نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

گذر زمان

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   نمیدونم تا حالا برات پیش اومده که خودت رو از کالبد ثانیه ها بکشی بیرون، یا نه ؟!.. چند لحظه ای در ورای قیود مکان و زمان به گوشه ای خیره بشی و عبور برق آسای عمرت رو نظارگر باشی .. عکس های چند ساله پیشت رو جلوت بچینی و با گوشه چشم، نیم نگاهی به عمق آیینه روبروت بندازه و زیر لب زمزنه کنی: هی غریبه ، تو چقدر شبیه زنده یاد امینی !!



   یادم میاد بهم میگفتن که زندگی از یک برهه ای به بعد ، سرعت میگیره .. نه اینکه هر دقیقه بشه ده ثانیه ، نه .. حساب میکنی میبینی که کل عمرت سرجمع به ده ثانیه هم نمیرسه .. این جملات رو نفهمیدم تا اینکه سر خودمم اومد (!) وقتی وارد دانشگاه شدم که یه جورایی نظم و انضباط و یکنواختی دوازده سال گذشته اش رو شکست ، تازه این حس بهم دست داد که کم کم دارم آمار روزهام رو از دست میدم .. همین که دانشگاه تموم شد و رفتم خدمت ، ساعت و دقیقه که جای خود داشت ؛ دیگه هیچ حسی نسبت به تقویم نداشتم . برگه های پایانی 87 و کل تقویم سال 88 خلاصه شد در یک کارت 8*10 که الان داره ته کشوم خاک میخوره (!) ای کاش موضوع به همین جا ختم میشد و نمیدیدم روزی رو که سر کار هستم و اگه تقویم رومیزیم رو از جلوم بردارن ، دیگه فصل سال رو هم تشخیص نخواهم داد !..

   گاهی اوقات با خودم فکر میکنم که چه چیزی در گذشته ام بوده که امروز با نبودش، برکت زمان رو از دست دادم .. فکر نکنم که دوران نوجوانیم سرشار از بچگی و جهالت و سرخوشی بوده و به همین دلیل روزهام روند طبیعی شون رو طی میکردن تا اینکه دری به تخته خورد و من بزرگ شدم و این سرعت گرفتن نیز نشانه فوران عقل و شعور و پیشرفتم باشه (؟!)  نه .. گمونم داشته هایی گران بها همچون آرامش و شادی ، ذهنی آزاد و بدور از دغدغه ، روحی پاک و وسیع ، نگاهی خاضع و عمق و ... هزاران صفت قشنگ دیگه ، گذشته ام رو شکل میدادن و متاسفانه به مرور زمان ، با از دست دادن داشته هام برکت عمرم رو هم از دست دادم و امروز به جایی رسیدم که به این فقر عادت کردم !.. هی غریبه ، یه فکری به حال خودت بردار؛ همین جوری بخوای ادامه بدی، به راحتی مرزهای پوچ امروزت رو هم درهم میشکنی و در چشم برهم زدنی به هیچ میرسی .. از ما گفتن بود !!

پ.ن:
   سه روز اول این هفته که خاله مرخصی بود و من تو دفتر تنها بودم، حد فاصله ساعت 8 صبحم تا 18 شب به قدری کوتاه شده بود که میشد اون یک کنار هجده رو کلا نادیده گرفت .. نه قدرتی برای کنترل زمان دارم و نه پایی برای دویدن؛ عجب دور و تسلسلیست، سلسله ایام !!



شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 53 + ارسال نظر
تبسم دوشنبه 2 اسفند 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام

باران پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام
ممنون
آره پازلی. همینجوریه!
این طفلکی (خواهرم) خیلی درد داره. من اینجوری نبودم. بیشتر از روزهای اول من هم چشمش ورم کرده. حالا ورم خوب میشه. اما از درد بی طاقت میشه. نمی دونم چرا. با اینکه همین دیروز معاینه اول بعد از عمل بود، اما باز امروز شال و کلاه کردن رفتن که دکتره رو قبل از عملاش گیر بندازن و بگن درد شدیدی داره. که دکتره رفته بود سفر و امروز عمل نداشت کلا
نیست که من همین دوهفته پیش بودم و یادشونه ،همش قیاس میاد که چرا فرزانه حالش خوب بود و این... . دکتر چهار تا پروفن داد هر 6ساعت. اون یکی دوتای اول خب سرساعت می خوردم اما بعدش دیگه از 6ساعت رد میشد و بیشتر از سر ترس اینکه مبادا درد بگیره می خوردم اما این طفلی علاوه براون 4تا، بازم رفتن از داروخونه گرفتن و داره ادامه میده به خوردن! فکرکنم بعد اونا 4تای دیگه هم خودش خورده. تازه اگه سر 6ساعت نخوره خیلی دردش بی تابش میکنه
حالا این دارو یک نمونشه. کلا نمی دونم چرا اوضاعمون باهم فرق میکنه

منم جدا نگرانشون شدم. آخه چندروزیه جواب آف هم نمیدن. مونا جان خبری از پسرعموی گرام نداری؟

puzzle پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

وای عجب باران بی عینک خوشگلی!!!
الان یعنی چشات اینجوریه: ؟
الان فکر کنم چشای خواهرتم اینجوری تا دو هفته دیگه که درست شه!:
من نگران امینم...کسی ازش خبر نداره؟دخترخاله جان؟شما خبر نداری از امین؟

باران چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 06:04 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااام به همه دوست جونها
خوبین؟ خوبم! شکر
باورتون میشه با اینکه من فقط چندماهه به این جمع اومدم و بالاخره اینجا دنیایی است مجازی، دلم براتون تنگ شد خیلی؟

الهه و پازل عزیز:
خیلی ممنون که احوالپرس ما بودین. شرمنده کردید

این کامنت را بی عینک می نویسیم! سه شنبه 12بهمن رفتیم لیزر نمودیم چشمانمان را و از شر عینک راحت. بالاخره ما هم لباس و دمپایی اتاق عمل پوشیدیم و اتاق عمل را از نزدیم حس! هه! از چند روز بعدش نت می آمدیم اما خیلی کم و به تدریج افزودیمش
راستی لنز پانسمان رو هم پریروز برداشت و راحت ِ راحت شدیم از حضور این جسم خارجی!
و از دیروز یعنی دقیقا دوهفته بعداز من خواهرم هم بی عینک شد! دیشب که از عمل اومده بود و داشتم قطره هاشو میریختم گفتم دقیقا دوهفته پیش تو داشتی برای من میریختی و امشب من برای تو!
فکرنمیکردم که این دوهفته نبود ما در نیمکت هیچ اتفاقی نیفتاده باشه... نه پست جدیدی نه گپهای کامنتی! و نه...

خب دیگه این نیمکت هم که داره میشه متروکه! و این پست داره یه تاریخ یکماهه تزدیک میشه
پیشنهاد می کنم صاحبش کلید اینجارو بما نیمکتی ها بدن خودمون اداره اش می کنیم!

دلمان واسه روزهای سابق ِ خوب ِ نیمکت بسی تنگ شده. کاش دوباره دورهم جمع شیم

یاحق

puzzle سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 09:27 ق.ظ

امین من دیگه دارم نگرانت میشما...

خرموشناز سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 07:38 ق.ظ

سلام خوبینخوندم اما گفتم سلام بدم

puzzle شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 01:21 ب.ظ

امین خان بیخودی سعی نکن بین من و مینروا جونم دعوا بندازی...همون دستم که مینروا میگه اصلا!!

بوق چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 06:22 ب.ظ

اوووووووووووووووو چه حضور فعالی
خسته نشدی از این همه زحمتی که در عرصه فرهنگی میکشی ؟؟؟؟؟

میگما باز داری در من حس نابودیت رو افزایش میدی یه وقت دیدی رفتم سراغ نیمکتت و اونو چپه کردم

حالا ببین من کی گفتم


فعلا" ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 02:51 ب.ظ http://setarehayezamini.blogsky.com

سلام
این مدلی که اینجا گذاشتی یه زمانی مدل زندگی و کار من بود
الان بهتر شده اما من اون وضعیت رو بیشتر دوست دارم.اونطری فقط آدم کار میکنه و دیگه فرصت فکر کردن به هیچ چیز دیگه ای رو نداره.

ماهی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 11:14 ب.ظ http://www.mahi.rozblog.com

و فقط عرض تبریک امیدوارم همیشه خبرای خوش اگر دیر می رسن هم اینجوری شادی بخش باشن اینم واسه شادی بیشتر بود

minerva به پازل سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

اوا پازل جان چرا التماس میکنی؟من خودم به تنهایی جای ۱۰۰تای امین رو پر میکنم خواهر جان این کارا چیه؟!
راستی پازلی خجالت رو نگا:
شدم عین پرتقال خونی!

puzzle سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

اصرار؟اصرار؟ اونم من؟عمراااااااااا!
امین جون تو رو خدا بیا سر بزن دیگه!!!!

ماهی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 01:07 ق.ظ http://www.mahi.rozblog.com

سلام. نصفه شبی بیخوابی زده به سرم برعکس شخص شخیص شما که الان مثل میلیون ها آدم نرمال درخوابن. خلاصه که بله... احساس می کنم زمستون امسال مثل یک خاطره شده این شکلی. برفارو دزدیده و ... منم مبهوتم سراغی از عرفان و معرفت گرفتم... امشب به یکی که همیشه تنهاست فکر کردم. به خدا...
خدا تنهاتره یا بنده ی خدا؟
فکر نکنی دخمل بدی ام ها اما گاهی می گم این خدا که اینقدر مهربونه چرا انقدر جواباش سخته... چند روز پیشا یه قمری تو حیاط افتاده بود ازشدت سرما یخ زده بود. فقط پلکاشو می تونست هم بزنه. خیلی گنا داشت. می دونی که پرنده ها برعکس آدما پلکاشون از پایین به بالا بسته و باز می شه. خوب کل کاری که ما تونستیم بکنیم این بود که حدود ۱۹ ساعت کنار بخاری زنده نگهش داریم. هنوز جوجه بود. به قول رضا جوجه امسال بوده و باید اگه زنده می موند تا بهار نگهش می داشتم... اینم از این... فرزند خوندگی هم به ما نیومده.
راستی یادمان باشد
آسمان اگر ابری بود
روی هر جای زمین
کرم شبتابی هست
که بدان دل خوش داری
که هنوز
در دل تاریکی شب چراغی کم سو
بر دل خاموشی
می سوزد...
شعله دارد او
که نمی سوزاند
و امیدی از شادی
و تو را می خواند :‌
آسمانت گاه ابریست
اما اما...
نه که نصفه شبه بیشتر از این نمی تونم شعر بسازم. راستش تا همین جا هم شعر بدی از آب درنیومدها

minerva دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

اون ایزد بانو هست دالش جا افتاد.

minerva دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

این مینروا دقیقا میشه این:
ایزبانوی جنگ،هنر،حکمت،دانایی و سلامتی.
کلا یک اسطوره ی محبوب یونانی هست البته اسم مینروا از اسامی بومی خاص ایتالیا هستش. برخیا(بر وزن بعضیا)میگن الهه طب هم هستش همچنین مینروا مشتقی از کلمه "من" هست ینی حافظه...
البته هیچ کدام از اینها هیچ مربوطیتی به ما ندارد ولی خب خواستم که معنی واقعیشو بدونی میگویند مینروا همان معادل الهه است که نام این حقیر صغیر میباشد.

نفخ صور دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 01:23 ب.ظ

مینروا یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نفخ صور دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 01:21 ب.ظ

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست

وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست

از کوزه همان برون تراود که در اوست

minerva دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 01:20 ب.ظ


چه خبر شده؟!به من بگو من طاقتشو دارم!
دیدی گفتم پازل حتما یه دلیل موجهی داره...
(جاتون خالی تو وبلاگ من خوب غیبتتون رو کردیم هم تو امین هم باران!)
دق مرگم کردی حرف بزن دیگه والا مجبور میشم از یه فعل دیگه استفاده کنم!

بوق دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 01:09 ب.ظ

ماهی یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 12:10 ب.ظ http://www.mahi.rozblog.com

عرض ارادت . سلام. خوبی؟ الان من جای مهنازم و گویا وبت باز نمی کرده و اینا. حالا باز کرد. دست گل دیروز مهناز رو هم داشتم که بله باز خانوم کوچولوی بازیگوش قبل اینکه اس بده زنگ زده و ایناو اینا و اینا .
امروز هوا عالی هست (برای من ) و سرد برای اکثر اطرافیانم بخصوص این خانوم کوچولو. ایام به کام. دوست داشتی مطلبی جدید بزار تو وبت. گناه داره ها .

عرض ادب بنده مبهوت است در طول معرفت شما ..

سلام از ماست ماهی خانم (خوشم میاد که در لحظه اسم عوض میکنی هااا..)

بله دیگه .. ما همچنان در خدمت خدمات ارزنده این آبجی کوچیکه هستیم .. همون اونا و اونا و اوناااا...

شما کلا رابطه تنگاتنگی با طبیعت داری .. خدا حفظت کنه مادر .. ننه سرما هم تو نیمکت کم نداریم ٬ همه که مثل تو شیر زن نیستن!
کم کم یه فکری هم واسه این طفل معصوم برمیداریم .. راست میگی ٬ جدا گناه داره .. دلم به رحم اومد !

یا حق

MINERVA شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

آی قربون دهنت پازل جون جونم!
همون که بهت گفتم!موضوع دستته که

آره دادااااااااااشششششششش

قربون دهن شدن هم واسه خودش عالمی داره هااا.. بیا بعدا به منم یاد بده چه جوری قربونش میشی!!

زهی خیال باطل.. کدوم دستش آبجی ؟! سرت رو شیله مالیده

puzzle شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 02:45 ب.ظ

باران؟تو کجایی؟چرا نیستین شماها؟تنها عوض فعال وبلاگستان مینروا جونمه

ایول .. نه ،‌خوشم اومد .. بالاخره یکی یادی از این آبجی ما کرد (!) نمیدونین عمل کرده دیگهههههههه .. میگم از هم خبر نمیگیرین، همییییینه

puzzle شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

معلوم هست کجایی؟رفتی حاجی حاجی مکه دیگه؟یه وقت یه سر نزنیا!!!

خدا از دهنت بشنوه .. کاش همه حاجی حاجی ها به مکه ختم میشد!

خب گفتم که «باشه»، حالا چرا اینقدر اصرار میکنی !!

عابر پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 09:12 ق.ظ

ای بابااااااااا
یکی اینجا رو آپ کنه دیگههههه
اههههههههه
هروق اومدیم این عکس اغتشاش گر پایین و دیدیمممممممم

میگم چیزه ..
حالا شما خون خودش رو کثیف نکن !
ببین آخه صورتت گل انداخته .. این جوری ادامه بدی واسه ات خواستگار میاد هاااا.. حالا از ما گفتن!

نیلوفر پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 09:01 ق.ظ

یه وقت یه سر به ما نزنیا!!!!

باشه!

minerva شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 03:42 ب.ظ

ایشون باز هوس جوجه یخ کرده کردن!
ینی واستا باران دارم براش!
دم خونه چیه تا موقع پخش ورقه طول میکشه!فک کن ینی در این حد بعد بقیه فکر میکنن می دارم کتاب رو با محتویاتش قورت میدم ولی مشکل اینجاست من اصن به گروه خونیم این حرفا نمی خوره تازه این فحش نداد که یه بار یکی از بچه های سوم منو با دوستاش تو خیابون دید بلند گفت:این یه ...خونیه که نگو در حالی که من اصن یادم نمیاد آخرین باری که مثه انسان درس خوندم کی بوده!
(...خونیه در جا خالی نام یه حیوان دو حرفیست که خب بلانسبت خودم دیگه نمیشد اینجا بنویسم)
در خصوص ابراز احساساتم که من امروز مورد هجوم دو عدد لیوان شیر از مدرسه بغلی قرار گرفتم ینی وای به حالشون اگه شیره میخورد بهم میرفتم لهشون میکردم من نمیدونم تو مغزشون چی نهفته هست بجا مغز که از این کارا میکنن؟!

ای بابا آبجی، خر گفتن که خجالت نداره .. نترس دخترم ، بهش برنمیخوره!

ضمنا اعضاء گروهک ما نیز چندان نشون گیریشون میزون نیست !.. باید بیشتر روی این موضوع کار کنم ، ایشاا... دفعه بعدی میخوره وسط پیشونیت !!

باران شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

پررو!!!!
خودتون کتاباتون رو گازگاز می کنین!! باز این آیکونه داره ازون فحشهای بد بد میده ها!
الههُ این فحش داد به جفتمون! یادت باشه بعدا به حساب برسی اساسی!
والا درس خوندن ما که....! همواره تا لحظه آخر که می خوام از خونه برم بیرون طول میکشه تا یک دور تموم بشه! نمره ها هم به من مربوطی نیست!!

آره جوووونه اخویه مجازیت !

puzzle پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 11:14 ق.ظ

الهی آمین

minerva چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 03:58 ب.ظ

سلام باران جان
عزیزم من در همین لحظه با خودم مشکل پیدا کردم چه برسه به مدرسه و بچه ها ولش کن مسئله زیاد حائز اهمیتی نیست که اینقدر درگیرش بشیم همین خودم درگیرشم بسه ممنون از توجهت خوش بحالت که ۴سال از عمرت حروم نشده...موفق باشی عزیزم من مطمیئنم تو هم مثه اون ۶۲نفر دیگه خوب بودی از همه نظر چون اگر این طور نبود نمیتونستی ۴تموم باهشون باشی و هنوز باهشون در ارتباط باشی پس تو هم حتما مث اونا خوب بودی...
(میگم من بهتره با حرفای بی سر و ته ام وبلاگ امین رو خرابش نکنم)
میگم پازل خدا ایشالا این بلاگفا رو هم شفای عاجل بده

اولا تعریف بیجاست که خرابی به بار میاره (سن شما قد نمیده عمو، اما کهن سالانه نیمکت میدونن که ضربی هست در مثل (!) با مفهوم عروس تعریفی!) در نتیجه، هر چه میخواهد دل تنگت بگوووو.. ثانیا تا چیزی خراب نشه آدم به فکر آباد کردنش نمیفته (البته این عادت بد ماست!) ثالثا هم رابعه دختر خوبیه اما یه کمی خامس (!) شرمنده دیگه این آخرش اصفهونی شد

puzzle چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

میبینم که بلاگفا قاط زده...آپ کردیم خودمون نمیتونیم ببینیم!!!
مینروا جون من اومدما اما بلاگفا قاطیه انگار

دلها بسوزه واسه بلاگفا .. گویا کمال همنشینش در اون اثر کرده !

«ای بابا نزن آبجی .. خب یه شوخی کردم حالاااا.. آخخخخخخخ ، نزن بر سر ناتوان دست زوووووووووووووووور !!»

puzzle چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

باز ما کامنت گذاشتیم این امین تا سر کامنت منو جواب داده از کامنت من به بعد جواب نداده!!!اایشششش

کیشششششششششششش ؟!

توضیحات :
کیش = ... و قشم !
کیش = ... و مات !
کیش = چه کسی ؟!
کیش = چخه !!

---
بابا آبجی ما که زمین خوردت هستیم دیگه .. بیش از این رسوامون نکن!

بوق به باران چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

کی گفته من امتحان داشتم ؟!

برعکس برای اولین سال فارغ از امتحانات بودیم

به نمایندگی از باران های موسمی عارضم که منظور آبجی مون امتحانات الهی بوده ، لذا شما همچنان سر جلسه تشریف دارین !!

(باران چون تویی نرخم رو عوض میکنم و با تخفیف وی‍ژه همکاری ، به یک سکه یک گرمی پاییز تنهایی «بهار آزادی» اکتفا میکنم !)

بوق چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 10:44 ق.ظ

حیف ...!

میدونی داستان چیه یدت خالص بود واسه همین کارساز شد ...


درکل خسته نباشید

الان اینکه یدش خالص بوده حیف شده یا اونی که کارساز بوده درکل خسته است ؟!

قربون شما درد نکنه!

باران سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 05:05 ب.ظ

نمی دونم والا! دور و بر من زیادن! حتی خواهرم هم میگه واقعا حاضرم همه چیم رو یدم و برگردم به اون روزهای خوش
می دونی الهه، واقعا بستگی به جو موجود داره. من راهنمایی نمونه دولتی بودم. بعد ازونجا از 87نفری که شرکت کردیم برای تیزهوشان 63 نفر قبول شدیم!!! که اون سال رکوردی بود برای خودش! و خبرش مثل توپ توی اداره صدا کرد. بجز من، گروه، گروه خیلی خوبی بود. جمیعا باهم رفتیم فرزانگان 2 رو اشغال کردیم! ما اولین ورودیهای فرزانگاه دو بودیم. یعنی اون سال(سال84) فرزانگان 2 تاسیس شد.
فکر کن الهه که بین ما غریبه خیلی کم بود. مثلا سال اول توی کلاس ما کلا 3تا بیشتر نبودن کسانیکه از مدارس دیگه قبول شده بودن
و ما با احتساب 4سال دبیرستان، 7سال باهم بودیم. عمری است ها. که خب باعث دوستی های عمیق و match شدنهای خیلی خیلی زیادی شد. حتی ریزه کاری های شخصیتی هم رو می دونستیم. که هنوز هم با وجود اینکه بچه ها هر کدوم در شهری و در رشته ای هستند جریان داره
یکدستی بچه ها خیلی بی نظیر بود. من اون یکدستی رو حتی یک چهارمش رو توی دانشگاه نمی بینم! اینجا هر کسی حرف خودش رو میزنه!! اتحاد؟! کو؟! می شناسنش؟! همرنگی؟! خدا بیامرزتش! یکدستی؟! چی هست؟!
نیمه خالی لیوان رو نمی خوام ببینم ها. اینجا هم پری داره لیوان یقینا. اما در قیاس با اون دوران پری اش ناچیزه really
به ما که خیلی خوش گذشت اون دوران. سوم راهنمایی اذیت شدیم بخاطر فشارهایی که میاوردن بهمون برای درس و کلاسهای تیزهوشان که من عمرا به هیچکی توصیه کنم! ولی همون تحمل فشار دسته جمعی هم نوعی هماهنگیه!
دو سال قبلشم که بی نهایت توپ بود!
اینکه می گم گروه ، گروه خوبی بود (بجز من) هم از نظر اخلاقیه هم درسی. جالبه بدونی سالی که ما فرزانگان قبول شدیم 63نفر، از همون مدرسه سال بعدش 40تا و همینجوری کم وکمتر شد تا سال پیش دانشگاهی ما شد 3تا قبولی از مدرسه راهنمایی ما!!! فکر کن مدرسه یکی بود ها. اما بچه ها خیلی فرق کرده بودن.
تفاوتهای اخلاقی که نگووووووووووو. معاونین ما هر سال با حواشی جدیدی روبرو میشدن! بعد فکر می کردن که باید اینا همونایی باشن مثل ورودی های قبل. بعد که بچه ها با تصورشون فاصله داشتن، بینشون اصطکاک پیش میومد. پرواضحه که منظور من از اصطکاک، بخاطر شیطنت نیست. که در این مورد بنده چندباری قرار بود "رسما" و "جدا" اخراج شم!!! منظورم اون موردای اخلاقی دیگست!می فهمی که؟
شاید جالب باشه بدونی که این تفاوتها حتی در قبولی دانشگاه هم تاپیر بسزایی داشتن. بطوری که مدرسه پارسال کلی می نازید به اینکه اینقدر رتبه سه رقمی داشتیم! اما امسال کلا مدرسه روش نشد حرف بزنه!
می دونی الهه، حالا که کلا از بجث خارج شدم بذار اینو هم بگم که بنظر من عاملی که توی دبیرستان که یک دوران خیلی خاص از نظر سنی است، برای موفقیت درسی ، بیشتر از خود درس خوندن لازمه، حاشیه نداشتنه. لااقل من که خیلی دیدم نتیجه بی حاشیگی و پرحاشیگی رو. حتما خودت هم داری به عینه می بینی که روز به روز داره حاشیه های بچه ها بیشتر و بیشتر میشه. طوری که حاشیه دیگه شده متن و متن کلا رفته به حاشیه! اونم یک حاشیه ی خیلی فرعی!
فکر کنم زدم روی کانال روانشناسی! ببخش الهه جان
امیدوارم که دوسال و نیم آتی بهت خوش بگذره در این دوران. بنظر من حتی پیش دانشگاهی که همه می گن مسخره است اگه با همراهی کسانی باشه که دوستشون داری و با هم و با خوشی ،بگذرونی سختی هاشو، بازم خوش گذشتنه!

راستی یک سوال:
تو هم با مدرسه مشکل داری هم با بچه ها؟ دوست دارم بدونم

بابا خانم دکتر .. زمین گیرمون کردی با این نامه سرگشاده ات

minerva سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 04:13 ب.ظ

عمرا...من حاضرم هر جا که تو بگی امضا کنم که عمرا اگه من دلم برای دوران مزخرف دبیرستان تنگ شود و من خودمم هیچ فارغ التحصیل دبیرستانیم دور و برم ندیدم که دلش برای اون دوران تنگ شده باشه یا بخواد برگرده بهش منم از این دوران مخصوصا سال اولش متنفرم چون بدترین خاطرات عمرم مال اون موقع هست و من حاضرم نیستم راجبش فکر کنم چه برسه بخوام برگردم و یا ازش یاد کنم هرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز...ینی تا یه هفته ام برام دلیل بیاری و مثال بزنی من همین حرفا رو برات تکرار میکنم بنظرم تو سالهای ابتدایی راهنمایی دبیرستان بدترینشون دبیرستان هست و من هیچ میلی ندارم و امیدوارم زودترم تموم شه چون غیر قابل تحمله...
never for ever....
بعدشم این من تنها نیستم که شاکیم اکثر بچه هامون اینطورن و بعد یکسال درس خوندن میذارن میرن یه مدرسه دیگه برای مثال اونایی که با من تو یه پایه بودن پارسال 5تا کلاس اول بودیم و امسال 4تا کلاس دوم!!!ینی یه کلاس به طور کامل با اون جمعیت از یه پایه از این مدرسه رفتن حتی با وجود ثبت نام جدیدم نتونستن جایگزین کنن!!خیلیام امسال میخوان برن...پس ولش کنیم بحث رو بهتره چون کلا اعصاب خوردکنیه...

بذار یه چیزی رو بهت بگم مینور (!) البته هنوز زمان زیادی در پیشرو داری تا بشی ماژول اما به نظر من هر کسی در هر مقطعی از زندگیش، با توجه به روحیاتش قدرت تشخیص این رو خواهد داشت که چه چیزی براش زیبا و خاطره انگیز است و چه چیزهایی .. هر چند که خوب و بد رو نمیشه مطلق و انحصاری دونست اما هر دوره ای برای خودش سرشار از خاطراته .. قطعا شرایط سنی ، مقتضیات روحی ، وضعیت مکانی که در اون قرار گرفتی ، جو حاکم، اطرافیان و .. خیلی چیزهای دیگه ، روی این موضوع تاثیر گذاره (!) راه دوری نمیریم، از خودم میگم .. من به شخصه دوست ندارم به هیچ یک از دوران های قبلی زندگیم برگردم،‌ شاید خودخواهانه به نظر برسه اما از گذر عمرم راضیم .. هر چند دورانی مثل دبیرستان برام خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و رفقایی دارم که بعد از حدود 10 سال هنوزم با هم ارتباط داریم اما دلیلی برای بازگشت به اون دوران نمیبینم .. دورانی هم هست مثل دانشجویی که با تمام جذابیت هاش برام غیر قابل تحمل هست (!)

اینکه این مطالب چقدر به دردت میخوره رو نمیدونم ، لااقل گفتنش برای من از نظر تخلیه بار روانی مفید بود

باران دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 10:52 ب.ظ

سلام
الهه من حاضرم. میام و کامنتها و جوابها رو می خونم
منتهی اون چیزی که توی ذهنمه برای این پست و می خوام بگمش هرکار می کنم به نوشتار تبدیل نمیشه. نمی دونم چطور می تونم ذهنیاتم رو انتقال بدم
بشین و اینقدر از مدرسه ات غر نزن! که بعدا همه اینها واست میشن خاطره. خاطره هایی که حاضری "همه" چیزتو، بازم تاکید می کنم "همه" چیزتو بدی تا برگردی به اون روزهای شیرین. حسی که من الان دارم.
له له میزنی برای اینکه فقط یکروز از روزهای خوش دبیرستان رو تجربه کنی
من هیچ وقت بزرگ و بزرگتر شدن رو دوست نداشتم

بوق جان چشممان به کامنتت منور شد خسته امتحانات نباشی

پازل عزیز به شدت منتظر آپ مذکور هستم ها!

دوست جونها، برای شفای همه مریضها دعا کنید این روزها
ما طاقت ذره ذره آب شدن عزیزانمان را نداریم... طاقت درد کشیدنشان... طاقت ناله هاشان ...
هربار که می بینمشون در ظاهر روحیه ام رو از دست نمیدم و شادمان ترینم
اما خودم که می دونم توی دلم چیه

یاحق

علیک سلام ..

یه راه حل .. بجای اینکه ذهنیاتت رو به نوشتار تبدیل کنی ، خامش رو بذار روی نیمکت تا ببینی چه جوری دو سوته خونده میشه !

اللهم اشفی جمیــــع مرضانا ومرضى المسلمین

یه چیزایی... دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.mahi.rozblog.com

بنی آدم اعضای یک پیکرند
چرا تشنه خون همدیگرند؟؟؟؟؟
چو عضوی به درد آورد روزگار
چرا دیگر عضوها را سراسر قرار؟؟؟؟؟؟؟
چرا دوستند دوست کسی
که خون دل بی کسان می خورد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا دشمنندن دشمن آن کسی
که آه دل بی کسان مرهم است؟؟؟؟؟؟؟؟
چند روزی هست با کسی حرف نزدم . حتی قسطای بانکمو حوصله ندارم برم بدم...
الان اصلا فکر نکن که دلم بریده از دنیا الان دنبال چاره گشتمو پیدانکردم

گشتم نبود .. نگرد !!
دلیلش هم واسه تو نباید خیلی دور از انتظار باشه ..
دنیا به آخر رسیدی همه چی .. اما تو به آخر نرس !!

به این میگن حفظ اصل بقا تا رسیدن به سر منزل مقصود ..

minerva دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 05:33 ب.ظ

بله دخترم بگو عزیزم!!!(چه من امروز مهربون شدم!)
خب غیبتت موجهه شد از نمره انضباطت کم نمیکنم ولی اونای دیگه همه غیبت غیر موجه دارن باید ولیشون بیاد نیمکت!!
مگه دخترم خودت دوران دبیرستان فیزیکتو چند میشدی که اینقدر تعجب کردی؟
نمره هندسم خیلی شیرینه!!!ینی گند زدم به معدلخب باشه حالا میگم شما بالای ۱۷حساب کن زیر ۱۸.۷۵نمره مان همان حدود در میاد(به جان خودم سوالاشو بدم بهت هنگ میکنیمن از این مدرسه با معلماش متنفرم)
بچه ها صبح میگن حداقل مدرسمونو عوض کنیم بریم دولتی اونا آسون تره حداقل معدلمون بالاست افسردگی نمیگیریم:(نه بابا فک کنم فقط فیزیکم ۲۰باشه تو کارنامه
عزیزم تو سرت خورده به پایه نیمکت!آخه تنها چیزی که با گروه خونیه من جور در نمیاد همون خوبیه!!!
نمره؟!به چه مناسبت اون وقت؟!به قول دبیر شیمیمون نمره به جونم بسته هست جون میدم نمره نمیدم
تو از کجا تعداد موهای سر منو میدونی؟!شاید من کچل باشم؟کی میدونه؟!
نه دیگه پاچه خواری حال نمیده در یه صورت:خوب پاچه خواری کنی و هندونه بدی به طرف بعد یهو ضایع کنی
آی کیف میده(امتحان کن یه بار)

ولی های محترم رعایت کنن خواهشا.. یکی یکی لطفا (!) ببینم شما ولی کی بودی پدرجان ؟! ااا... شما ولی خاله ای ؟!!! نهههه، پدر بزرررررگ ...

پ.ن : میشه ازش به عنوان تست هوش هم استفاده کرد !

مونا به مینروا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 05:08 ب.ظ

سلام
خانوم اجازه ؟
ما حاضر !
خانوم بازم اجازه ؟
خانوم ببخشیدااا بی ادبی نباشه ما دخالت می کنیم اما خانوم شما چقدر باهووووووووشین ! ااااااااااا ( دهن باز ! )
فیزییییییکتونو 20 شدین خانوم ؟؟ اااا ( دهن خیلی باز !)
خانوم شما چقدر خوبین
خانوم شما خیلی خوبین
خانوم !یه سوالی بپرسیم ؟ حالا میشه به ما یه بیست میدین ؟
( یادش بخیر مینروا .. من و رویا قدیما اندازه ی موهای سر تو پاچه می خاروندیم ! ولی آی جواب میداد !! )

جدی میگییی.. تا امروز این استعدادت رو لو نداده بودی شیطون !!

چطور شده ما تو این چند سال ازت چیزی ندیدیم بلا...

minerva دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 04:59 ب.ظ

حالا که سرعت امین تو جواب دادن رفته بالا هیچی کامنت نمیذاره
به این موضوع بروبچ دقت کرده بودین؟!
مگه امتحانا تموم نشده؟فک کنم موقع امتحانا اکتیو تر بودین!!آها افسردگی بعد خراب کردن امتحاناست(البته دارم شوخی میکنم زبونم لال)از من یاد بگیرید انقدر ریلکسمراستی من فیزیکمو ۲۰شدم!چرا هیشکی به من نمیگه آفرین؟!من آفرین میخوام
نمره های هندسه رو هم امروز دادنتو کل مدرسه فقط یه دونه۲۰داشتیم
کلا مدرسه و دبیرامون پرتن از مرحله اگه دانش آموزشون ۲۰بگیره شبا کابوس میبینن دبیره برگشته میگه این سوالارو دانش آموزای معمولی نمیتونن حل کنن جالبه من از تیزهوشان ریاضی سال۳ هم پرسیدم نتونست به حله و کلا اصلا ناراحت نیستم چون دوتا سوال که هیچکی حل نکرده نمره کم آوردم بقیش درست بوده(و کلا نمرم بالا شده)باران تو کجایی؟
پازل هنوزم من در خدمت گذاری حاضرم درباره اون قضیهه
عابرم که نیست بوقم که لا موجود مونا و خاله خانم که نه هستن...
خب میخواستم حضور غیاب کنم که همه جیم زدن دست جمعی خودم موندم نشستم رو نیمکت دارم آواز میخونم البته چیپسم تناول میکنم بفرمایید
راستی امین سلام

سلام از ماست .. رسیدن به خیر

همینه دیگه .. منم افسردگی گرفتم و همه دور هم فسردیم (!)

نه .. کم کم داره ازت خوشم میاد !.. پس تو هم بلدی مثل باران، کتاب هات رو گاز گاز کنی اما چیزی رو نمیکنی شیطون .. آرههههه ؟! این جوریاست

آفرین آبجی .. این یک آفرین واقعی بود .. رو سفیدمون کردی تو نیمکت .. خانواده آقای اکبری هم که همیشه آخر فیلم ها ازشون تشکر میشه ، ازت تشکر کردند .. خلاصه همه یه جورایی از خودشون برات ابراز احساسات در وکردن .. حتی پسر همسایه !!

پ.ن: شکمووو لااقل یه کم برو اون طرف تر .. چیپس که نمیدی بخوریم، بذار حداقل ما هم بشینی کنارت و حسرت مون رو بخوریم !!

puzzle دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 02:33 ب.ظ

وی خارج از شوخی من بدم نمیاد زود بگذره و تموم شه و فقط آرزو میکنم که وقتی رسیدم به ته خط با نگاه کردن به پشت سرم حس خوب بهم دست بده نه اینکه حسرت بخورم.

این خارج از شوخیت هم واسه خودش عالمی داشت !!

این آرزوی حضرت عالیه ، همه آرزویم و آرزویش و آرزویمان اما .. کشته مرده همین امای آخرش هستیم و بس !

puzzle دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

اینکه چیزی نیست...یه روز به خودت میای و میری جلو آینه و میبینی که یه امین پیر با موهای سفید وایساده جلوت و اونقدر این صورتش چروک شده که...وای فکر کن چقدر باید زشت بشیا!!!!

من مطمئنم که هیچ وقت چنین روزی رو نمیبینم ..
چون الان که در اوج جوانی به سر میبریم ، پرز چندانی به نام مو باقی نمونده .. در نتیجه اگه فرض محال ، روزی هم توفیق زیارت پیری دست بده، عمرا موی سفید بر سر نخواهد بود !!

زشتم چشای کسی که میبینه .. دهههههههه!

پ.ن : دیدی طلسم رو شکستم

هیچی دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.mahi.rozblog.com

دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !

در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم .
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .

سلام بر .. همه چیز!

کلی فکر کردم در جواب این هیچت چی بگم .. بعد دیدم که خود فریدون جوابی داده ، دندان شکن :

هیچ و باد است جهان؟
گفتی و باور کردی!؟
کاش، یک روز، به اندازه «هیچ»
غم بیهوده نمی‌خوردی!

کاش، یک لحظه، به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می‌بردی!

البته بند آخرش رو خیلی کوبنده گفته .. حالا نه به این شدت اما حقت بود که دیگه روی خودت اسم هیچ نذاری!

minerva یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 07:42 ب.ظ

منم زیاد تی وی نگا نمیکنم ولی برا تنوع خب لازمه...عه میام اینجا نیمکت تا بقول دبیر ادبیاتمون دمی بیاسایم زودی بلندمون میکنن که پاشین برید خونه اینجا لنگر ندازین کتابم که بابا باور کن گردنم و مچ دستم و چشمم درد گرفته دارم از دست میرم خب یه کم فوتبال عب نداره...
انسان قحط بود اسم اون مردک رو آوردی؟خیلی ازش خوشم میاد...دیگه جلو من ازش حرف نزن بدم میاد از هرچی کفش و دمپایی و صندل وچمکه هست...من که به پولش فک نمیکنم اصن تو مرام ما نیست حرف از پول بزنیم دیگه دربارش حرف نزن باشه؟من خودم اسپانسر اینام من خودم بودجه مالیشونو تامین میکنم بعد تو جلوی من؟!لا اله الله....
درباره آتش مذکور خیلی کار خداپسندانه و نیکی کردم برو با این ریا کاریا اجرش رو ازضایع نکن...تا تو باشی برا من قانون وضع کنی...تازه من چون خیلی دل رحم و مهربونم بهت رحم کردم غذا ها رو ازت نگرفتم وگذاشتم همون یخ کرده ها رو بخوری وگرنه الان حال داشتی از گشنگی جواب منو بدی؟!آخی بمیرم چقدم نگفتی جلو همه...ینی چی من اینجا سالاد بخورم تو جوجه مگه گلبولهای قرمز خون تو بیشتره یا فاگوسیت های من که تو جوجو رو ببلعی من سالاد؟!برو خدا رو شکر کن امروز از دنده چپ بلند نشده بودم!تازه پازل به من اختیار تام داده تو دست از پا خطا کردی سرتو بکن زیر آب این که چیزی نبود
فکوس جان هم در سلامت به سر ببرن...

کلا شاعر میفرماید: برو تی وی نگر و مگو چیست تی وی .. که سرمایه جاودانیست تی وی !! (یه چیزهایی تو مایه شعر جوجوی تو بود )

الوووو.. الوو.. گمونم خط رو خط افتاده ، شایدم یکی روی خط افتاده‌ و حتی ممکنه خط یکی به خطر افتاده (!) بهر حال یه چیزی بین خط و افتادن ، اتفاق افتاده!
نتیجه اخلاقیش اینه که من متوجه نشدم منظور تو از اون مردک دقیقا کدوم مردک بود .. اصلا این مردک یعنی مردی کوچک بود یا کای موجود تصغیر نیست ،‌ تهدیده !!

امممم .. من که گمون نکنم تو دنده داشته باشه .. یعنی اگرم داشته باشی یه جورایی یک دنده محسوب میشی واسه همین زیاد فرقی نمیکنه که چپت باشه یا راستش!

پازل بابا هم هنوز تفویض اختیار نشده، واسه همین تعجب میکنم که چطور به حضرت والا اعطاء مسئولیت کردن !.. بهر حال اگه دیدیش سلام من رو بهش برسون و بگو که حال رو بد جارو کرده .. یه نگاهی هم به زیر میز عسلی بندازه بد نیست

باشه .. بهش میگم

minerva یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 04:33 ب.ظ

راستی دیشب ایران باخید
من اصولا اصن فوتبال ایران رو نگا نمیکنم با لالیگا و کلا اروپا بیشتر جورم ولی خب برای این که بابای گرامی رو همراهی کنم میشینم بعضی وقتا بعضی بازی های مهم رو نگا میکنم باهش یه وقت بنده خدا زبونم لال پدر گرامی در اثر هیجان طوریش نشود!(چقده من مهربونم)نه آخه خودم تجربه شو دارم تا مرز سکته پیش میرم باز دوباره عزی میگه برو خودتو لوس نکن مثه یه مرد تا آخر بازی رو تماشا کن...هیچی دیگه اینهمه از عربا بردن اون وقت تا دقیقه ۹۰دووم آورد اما فرت تو وقت اضافه آدمو حرص داد!
ینی رسما اون 90دقیقه که پای تی وی بودیم کشک بود!هی من به بابام میگم فوتبال ایران رو نگا نکن الکی جوشی میکنه آدمو آخرشم میبازه و جام ملتها رو میکنه کشک و دوغاب گوش نمیکنه هی میگم بیا با ما اروپا رو عشق است هی میگه موسی به دین خود عیسی به دین خود!من آخر نفهمیدم من موسی هستم یا بابام؟!خلاصه باخت رفت تازه صبحم کلی با بچه ها نقدشون کردیم...

جلل الخالق .. دختر برو سر درس و زندگیت .. اینا واسه کسی نون و آب نمیشه پدرجان (!) آخه من چقدر باس حرص بخورم از دست شما جوون ها .. والا بلا ، پولش رو یکی دیگه میگیره .. شهرتش رو یکی دیگه ، بعد اینا واسه من پای تی وی سکته میکنن (!) آخه پدرآمورزیده ،‌ خدایی نکرده زبونم لال تو بیفتی من بمیرم ،‌ کی جوابگو خواهد بود .. نننننه ، میخوام بدونم کفاشیان میخواد جمعت کنه یا منه گردن شکسته !!

بنده به شخصا نه فوتبال و نه حتی سریال های تی وی رو دنبال نمیکنم .. در واقع بهتره بگم که کلا با تی وی میونه ای ندارم و البته مایحتویش

برو فسقلی .. برو امیدوارم که خدا روزیت رو یه لیگ دیگه ای حواله کنه !

minerva یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 04:21 ب.ظ

اومدم ببینم همه چی امن و امان هست یا نه!
که دیدم شهر آرام است آسوده بخوابید و اینا فقط یه بوقی، شیپوری، ووزلایی(!)میخواست اختشاش کند که در دم تسلیم نیروهای امنیتی گشت!
شما خوب هستی؟
از کار و بار چه خبر؟پت چطوره؟هنوزم خسته ی کار هست؟و چه میکند ایشان با گذر زمان و ثانیه ها؟!سلاممان به ایشان سند(!)کنید

خدا شما جوون ها رو حفظ کنه که همواره به فکر محافظت از کیان این نیمکت بی بوم هستین !.. آره شکر خدا، یک عدد بوق مخدوش قصد تحریک هواداران رو داشت که به کمک سربازان کم نام (یعنی اسم شون کمه !) و استفاده از گوجه فرنگی و سیب زمینی و پیاز ، مجبور به عقب نشینی شد!

یعنی الهه .. خودت میدونی دیگه امروز چه آتیشی سوزوندی .. نذار همین جا جلوی همه بگم که از دست شیطنت های تو امروز ناهارم رو با آلاسکا خوردم .. نذار بگم که جوجه من از سالاد الویه ی تو سردتر بود .. نذار بگم ......

اونا رو ولش کن .. مهم اینه که فکوس دست بوسه

بوق شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

تو که هنوز هستی

انگار قصد رفتن نداری ؟؟ نه ؟؟؟؟؟؟؟؟

حیف شد !!!!!!!!!
نمکگیر شدیم رفت وگرنه پرتت میکردم بیرون

...


گویا به دعای خیر شما دوستان عزیز (مخصوصا شما!) اگه خدا بخواد، حالا حالاهاااا موندگاریم!

جدی میگی .. راستش فکر نمیکردم که با همین یه مثقال ید بتونم نمک گیرت بکنم ! الان اشک شوق دور سرم موج میزنه!!

دختر خاله شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

سلام
بازم مرام من....!
این دستگاه منو یاده مامانو خونه ی مامان اینا میندازه...مخصوصا اگه مامان شمام یاشه!
بعد فک کن اگه دایی اینام باشن که دیگه دوتا دستگاه جدیدم باس وارد کنیم ...چون یکی جواب نمیده!
ببین تو این دستگاه ۶تا آدمن...که دونا آخریا خیلی باحالن!یکی خوشکش زده کلا ...اون یکی الکی دور خودش میچرخه!چقذر شبیه بعضیان....!
قول میدم به این چزایی که من گفتم اصلا دقت نکرده بودی!
به نظرت محصول اینا چی میتونه باشه؟!

سلام ..
اصن از مرامت نگو که خرابتم !

آرههههه.. یه لحظه اجازه بدن شخصا نظرش رو بپرسم ببینم چیه داستان .. مااماااااان !!

هر چند که فکر نکنم دوتا دستگاه جواب بده اما با فرض اینکه داوود رو هم حساب کرده باشی، قطعا باید یکی از دستگاه ها گوش داشته باشه تا در مواقع اضطراری ...

به جووون خودم اولین آدمی که تو این دستگاه نظر من رو به خودش جلب کرد، همون آدم خوشکیده بود .. و بعد از اون نقش آفرینی نفر دوم که به قول تو الکی دور خودش میچرخه (یعنی الانه که باید شیرم رو حلالت کنم! )

برو بهش بگو: غلطش رو کرده .. بپر پاییییین (این از جملات متداول میلاد و هادی!) نه باور کن منم دقیقا به همینا فکر کرده بودم ..

برعکس یکی از قشنگی های این تصویر متحرک همینه که جماعتی رو در حال تحرک و تکاپو نشون میده ،‌ بدون اینکه فعالیت شون در نقطه خاصی به نتیجه برسه .. دقیقا همون دور و تسلسل رو در ذهن من تداعی میکنه ..

minerva جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

سلام علیکم!
خدا قوت...میگم امین اگه کار وبار زیاده بروبچه های بالا رو صدا بزنم بیاییم کمک
والله ماریو لاگو میگه:
من با زمان قرار همزیستی مسالمت آمیز گذاشته ایم که نه او مرتبا مرا دنبال کند و نه من از او فرار کنم،بالاخره که روزی بهم میرسیم...
آره خیلی وقتا گذر زمان رو که با سرعت نور میگذره رو حس کردم احساس میکنم این مدت از عمرم که گذشته رو دور تند بوده...

علیک سلام دخترم !
آره بابا بگو بیان .. حتما بگو تا کمر زیر بار این دین های برگردنم خم نکردم ، یه دو سه جین از همون کار بلدهاشون (هر چند که کار بلد هم توشون ندارن!) بیان کمک

یکی دیگه از مشکلات زمان همینه که دکمه تند داره اما استوپ و بکش رو برداشتن! و من همچنان .. به سرعت به پیش میرم .. وایسا دنیا .. وایسا دنیا .. من میخوام پیاده شم !!

آتنا جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

اِ مثل اینکه گفتی!من همی الان دیدم!

امان از دست تو ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد