نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

این غم نه پایان پذیرد ..

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   یک هفته ایست که عجیب به فکر فرو رفتم و به نظر میرسه که این به گل نشستگیم باعث نگرانی دوستان شده .. وقتی ایمیل "برگرد" تو رو خوندم و یا مطلب "نگرانی" تو رو و یا وقتی که اس ام اس تو رو دیدم که نوشته بودی : "اگه احیانا دوست نداشتی اس بدم، آبجی بزرگه به نظرت احترام میگذاره" و یا کامنت خصوصی تو و آیات زیبایی که استفاده کرده بودی و .. حتی باورت نمیشه که اون آف تو در مورد جریان خوابت هنوز از هفته پیش ذهنم رو مشغول کرده (این تو دیگه خیلی تابلو بود که کیه ؟!) به حدی که دیگه نتونستم طاقت بیارم ؛ هر چند که دست هام اصلا به دکمه های صفحه کلید، روی خوشی نشون نمیدن و در هفته گذشته نتونستم جواب هیچ کدوم از ایمیل ها و آف و کامنت و حتی اس ام اس هام رو بدم ، اما تصمیم گرفتم که به جمع دوستان برگردم و خلوت مون رو در کنار هم ادامه بدیم (!) میدونین ٬ راستش وقتی که سکوت میکنم ‌افکارم بیش از پیش به ذهنم هجوم میاره . به طور مثال صبح داشتم به جمله متداولی که این روزها زیاد میشنوم ، فکر میکردم .. یعنی همون عبارتی که "سها" گفت : «غم آخرت باشه...» اما چطور ممکنه ؟! مگه غم رو هم پایانی هست؟! خیلی عبارت دیر فهمیست این «غم آخر!» (این سر نه سامان پذیرد، این غم نه پایان پذیرد/یک نیم شب پر نگیرد تا مرغ آه من و تو)


   با وجود اینکه "دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم/بردارم آستین ، برود تا به دامنم" اما باور کنید که این سکوت و درونگرائی به هیچ وجه به خاطر غم بی پایان روزگار و عداوت دنیای دنی نیست؛ راستش رو بخواین، به تازگی وقتی که کسی از دایره هستی خارج میشه و غزل خداحافظی رو میخونه،‌ حس عجیبی بهم دست میده .. برای همین سعی میکنم که فضاش رو برای خودم حفظ کنم و نگاهی عمیق تر به ناگفته هاش بندازم . یادم میاد پارسال وقتی پدربزرگم فوت کرد، مجلس با شکوهی براشون برگزار شد . منظورم از باشکوه،‌ قطعا تجمل نداشته و یا حضور میلیونی عشاق و محافل آن چنانی نیست (!) بلکه این عمق مجلس بود که بسیار سنگین و زیبا برگزار شد و ... من هنوز هم به این می اندیشم که حقیقتا کدام کار ایشون باعث عظمت مجلس وفاتش شده است (؟!) بعد از اون عید امسال بود و جریان پرواز دختر خاله پایتخت نشین در آسمان آبی (!) اینکه ایشون هم توفیق زیارت دروازه عروج و تجربه بی وزنی رو داشتند، برای خودش داستانی بود .. چند ماه بعدش دوباره سال پدربزرگ شد .. هنوز دو ماه نگذشته بود که پدر و برادر جواد تصادف کردند، اون هم چه تصادفی !.. واقعه ای که برای من پر بود از درس های آموزنده و حس میکنم که باعث شکل گیری اولین ارتباطات من با شگفتی "مرگ" بوده است . من به این نتیجه رسیدم که معمولا یکی از خصایص هر فردی در زمان وفاتش ، بیشتر به چشم اطرافیان میاد . مثلا پارسال همه از مهمان نوازی پدربزرگ میگفتند و اینکه درب خونه اش همیشه به روی میهمانان باز بود .. خاطرتون هست که وقتی پدر جواد فوت کرد بهتون گفتم: "من تازه میفهمم که گریه نکردن چقدر سخت تر از گریه کردنه !" اونم به این خاطر بود که بجز برادر جوان جواد و دختر بیمارش، شخصیت پدرش به اندازه ای برای من قابل احترام بود که نمیتونستم فقدانش رو باور کنم .. حاج آقا یک بزرگتر بسیار با شعور و جاافتاده بود . آدمی که حرفش حتی برای صد پشت غریبه هم سندیت داشت و حضورش مثل نخ تسبیح تمام دونه ها رو سرجاشون نگه میداشت . این خصلت برای من بیش از حد قابل احترام و دوست داشتنی است . اما عموی مامان ، کسی که جنبه های مختلف فوتش ذهن من رو یک لحظه هم راحت نمیگذاره .. چون بحث مون سر خصلت ها بود ، اجازه بدید که از همین شروع کنم . قطعا شما هم مثل من احادیث و روایات زیادی در مورد حسن خلق شنیدید . عمو کسی بود که اثبات کرد حتی همین یک خصوصیت هم برای منحصربه فرد شدن انسان کافیست (!) مهر و محبتی که در نگاه و گفتار و رفتارش متبلور بود، باعث شد که سر مزارش همه از عمق وجودشون زار بزنن ، نه به خاطر مشکلات شخصی و گرفتاری های روزمره (!) هر چند که ما فی نفسه مرده پرستیم اما این خصلت عمو حقیقتا در زمان حیاتش هم ستودنی بود . از طرفی این حادثه به همه اثبات کرد که ممکنه آدم به دلیل درد قفسه سینه ، با پای خودش به بیمارستان فوق تخصصی قلب مراجعه کنه . یک تیم پزشکی موردش رو بررسی کنن و اون رو سریعا بستری کرده و مداوا رو شروع کنند . پس از چند ساعت وضعیتش رو طبیعی اعلام کرده و صرفا جهت مراقبت و انجام بررسی های بیشتر نگهش دارن . ولی دو ساعت بعدش با وجود تمام اون پزشکان و دستگاه ها و ... آدمی که با پای خودش به بیمارستان رفته، سکته قلبی بکنه و تمام (!) جدا چه چیزی میتونه جلوی مردن رو بگیره ؟!.. چه چیزی میتونه لحظه رفتن رو ثانیه ای به تاخیر بندازه ؟!.. چه چیزی بجز عظمت ذات اقدس میتونه چنین قدرت منحصر به فردی داشته باشه ؟!..

پ.ن :
   دارم سعی میکنم با مقوله ای به نام مرگ دوست بشم و بهش منطقی ، علمی ، فلسفی و حتی تحقیقی و عملی نگاه کنم (!) چرا که هیچکس نمیدونه تا کی فرصت خواهم داشت تا در فردوس های گوشه و کنار شهرش بایسته و صدای مداحان چنین در گوشش طنین انداز بشه که ..

این جهان به کسی خط امانی نسپرد
هر کس که بزاد عاقبت باید مرد
آن سنگ که نام نامی وی اجل است
بر شیشه عمر همه کس باید خورد

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق
نظرات 22 + ارسال نظر
عابر سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 02:08 ب.ظ

ببین ..
میگم چیزه ..
به نظر من حال و هوای نیمکت خیلیم خوبه !
اصلا کی گفته اینجا فضای حزن داره ؟! بی تربیتن بعضیا چقدر ، نه؟؟

هوم..
اصن هم چیز نیست!
ولی من کاملا مخالفم !!
همه میگن .. میگی نه برو از عابر بپرس (!) واا.. چرا حاشا میکنی حالا . خب راست میگه بچه . شمام بهتره به جای این حرفا بری بهش کمک کنی تا سریعتر به هدفش برسه !

برو پدرجان ٬ برو خدا روزیت رو یه شب دیگه حواله کنه !!

minerva سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 11:34 ق.ظ

خب تعداد کامنتای دریافتی به اتمام رسیده بفرمائید برنامه ی بعدیتون در راستای وبلاگداری چیست؟!(راستش خودمم زیاد از این راستا سر در نیاوردم آخه اینروزا اینقدر در راستای هدفمندی بحث شده گفتم منم یه راستا ارائه بدم)خلاصه بفرمائید برنامه بعد چیست؟!

اهم اهم ..
ما نیز در راستای هدفمند شدن نیمکت بر آن شدیم تا درش را تخته و به وبلاگ سایرین سرک بکشیم (!) چنانچه باور نداری٬ ضمن اینکه میتونی از ۱۱۸ بپرسی ٬ پیشنهاد میکنم که بشینی و نتایج طرح تحولم رو مشاهده کنی!!

بوق یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

نوچ

اصولا با اسم هایی که دارای شخصیت باشن و نشون دهنده ادم ها حال نمیکنم

و عذر

نوچ ؟!

آهان .. این جوریاست (!) البته منم در دوران جوانی از این جور قوانین تبعیت میکردم که کم کم با گذر زمان و کهولت سن ... در نتیجه میتونیم به این مهم دست پیدا کنیم که شما همچنان در عنفوان جوانی به سر میبرید !!

نکته اخلاقی بحث مون هم اینه که شما در حال حاضر از (امین) داره حالت بهم میخوره (!) چون : «دارای شخصیت باشن و نشون دهنده ادم...»

و خواهش

puzzle شنبه 4 دی 1389 ساعت 06:41 ب.ظ

و اینکه...تسلیت میگم امین

و اینکه .. شما لطف داری و ممنونم عزیز دل برادر

puzzle شنبه 4 دی 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

من تو کافی نتم...نتونستم مطلبتو بخونم...فقط خواستم بگم به یادت هستم...

سلام ..
امیدوارم هر چه زودتر نتت وصل بشه ..
ممنونم از اینکه به یادمون هستی و خبر صحت و سلامتیت رو رسوندی ..

minerva شنبه 4 دی 1389 ساعت 10:11 ق.ظ

چشم کردن بچه رو!!دوباره غیب شد

این بچه کلا همین جوریه .. اصلا و اصولا وقتی روش فشار میاد غیبش میزنه! تازه الان کلی شانس آوردین که در اثر فشارهای بی شائبه زندگی٬ از اون کار بدها نکرده وگرنه دیگه میرفت که برگرده!

عابر پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 04:07 ب.ظ

کاش کسی پیدا میشد فضای حزن انگیز اینجا رو کمی رنگ زندگی و شادی بده. یعنی میشه آیا؟

این کامنتت نشانگر سنت انتظاره !.. میگم سنت چون به نظر من همه ما به عنصر انتظار عادت کردیم (!)

اصن خودت،‌ آره خود تو .. بیا سنت شکنی کن (!) بیا به جای کاش گفتن و انتظار کشیدن ، بشو همون کسی که میتونه پیدا بشه و فضای نیمکت رو رنگ شادی ببخشه !! چیه ، به نظرت انتظار زیادیه ؟؟

من میگم که میشه .. البته اگه بخوای !!

آتنا پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

همه دوست دارن که شوندولی من دوست دارم که باشم.
تقدیم به شما که گفته بودی:سعی منم اینه که فاصله باشدوبودن روکم کنم.
وبازهم تقدیم به شماکه گفته بودی:حضورم در ذهنتون کم رنگ میشه.
بدرود

خوشحالم از اینکه میبینم شما هم دلت رو به وعده «شوند» فردا سرگردون و خوش نمیکنی و به فکر «بودن» در همین امروز هستی .. این اولی تقدیم به کسی که با ظرافت نگاهش ما رو شرمنده کرد

بعدی هم تقدیم به کسی که با حضور گرمش نه تنها به خاطر عاطر ما رنگ میپاشه ، بلکه نیمکت رو هم پر رنگ تر از همیشه جلوه میده

باز هم سپاسگزارم ..
یا حق

minerva چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 03:01 ب.ظ

امین به کامنتا جواب داده
من امتحانام شروع شده
حرف دیگه ای ندارم فعلا!خیلی برنامه مزخرفی دادن!من با همه قهرم این چه وضعشه

امین بر وزن شاهپرک میره و برمیگرده (!) البته به وزن شاهپرک نه هاااا... بر وزنش

به به .. دختر گلم .. به سلامتی باشه ، شیرینیش کووو پس (؟!)

میبینم که امتحانات شروع شده و نطقت کور شده .. آخیییی.. حالا چیزه، به اعصاب خودت مسلط باش آبجی.. این جوری پیش بری میزنی کل اولیاء و مربیان رو به خاک و خون میکشی هااا (!) حالا از ما گفتن بود .. البته من قصدم جلوگیری از قتل عمده وگرنه دوست ندارم تو کارت دخالت کنم

امیدوارم تو این مدت بهت حسابی خوش بگذره و مخصوصا در اون شب هایی که از شدت نیاز به خدا نزدیک میشی ، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکنی !!
یا حق

یوسف چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام امین جان..اگه میشه توی یاهو بهم پی ام بده کارت دارم..ممنون میشم.. :-)

lvlasiha@ymail.com

سلام داداش ..

خدا صبرت بده رفیق!

یا حق

بوق چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام
میگما حافظم دست ما رو خونده دشب چنان غزلی نثارمان کرد که خودمان سرخ شدیم ...

دو بیتش به دلم نشست گفتم هدیه کنم به دوستان

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند ...

دعا کنید به حالمان

علیک سلام
شرمندم از تاخیر ناخواسته ..
عارضم خدمت تون که حافظ کلا در امر سرخ و سفید کردن و مباحث مربوط به کنتاکی ، یدطولایی دارند .. به حدی که گاها دیده میشد غریبه دیوان را بسته و پا به فرار میگذاشت !

با تشکر از روح بلندتون که چنین ابیاتی رو به دلش راه میده و جهت روشنی درون ، پیشکش چشم دوستان میکنه .. راستش رو بخوای ، هر چند که بنده داد و ستد چندانی هم با جناب لسان الغیب ندارم اما همین دو بیت مورد نظر شما ، در اوج مشکلاتم من رو به مدت چند ماه روی پا نگه داشت !

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار.....

ممنونم بوق عزیز (جسارتا میشه ازتون خواهش کنم که اسم تون یا یک شهرت ملموس تر رو جهت صدا زدن ، به حقیر اعلام بفرمایید.. )
یا حق

آتنا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام
راستش من زیادمی یام اینجا ولی همچین بی سروصداست اومدنم .
واینکه من هم خوشحال شدم که با وب شما ونیمکت نشینای دیگه آشنا شدم

سلام از ماست..
بسی باعث افتخاره که شما میای .. حالا چه با صدا و چه بی صدا !
آشنایی با شما هم برای بنده و قطعا سایر نیمکت نشین ها باعث خوشبختی و افتخار خواهد بود .. امیدوارم که لحظات خوبی رو در کنار ما داشته باشی و چنانچه به نظرت موردی یا مشکل خاصی وجود داره ٬ حتما بهمون انتقال بده و بدون که انتقادات و پیشنهاداتت رو با آغوش باز پذیرا هستیم .

باز هم از اینکه نیمکت رو انتخاب کردی و برامون نظر میذاری٬ ازت ممنونم و امیدوارم که روزی بتونم از زیر دین این لحظاتی که برای بودن در جمع ما صرف میکنی ٬ دربیام

با سپاس فراوان
یا حق

فاطمه دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام امین الدوله

حالا شد !!!

ای خدا کاش مارم کسی تحویل میگرفت

راستیتش من اینجور وقتا نمیدونم چی بگم

ولی مرگم جزی از زندگیه و باشد با این شتر بسازیم

فعلن امین خان

یا حق...

سلام فاطمه خانم

شد ... چی شد اونوقت ؟!

وااا.. کی جرات داره حضرت والا رو تحویل نگیره .. اصلا شما اراده کن تا بنده به همراه اعضاء نیمکت همراه (همون هیئت همراه !) جهت حلوا حلوا کردن تون عازم بشیم .. اراده کن دیگه .. جون من اگه جر‌ات داری اراده کن !!

«باشد» هم آرزوی قشنگیست فاطمه ٬ اما اومدیم مرگ از راه رسید و ما همچنان «نباشد» بوده باشیم (!) اون وقته که به خودمون میگفتیم: کاش پیش از این با شتر مذکور ساخته «بودیم!»
سعی منم اینه که یه جوری فاصله بین این «باشد و بودن» رو کم کنم .. همین

ممنونم از حضورت فاطمه عزیز
یا حق

minerva دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

پایانی برای شروع دوباره:

تو را احساس میکنم همچون نسیم دلنواز صبحگاهی....
در غروب خورشید نشانه ای از تو میبینم...
با اینکه از برابر دیدگانم محو میشود،اما آگاهم که بازخواهد گشت....
همچو سایه درکنارمی.....
تو را احساس میکنم همچو طفل تازه متولد شده....
زیرا که تو آغازی نه پایان....
تو روشنی نه تیره و تار.....
تو زیبایی نه دهشناک و مخوف
تو آرام جانی نه هراسنده ی هر وجود...

شروعی که حرکتش به سوی نقطه ایست پایان ناپذیر ..

آتنا دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 12:24 ب.ظ

مرگ گاهی درسایه نشسته و به ما می نگرد!به قول گابریل ّاگرمن بدانم این دقایق آخرین دقایقی هستن که با شما خواهم بود بهتان می گفتم که عاشقتان هستم وبه این فرض بسنده نمی کردم که خوداین را می دانینّ همیشه جوری زندگی کن که انگارآخرین روز عمرته.
ازنظرمن آزاردهنده ترین جمله ای که به یه نفرتواین مواقع گفته میشه اینه که غم آخرت باشه چون می دونی که نیس

سلام بر یار نیمه روشن نیمکت

بر خلاف مرگ شما عموما در سایه میشینی آتنا خانم و گه گاه به ما سر میزنی .. این قدر در سایه که گاها نام و نشانت هم در ذهن ها کم رنگ میشه (!) اگه علاقه و فرصتش رو داشته باشی ٬ بنده و نیمکت نشین ها خوشحال میشیم که بیشتر باهاتون آشنا بشیم ..

با جمله گابریل موافقم (البته موافق بودن من با نظر بزرگان٬ چندان ارزشی نخواهد داشت .. صرفا جهت مشخص شدن خط فکریم عرض کردم !) و به نظرم شباهت های زیادی با باورها و داشته های دینی و فرهنگی ما داشته باشه .. با این وجود همچون جوابی که در خیلی از کامنت های این پست دادم .. فاصله زیادی بین باورهای ما و اعمال مون وجود داره .. گاها اون قدر این فاصله زیاد میشه که به نظر میرسه شکافش به اندازه انکار گسترده شده است .. بهر حال ما از آنچه باور داریم دفاع میکنیم٬ هر چند که ممکنه هیچ وقت بهشون عمل نکنیم !

ممنونم از اینکه حضورت رو بهمون اثبات میکنی
یا حق

مرجان یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

داداش کوچولو ! به مرگ و آخرت جوری نگاه کن که انگار همین الان زبونم لال میخوای بمیری .. به زندگی و دنیا هم همونطور که انگار قرنها اینجا موندگاری ایشالا فقط محض دل این آبجی فکرتو الکی الکی مشغول چیزای ناراحت کننده نکن ، واسه رفتگانت هم دعا کن و خیر کن خب ؟
الهی که من قربونت برم ! ببین چقدر باید من زجر بکشم تا بزرگت کنم

سلام آبجی مرجان
شما کجا اینجا کجا آبجی بزرگه ؟! سبزه بودیم که به گل هم آراسته شدیم .. هیچ معلوم هست کجایی .. با خودمون گفتیم که حتما خاندان موفق شدن بالاخره شوشوت بدهند و دستی دستی خوش بختت کردن .. حالا دست هات رو بیار جلو ببینم (!) نکنه شیطنت کرده باشی

ممنونم .. تو خوبی؟ حالا خودمونیم ٬‌ چی شد که ما رو فراموش کردی .. البته اون مهم نیست ٬ بگو ببینم چی شد که دوباره از ما یاد کردی !!

با نظریه ای که در مورد مرگ و زندگی داری موافقم اما متاسفانه هر موافق بودنی به معنی عمل کردن هم نیست .. امیدوارم که بتونم توان و همت عامل بودنش رو هم در خودم ایجاد کنم ..

آره والا .. یکی تو واسه بزرگ کردن من زحمت کشیدی ٬ یکی هم دختر همسایه مون

از خودت بگو مرجان .. کجایی ؟ چه میکنی ؟ به کجای این دنیا رسیدی ..

ممنونم که اومدی .. ممنونم که هستی .. و ممنونم که قول میدی دیگه ترک مون نکنی
یا حق

دختر خاله یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 02:45 ب.ظ

چی بگم الان به نظرت؟!
عجب سالی شده امسال!
هر دم از این باغ بری میرسد...تازه تر از تازه تری میرسد!
الحمد لله فی کل حال!

به نظرم این پست از اون پست هایی است که بیشتر سکوت و نگاه رو میطلبه تا نطق و بیان رو .. با این حال از اینکه نظر دادی و عملا اثبات کردی که خوندیش ، ممنونم .

بلی .. امسال رو به نظر من باید سال عبرت اندوزی نام گذاری میکردن !!

«الحمد الله من اول الدنیا الى فنائها و من الاخره الى بقائها»

همون تو یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 11:19 ق.ظ

دم داداشی گرم
غصه روزی که گذشت و روزی که نیومده رو نخور
علی علی

سلام آبجی

خیلی مخلصیم باوفا ..
راستش رو بخوای ، همه آرزویم اما .. البته آرزو بر جوانان عیب نیست!

علی یارت ..
یا حق

عابر یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 08:55 ق.ظ

به نظرم همه اتفاقاتی که برای ما میفته "فرصتی" است برای "خلوت" .
"خلوت" ها گران بها هستند.
انسان های "بزرگ" نه تنها از این فرصت ها استفاده می کنند که حتی برای خودشون خلوت "می سازند".
فکر میکنی علت این همه توصیه به بیدار شدن در نیمه شب ، فقط خوندن چند رکعت نمازه؟!
من فکر می کنم مهمتر از اون "خلوت" بکر و پر سکوتیه که در اون فضا و اون زمان حاکمه.
از دل خلوت ها چشمه ها می جوشه امین..

ما توی خلوت هامون .. اون وقتایی که شلوغی ها رو کنار زدیم و "فقط" خودمونیم و دلمون .. اون وقتایی که نیازی به "توجیه" نداریم .. اون وقتایی که نمی خوایم به خومونیم و بقیه "دروغ "بگیم .. لحظه های "زلال" خلوته... این زلالی "زاینده" است..

برات دنیا دنیا "آرامش" آرزو ی میکنم .



جملاتت مثل همیشه عمیق و قابل تامل بود .. راستش منم نمیدونم که چرا قدر خلوت های گاه و بی گاهم رو نمیدونم .. هر چند که بجای عروج بیشتر به سمت هبوط در حرکتم و به قول یکی از دوستان : «به حمدا... در تنزل پیشرفت زیادی داشتم !» اما هر چی نباشه، خلوتی که به دور از قیل و قال این روزگاره ، صرف وجودش هم انسان ساز خواهد بود .. کاش توفیق داشته باشم و بتونم در آینده به اندازه کاهی معرفت درگیر این افکار خود درگیر بکنم تا این چنین به سردرگمی نیفته !

«این زلالی زاینده است» من هم به این جمله ایمان دارم و امیدوارم که در حد یک عالم بی عمل نمونم ..

در جواب این آرزو ، آرزویی بجز «آرامش متقابل» رو نمیشه متصور شد .. دسته دسته سپاس ، پیشکش لطف روز افزونت عابر عزیز ..

یا حق

باران شنبه 27 آذر 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام بر دوست صبورمان جناب امین خان
خیلی خیلی خوشحالم از خواندن این پست

راست می گید. منم گاهی به شدت حسش می کنم... فکر می کنم مرگ همین نزدیکامه... از همه اطرافیان، نزدیکتر
اگه باهاش دوست شدید مارو هم باهاش دوست کنید لطفا. با وجود فکرهای زیاد راجع به مرگ، هنوز هم با این مقوله مشکل دارم...

از حسن خلق گفتید. "حسن خلق" جزء آن دسته از صفاتی است که دارنده اش "شدیدا" جذب می کند همه را. حتما شنیدید که می گن برای اشاعه هر تفکری (خوب یا بد) اگر صاحبش حسن خلق داشته باشد جذب افراد خیلی سریعتر اتفاق می افتد
خدایش بیامرزد

راجع به "صبر" و نظرم راجع به پست قبلتون در آفهای چندروز پیش گفتم. پس تکرار مکررات است. دیگه نمی گم. فقط امیدوارم که اون گریزی رو که گفتم بزنید. گریزی به قرنها قبل در همچین روزهایی، به افرادی که صبرشان حتی در "وصف" های ما نیز نمی گنجد... چه رسد به گنجیدن در فکرمان...

این جمله تان جالب بود "وقتی که سکوت میکنم ‌افکارم بیش از پیش به ذهنم هجوم میاره " خب برادر من این خاصیت تنهایی و سکوته. هجوم افکار به پیله ی تنهایی مون گاهی واقعا میشه مصداق واقعی از کلمه "عذاب"

زیاد حرف نمی زنم چون میدونم این روزها حوصله زر (ضر؟) شنیدن ندارید! (ز ِر رو درست نوشتم؟!)

"خوب" باشید رفیق
یاحق

سلام بر دوست رئوفمان باران بهاری
ما نیز خوشحالیم از خوشی شما .. والا فاصله بنده تا دوستی با مرگ ، مثل فاصله دو قطب زمین است از هم .. هر چند که رسیدنشون بهم غیر ممکن نیست اما نیاز به یک رستاخیز داره .. تحولی میخواد در حد برپایی قیامت (!) البته میدونی باران ، با وجود سختی راهش ، همون لذت لحظه رسیدن بدجوری آدم رو سرشوق میاره .

قدرت درک من از مطالب پاراگراف بالا، در حد روخوانی یک کتاب حجیم و پیچیده است که حتی ممکنه طرف از اسم روی جلدش هم برداشت مناسبی نداشته باشه !

کاملا درسته .. و به همون شدتی که جاذبه در حسن خلق هست ،‌ دافعه در اثر نبودش به وجود میاد .. به حدی که تحمل کردن آدم های بداخلاق هم کار هر کسی نیست !!

قطعا تنها با تکیه بر نیروی ایمان و صلابت صبر است که آدمی میتونه به آن چنان نگاه متعالی و زیبایی دست پیدا کنه که .. «ما رایت الا جمیلا ..»

آره حق با توست .. شکی نیست که هجوم افکار یکی از خصایص تنهاییست اما به شرطی که حمله شون حالت آرایش نظامی نداشته باشه !.. یعنی یه جور حمله همه جانبه، اونم با بهره گیری از فنون رزمی نوین .. مقصود من بیشتر سبک این فشار و جدید بودن احساساتم بود که البته به نحوه هجوم افکارم برمیگشت تا خود هجوم !

این آخرش رو بد اومدی دیگه .. ببین قرار نشد که خودزنی داشته باشیم هااا.. تو خوب میدونی که من خط به خط نوشته ها رو میخونم و در موردشون اظهار نظر میکنم .. این رو هم میدونم که دوستانم بیکار نیستند و برام مطالب بیخودی نمی نویسند.. در نتیجه لطفا دیگه از کلمات نامتقارن استفاده نکن و به هیچ وجه هم به رفقای بنده (از جمله خودت !) توهین نفرمایید .. چون یهو میبینی که عصب میزنم و میام سیاه و کبودت میکنم !

ممنونم ..
یا حق

مونا شنبه 27 آذر 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

راستی ...
یه وقت کمبود محبت نگیری با اینهمه ایمیل و آف و اس ام اس و ...

خدایا یه جو از این شانسا هم به ما میدادی ..

البته در اینکه دوستان بیش از آنچه که بنده هستم (=ارزش دارم!) بهم لطف دارن ٬ شکی نیست اما حالا تو هم جو گیر نشو دیگه دخترم .. همچی میگه این همه ایمیل و آف و ... همه اش که مربوط به این جریانات نبود تو هم (!)

من کلا عرض کردم که قدرت پاسخگویی به ورودی هام رو نداشتم .. که خب در این بین هم خدا رو شکر ٬ لطف دوستان بیش از پیش شامل حال ما شد

شما هم نیاز به جو نداری دختر عمو .. ملت هکتار هکتار دارن بهت بذل توجه میکنن ٬ کیه که جمعش کنه !!‌ باور نداری از پدر بزرگ بپرس

مونا شنبه 27 آذر 1389 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام
تازه از کلاس برگشتم و ذهنم مشغوله ... اما تنها یک شعر هست که به یاد میارم .. شعری که بی ارتباط با موضوع این پست نیست :

"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست .
هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود؛
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد .
خرم آن نغمه ، که مردم سپارند به یاد ... "

خدا کنه نغمه ی ما انقدر شنیدنی باشی که مردم ....

مرسی ...

یاعلی مددی

سلام دوباره ..
اینم برای چندمین بار ما شروع میکنیم به جواب دادن .. امیدوارم که خدا توفیق بده و بتونیم لااقل همین یک کامنت رو تا آخر جواب بدیم !!

جون امین راضی به زحمت نبودیم .. شما با این حاالت چرا آخه خودت رو به زحمت میندازی .. با این حال ممنونم ..

کاملا درسته .. از انسان چیزی بجای نمی ماند بجز یاد .. یادی که در مرحله نخست همچون لوح سفید و ننوشته ایست که میشه روش رو با خاطرات تلخ و شیرین پر کرد .. فردا تنها چیزی که در فضای بی ما جاری خواهد بود٬ همون نغمه هست و بس ٬ نغمه ای که من هم امیدوارم مردم ....

ممنونم ..
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد