند که باید تغییر در روند زندگیم رو بپذیرم اما من آدمی نیستم که به این سادگی ها دست از داشته هام بردارم . باید مبارزه کرد و البته صبر داشت تا کم کم اوضاع به حالت طبیعیش برگرده .. صبور باشید دوستان من !
۲- بارش این برف کم سابقه رو به همه هم شهری های ساکن پایتخت معنوی تبریک میگم .. هر چند که امشب با ماشین تو یکی از زیرگذرهای وکیل آباد گیر کردم و کم مونده بود که اشکم دربیاد اما هر چه نباشه ٬ نزول رحمت خدا چیزی جز رحمت نیست . امیدوارم که  این برف سفید قشنگ٬ بر قلب تیره و ظلمانی من هم اثر کنه !


شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 49 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 11:31 ق.ظ

حالا بخوای دست دبیر شیمی رو ببوسی بقول خودت قابل درکه اما دبیر ادبیات چی؟!
پسر جان قباحت داره این کارا...آخر و عاقبت نداره...اگه به مامانت نگفتم
یه کاسه آش با روغن کرمانشاهی()نپختم
بارااااااااااااااااان؟
شماها شاهد دفعه دیگه بخوام صداش کنم اینطوری وارد میشم:

ما کلا دست همه دبیرها رو میبوسیم .. این حرفا چیه پدرجان (؟!) دبیرهام مثل پزشک ها میمونن ٬ به گردن آدم حق دارن .. نمیشه که دست یکی رو ببوسی و دست یکی رو نبوسی که (!) اونم دل داره خب !!

شهادت من خرج داره هااا.. گفته باشم !!

بوق پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 10:32 ب.ظ

به ... به ...

چشممان به جمال دوست نایاب و شاید کم یاب مان روشن گردید
نفخ صور جان میگفتی گاوی گوسفندی را علف میدادیم به پاس قدوم مبارک تان
میبینم باز ملت میرن سراغ حافظ و جعل شعر میکنن
اگه نرفتم شیراز
اگه بهش نگفتم ....


+ در پایان ما دوستتان میداریم حالا شعر هم نگفتی مسئله ای نیست

ما از سر درونتان اگاهیم برادر
میدانیم دلتان برایمان تنگ شده



کوه اعتماد به نفسم من

جناب کوه .. بی زحمت یکی از اون تپه های اعتماد به نفس تون رو هم بدید به بنده که بسی به حضورش نیازمندیم!

با تشکر .. جمعی از نفوس بی اعتماد

مونا پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 08:26 ب.ظ

سلام
به خاطر سالگرد مامانجون ، دستم به هیچ کاری نمیرفت ...
بابت نگرانی هم متاسفم .
در نهایت :
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من !

شاید این بار ، این بیت در مورد من بیشتر صادق باشه . چون حس بودن هم نیست چه برسه به گفتن .

سلام ..

تنهایی خوبه .. برخلاف تنها گذاشتن (!) حفظ تعادل ، شرط انصافه .. پس سعی کن که بیش از این منصف باشی آبجی

یا حق

نفخ صور پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 08:37 ق.ظ

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ او دمبدم از چشمه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرم چو بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

وی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو زقانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن " نفخ صور " قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

به به جناب نفخ صور .. سلام عرض شد .. قدم رنجه فرمودین قربان !

بس که شما ستاره سهیل وار تشریف میارین ، آدم از شدت شعف دست و پاش رو گم میکنه !

میبینم که این دفعه با جناب حافظ ، جمیعا نیمکت ما رو مزین کردید .. به به ، به به .. تازه شدت لطف دوستان به حدی بوده که نفخ صور در بیت آخر ، تکیه بر جایگاه حافظ زده و نقشی نو در انداخته .. به از این شعر

ممنونم عزیز ..
یا حق

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

باران میگم بیا بگو چرا پنج شنبه جیم چاپ نشد تا:
۱.ما از این لنگ در هوایی در بیاییم
۲.هم تو رسالتت را به سر منزل مقصود رسانده باشی!!!
۳.هم وبلاگ این امین فیلتر شه ما کمی بخندیم
این آخریه از همه مهمتر و اصل مطلب تر هست!
بیا بگو مادر دیگه! تو چرا نیستی؟!

ما که دست مون بهش نمیرسه .. تو که همسایه شون هستی ، یه دقیقه برو دم خونه شون و ببین این بچه کجا رفته !.. این جوری :

1- لنگت از هوا جمع میشه !
2- نگرانیت در جهت رسیدن رسالتش به سر منزل مقصود، رفع میشه .
3- یاد میگیری که باید این سوال ها رو از سعید بپرسی و بیخودی به نیمکت گیر ندی !

ضمنا من میدونم چرا چاپ نشد و اصلنش هم بهت نمیگم تا دلت بسوزه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

باراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانچی شده تو چرا یه طوری شدی دختر؟!هان
من میدونم من قلتم باید راستشو بهم بگی وگرنه میزنم مهره ۳و۷ستون فقراتتو جا به جا میکنم ها!!!منو اذیت نکن دیگه
فرزندممممممممممممممممممم!!
کودکممممممممممممممممممم!!
بیا بغل ماماااااااااااااان...

باران قل توست؟ (خدا به دور! )

میگه مینروا.. آدم وقتی تو رو میبینه یاد "مادر ترزا" میوفته تو چقدر مهربون و خونگرمی آخه آبجی .. نکن این کار رو با خودت (!) رو هوا میدزدنت و ما ییهو بی هواخواه میشیم هااا..

بوق سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 02:14 ب.ظ

میگما ما این باران خانوم رو غمگین کردیم ؟؟؟؟؟؟؟؟

معذرت
همش تقصیر این خرزوخان
نه ... نه ... همش تقصیر سران فتنه است <---

معذرت خواهی بنده رو پذیرا باشید وگرنه مجبور میشم سیم جریان برق اصلی شهر رو بگیرم توی دستم

یاحق

البته باران که به خاطر ناراحت کردن حضرت عالی ، کمی تا قسمتی رفته بود تو فکر و غم انگیزناک شده بود اما این غروب شدیدش ... امیدوارم صرفا به همون خاطر باشه (اما مطمئنم که نیست !)

میگم یه کاری .. چطوره تو علی الحساب سیم جریان برق اصلی شهر رو بگیری تو دستت ، خدا رو چه دیدی .. شاید ییهو باران هم باریدن گرفت!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 01:08 ب.ظ

بچه ها حالا با هم دست دست اوه اوه!!!
امین ازت دلگیر میشم ایندفعه بزنی تو ذوقم ها...
به جان نن جان حسن قلی اتفاقی نیوفتاده همین طوری شادم!!!حالا اوه اوه دست دست امین دیگه اینطوری نگا نکن!=»
بنده امروز ۲بار ضایع شدم به همین جهت نیز خوشحالم!
خیر سرم داشتم جدی جدی سر کلاس ادبیات از فرهنگ و تمدن و مستندی که دیده بودم حرف میزدم هنوز جمله اولم تموم نشده بود گوشی دبیرمون زنگ زد رفت بیرون!ینی کل کلاس و خودم اینطوری بودیم=»بعد که دبیرمون اومد بهش میگم دستتون درد نکنه یه طوری چسبوندینم به دیوار با کاردکم نمیشه جمعم کرد!بعد از اینکه از خنده قش کرده میگم مادرم بود نمیشد جوابشو ندم!اینجانبم که خیلی ضایع شده بودم تا آخر کلاس همین بحث رو داشتم وسط درس میگم من الان با این برد رو دیوار هیچ فرقی ندارم!!!
بعد سر کلاس شمیم دبیرمون اومد اذیتم کنه صدام زد برم پای تخته تا مسئله حل کنم منم گفتم نمیام!برگشته میگه نترس وقتی اومدن "تحقیق"این قضیه رو نمیگم بهشون میگم 39سال دیگه میان تحقیق تا اون موقع یادتون میره التفاظ فرمودن اصن صبر کن ببینیم میاد یا نه!!!میگم دیشب یکی شون با مزدا3 سفید اومد(جایگزین اسب سفید)بهم میگه طرف پس شوفر بوده!حیف زنگ خورد وگرنه یه شوفری نشونش میدادم!
پااااااازل

حالا دست دستت قابل درکه ، عذر میخوام استاد حرکات موزون (!) میشه بفرمایید که جریان اون اوه اووووه تون چی بود ؟!
البته من به ذوقت کاری ندارم هاا.. شما بزن (ذوق رو عرض میکنم!) این سوال در حد من باب خنده بود و بس

الحق و الانصاف باید دست این دبیرهاااا رو بوسید (!) یعنی خدا وکیلی پولی که بهشون دادم ، نووشه جوونشون .. اگه خودمم میخواستم بیام وسط کلاس و حالت رو بگیرم، عمرا به این زیبایی از آب در نمیومد
لذا شما مجازی که هر چقدر دوست داشتی، شاد باشی .. در واقع شاد بودن حق طبیعی توست (!) چرا که این یک رفلکس عصبیست!

puzzle سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 09:20 ق.ظ

ما دوستتان میداریم٬!!!!!
(الان این اوج احساساتم بودا!)

شما چیز خوبی دارین !! خدا زیادش کنه ..

بینم ، تو حالت خوبه ؟!

بوق سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 06:50 ق.ظ

حق با تو ...
این تفاوت هاست که قشنگه ...
البته با حفظ تمام اصول
این قصه لفظ مشهدی ها رو منم شنیده بودم به دل نگیر دفعه اول منم بین جمع گفتم داستان چیه


اقا چشمتون روشن
قطار شهری تون هم که افتتاح شد
من موندم حالا خبرنگارای مشهدی سوژه از کجا پیدا میکنن
نگید باز کجا خبر دار شدم و قصه بافی هاهاهاها به جون همین امین خبر شبانگاهی گفت


باران خانوم :
باور کنید مخاطبم فقط شما نبودی کلا" دل پر دردی از این چرندیات داشتم اینجا خالی شد
میگما این امین خان هم خوب خطبه میخونه
بیشتر به درد استاد کلامی میخورده تا کارشناس امار

این جوریاست دیگه .. اما اگه من بهت بگم که آوازه شما رو کجا شنیدم ، آب به سرت خشک میشه (البته به احتمال زیاد ، کسانی در اطرافت بودن که نمونه این داستان رو برات تعریف کرده باشن!)

فکر کن تو بازار مدینه ، یکی از بچه ها داشت با یه مغازه دار تاجیکی سر و کله میزد .. بعد طرف برگشت بهش گفت : "ببخشید ، شما اصفهانی نیستی؟!"

ای بابا .. این قطار شهری که نه آفتاب میبینه و نه مهتاب ، به درد آفتابه هم نمیخوره ، چه برسه به پارچ آب !
فعلا بچه رو گذاشتن از ساعت 9 صبح الی 13 واسه خودش بچره (!) یعنی ساعتی که به هیچ عنوان ربطی به پیک رفت و آمد مردم نداره . همین خودش یه سوژه خوبه واسه خبرنگارهاا .. در نتیجه تو به هیچ وجه نگران اونا نباش !

اختیار داری جیگر .. نه برعکس منبر خوبی نبود ، خوبیش از پا منبری ها بود که خیلی خوب دل دادن به موضوع !
ممنون ..

[ بدون نام ] دوشنبه 2 اسفند 1389 ساعت 03:38 ب.ظ

چشمم روشن امین خان
اصن تو آدم بشو نیستیهمین طور فرت و فرت خون به دلم میکنی؟!آخه بهت چی میرسه پسر که اینقد منو حرص میدی؟!
نمیای اینجا آپ کنی میری با امیر و مهدی میگردید و میچرخید؟!باشه حالا امین خان
این خط اینم نشون آه من دامنت که هیچی کتتم میگیره!(کت دامن منظورم بود!)
چه با افتخارم اعتراف میکنه!این چشمه ی اشک من آخر خشک شد تقصیر خود خودته امین خان!
اصن با تو نباید با لطافت رفتار کردها میزنی از ریشه و بن آدم و رو داغون میکنی!هییییییییییییییییییییییییییی
من دستم به این مهدی خان و امیر برسه میدونم چطوری از خجالتشون در بیام حساب شمام که محفوظه!!!

خیلی خوب حالا تو هم .. دو - سه ساعت نمیبینی که ما واسه خودمون زندگی کنیم !!

راستی جریان زنگ آخر و پشت مدرسه چی شد آخرش ؟!.. آخه اونام بچه محل بوق هستن هاا (!) اگه حریف این بابا شدی، بگو تا آدرس بقیه شون رو هم بهت بدم

عابر دوشنبه 2 اسفند 1389 ساعت 12:09 ب.ظ

ببین .. منظور از اون بنده خدا اون آبیه بود، نه اون کسی که فکرشو کردی!

اون جا رو خودمم حدس زدم که بیراهه رفتم اما .. در فکرم چیزی بود که تو نهایتا بهش عمل کردی !!

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 08:38 ب.ظ

باران من به همه گفتم آپم اما برا تو اینجا میگم که یه داستان جدید گذاشتم!بخاطر اینم همه رو خبر کردم که به نادرترین شکل ممکن چیزی نوشتم که خودم دوست داشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
طلاب نیمکت هر کی مایل هست بیاد...

اون قدر دقیق نخوندم که بتونم در موردش نظر بدم .. برعکس جواب کامنت دادن هام که معمولا فکر نمیکنم و مینویسم ، خود کامنت گذاشتن برام کمی سخته!

کار خوبی بود آبجی .. آفرین بر دختر قلم به دستم

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

خوشم میاد هرکی به ما میرسه میره تو فاز غم!!!
ینی اینقد ضایعیم و خودمون بی خبر؟!وا...
نه دیگه بوق حرفتو زدی حالا پسش نگیر...
اصن آقا ما قسر بی سواد در حال رو به کم سوادی هستیم!یه چیزی شبیه کشورای در حال توسعه نه جهان سوم نه پیشرفته!!!
بوق ینی تو منو نمیشناسی دیگه باشه دارم برات بجاش!
ما که داریم میریم کلاس شمام خوش باشین با این دبه هاتون!
میگم باران من دارم میرم سجاد کیسی مانیتوری کیبوردی چیزی میخوای بگو برات دستچین کنم بیارم شاید از این غم دربیای!
راستی الان برا دفعه۶بابام کتری رو سوزوند

ببین .. باران جان رژیم دارن و کلا هم از این جور چیزها خوششون نمیاد (!) بی زحمت بجای اون، یه دوتا کیس با یه نوشافه واسه داداچت بگیر .. آخه صبحم صبحونه نخوردم و عجیب داره دلم قیلی ویلی میره!

باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 04:12 ب.ظ

دستت درد نکنه عابر جان! دوروز فقط نبودیم اینجا ها! دو روز رفتیم عمل کردیم اومدیم مارو یادش رفت رسما! واقعا منو یادت رفته؟ مرسی! الان من شکل علامت تعجبم از دست تو!
الان من باران هستم مجازا (اسمی که کامنت میذاریم) و فرزانه هستم حقیقتا
اون وروجک هم مینروا است مجازا و الهه است حقیقتا
تو هم با این سلیقه ات! آخه دختر خوب آدم بره ترشی 700 ساله بندازه بهتر ازین case ایست که شما می گی!! (طرح آسفالت سازی امین خان!)

بوق جون من که هم اظهار غلط کردن کردم هم اظهار پشیمانی و عذرخواهی بازم بگم غلط کردم؟ (آیکون یک آدمی که یک زرَی (ضری) زده و حالا مثل خر تو گل مونده)
قشر تحصیل کرده کجا بود؟ من از جماعت سیکل داران هستم
بازم عذرمیخوام دوست من. امیدوارم این دفعه دیگه منو ببخشی وگرنه با گل میام از دلت در می آرم

الهه الان رفتم توی فاز غم بعد می جوابم

تقریبا میشه گفت که همه جاش بهم ربط داشت و دقیقا میشه گفت که هیچ جاش به من ربط نداشت! (محتویات کامنت رو عرض کردم هاا..)

بوق یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

باشه جناب بی اسم ...
فردا بعد کلاس پشت مدرسه
فقط با خودت زره هم بیار

راست میگی اگه ما تحصیل کرده ایم دکتر حسابی کی بوده با اون همه مدرک ...

چشم دفعه دیگه تصحیح میکنم حالا شما رو نمیدونم ولی بنده خودمو هنوز بی سوادم نمیدونم چه برسه به کم سواد ...

یاحق

آقا داستان این پشت مدرسه چی بود ؟! آدرس بدین ما هم بیایم خب .. حال میده هاا.. شما دعوا کنین، ما هم دورتون جمع میشیم و دست میزنیم!

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 03:58 ب.ظ

ببین عابر کامنتایی که اسم نداره مال منه!گرفتی؟!بعدم منو باران نداریم تو جفتمون رو یکی فرض کن...
بوق من کتک میخوام!خیلی وقته گرد و خاک نکردم!همه این بروبچ سوسول شدن میگن گفت و گوی منطقی به از دعوای پزکی!(اینو از خودم در کردم!)
بووووووووووقچرا به من توهین کردی؟!تو که دم از احترام به حقوق بشری میزنی؟!ها؟!
من تحصیل کردم؟!بقول یکی از مسوولین(بر وزن معدومین)کدوم ننه قمری ور داشته گفته ما تحصیل کرده ایم؟!اگه ما تحصیل کرده ایم دکتر حسابی و قریب و انیشتین کی اند؟!چی اند؟!تو فقط یه بار دیگه بگو تحصیل کرده من خودم پایه قسمتی که تو روش نسشتی رو لق میکنم!ما کم سوادیم نه باسواد...اهههن!!!

البته نظر هر کسی قطعا قابل احترامه اما ... بازم از اون تجزیه تحلیل های نابت زدی هااا

عابر به باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 03:53 ب.ظ

ای خواهرررررررر ! چه میشه کرد دیگه اینم از شانس ماست! روزگار گاهی میزنه پس کله آدم، حالا بذار یه طرقبه باهاش برم ببینم چی میشه. آخه از وقتی این برگه استخدامیشو دیدم نمیدونم راستش چی شده .. نگاهم که به برگهه افتاد، مهرش یهویییی تلپی افتاد تو دلم. من که میگم دست تقدیره!

نخیر .. گویا داستان دهقان فداکار روی تو یکی تاثیرگذار نبوده !.. مینرواااا، مینروااا کجایی ورپریده (!) بیا یه داستان دیگه جور کن .. ببین اگه بازم شکست بخوری ، پولم رو ازت پس میگیرم هااا.. گفته باشم !!

بوق به باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

من مشهدی باشم یا اصفهانی یا حتی ترک اما یه ایرانی ام
مهم ایرانی بودن ماست
درست مثل ادم بودن ... مهم نیست پسریم یا دختر مهم اینه که انسانیم
و هیچ کدوم از این ها نمیتونه ما رو از وظیفه انسانی خودمون دور کنه ...


برای رفع ابهام ها باید بگم من علاقه خاصی به تمام شهر های ایران دارم
چرا شما تماما میخواید ملت رو مشهدی جا بزنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه همین اردبیل خودمون چشه اصلا" حالا که اینجوری شد من اردبیلی ام و ساکن اصفهان کسی حرفی داره ؟؟؟؟؟؟؟
کسی دلش کتک میخواد ؟؟؟؟؟؟؟؟
هرکی مرد عمله بسم الله ؟؟؟؟؟؟؟؟
من کمربند مشکی دارماااااااااااااا

ولی از شوخی گذشته حداقل تحصیل کرده های جامعه دیگه این برخورد ها و این تبعیض ها رو نشون ندن ...
یکی از بچه ها چند روز پیش تعریف میکرد میگفت جلوی یکی از دوستانمون که اردبیلیه و البته مهمونه توی شهر ما لطیفه اردبیلی واسش تعریف میکنن ....
منم گفتم اون غیرت نداشته پا میشده از اون جمع میرفته باشه بگن بی جنبه ... مهم نیست
ولی واقعا" قشر تحصیل کرده مون که اینا باشن الفتحه واسه بقیه ملت ...

یاحق

موافقم !...

عابر یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 03:18 ب.ظ

ببینین .. اینجا کی کیه؟! من الان قاط زدم!
باران همون الهه است؟ یعنی همون مینروا؟
اااااااااا خوب به من چه؟! هیشکی خودشو به من معرفی نکرده! اصلنشم!

گمونم توضیحات رفقا کفایت کنه !..

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 03:10 ب.ظ

نه بابا این دبیر شیمیمون انقدددددددددده باحاله اصن عشقه تازشم اگه باهش شوخی کنیم خودشم باهمون میخنده اصن مث این دبیرای دیگه خودشو نمیگیره.
من؟!من سر کلاس اگه ابراز وجود نکنم که با جسد فرقی ندارم!آره نمونش عکس همون کرمه که ۴جفت قلب داشت عوض ۵جفت بعد بلند گفتم بچه این یه جفت قلبشو اهدا کرده دبیر نزدیک بود قورتم بده(من فقط جاهای نکته دار روش گوش میکنم که بشه ازش ایراد گرفت بقیه اش کشکه!)
این دبیر ریاضیمونم که دلش خیلی خجسته هست صبح میگه پولهای امام زمان رو ریختن برین بگیرین بهش میگم آره پول امام زمانه امکانش هست غیبشه!برگشته میگه برید سهمتونو ظهر بگیرید بنده هم گفتم همه مث شما پولدار نیستن یارانه هاشونو بدن به بچه هاشون ما با اینا پول آب و برق و گاز میدیمایییییییییششش...خب اگه جواب اینا رو من ندم فکر میکنن اولا:خیلی سلسه جبال نمکن!
دوما فکر میکنن ما زبون نداریم!
سوما همین جور تا صبح فک میزنن یکی باید روشونو کم کنه!
اتفاقا یه بار یکی از دبیرامون برگشت گفت تو خیلی شر و شیطونی!منم گفتم :خدا برا مامان بابام حفظم کنه!
فکککککککککککررررررر کن به من گفته تو شریییییی؟!کلا از مخ آزادن ولشون کن باران خیلی ازشون خوشم می یاد!(غیر ادبیات و شیمی)
آره من و تو رو تو بیمارستان عضو کردن اصن تو خود منی!منم خود توئم!خونموم که نزدیک به همه!
بروووو دختر جان اونایی که با من واقعا نسبتی دارن سعی میکنن این نسبت رو پنهان کنن تو اومدی اینجا جار میزنی؟!بیخیال بابا...

از جمله آخرت، این طور برمیاد که از اون قشری هستی که درونت خانواده ات رو کشته و بیرونت اطرافیان رو .. اون وسط مسط ها رو هم یه جورایی نادیده میگیریم، تا بعدا براش کشته مشته پیدا بشه!

باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

گل بود به سبزه بود آراسته شده بید! پازلی کیش نرفته هم که اینجاست!
شکر. تو چطوری دخمل خوب؟
چه کیف میکنم وقتی همه تون هستین حدا خیرش بده این آقاامین رو که این پست جدید رو گذاشت و ما همتون رو با این چشمان بی عینک دیدیم
دلمان برای این توع جمع شدنها تنگولیده بود

مخلصیم ..

باز هم خدا رو شکر ، تو این اوضاع و احوال یکی پیدا شد که من باب باقیات الصالحات، یه خدا خیرش بده ای هم نثار روح بی فتوح ما بکنه

باز هم ممنون ..

باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

آره من پایه ام عابر جون
اااااااااااااااا نگو دیگه این حرفها رو مهرت از دلم میره! دختر تو که خوش سلیقه بودی همیشه! آخه اینم شد case موزد نظر؟!‌ (فکرکنم دیگه با این شکلکه خونم حلال شد توسط آقاامین!)
نــــــــــــــــــــــــــــــــــه! من خودم باید باشــــــــــــــــــــــــــــــــــم! فکر کردین من بچه ام میفرستینم پی قاقا لی لی! بی من هرگز! با من شاید!
راستی عابرجون تو وبلاگ نداری و مثل خودم بی خانمانی؟ اگه داری بگو که بیام مثل وب پازل و مینروا کنگر بخورم و لنگر بندازم

الهه یکم زبون به دهن بگیر سر کلاس!! البته یکی باید اینو به خودم بگه ها. جداً قل جان تو خیلی وجه اشتراک با من داری ها. همش منو یاد کارای خودم میندازی. یادمه واسه این بوق آشغالی (بازیافتی) منم گیر دادم یکبار . تو اوج درس دادنش گفتم: اااااااا بچه ها در برین! دبیره خیلی جدی برگشت نگاه کرد بهم. اشاره کردم به بچه ها و گفتم: آخه اومدن اینارو ببرن!
راستش منی که تو رو نصیحت میکنم، خودم اصلا زبونم دست خودم نبود! یکبار یکیشون خیلی جدی بهم گفت: فلانی تو خیلی زبون درازی!! منو بگی. کپیدم رسما!

جالبه که همه پایه اند .. اونم از نوع "عابر جانش" !

البته خون شما که پیش از اینا حلال شده بود ولی چه کنیم که ضعیفه کشی تو مرام ما نیست آبجی .. فعلا امان داری تا به موقع اش ! با این وجود وقتی آدم به کلماتت دقیق هم نگاه میکنه ، میبینه که پر هم بیراه نمیگی

روش من هم یه چیزی تو مایه های شما بود ، با کمی تفاوت (!) بیشتر دوست داشتم از جملات دو ، سه کلمه ای استفاده کنم اما از اون جملاتی که برجک هدف رو با خاک یکسان میکنه

puzzle یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 02:25 ب.ظ

خوبین؟

قربون شما .. به مرحمت حضرت عالی !

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 02:06 ب.ظ

خب شاید بچم اصفهانی هست مشهد سکنی گزیده...

میگم مینروا ، تو الان این تجزیه و تحلیل رو بر مبنای منطق فیزیکت کردی یا اطلاعات شیمیاییت ؟!

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 01:58 ب.ظ

عابر من آیس پک دوست دارم تازشم توت فرنگی دوست دارم از این مینی هام نوموخام ها من بچه نیستم معده ام قد معده رضازاده جواب میده...
خب از اونجایی که من اصن جز نفرات حساب نمیشم منم با خودتون ببرید دیگه!آخه فسقل قد که جز آدمیزاد حساب نمیشه پس منم بیام خبببببببب؟!آفرین دختر گلم بگو باشه وگرنه از طرق فیزیکی وارد عمل میشم منم که عاشق فیزییییییییییک
عابرررررررر؟!چرا کامنتت اسم نداره؟!اینجانب شخص شخیص الهه(اییشش مینروا)فقط حق داره بدون اسم در ملا عام ظاهر گردد گفته باشم!!!
امروز سر کلاس شیمی داشت دبیرمون درس میداد به دبیرمون گفتم:من نمیدونم چرا همه اش سرکلاس شما اشغالی از این خیابون رد میشه(بازیافت بود!)دبیرمون میگه اینا هی میان رد میشن که یادآوری کنن اگه شماها درس نخونین اینا هی جلو پاتون بوق میزنند بعد بهشون جواب مثبت بدید یکی از بچه ها گفت:آشغالی که عب نداره حداقل حقوق ثابت داره!(حالا همون حقوق ثابتم ندارن ها!)بعد باز یه جا دیگه بحث کشاورزی پیش اومد و اینکه اگه کارشون بگیره نونشون تو رونقه بعد گفتم پس بریم شوهر کشاورز پیدا کنیمبعد دبیرمون گفت من منظورم خودتون بود!!!
آره عابر گفتم گوشی دستت باشه میخوای مزدوج شی کشاورز خوبه ها...تازشم همش میتونی بهش بگی فلان محصول رو بکار مثلا سیب زمینی بکاره دیگه لازم نیست مث ما ۳روز یک بار آذوقه سیب زمینی تون ته بکشه اینقده خوبه...

برعکس منم با تمام این چیزهایی که تو گفتی (البته خوراکی هاش رو عرض میکنم!) موافقم .. تازه جهنم و ضرر، اگه مینی هم باشه بازم باهاتون پایه ام خلاصه اگه رفتین یکی هم واسه من بیارین!

خب به سلامتی عابر عزیز که راهی خونه بخت گردیدندی !.. قرار شده تو سری جدید "دختری در مزرعه!" ایفای نقش کنن (!) مابقی آبجی هام یکی یکی بیان جلو تا الهه سر و سامون شون بده

باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

ابلاخ= ابلاغ !

تازه کجاش رو دیدی .. گاها دیده شده که کلاغ = کلاخ !

باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

فرزانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه غلط کرد!!!
بوق جان من غلط کردم! اینجوری نکن دیگه! قلبم می گیره! سر جدت با ما به ازین باش!! روحیه ام حساسه ها!
بدین وسیله عذرخواهیمان را رسما و کتبا خدمت شما دوست گرامی ابلاخ می نماییم. باشد که ما را عفو بفرمایید
ولی به جان جفت بچه هام، فکی نمی کردم مشهدی نباشی. آخه وقتی آقاامین عکسی از view اتاقشون که بسمت حرم بود گذاشتند همچین قشنگ بلد بودی ها
یا سر جریان مقبره شیخ بهایی ...

بازم شرمنده ام دیگه تکرار نمیشه
------------------------
پ.ن:
نیگا عزیزم، این اسمی که من واسه کامنت گذاری انتخابیدم در قسمت"نام" ، "باران" بید! "بارون" نبید!

آقاامین سوپررضوان؟

خدا رو شکر ، این موضوع که ختم بخیر شد !

------------
فرق باران و بارون در اینه که وزن باران در لغت سد میزنه و بارون در کلام جاری میشه (!)

یه چیزی تو همون مایه ها ..

عابر به باران یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 01:35 ب.ظ

پس توام پایه ای؟! باشه ، خبرت می کنم .. ولی ببین .. چیزه .. یعنی .. آخه .. میخواستم تنهایی با "سید امین" برم .. آخه از وقتی فهمیدم استخدام شده و لیسانسم که هست و .. اینا .. مهرش به دلم افتاده .. یه فکرایی واسش کردم

ولی قول میدم ازون بستنی میوه ای ها برا توام بیارم. قبوله؟!

خاااک ور چوووک!

یکی لای در این نیمکت رو باز بذاره .. دوستان به تعدادی بچه ممیز نیاز داریم، کسی سراغ نداره (!) یکی بگیییرههه مننووووو

ببین عابری .. این جوری با مادیانت روی نرون های من یورتمه نرو (!) من اعصاب پعصاب ندارم هااا .. امان از دست تو!

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

ببینم الان میتونی تشخیص بدی من اومد یا نه؟! آخه برا رد گم کنی امروز "عطر حضورم" رو عوض کردم!

فهمیدی یا نه؟!
ای بابا "عابر جونم" دیگه!!

البته با عذر پوزش ، این مینروای ورپریده با این سوسیس هاش یه بویی تو نیمکت راه انداخته که آدم بیشتر یاد عطر گوشت سرخ کرده میوفته (!) یه لحظه اجازه بده پنجره نیمکت رو باز کنم ، شاید شمیم خوش دوست به مشام رسید !

به به .. به به .. نگفتی بودی شیطون که عطر پاریس میزنی !!

چیزه .. الان دقیقا فرمودین که این عطر مال کدوم عابره ؟! جووووون !!!

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

نخیرم امین خان شکوه و عظمت من رو دیده شرمسار شده...اصن تو جرئت داری منو ببینی و بعد کپ کنی اگه این کار رو بکنی که یکراست به سرای باقی شوتت میکنم
هه هه من بیشتر مطالب رو وبم رو سر کلاس زیست مینویسم ینی من از اول سال یادم نمیاد به درس گوش کرده باشم فک بعد گذشت اینهمه مدت من با برخی واژه های کتابم تا همین چند وقت پیش مشکل داشتم مثلا:اسکلرئید،موسین،پپسینوژن،کیموس،موکوز و...فک کن آدم ۳ماه سرکلاس زیست باشه برا امتحان ترم بگه مگه مام ازینا میخونیم؟!آره دیگه تازه کلی نقاشی ها فلسفی میکشم خیر سرش(خیر سر معلم زیست)ما سوپر رضوان نداریم سوپر فردوس داریم تازه مینو و جنت هم داریم فقطم توش شراب غیر مست کننده داره با یه چیزای دیگه که به درد تو نمیخوره پسرم شما برو همون بیسکویت مادرت رو بخور
تو بازمونده هیچ جانداری نیستی بلکه آغاز یک گروه از جاندارانی که هنوز کشف نشده
های چی چی رو منم همینو میگم اتفاقا این بچم مینروا یه کودک معصوم و مظلوم و سر به زیر همین شماها حقشو میخورین فردا بزرگ میشه سرخورده میشه دفعه آخرت باشه براش حرف در میاری ها وگرنه خودم چشاتو در میارم و از حدقه اش به عنوان توپ پینگ پنگ استفاده میکنم!
اتفاقا برعکس ابوی شما ما یه والده داریم که تب ۴۰درجه هم داشته باشیم میفرستتمون مدرسه فکر میگه میری مدرسه خوب میشی دوستات هست به مریضی فکر نمیکنی و اینا من نمیدونم آخه مگه مدرسه و دوستا چی دارن که من سرخوش شم؟!یه چی میفرماید ها من اینا رو میبینم مرض خودم که هیچی دوتا مرض دیگم اضافه میشه ولی پدر گرامی خیلی آسوده خاطر هستن از این جهت ایشون حتی نمیدونن بنده الان در چه مقطعی به سر میبرم تابستون که میخواست بره کتابامو بگیره زنگ میزنه میگه:الهه تو کلاس چندمی؟!
باران من میگم مامانم اجازه نمیداد پامو بذارم بالا پشت بوم بعد تو میگی بیام خونتون؟!

ببینم ، شکوه دختر خاله ات بود یا دختر عموت (؟!) آخه یادم نمیاد دیده باشمش تو هم گرفتی ما رو فسقلی ، یعنی همون عظمتته که ما رو گرفته و ول کن هم نیست !

بازم خوبه که تو از وقتت کمال استفاده رو میکنی و به نوشتن و کارهای مفید مشغولی (!) همین که از اوقات فراغتت (یا همون زمان علم آموزیت!) بهترین بهره رو میبری، خیلی خوبه .. آخه یادم میاد که دوستانم سر کلاس معادلات ، منچ بازی میکردن (!) در نتیجه تو یکی دو آب از اونا شسته تری

درست یادم نیست .. حالا ما از خاطرات دوران جنگ مون یه چیزی یادمون افتاد و گفتیم ، گیر نده دیگه (!) اون موقع رضوان بود یا رضوی یا یه چیزی تو این مایه ها .. حالا بعد از انقلاب شده فردوس و جنت و مینو، خب به من چه !!

اشتب نکن .. اگه بجای نوشتن پست سر کلاس زیست ، به درس و مخشت گوش میکردی(!) میفهمیدی که من تکامل یافته کدوم دسته ، گروه و حتی حزب و باند و گاز استریلی از موجودات زنده هستم !

برخلاف نظر تو ، من معتقدم که این بچت مینروا نه تنها معصوم نیست، بلکه یک معصومیت از دست رفته هست که الان مثل مار چنبره زده روی زندگی نسل بشر (!) تازه اگه چشمم میخوای باید بری سراغ باران ، آخه مال ماها عینک داره .. مال اون تازه لیزیک شده و خیلی باهاله

نه دیگه واجب شد من داد مظلومیت تو رو به گوش جهانیان برسونم !.. بذار ببینم آدرس این گروه 2/0*(1+5) کجاست ، خبرت میکنم که با هم یه سر بریم پیش شون !

بوق یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 09:48 ق.ظ

تند رفتن منو بزارید به پای اینکه شدیدا" از این لطیفه های مسخره و خصوصیت هایی که به مردم یک شهر میدن متنفرم و شدیدا" هم برخورد میکنم
شاید در قدیم یک خصوصیت بین چند نفری رواج داشته ولی نباید اون رو به پای یک شهر نوشت ( حتی شوخی شوخی )
این باعث میشه توی نسل های بعدی هم باقی بمونه و بشه جزئی از فرهنگ طنز ایرانی ها ...
بیایید باهم بخندیم نه به هم ...

و باز عذر میخوام اگه تند رفتم

با اینکه کلی تو کامنت قبلیم روضه خوندم ، اما همین که ثبتش کردم باز کلی حرف جدید یادم افتاد ! دوتا نکته به ذهنم خطور کرد که گفتنش خالی از لطف نیست (حالا لطفی هم نداشته باشه ، گمون نکنم که ضرری هم داشته باشه ! )

بحث خدمت و جوک شد .. یادم افتاد تو آموزشی ، یکی از بچه های شمال بود اگه اشتباه نکنم ، به یکی از بچه های مشهد گفت : شمع دزد (!) این صفت برای منی که از بدو تولدم تو مشهد زندگی کرده بودم ، این قدر جالب بود که وسط دعواشون گفتم: ببخشید دوستان ، جریان این شمع دزد چیه ؟! کلی همه بهم خندیدن و گفتم یعنی تو نمیدونی دیگه .. خلاصه کاشف به عمل اومد که یه زمانی وقتی ملت میرفتن واسه نذر و نیازشون حرم و شمع روشن میکردن ، دوستان عزیزی بودن که این شمع ها رو دودر میکردن و خلاصه سر همچین جریاناتی صفت شمع دزدی باب شده بوده (!) همین بحث ساده باعث شد که در اون لحظه دعوایی سر نگیره، با این وجود بعد از چند ساعت متوجه شدیم که عده ای از آپاچی های مشدی ، طی یک حرکت پارتیزانی ، فرد مذکور رو به اشد مجازات محکوم و در یک دادگاه صحرایی محاکمه کرده بودن !

ای بابا .. عجب بدبختی هااا.. به جون خودم میخواستم یه چیز دیگه هم براتون تعریف کنم (!) بقول دایی بزرگه مامان : آلزایتور گرفتم
فعلا برین با همین یکی حال کنین ، بعدا اگه یادم افتاد اون یکی رو هم براتون تعریف میکنم ..

نه عزیزم .. این حرفا چیه .. نیاز به عذرخواهی نیست .. 5 تا انگشت همه مثل هم نیستن . اعضاء یک خانواده که با هم همخون و همخونه هستند هم از این قاعده مستثنی نیستند .. ماهام که در کنار هم جمع شدیم ، هر یک عقاید و نظرات مختلفی داریم (!) مهم تفاوت ها نیست ، مهم وجوه مشترکه که مثل کف دست ، همه انگشت ها رو به هم وصل میکنه (!) نقد لازمه یک دوستی پایداره .. البته با حفظ اصول و قواعد

بوق به بارون و البته تمامی دوستان یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 09:38 ق.ظ

من اصفهانی ام
شوخی با یک گروه خاص شوخی با یک ملته ...
خوبه ما هم بگیم مشهدی (...)
خوب نیست دیگه

میدونم شوخی بود اما لطفا" دیگه تکرار نشه

حالا کجا با این سرعت ؟!

هر چند که حق کاملا با توست اما .. میگم اگه تو قاضی میشدی ، گمون نکنم چیزی به نام قتل غیر عمد تو کارنامه ات دیده میشد (!) گرفتی میخوام چی بگم ..
منم سه تا از بهترین دوستان دوران خدمتم اصفهانی هستند .. تازه دو تاشون هم مال خود اصفهان نبودن . محمد مبارکه میشست و مهدی بچه زازرون بود (!) خیلی خوب شد که محدوده ات رو لو دادی . دیگه بخوای به نیمکت چپ نگاه کنی ، یه تک زنگ به مهدی میزنم، از دروازه نصف جهان آویزونت میکنه .. گمونم صابون بچه های زازرون تا حالا به جامه ات خورده باشه

نفر سوم شون هم امیره .. این قدر دوستش دارم که عکسش همیشه تو کیفم هست . خیلی با شخصیت و آقاست . برعکس همین چند هفته پیش با مهدی اومدن مشهد واسه گرفتن کارت پایان خدمت شون .. چون میرن سر کار ، فرصت نکرده بودن که زودتر بیان . کلی با هم رفتیم چرخیدیم و حالش رو بردیم . میدونی بوقی ، به نظر من این شخصیت خود آدم هاست که قابل احترامه (!) این داستان جوک ساختن هم قطعا بی تاثیر از سیاست تفرقه انداز و حکومت کن نیست ، بزرگ نمایی برخی خصایص و مسخره کردن همدیگه ، نه تنها کار شایسته ای نیست که یقینا بازتاب اخروی هم خواهد داشت .. با این وجود قصد و قرض آدم هام خیلی مهمه بوقی جان .. با تیر و تبر که آدم فرهنگ سازی نمیکنه قربون شکل ماهت ، اونم در برابر کسی که حرفی رو بدون هیچ گونه قصدی گفته باشه !..

ضمنا این حرف ها رو واسه تو نگفتم هااا.. جو گیر نشی بگی اول کامنت بعدیم رو بخون و بعد برو بالای منبر (!) چون ما حرف هم رو خوب میفهمیم اینا رو بیشتر واسه سایرین گفتم و البته خود باران که هم سعی کنه دیگه این مشکل پیش نیاد و هم اینکه فکر نکنه الان گناه کبیره کرده و همه با داس و سر نیزه افتادن دنبالش (!) مشکلی پیش نیومده ، اما اگر هم یه روزی مشکلی بروز بکنه ، هیچ راه حلی ساده تر از گفتن عقاید و شنیدن نظرات مختلف و نهایتا نتیجه گیری منطقی نخواهد بود .

آآآآآخیییی .. ممنون که این بحث رو پیش آوردین . خیلی وقت بود که خطابه نخونده بودیم (!) امیدوارم که همه بشریت ارشاد شده باشن!

والسلام ..

بوق یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

هدیه هدیه :

http://www.8beheshtgroup.com/

سایت جالبیه .... پاورپوینت هاش هم خوبه

+ هنوز کو تا بقیه هنر های منو ببینی
دست استاد فرشچیان رو از پشت میبندم

+ تازشم تمام کلاسش به لو دادنشه

خیلی وقت پیش اسم هشت بهشت رو شنیده بودم .. اما خیلی وقت بود که ازش خبر نگرفته بودم .. خیلی پیشرفت کرده و گسترده شده .. آفرین، آفرین!

آره سایت خیلی جالبیه .. ممنون

- بابا باهنر ، بابا رجایی ، بابا بهشتی!

- میگم چیز کن بوقی ، چطوره بعضی جاها کلاس رو بی خیال بشیم ؟!

باران شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

نه بابا. از روی کامنت پست تو کپی کردم برای وب یکی دیگه از دوستان. آخه با اون حرف از برف بازی و آدم برفی بود.و کاملش کردم. بعد اینجا کپیش کردم!‌(چه کپی پیستی شد!)
آخی. چرا مخالفت کردن خب؟ تو که مشکلی نداری. دوست جون تو که نزدیکی. اگه میدونستن میگفتم بیای اینجا. حیاط پر برف دست نخورده بود وما نیز عقده ای!
دلم برای تو هم سوخت. مثل خواهرم

آره بابا. میشناسمشون که دست اصفهانیارو از پشت بستن ایشون! (اینجا اصفهانی نداریم که؟!) بازم ما تلاش حودمون رو میکنیم! حتی بی نتیجه!
آخه می دونی که به همکارا شیرینی دادن. اونا خونشون از ما رنگین تره مگه؟

منم خیلی دست سوزوندم تا آشپزی یاد گرفتم!

میگم تو هم بیکاری میگی کپی کردم (؟) این جوری همه ازت حق کپی رایت میخوان!

همینه دیگه .. آدم دختر دست گلش رو بسپوره به دست تو که سر دوسوت از راه به درش کنی !.. مجبور شدم همین الان به پدر الهه تماس بگیرم و بگم که تا دخترشون اغفال نشده، هر چه سریعتر از اون محله کوچ کنن!

میگم فرزانه .. تیکه های تو هم تاریخی هاااا.. هر هزار سال یک بار یه چیزی میگی که اون باعث کشف بزرگی در تاریخ نیمکت میشه . مثل همین کنایه ات که باعث لو رفتن بووووق در سطح جهانی شد !

یعنی منظورت اینه که الان آشپزی یاد داری ؟!.. ههههه ، زرشک !

[ بدون نام ] شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 06:16 ب.ظ

بارااااااااااااااااااااان از رویه کامنت پست من کپی میکنی پدر سوخته؟!بدم آن پدر پدر سوخته ات را در بیاورن؟!بدم از همین نیمکت معلق نگه ات دارند و همزمان برایت ۶و ۸بزنند؟!بیایید این را ببریدش!!(باز من یه روز تعطیل شدم قهوه تلخ نگا کردم جو زده شدم!)
بارااااااااااااان...فرزانهههههههههه الهی بدون من رفتین برف بازی؟!میدونی من از صبح چقده جلز و ولز زدم که برم بیرون حداقل دست به برفا بزنم مامانم سرسختانه گفت نهالبته بعدش امل اومد خونمون ما یادمون رفت اصن برا چی تعطیل بودیم!
من برف میخواااااااااااااااااااام...من برف میخوام
من برم سوسیس هایی رو که با هزار مشقت سرخ کردم رو بخورم
امین این دفعه غذا رو نسوزوندم اما ۶تا از انگشتام با هم سوخیدن!
شماها عجب دل خجسته ای داریدها...کییییییییییی(کییییییییییه؟!)امیییییییییین؟!شیرینییییییی؟!طرقبه؟؟؟بستنیییییییییی؟!ببین من و عمرا ینی عمرا یکی آرپاکون سور میده یکی سید امین فامیلشو نبردید من اصن به رو خودم نیاوردم الکی فقط باعث میشدم تا این امین فسفر بسوزونه تا یه جوابی برام بده تا قانع شم مثلا اما از آنجا که ما میهربان هستیم گذاشتیم این فسفرا بمونه برا مخ زدن همکاراش جهت منسوخ کردن کاغذ و ایناها...

بابا خسته نباشی آبجی .. اون همه سوسیس رو چجوری تنهایی سرخ کردی آخه؟!

البته ما هم جوونی ها زیاد میخوردیم اما بعد از اینکه در مذمت این عنصر خوشمزه مکررا در گوشمان خواندند (!) مصرفش کم شده مگر در سایر غذاها مثل پیتزا!
برعکس جمعه مامان سوسیس گرفته بود که پیتزا درست کنه .. بهم گفت این پروتئینی این قدر از این سوسیس ها تعریف کرد که هر کی اونجا بود 4 تا گرفت (!) میگفت سوسیسش هلندی .. منم گفتم : ازش نپرسیدی که مرغش هلندی بودی یا بسته بندیش (؟!) بعد با خواهرم بحث شدیدی در این باره سر گرفت که آیا مرغ مذکور در هلند به رحمت خدا رفته یا زنده زنده آوردنش اینجا و بعد مرحوم شده (!) خلاصه به جایی رسید که مامان میخواست هر جفت مون رو از آشپزخونه بندازه بیرون

میگم شیطون .. تو هم من رو خوب شناختی هااا.. یعنی زدی وسط خال (!) یعنی همچی زدی که سیبل افتاد
حالا که این طور شد ، با عابر و فرزانه و سایر بروبچ میبریمت طرقبه ، بعد بهت یه نخود هم نمیدیم و برت میگردونیم (!) تا درس عبرتی بشی واسه آیندگان

باران شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 05:07 ب.ظ

دیشب برف به ما ضدحال داد اساسی! اما در عوضش امروز حال داد اساسی!
دیشب حاضر شدیم که بریم بیرون. استقبال کردم چون شدیدا بهش احتیاج دارم.و وقتی کاملا حاضری داداشت و مامانت و بابات بگن که زمینا خیلی سره الان و رانندگی سخته و علاوه بر اون عامل مهمتر این مقدار سرما و باد برای خواهرم که فقط 72ساعت از عملش گذشته بود افتضاحه و باز بعدا دودش میره تو چشم خودمون
تازه میگن واسه چشم خودت هم خوب نیست. حساسیت داره هنوز به سرما.
و بدین گونه بود که حالمان گرفته شد (در اینجا الهه یادشه که به من گفت که میومدی دم در خونمون باهم میرفتیم به راه رفتن زیر برفها)
امروز اما کیف کردیم ها! صیح دیدم امروز که همه خانه اند. زنگیدیم به خواهرمان که حاضرشو که آمدند! برادر گرام را فرستادیم پی شان. و آمدند. ما از صبح با دلی خون از پشت پنجره به برفهای حیاطمان نگاه میکردیم و دلمان پرمیکشید برای برف بازی و آدم برفی ساختن بعد از سالی یک برف درستو حسابی آمده بود و ما محروم بودیم. به برف ها که نگاه میکردم طبیعتا بازتاب نور بر سفیدی برف ، چشمانم را اذیت میکرد و نمیتوانستم کامل باز نگه دارم.( بهمون دلیلی که اسکی بازان باید عینک بزنن)ازطرفی بخاطر سرما عمرا مامان میذاشت برم (آخه پنجشنبه صبح که رفتم ابن سینا و عینک آفتابی نزدم تو راه اشک میومد از سرما ) اما...
اما خواهرم و آتنا (خواهرزاده گرام)و دختر مستاجرمون که کلاس دومه میخواستن برن برف بازی منم شال وکلاه کردم و عینک آفتابی هم زدم و... کلی حال داد. آتنا سرما خورده بود ها! اما اصرار داشت. طفلی خواهرم که تازه عمل کرده. دلش همش تو حیاط بود و از پنجره نگاهمون میکرد. مامان عصبانیییییییییییییییییییییییی! خیلی طولانی شد و آخراش مامان اومد بود تو حیاط فرزانه بسسسسسسسسسسسسسسه. بیا تو. بهدا بعدا کاریت بشه من میدونم با تو! دیوانه!
صحنه مهیج جایی بود که آخراش دیدیم خواهرم طاقت نیاورده. پالتو پوشیده اومده تو حیاط!!!!!!با عینک البته. گفتم: دیوانه مامان میکشتت! گقت یواشکی اومدم! بعد از دو دقیقه مامان اومد پی خواهرم!! اینم رفته بود تو انباری حیاط قایم شده بود!!! نمیومد بیرون! مامان گفت بهش بگین دستش درد نکنه. 4روز هم نشده. چه جراتی داره این! (البته طفلک فقط دو دقیقه پیش ما بود. بعد رفت. فقط تماشا کرد و دست به برف حتی نزد)
وقتی تموم شد و با آدم برفیمان عکس گرفتیم! اومدیم بالا و مامان ...! کلی حرف زد بهم! آخه وقتی من رفتم بابام خواب بود! وگرنه نمیذاشت. بیدار شده دیده من تو حیاط دارم برف بازی میکنم! کلی مامانو دعوا کرده که این بی عقله تو چرا گذاشتی بره؟!
خلاصه امروز اند هیجان بود و بمن خیلی کیف داد با وجود این نارضایتی ها. اذیت هم نشد چشمم.عینک خیلی موثره. سرد هم که نبود خیلی. و کلی از خواهرمان وآتنا تشکر نمودیم که این شادی را برایمان به ارمغان آوردند با حضورشان
اما خداییش دلم برای خواهرم سوخت. طفلی خیلی برف بازی دوست داره اما نتونست
امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه دوستان (بخصوص پیمودن این مسیر طولانی در این برفها برای رسیدن به سرکار به آقا امین! الان شما هم طبق معمول میگی این چشمها چه گناهی کردن که روی صورت تو ان! اذیتشون نکن و...)
این بود اعتراف ما

اعتراف صادقانه ای بود .. با این وجود بهت عفو نمیخوره .. اعدام باید گردد!

باران شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 04:53 ب.ظ

بَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ! سلااااااااام
چاکر برو بچس خوش تیپ!
احوالات شما آقاامین ِ گریز پا؟!!!‌(هه! این اصطلاح بابامه راحع به کسایی که کم پیدان!)
تبریکات مجدد مارا پذیرا باشید
بابا کارمند! بابا کد پرسنلی! بابا لیسانس!‌(جدی شما لیسانس داری؟! من فکر میکردم سیکل گرفتی به تازگی! )
خب حالا که چی؟! اینارو ردیف کردین که بگین چرا کم پیدایین!؟ اصلا هم قابل توجیه نیست!
ولی شما اگه شیرینی برو بچس نیمکتی رو ندین با جفت پا میرم تو شکمتون!!! گفته باشم! من با نظر عابرجان موافقم!

آره برادر! ما خوبیم بواسطه دعاهای دوستان و در حال جفتک پرانی بر روی نیمکت!
عکس جدید وبتانتان خوشگل بودندی

به به که بوق و عابر هم پدیدار گشتندی! ازون روز سایلنت بودندی! از الهه و پازل که اخیرا خبردارم اما شماها خیلی کم پیدا بودین
راستی مینروا بعد از کامنت بازی دیشب خیلی خوشحال شدم که تعطیل شدی

مونا جون شما که اینقدر فرهیخته ای ماشالا، نمیشه با این پسرعموت یکم املا کار کنی؟ به جان خودم این مایه آبرو ریزیته! جان من جایی نگی این پسرعموته! آبروت میره رسما! نگاه "سفیه" رو چه جوری نوشته! کلی بخندیدم!

خب امین خان الان با خاک کوچه کلا یکسان شدی؟! اگه شدی که بگو من دیگه ادامه ندم! (حالا علت این سرخوشی بیش از حدمو در ادامه خواهم گفت. برای یکی از دوستام تایپیوم علتشو. کپی میکنم اینجا!)

اما جدای از شوخی ،فقط این رو می تونم بگم راجع به پستون:
ان مع العسر یسرا... فان مع العسر یسرا
یاحق

علیک سلام دخمل خوووووووووووووووووووووووب ! (بهش به همین شدت بود یعنی ؟!)

میبینم که پدر محترم هم دستی از دور بر آتش اصطلاحات و کنایات دارن (!) البته با توجه به کلمات قصاری که گاها از جناب 61ای مشاهده کردیم، چندان هم بعید نبود که .. "پسر کو ندارد نشان از پدر و.. خلاصه از این جور حرفا "

ممنون .. البته میدونی، اینکه من لیسانس گرفتم (حدود سه سال پیش البته!) چندان مهم نیست . مهم اینه که میتونم جوری برخورد بکنم که شما حس غریب بودن رو در کنار غریبه تجربه نکنی ! (خوردی بخور! اصن حقه )

شما علی الحساب به نرون های نداشته ات مسلط باش تا تکلیف پاهای پازل رو معلوم کنیم و لنگ و پاچه اون بابا رو از دک و دهن و مری و معده مون جمع کنیم .. تا بعدش نوبت به الطفات حضرت عالی برسه عابر بابا هم که باس مرابا بده بابا، چنانچه قبول بکنه که مادر خرج باشه و البته پدر صاحب بچه رو هم درنیاره ، از نظر بنده مشکل چندانی وجود نخواهد داشت!

عجب موجود آبرو ریزی هستی هااااا.. البته میدونی ، این غلط املایی شامل 2 تا اشتباه توام هست . هر چند که درکل اشتباه املایی صورت گرفته، ولی هدف اصلی من هم سفیه نبود (!) من میخواستم به کنایه فصیح بنویسم که صفیح زدم .. یعنی تو صاف صاف تو چشم من نگاه میکنی میگی فسیه ام دیگه .. باشه، باشه .. حالا دارم برات!

به پدر جان .. اگه قرار بود ما با این چیزها خاک بشیم که الان اینجا نبودیم، فوق فوقش یه زیر یه خم ازت عقبم که اونم به جاش .. آره!

نمیگم اونش برام مهم نیست اما اینجاش برام مهم تره که ندارم :
"وَإِلَى رَبِّکَ فَارْغَبْ"
یا حق

عابر شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

راستی تر.. سلام میرسونه . اون بنده خدا رو میگم

به به ..
به سلامتی باشه!

سلام مخصوص بنده رو هم خدمت ایشون ایفاد بفرمایید
خلاصه اینکه .. چشم تون روشن!

عابر شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 03:46 ب.ظ

خوب پس ..
که اسمت "سید امین" هست ..

آرههههه...
منم باور کردم که تو این رو نمیدونستیییی ...

در اینجاست که شاعر میفرماید : "خودتی !"

عابر شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 03:45 ب.ظ

ضمنا رد پای منو از عطر حضورم میتونی استشمام کنی .. ما سر میزدیم، منتها وقتی حس کنم صاحبخونه نیست، رغبت چنانی به نوشتن ندارم.

یعنی به همین شدت .. بابا عطر حضور !

اااا... اینجوریاست ، یعنی اگه صابخونه نباشه درب خونه رو گل میگیرین دیگه (!) البته کار خوبیه .. آخه چندی پیش خودم با یه جای دیگه دقیقا همین کار رو کردم

اینجا لازمه که دوباره بگیم .. بابا عطر حضووووووووووووووور

عابر شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 03:43 ب.ظ

مبارکه! کی بریم طرقبه شیرینیشو بخوریم؟!
تو این هوا ، بستنی میوه ای ، دور فلکه طرقبه .. عجب حالی میده هاا! خوب .. کی بریم پس؟

نخیر .. شما بد عادت شدی، اونم از نوع داغونش (!) چیزه ،‌ میگم چطوره هماهنگ کنیم چهارشنبه با بروبچ و آقای دکتر و خانم پرستار (!) دسته جمعی بریم در ییلاقات شاندیز به صرف خوردن حرص و جوش

البته طرقبه هم جای بدی نیست .. فقط بدبختیش اینه که خیلی کوچیکه و آدم به طرفه العینی پته اش میریزه روی آب!

حالا شما بار سفر ببند، بالاخره سر از یه جایی در میاریم دیگه ..

[ بدون نام ] شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

اه پازل چه حالی میده من میخوام حلقوم امین رو بازم کنم همین طور مشت مشت توش برف بریزم!(آخ چه حالی میده حتی فکر کردن بهش لذت انگیز هس!)بعد تو اگه بزنی
تو حلقش وای چه باحال میشه
این مینروا دیگه کیه؟اه اه چه اسم سوسولی دارهایییییییشششششش...قحطی اسم بود اسمم اسمای قدیم...
وای پازل اگه بدونی چی شد سرویسمون صبح زنگ زده ماشین خرابه اگه تعطیل نشد خودم برم مدرسهاز اون ماشین مشدی مندلی دیگه توقعی بیش از این نبودبابامم گفت اگه تعطیل نشدم نمیخواد بری(حالا فکر کن من امتحانم داشتم خیر سرم)آخه اگه تعطیل نمیشد خودش مجبور بود منو ببرهاینجاس که باید گفت هیشکی مو رو دوس ندره(الان اون جمله مثلا مشهدیه!)بعد اموزش وپرورش لطف کرد برا اولین بار تعطیل کرد البته من خودمم نمیدونم تعطیلم یا نه امل اس ام اس داد تعطیلیم بعد سرویسم زنگ زد حالا فک کن تعطیل نبوده باشیم!

خوبه خب .. اینکه آدم بتونه در لحظه جون کندن هم به دیگران حس لذت بخش عطا کنه، توفیقیست !

منم همین رو میگم .. نمیدونم این بشر زیست گریز کیه با این اسم تابلوش!

برعکس در این مواقع خاص خیلی خوبه که هیشکی آدم رو دوست نداشته باشه که .. خیال آدم راحته که چه برقرار باشه و چه بی قرار ،‌ حضرت والا در تعطیلات و خواب زمستانی بسر خواهید برد .. بابای ما خوب بود که مدرسه ها تعطیل بود (اونم مقطعه ابتدایی .. نه دبیرستان !) ما رو بزور میبرد مدرسه

بله عمو .. ما اینجوری دست خوندیم که الان به هیچی نرسیدیم!

puzzle شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:31 ق.ظ

به به این قالبه چقده خوشمله...تو حرف نزن امین!با قالب بودم نه با تو!!!!!
اوه اوه تا بخوان جماعت عادتاشونو ترک بدن تو پیر شدی پسرت باید بیاد جات بشینه!!!!

بله خب .. قالب هم قبلا از شما قلبا تشکر کردن !

البته این جوری که تو گفتی اوه اوه .. به نظر میرسه بنده کلا تو این شرکت مقطوع النسل خواهم شد ! اما جدا اوضاعی داریم هااا.. اوضاع داااشتنییییی !

puzzle شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:29 ق.ظ

یعنی امین حرف بزنی ، با جفت پا رفتم تو حلقت!!!!حالا خود دانی!!!!

ما چه حرف بزنیم و چه نزنیم که تو کارت رو میکنی (!) لااقل اون دمپایی ابری هات رو بپوش که دردش کمتر بشه

puzzle شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:28 ق.ظ

چقدر سخته...فکر کن بتونی حدس بزنی که این کامنت مال مینروا هستش!!!!عمرا!!

والا من که به نتیجه نرسیدم .. فعلا یه درخواست دادم به پرفسور بالتازار تا ببینیم چی میشه .. شاید کاری از دست قطره اون بابا ساخته بود

[ بدون نام ] شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 08:46 ق.ظ

الان اون بالایی منم ها!استتار کردم
اگه گفتید من کیم؟!من میدونم شماها نمیتونید حدس بزنید!

حالا جالبه که بدونی، پایین اون بالایی هم من بودم !
یه خبر هم به شرلوک همز بده که سر راه آبجی مارپل رو برداره و بیاد واسه رفع این مشکل !!

[ بدون نام ] شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 08:45 ق.ظ

اینجانب میدانم که میخواهم از هر کجا که میخواهم صحبت کنم!(ولش کن امین زیاد خودتو در گیر فهمش نکن خودمم نفهمیدم چی گفتم منظورم اینه که از اول و آخر و وسط و اینها دیگه چه میدونم!)
خیلی هم خوب بود برف اومد باعث شد ما تعطیل شیم حالا دوستان همراهی کنن:
اوه اوه شاپلی شاپو!دست دست جیگیلی جیگیلی
ینی این که امتحان زیستمون فرت شد!شوشولولولو...
باعث شد کلاس ریاضی نداشته باشیم این دیگه آخر کیف بود باعث شد ما عقده ی اینکه بخاطر برف تعطیل نشدیم به دلمون نمونه اما هیچی بیشتر از این کیف نداد که من یه کلمه زیست نخوندم بودم و تعطیلیدیم
آخی اشکت نزدیک بود در بیاد؟!خب اینقدر منو اذیت نکن اینجوری عذاب نکشی!باور کن اگه منو اذیت نکنی این بلاها سرت نمیاد ها
ای بابا خب میخوای منو استخدام کن امین تو واحد خودتون بعد یه کاری میکنم تا آخر سال وقتی کاغذ میذاری جلوشون بگن این خوردنیه؟!باور کن من خیلی استادم تو وقف دادن آدما با شرایط هاهمچی با این تکنولوژی خو بگیرن که اگه یه روز بهشون بگن باید برگردی به روال سابق ها دو دستی دستانشان را بر فراز آسمان بلند کنن و با آخرین درجه شدت بر سر هاشون بکوبن که ماحالا چیکار کنیم نمیتونیم بعداونجا سوپر الهه من وارد میشه و یه عجی مجی میگه دوباره دوره نرم افزار و اینها ور میوفته و کاغذ وارد عمل میشه
امینیا(اسم جدیدته!)قالب نو مبارکیا(اینم مدل جدیده)جسارتا کدومشون تویی؟!(از اون ۱پرنده ها!)فکر کنم من اون دومیم که رو نیکمت هست از جلو داره بقیه رو نگا میکنه)گفته باشم من جامو به هیشکی نمیدم ها

اونجانب چه داند که میتواند یا نمیتواند از هر چه که میخواهد و حتی نمیخواهد حرف بزند یا نزند (قربون دست و پنجولت ، هر کی تونست جمله تو رو ترجمه کنه .. بده یه تفسیر هم پای این جمله بندازه!)

خانم جان .. خانم عزیز .. دخترم .. سیبچه .. واااا، با شمام هااا.. اینجا خانواده تردد میکنه عمو ، نکن این کارات روووو .. یهو دیدی زدن زیر و روی آبمون رو و ما و کل عشیره و دوستان رو از بلاگ آسمانی انداختن بیرون هاا.. آخه من چقدر باس به تو بگم که در ملا عام از اعمال منافی عفت و عصمت و عزت پرهیز کنی (!)

هیچی دیگه .. یک باره تمام نخ های بافته ما رو گوسفند زنده بکن و ما رو به خاک سیاه و سفید و گاها رنگ کمانی بنداز (!) بابا سوپر الهه ، بیسکویت مادر هم داری یا نه ننه جان (!) راستی سر راهت دو سه تا مگنوم از سوپر رضوان (سر خیابون 11 هست .. البته به فرزانه اینا نزدیک تره اما چون اون دخترم کمی مریض احواله ، زحمتش رو دادم به شما ) بگیر که تو این هوای سرد عجیب میچسبه !

این قدر هم با زیست سر نزاع نداشته باش .. لااقل برو 2تا جک و جونور جدید یاد بگیر ،‌ شاید تونستی کشف کنی که من بازمانده بقایای چه موجودی هستم!

الهیا ، ممنونیا!
گمونم اون اولی که سرش رو کرده لای بال و پرش ، بیشتر از همه به من میاد (!) بچه با دیدن تو کپ کرده و کلا غلاف کرده نشسته یه گوشه داره ماستش رو میخوره !

بوق جمعه 29 بهمن 1389 ساعت 11:49 ب.ظ

دوستان باور نکنید
این بچه در روز 25 بهمن یکی از عوامل اصلی اغتشاشات مشهد بوده ...
بماند که بخاطر حضور ماموران وظیفه شناسی چون ما نتوانست کاری از پیش ببرد و دست طمع از این شهر کشید و رفت سراغ کاغذ های خودش

+ ( مامور تخلص بود )
+ ولی اغتشاشگر رو درست اومدم

تکبیر

نه خوبه دیگه .. خودگویی و خود خندی و خود به خود هم از خود تکبیر درکنی ، عجب بوق هنرمندی هستی بابا تو !!

نشد دیگه بوقی جون .. قرار بود کلاس کاری مون رو حفظ کنی دیگه .. این جوری آبمون تو یک اقیانوس نمیره هااا.. لااقل بگو فلانی از سران جریان 25 بود که ملت هموجو بگن : چیییی مییییگیییییی (!) ضمنا اگه هویت خودت رو هم لو ندی ، هیچکی ناراحت نمیشه هااا.. آخه من چقدر باید با شما سربازان گم نام یا همون کم نام ، حفاظت اطلاعات کار کنم (!) به بلوط گفته بودم الان یگان زرهی شده بود ، تو کی میخوای این چیزها رو یاد بگیری آخه!!

تک تیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد