نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

بدون شرح .. اصلا کسی هست که بتونه شرحش بده ؟!

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام



شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 54 + ارسال نظر
بوق سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 11:12 ب.ظ

من به نظر کاری ندارم همین جا جواب بدی بهتره ...
همون جوری ادرس دادم

+ از یه چیز اینجا خیلی خوشم اومد اونم اینه که با شوخی حرفتون رو به خورد ادم میدین یه ابم روووووووووش

قلمتون سبز

یاحق

برعکس من هم کار چندانی با بخش نظرات ندارم ، اگه به پست های دوستانم نگاهی انداخته باشی، قطعا متوجه شدی که در هر صده از من یک کامنت بجای مونده و بس (!) لذا سعی میکنم که تمام حرف هام رو در خلال همین نظرات و پاسخ هاش منتقل کنم

با این حال خیلی ممنونم که آدرست رو بهم دادی ..

امان از دست تو (!) هر چند که خودم قصد این کار رو ندارم و شوخی کردن و صراحت بیان جزئی از ادبیات گفتاریم هست .. اما از اینکه نیمکت در این مورد به عقیده شما موفق بوده، بسی خوشحالم و امیدوارم که با نظرات تون ، در این زمینه یاری رسان ما باشید

نگاهت بهاری ..
یا حق

minerva دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 08:23 ب.ظ

زینب!
با ما سخن بگو.
مگو که بر شما چه گذشت،
مگو که در صحرای سرخ چه دیدی،
مگو که جنایت آنجا تا بکجا رسید،
مگو که خداوند آنروز عزیزترین و پرشکوه ترین ارزش ها و عظمت هایی را که آفریده است،یکجا در ساحل فرات و بروی ریگزارهای تفتیده بیابان طف چگونه بنمایش آورد،
و برفرشتگان عرضه کرد،
تا بدانند چرا میبایست بر آدم سجده میکردند...؟
و اما ای تو حسین!
با تو چه بگویم؟
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل"
و تو ای چراغ راه،
ای کشتی رهایی،
ای خونی که از آن نقطه صحرا،جاودان می طپی و میجوشی و در بستر زمان جاری هستی،وبر همه نسل ها میگذری و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون میکنی،و هر بذر شایسته ای را در زیر خاک میشکافی و میشکوفایی،وهر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی مینشانی،ای آموزگار بزرگ شهادت!
برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن،قطره ای از آن خون را بر بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز.
ای که:مرگ سرخ"را برگزیدی تا عاشقانت را از "مرگ سیاه"برهانی،تا با هر قطره خونت،ملتی را حیات بخشی،و تاریخی را به طپش آری،و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی،و بدان جوشش وخروش زندگی و عشق را میدهی!
ایمان ما،ملت ما،تاریخ فردای ما،کالبد زمان ما،"به تو و خون تو محتاج است"
(کتاب نیایش-دکتر علی شریعتی)

احسنت بر شما و جناب دکتر باد ..
چیز دیگه ای هم نمونده که قلم زدنش در حد بنده حقیر باشه!

ممنونم آبجی ..
یا حق

عابر دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 08:09 ب.ظ

اومدم فقط جهت اطلاع عرض کنم که محرمم اومد و نیمکت همچنان غدیریه!!

این صحنه ات خیلی شبیه «صرفا جهت اطلاع» خبر ۲۰:۳۰ بود

بله قربان .. در دست اقدام بود که خدا رو شکر به پایان رسید .. به زودی در خدمت تون هستیم

بوق دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 07:39 ب.ظ http://boood.persianblog.ir/

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و ان دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم


محرمت سراسر عطش !!!
یاحق

مرا می بینی و هر دم زیادت می شود دردم،
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری،
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم؟!...

عطشت سراسر شور و شورت سراسر شعور ...
حق نگهدارت ..

(ضمنا من خیلی سعی کردم که برات کامنت بگذارم .. آخرش نفهمیدم که موفق شدم یا نه !!)

بوق دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 06:31 ب.ظ

قشنگیش به همینه
ولی کلا الان به این نتیجه رسیدم باید در اینده مدرک مهندسی مو بزارم دم کوزه ابشو بخورم
اونم حرفیه ...
یکی از دوستام میگفت اصلا فلسفه اونی نیست که شما فکر میکنین ...

من کلا؛ با انتقاد و پیشنهاد و شوخی مشکلی ندارم دوساله توی این دنیای مجازی یاد گرفته باید با همه جورش ساخت

بلی .. تازه این یکی از قشنگی هاش محسوب میشه .. با جلوه های جدیدش همچنان در امتداد زندگی٬ یاری رسان شما هستیم !!

اینم کار خوبیه اما با توجه به وفور آب خوارها (اونم از سطوح مقدماتی بگیر تا پیشرفته و حتی حرفه ای و فوق حرفه ای! ) گمان نکنم در آینده آبی بهت برسه تا بتونی به کمکش غم مدرکت رو بخوری

اون دوست تون کاملا درست فرمایش کردن .. حتی حقیقت هم اون چیزی نیست که ما فکرش رو می کنیم (!) چه برسه به فلسفه

در اینکه میشه با خیلی چیزها ساخت و کنار اومد٬ شکی نیست .. اما بنده دوست ندارم که دوستان نیمکت نشینم ٬ تمرین زندگی در شرایط سخت شون رو در نمیکت داشته باشن (!) واسه همینه که سعی میکنم با رفقا٬ همپای روال همیشگی شون بدوم

minerva دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

امین به نظر من تو اگه میرفتی روانشناسی حتما میزدی رو دست " آنتونی رابینز" باور کن اگه از من برای تعیین رشته مشاوره گرفته بودیا میترکوندی...هم استعداد شو داری همم که کلا روانشناس زاده ایَ،علاقه هم که داری از قرار معلوم...ینی این" وثوق" باید میومد جلوت بوق(!)میزد...اصن امین یه پیشنهاد بیا کنکور سال بعد روانشناسی شرکت کن فکر کنم ۲رقمی بشیالبته با اینکه من کلا آبمم با ریاضی توی یه جوی نمیره ولی من به آمار خیلی خوشبینم...اصن رشته جالبیه...خیلی کیف داره آدم ۴سال واحدای مربوط به این رشته رو پاس کنه!!!من ارادتمندشونم(خودت که میدونی چه قدر آمار دوست دارم)
بعدم حالا که اینقدر بچه حرف گوش کن و جون عزیزی هستی هر وقتی خواستی(الان نه ها هر وقت حسش بود!!!)یه فکریم برا پست جدید بکن مادرجان ...با تشکر قبلی از امین غریبه پور!!(فکر کردی فقط خودت خلاقیت داری داداشششششششش؟!)

ای بابا .. باز ازم تعریف کردی .. نمیگی جنبه ندارم و ممکنه ذوق مرگ بشم !!

حالا آنتونی که شوخی بود اما یه زمانی ایده های خوبی برای شناخت روان های ناشناخته داشتیم که .. بهر حال سوخت رفت و به دست فراموشی سپرده شد .. میبینی آبجی ٬ نسل سوخته که میگم یعنی همین!

جدی میگی ؟! برعکس یکی از رفقا هست که چند روزه داره با اسم بوق کامنت میذاره .. میگم نکنه این همون وثوق شیطونه که روش نمیشه خودش رو لو بده چقدر به این مهران گفتم که آدرسم رو لو نده ها (البته با عرض پوزش از جناب آقای / سرکار خانم بوق !)

ای بابا .. ما منتظریم کنکور رو بردارن بعد برم شرکت کنم آخه با توجه به استعدادی که تو تست زدن دارم ٬ اگه کل جمعیت شرکت کنندگان هم دو رقمی باشه ٬ بنده به زور سه رقمی میشم

از این که میبینم یکی از عاشقان سینه چاک آمار شدی واقعا خوش حالم و این موضوع رو بهت تبریک و تسلیت عرض میکنم!

حتما حتما .. بالاخره بعد از یک هفته مجاهدت موفق شدم چهار خط بنویسم و الان متنش آماده است .. به زودی در خدمت تون هستیم (نه .. جدا خلاقیت حضرت عالی هم زبان زده .. شک داری سرت رو از پنجره بکن بیرون و از پسر همسایه تون سوال کن! )

بوق دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 10:40 ق.ظ

جای ما خیلی هم پر بود
خودمون روی صندلی خودمون نشستیم البته الان واقعا متاسفم برای خودم که عمر گران مایه رو الکی رفتم تیر و تخته خوندم ترجیح میدم فلسفه ای یا جامعه شناسی چیزی میخوندم
حیف نیست عمرت رو هدر کنی !!!

والا با این اطلاعاتی که حضرت والا از خودتون میدین ،‌ نتیجه گیری سخت که نه ، بهتره بگیم غیر ممکنه (!) وقتی نمیدونم که چی خوندی ، کی خوندی ،‌ کجا خوندی و ... حتی الان داری چی کار میکنی ، توقع داری در مورد هدر رفتن عمرت چه نظری داشته باشم ؟!

ببین ، من از خودم میگم .. رشته روانشناسی رو به خاطر سبک کاریش خیلی دوست داشتم ، حتی الانم دارم .. البته من روانشناسی خاص خودم رو دارم (!) درسش رو هم نخوندم اما تا اون جایی که در وجودم هست دارم، تو زندگی جاریم دارم ازش استفاده میکنم .. در مورد آمار هم به اندازه تو بهش بدبین نیستم و فکر نمیکنم که الکی عمرم رو تلف کرده باشم .. چون نوع نگاهم رو خیلی سنجیده تر از پیش کرده و زاویه دیدم رو گسترش داده .. هر چند که منم معتقدم میشد انتخاب های بهتری هم داشت اما وظیفه امروزم رو استفاده کردن از داشته هام میدونم ، نه افسوس خوردن برای نداشته ها !

عذر میخوام اگه کمی تحلیلی بحث کردم .. امیدوارم که این هم مثل شوخی هام با روحیاتت سازگار باشه !

بوق یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 09:17 ب.ظ

میگما یه چیزی ...
بیخیال حافظ بیچاره شو
گناه داره هاهاها
شوخی نکن باهاش ...
آهش پاچه شلوارتو میگیره هاهاها !!!
از من گفتن

ای بابا .. ما رو چه به شوخی کردن با بزرگان (!) همین جوریش هم مغضوب علیهم هستیم

البته ما اگه شوخی نکنیم هم غم امتی از لنگ و پاچه مون آویزونه رفیق .. دیگه همین دو سه تا جمله رو هم نگوییم باس کرکره رو بنکل بکشیم پایین و جهت شادی روحمون صلوات ختم کنیم

حالا جدای از شوخی ، ممنونم از تذکر به جات و همچون گذشته سعی میکنیم که احترام محترمان را محفوظ داریم!

یا حق

بوق یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

عجب !!

بنده کنکورم رو دادم رفت
البته دلت رو به نود خوش نکن تا نود هم حذف بشو نیست از من گفتن ...
خواستی بده خیلی بد نیست خوش میگذره یه کیک و ابمیوه هم مهمونت میکنند
اما اگه خواستی و به سرت زد کنکور بدی کفشت رو توی پای ریاضی ها نکن خطر داره امــــیـــن

کلا جنبه ما بالاست !!! ( شوخی رو عرض کردم )

چه خوب ..
پس حضرت والا هم از غول قدیمی کنکور که کم کم داره به بازیچه دست نسل جدید تبدیل میشه ٬ عبور کردید .. پس نتیجه میگیریم که فاصله ها پیوسته داره کمتر و کمتر میشه !

البته یه نگاه کوتاه به بیوگرافی بنده هم نشون خواهد داد که سالیانی پیش با جناب کنکور بدرود گفتیم و برعکس جای شما خالی ٬ پامون هم در کفش رشته ریاضی بود .. اونم عجب پا در کفش کردنی !!

ضمنا بسی خوشحالم از اینکه جنبه ات بیش از گفته های صدمن یه غازه منه!

برقرار باشی رفیق ..
یا حق

minerva یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

چه قدر زود تهدید ترتیب اثر داده شد
زود باش پسرررررررررررررررر...

از ترس جووونه خواهر من .. شما جدی نگیر !!

minerva یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 04:04 ب.ظ

بابا امین کجایی؟؟
بیا دیگه...اصلا از انتظار خوشم نمیاد...یهو دیدی زدم فاز خشمناکی ها...تو که نمیخوای من خشمناک بشم؟میخوای؟؟؟

به قول زنده یاد برند (!) اصلا و اصولا شاعر میفرماید : تا نباشد چوب تر ....

نخیر حضرت والا ٬ به هیچ وجه .. آخه شما در عین خوشی هم چشم دیدن بنده رو نداری ٬ خدا خشمناکی تون رو نیاره !!

(شرمنده الهه عزیز که کمی تا قسمتی منتظر موندی .. راستش مجال نگاشتن نداشتم .. اگه آف داده بودی بهت زودتر از اینها خبر میدادم تا بیش از این شرمنده ات نشم .. ما همچنان عذر خواهییییم !)

minerva شنبه 13 آذر 1389 ساعت 06:55 ب.ظ

کجایی سید؟؟؟؟

راستش بهم خبر دادن که حاجی رو کشتن (!) ما هم رفتیم ببینیم چی شده که فهمیدیم سر کارمون گذاشتن این پدر سوخته هااا..

puzzle شنبه 13 آذر 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

غیبت داری که باز

هر کی غیبت کرده ، اسمش رو بنویس تو بدها .. میدم فردا سر صف فلکش کنن !!

مونا جمعه 12 آذر 1389 ساعت 12:35 ب.ظ

الهی شکر ..
اینجانب ،همین جا، رسما، در تاریخ 12 آذر 1389 مصادف با ... ( چیه ؟ نکنه توقع داشتید میلادی و قمریشم در بیارم ) در همین ساعتی که ساعتمون داره نشون میده ، به همه ی عزیزان موجود و ناموجود اعلام میکنم که طبق شواهد و مدارک به چشم آمده در قسمت نظرات این پست و در همین وبلاگ ،

ببخشید ..
از ته تغاریت در آمدیم و بار دیگر به چغندریت پیوستیم .
خدایا کرمتو شکر .

زار زار زار زار ! مینروا مینروا مینروا ! الهی الهی الهی ! ... ... ... !

وااااااااااااااییییییییییییی .. منم باورم نمیشه .. (زاااار زاااار !)

موناااااا یعنی تو هم بزرگ شدی آبجی .. آخییییییی (زار زار با اندکی زر زر !)

آدم جدا لذت میبره وقتی که بزرگ شدن بچه های نیمکت رو میبینه (این تیکه فقط زر زر داشت !)

خیلی مخلصیم چغندر کوچولو ..

minerva پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

نخیر برادر من!!!بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
بله امین خان حالا درمورد گوش و دست و چشم چی میفرمایید؟؟!(لطفا برا پدربزرگم سعدی جمیعا فاتحه بخونید که اگه نبود نوش الان نمیدونست چی بگه!!!)

نخیرتر خواهر من !! شاعر میفرماید :

بنی آدم اعضای یک مقبرند
که در این فضا حالشو میبرند
چو عیزی از او گیردش روزگار
دگر در مزارش بگیرد قرار !!

حالا من هی میگم که مهران دستش رو کرده تو کاسه من و نیما از تو کوزم عسل برمیداشت ،‌ تو باور نکن
یره سعدی وخی ببی ای مینوره چی وگویه!!

minerva پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

میبینم هر قسمت قهوه تلخ رو نگا میکنم برام آشناس نگو دست تو و مهران تو یه کاسه است بلا!!!!
بعدم اینجور مواقع میگن خدا تومن نه nتومن!!!زمین گرفتن که خیلی خوبهیه جور سرمایه گذاریس...
جوانگو چیه؟؟؟من گوانجو شنیدم ولی اینی که تو میگیو رو نمیدونم چیه...
خونوادگی تو کار ورزشای رزمین!!!ماشاالله چقد خاله داری تو!!آره من نشونه گیریم حرف نداره پرتابمم عالیه ینی که اگه یکی با من در بیوفتم ور افتاده...
آره دیگه داداش سهرابم!!یه داداش سهراب که هم نقاش بود هم شاعر که بیشتر ندارم!
نیمام سلام داره،میگه اگه برا دیوانت قافیه کم آوردی در خدمته بروبچ دیگم میگن هر نوع آرایه ای بخوای دارن قابلی نداره(الان چون من تو رو باهشون آشنا کردم انقده لطف دارن وگرنه تو که خودت اینکاره ای میدونی وقت شون پره ۶ماه قبل وقت ویزیت میدن تا یه مصرع برات دست و پا کنن!!!!)
اون نقطه چینا رو گذاشتن تا تو پرشون کنی تا ببینه سطح ذوق هنریت چقده..
چه عجب ما یه جا ته تقار محسوب شدیم مردیم از بس در خانواده و خانواده پدری صدرنشین بودیم!!!آخیش خدا خیرتون بده ته تقاری نبوده از دنیا نرفتم!!!!
ولی امین یه ذره فکر کن ببین من چه حربه ای زدم!!!!اوه اوه بوی فسفر سوخته نت رو برداشت خودم میگم بابا الکی فسفراتو حروم نکنتو کامنت افشا سازی دیوانت خودت این سوال رو پرسیده بودی بعد من دوباره پرسیدم و در نتیجه خودت جواب خودت رو دادی!!!ظرافت رو حال میکنی؟؟؟!

پس تو هم به این شباهت پی بردی؟! البته راستش رو بخوای ، مهران دستش رو کرده تو کاسه من .. من بی تقصیرم !

آره خب .. از مصادیق زیادی میشه استفاده کرد، با این وجود بنده به خاطر حرمت کلمه "خدا" سعی میکنم که در ترکیباتم کمتر ازش استفاده کنم
نه ، خوشم اومد .. داری پایه کل کل میشی ها شیطون .. حالا میخوای بری تو کار زمین و سرمایه گذاری دیگه ، باشه عیبی نداره .. فقط در جریان باش که یه چند سالی دیر رسیدی (!) زمین ممین تعطیل شده آبجی ،‌ از من میشنوی برو تو کار ساخت و ساز .. با این شعار : بساز و بنداز و در رو (!) آخه همچنان بازارش داغه و بس که بی صاحابه ، کسی هم به کسی نیست .. واسه پی ریزی، زمین رو به عمق تربچه میکنن ؛ به جای دیوار باربر هم تیغه میندازن مامان و ... (!) خلاصه میخوای کلاه ملت رو برداری ، درست وردار

جوانگوی ما همون گوانجوی شماست که طبق صلاحدید نویسنده در اون لحظه با جابجایی حروف مواجه شده .. کلا چیز خاصی نبود ،‌ شما جدی نگیر
تازه کجاش رو دیدی .. این لیستی که اعلام کردم نصفی از خاله ها رو در بر میگرفت و بنده فقط بخش کوچکی از استعدادهای نهفته این خاندان رو خدمت تون عرض کردم
خدا داداش سهرابت رو برات حفظ کنه .. چی شد چی شد ، تو نیما رو بهم معرفی کردی (!) دختر خب من و نیما با هم میرفتیم مکتب (!) تازه اون معمولا عسل نمیاورد سر کلاس و از کوزه من برمیداشت ،‌ کجای کاری تو
برعکس یادم میاد که خونه سهراب هم به ما نزدیک بود .. اصن نکنه تو دختر همسایه ما بودی و من خبر نداشتم .. آآآآآآآآآآآآآهههههههههه الهههههههههه ... (دیگه اینجا فیلم هندی میشه و به دلیل بدآموزی سانسور میکنیم !)

آخیییی ، یادش بخیر .. راستش از کتاب های دوران دبستان دوتا یادگاری برام بجای مونده .. یکی کلمه ها و ترکیب های تازه اش است و یکی هم جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید !! یادش گرامی باد

نه فعلا خیالت راحت باشه .. در حال حاضر مدال تقار طلایی رو به عنوان ته ترین نفر نیمکت تقدیم میکنیم بهههههههههه الهه مینرواییان (کف رو برو تو کارش !)

به .. اگه این جوریاست پس عراق و آمریکا و انگلیس و مرگ بر اسرائیل (!) بسی شانس آوردن که تو در اون هشت سال دفاع مقدس ، فرمانده گردان نشدی (!) یعنی اگه دو تا از این حربه هات رو اونجا استفاده کرده بودی ، جنگ رو دو ساله تموم می کردیم

اما جدا ظرافتت مثال زدنی بود .. یادم باشه بعدا به عنوان ضرب المثل ازش استفاده کنم (دوست دارم الان صادقانه در مورد میزان روحیه ای که برات مونده ، واسه مون چند خطی صحبت کنی! )

یا حق

puzzle پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

چرا شرمنده امین؟خواستگار که خیلیم خوبه!!!

بله .. میدونم که واسه شما خیلی خوبه (واه واه واه ، دخترا هم دخترای قدیم!)
اون شرمنده رو واسه تو نگفتم (بزرگت کردیم آخه ) واسه سایر مستمعین عرض کردیم که فکر نکنن خبریست (!) آره ..‌ از اون لحاظ عرض کردم

بوق پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 07:57 ق.ظ

نظر قبلی مال من بود

قدرت خدا ..
ممنونم از اینکه اطلاع دادی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 07:56 ق.ظ

چه فرقی داره !
مهم اینه که یه مهمون به مهمونای خونتون اضافه شد
عجب !!
چون من دو سال پیش اون کتاب رو خوندم و از دو سال پیش تا تابستون امسال پنج باره دیگه رفتم سراغش
مشکل ما ایرانی ها همینه دیگه
اگه با همه کتابا مثل دیوان حافظ برخورد کنیم اینقدر جایگاه نویسنده رو کم نمیبینیم که بگیم برو دنبال نون که خربزه ابه


سلام ..
هر چند که خیلی هم بی فرق نیست اما همون طور که تو جواب پیشینم گفتم : "بهر حال چندان مهم نیست که کی زد و یا کی زد (!)" بقول شما مهم اینه که یه سرور به سروران خونمون اضافه شده که خدا رو صد هزار مرتبه شکر

اگه میبینی پرسیدم واسه این بود که ببینم چقدر با نیمکت آشنایی و تا چه سطحی میتونم باهات شوخی کنم (!) هر چند که من کلا از هفت دولت آزادم اما گاهی اوقات باید یه سری ملاحظات رو هم مدنظر داشت

جدی 5 بار خوندیش ؟! بابا پشتکار .. ببینم این بوق ما در چه مرحله ای از زندگی هست ؟! آخه میخوام بدونم که از صد کنکور گذشتی یا نه .. چون با توجه به پشتکاری که داری ، یه 40 - 50 سالی دور کردنت طول میکشه میگم چیز کن ، وایسا تا سال 90 که کنکور رو حذف کردن ، اون موقع شرکت کن .. تا اون موقع هم خدا مثل همیشه بزرگه

ای بابا .. کار دیوان حافظ هم از شدت لطف و ذوق هنری مون به دیوانگی کشید و الان داره تو بوستان سعدی واسه خودش ابوعطا میخونه !!

ضمنا نون نیز همچنان به عنوان قوت قالب گوی سبقت رو از خربزه ربوده و حتی از هندوانه و طالبی هم پیشی گرفته .. حالا اگه باز هم میخوای بری نویسنده بشی ، خوددانی

minerva چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

از برادرم سهراب!!!
شعر صدای پای آب!!!
اگه درست یادم باشه داداش گفته:
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان...
اگه سهراب تو رو میدید میگفت:
امینی.............................
الان هدفت از گیر دادنت به من چیه؟؟؟؟
دیوار کوتاه تر از من نتونستی پیدا کنی نه؟!
عجبا....

فرمودین: «برادرم سهراب» ؟!
آهان .. بعد اونوخ از پسر عموت نیما چه خبر ؟!..
راستی دوستت سایه هم خیلی برات سلام رسوند ..
تا یادم نرفته بهت بگم که پریشب هم خواب پروین رو دیدم ..
در کل در جریان باش که ما ارادت خاصی به فک و فامیل شما داریم !!

فقط جسارتا به داداش بگو که اون نقطه چین ها رو کامل کنه ، میدونی من اعصابم کمی ضعیفه ، میترسم که بنده رو با برگ درخت اشتباه بگیرن و فاجعه رخ بده !!

والا هدف خاصی ندارم !.. برعکس از سر کوتاه بودن دیوار نیست ، علتش رو در بام بیشت جستجو کن (!) چرا که میگن ناگزیر برفت هم بیشتر خواهد شد با این وجود نیمکت نگاران شهادت میدهند که شما رکورد آبجی فسقلی ما (مونا!) رو شکستی و در حال حاضر به عنوان ته تاقاری (تهش درسته اما دیگه املائ تاقار و تاغار و طاقار و طاغارش دیگه با خودت !) نیمکت مورد ظلم واقع خواهی شد .. اصن همینه که هست .. زوووره

(اما از شوخی گذشته .. دلیل شوخی من تنها به خاطر ظرفیت بالا، سطح درک عالی و قدرتت در فهم جملات من هست و بس .. این رو هم محض اطلاع سایرین گفتیم تا نگفته از دنیا نریم .. بللللللند صلوات !!)

بوق چهارشنبه 10 آذر 1389 ساعت 07:44 ق.ظ

در جواب امین خان :
توی کتاب مصطفی مستور راننده تاکسی در مورد سوسک حرف میزنه نه مورچه

بوووووووووووق ؟!
الان این بوق رو کی زد و رفت .. شایدم زد و ایستاد اما ما نمیبینیمش .. شایدم بوق یکی رو زدن و رفتن و یا .... بهر حال چندان مهم نیست که کی زد و یا کی زد (!) مهم اینه که من اون کتاب رو چند سال پیش خوندم و این طوری تو ذهنم باقی مونده .. بهر حال اگه شما میفرمایید سوسک بوده ، حتما بوده دیگه .. ما هم مریریم جلو بوق مون رو میزنیم !
بوووووووووووق !!

puzzle سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 06:08 ب.ظ http://n-23.blogfa.com

باران جون ببین درست شد؟فکر کنم الان دیگه درسته ها!

جونت بی بلا .. با توجه به کامنتش در وبلاگت نتیجه میگیریم که اوکی رو عملا دادن!

MINERVA سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 03:49 ب.ظ

الان من کلک زدم!!!(دیدم کامنتام خیلی طویل العرض شدن جدا جدا میگم!!!!)
نه ما اگه دلمون هم آب بشه میذارمیش تو فریز بشه آلسکا دوباره ازش استفاده کرد!!!به همین شلی به همین بدمزگی!(معلومه وقتی تبلیغ نگا میکنی دقت نمیکنیا!!!)همین دوبار تکرار میشه!!!!تخم مرغ گرون میشه گوشای ما که شنواییشونو از دست میدن!!
بعد باید پول ویزیت دکتر و سمعک داد میشه دوبرابر پول تخم مرغ!!!آره من شیفت ریاضی چقدر خوبه که تو رو اعصابم دوی مارتن نمیری!!!

در مورد اون دوره فشرده ات عارضم که .. مهران با اون همه استعداد واسه هر قسمتیش n تومن میداد به من که بهش سوژه بدم (!) باز تو میخوای همون ها رو به 10 تومن برام تعریف کنی .. گرفتی ما رو هاااا
نه آبجی .. خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه (!) بعدشم این کار نیست ، اینا جزء مشاغل کاذب محسوب میشه که باعث زمین گیر شدن بازار میشه .. بهتره بری دنبال یه کار آبرومند خواهر من !!

یعنی ببین از ضرب دست و پرتاب نگو که خاله های من در این زمینه رکورد جوانگو رو هم شکستن !.. این جوری حساب کن که خاله بزرگم مگس رو روی هوا با دمپایی ابری و کفش میزنه یه خاله دیگم هم تخصصش در پرتاب سایر اشیاء در دسترس به متهمین در حال فرار است (!) یعنی کافیه که ببینتت ، دیگه فاکتورهایی مثل فاصله ، سرعت گریختن و حتی موانع در مسیر هم هیچ تاثیری در برخورد شیء متحرکی که به سمتت در حرکته، با یکی از نقاط حساس بدنت نخواهد داشت! البته خدا رو شکر میزان مثبت گرایی من به حدی بوده که تا حالا به عنوان سیبل مورد استفاده قرار نگرفتم اما صحنه های دردناکی که از نزدیک شاهدشون بودم و آثار بجای مونده بر بدن پسر خاله ها ، گویای مهارت مادران شون در این زمینه است!

با توجه به اینکه حضرت عجل هم تونستی از اون فاصله (کدوم فاصله ؟!) یک عدد موس ترجیحا اپتیکال رو در وسط پیشونی بنده فرود بیارید ، این طور به نظر میرسه که شمام در این زمینه بی بهره نباشید

و اما کامنت اخیر ..
در این باره معتقدم که خوردن آلاسکا (نفس اماره: اشتباهش رو بگیر امین.. نفس مطمئنه : نه سید بی خیال! ) اون هم در بعد از ظهر یک روز پاییزی روی یک نیمکت سرد که پر شده از برگ های زرد و نارنجی ، صفایی خواهد داشت .. مخصوصا که از وسط هم بشکنیش و با رفقات تقسیم کنی که دیگه نور الی نور میشه (!) بی کار نباش آبجی، بپر آلاسکات رو بیار که با بچه ها دور همیم و مزاجی تازه کنیم !!

ضمنا از اون جایی که ما صرفا با دست و چشم شما در تماس مستقیم هستیم ، لذا سایر حواس تون رو اگه از دست دادید هم چندان اهمیتی نداره و ما همچنان به خوندمون ادامه میدیم !

دویدن هم اصولا کار خوبیه .. میگن مادر تمام ورزش هاست و مخصوصا در سواحل شنی و روی اعصاب ملت ، شدیدا توصیه میشه !.. حالا اینکه دویدن مادر اوله یا ژیمناستیک و اینکه شنا زن چندم وزرش محسوب میشه، اطلاعات چندانی در دست نیست .. در کل تنها نکته اینه که تو این مملکت ، فوتبال همواره صدرنشین خواهد بود و بس .. والسلام !!

MINERVA سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 03:34 ب.ظ

همون جایی که جنابعالی میخواستی منو خفه کنی و من پای یونیسف رو وسط کشیدم وتو خواستی بگی هجی گفتی حجی!!!!
بله خو از این چیزا در زبان فارسی و بعضا دیگر زبان ها زیاد دیده میشود(نمیدونم بهش میگن غلط مصطلح یا نه؟؟؟اگه اشتباس درستش کن من هیچوقت اسمش درست یادم نمیمونه!)
اتفاقا من خیلی صورتی دوس دارم نظرت چیه؟
هیچی من فکر میکردم تو علم غیب داری یا از نوادگان نوسرداموس هستی شایدم مستشارالملک میباشی(این مستشار رو مراجعه کن به قهوه تلخ)
همچین سعادتم نمیخواهد...ندیدیشم از نظر من چیز زیاد مهمی رو از دست ندادی...میخوای من خودم یه دوره MP3فشرده برات میتعریفم هر قسمتشم میکنه به عبارتی 10تومن قابل تو رو نداره..باورکن اصن توش سود نیس!!!!
جاش بود خشمگین شم ها!!حیف جا خالی دادی وگرنه موس رو صاف بین دو ابرویت نشونه رفته بودم

آهان .. آره آره یادم افتاد .. بابا چه حافظه ای داری تو (!) میگم نکنه کامنت ها رو بعد از خوندن میخوری دختر ..

اوهوم .. والا ما نیز ندانیم که این گونه غلط ها معمولا مصطلحه .. مسطلحه .. مثطلحه .. مصتلحه .. مستلحه .. مثتلحه .. مصطلهه .. مسطلهه .. مثطلهه .. مصتلهه .. مستلهه .. مثتلهه و یا ... بهر حال مهم اینه که من منظورت رو بفهمم که بفهمیدم .. حالا مصطلح هر چی میخواد باشه ، باشه !

ما نیز در گذشته از این رنگ بسیار خوشمان می آمد .. پس از مدتی به دلیل هجوم نظرات مخالف که این رنگ دخترانه است و ال است و بل است و پتیول است (!) مجبور گشتیم از صرافت افتاده و در خفا به علاقه خود بپردازیم!
البته علم غیب هم دارم اما بهت نمیگم .. چون رفتی غزل نویسیم رو لو دادی ، دیگه‌ عمرا رازهام رو بهت نخواهم گفت !

من فعلا برم خونه .. وقت شد بازم در خدمت تون هستیم !
یا حق

minerva سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام بر باران بهتر از برگ درخت!!!
شرمنده دیر شد من امروز امتحان فیزیک بداشتم و کلا سرم شلوغ بود تازه آنژین هم گرفتم و صدام در نمیاد و حال نت نبود بعد یاد تو افتادم الان میبینم به به دستم درد نکنه!!!کلا حس خوشی به بریتیش ندارم و مخصوصا اینکه شماها باید مقالات تخصصی رو ترجمه کنید!!!وای...واقعا خسته نباشید
والله منم زیاد کتاب زبان اصلی نوخوانم مگه اینکه خلاصه ی داستان اصلی باشه که در سطح intermediateهست دوکتاب Emma ,Romeo and Julietرو زحمت کشیدم خوندم(چقدر من فعالم واقعا!!!)البته اینا چیزی نیست ینی فکر نکنم در حد تو باشه یه کتابم که الان دارم میخونم(توفیق اجباریه!تکلیف مدرسه)اسمش هست The horse whisperer(میگم فکر نمیکنم در حد تو باشه شرمنده من یه خورده کم سوادم..)البته داستان آخریه فکر کنم نویسندش یه ژن هندی داشته ها!!!آخه خیلی هندی دوتا دختر که داشتن تو جاده با هم راه میرفتن یهویی تصادف میکنن در صفحه دوم کتاب و یکیش میمیره اون یکیم آسیب میبینه!!!(بنظرم ریتم داستان خیلی تنده،اینطور نیست؟)اینا کتابایی بود که از متوسط به بالا بود بقیشون خیلی سطح پایینن فکر نکنم بدردت بخورن....
شرمنده کمک زیادی نتونستم بکنم
خواهش میکنم...کی جرئت داره باران ازش سوال بپرسه اون جواب نده؟؟!
منظورت از کجا نحوش هس؟؟(من همین الان از امتحان اومدم ونهارم نخوردم الان دوباره کلاس دارم یکمی خنگ شدم ببخشید...)
خو من کلاس میرم البته 3یا 4سالی میشه ولی خو میتونی آهنگ گوش کنی(listeningات)قوی میشه فیلمم خوبه که البته تو دوس نداری واینکه با کسایی که انگلیسی بلدن اکثر مواقع انگیلسی میحرفم من این راهکار رو انجام میدم
این کتابی که داری خیلی خوبه!!!ازش واقعا میشه بهره برد...من خودم بیشتر دوس دارم اصطلاح وidoiom,slangیاد بگیرم
نه ما از این کتابا نه دیدیم نه خوندیم حتی دموردش نشنیده بود(میگم کم سوادم)الان جاشه بگم چه خارجیییییییییییییی!!!
بازم عذر تقصیر نتونستم چیزای خوب خوب بهت بمعرفم...

الان عذر میخوام .. این بارانی که فرمودین بهتر از چی بود اونوخ ؟!
حالا باران بهتر از شبنم بود یه چیزی .. این برگ درخت رو دقیقا از کجا در آوردی ؟!!
یعنی ببین ، همین ابتکار عمل شما جوون هاست که من رو شیفت تون کرده!

puzzle سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 11:09 ق.ظ http://n-23.blogfa.com

دخترخاله گفت قالب عوض کن،عوض کردم...چیکار کنم خب الان من؟ ای خداااااااااااااااااااااا...یه دو تا دوست پیدا کردیما...این وب...داره اذیت میکنه!!!
امییییییییییییییییییییییین

اشکال از سورس قالبی بود که انتخاب کرده بودی .. از کدهایی استفاده کرده بود که رفرنس هاش مشکل دار بود و آنتی ویروس ها بلوکش میکردن .. خوش بختانه پیش از اینکه من بگم ، خودت متوجه شدی و با عوض کردن اصل قالب ، مشکلت حل شد ..

پاززززززززززززززززززززززززل

باران دوشنبه 8 آذر 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

سلام
خوبین؟

ای بابا! باران جون دیگه! همون فرزانه خودمونه!

خوندینش؟ خیلی قشنگه نه؟
پله پله... رو نخوندم متاسفانه هنوز
نه واقعا با دوتا کتاب نمیشه که همه سبکهای موردعلاقه رو دریافت. می دونید چرا؟ چون اینها جزء دوست داشتنی ترین کتابهاییه که خوندم اما خب سعی می کنم متفاوت ازینهارو هم تجربه کنم
مثلا شما "سینوهه پزشک دربارفرعون" رو خوندید؟ من همیشه فکرمیکردم خیلی خنک باشه.داداشم چندسال بود که شدید گیرداده بود که تو این رو چرا نمی خونی؟ بعد ازکنکور اولین کتابی که خوندم همین بود. واقعا خوشحالم که به توصیه اش عمل کردم. برای من این اتفاقات تاریخی داخل کتاب بسیارمملوس بود. یک جورهایی به شکل بسیار امروزی ترش رو در عصرحاضر حس می کنم
جنگ سر خدایان مختلف درمیان مردم و اینکه مذهب همواره دستاویزیست برای عده ای (کسانی که قلبا به خدایی معتقد نیستند اما برای نیل به اهداف خدایی را برمی گزینند تا به مقصود برسند) برام جالب بود

بعدها فهمیدم داداشم دقیقا برای همین مقولات بالا پیشنهاد این کتاب رو داده بود بهم (اگرچه هستند انسانهایی که ... ادامه جمله رو اونور می گم)

شما لطفا نظرخودت رو اعمال نکن رو املای کلمات!

من احتمالا فردا میرم. با "چه کسی" اش را نمی دانم. وقت خالیم فقط فرداست
ایشالا یابنده ی یک عدد پایه ی نمایشگاه گردی باشید

minervaجان زودتر بسته پیشنهادیت را رو کن! که فردا عازمم! مرسی
می دونی دوستم می گه که برادرش هرسال نمایشگاه تهران میره بعد یک کتاب داستانهای انگلیش هست که صفحه مقابلش ترجمه شه برای وقتی موندی تو کف!
ازونا هم دیدی و خوندی؟

جناب puzzle! کماکان برای ورود به وبتان آنتی ویروسمان error می دهد برای detect ویروس. چه کنیم؟

خوش باشید
یاحق



علیک سلام ..
شکر .. شما چطوری ؟! (کلیشه ای تر از این نمیشد ! )

آری آری .. این کتاب ٬ مثل یه رویا زیباست !! (بهر حال زندگی هم برای خودش یه جور کتاب محسوب میشه .. از اون لحاظ! )
نه برعکس چندی پیش سینوهه رو به منم پیشنهاد کردن اما نمیدونم چه علتی داشت که نتونستم بخونم (فکر کنم حجمش زیاد بود .. درسته ؟!)
بله .. متاسفانه این دستاویز از بدو تاریخ طلوع کرده و به این سادگی هام فروکش نخواهد کرد . به نظر من تنها دلیلش هم اینه که عقاید٬ بهترین عامل محرکی است که میشه با توسل به اون احساسات عموم مردم رو هدف قرار داد و گروه عظیمی از خلایق رو به حرکت در آورد و یا از حرکت بازداشت!

عمرا .. من اگه نظر ندم ادبیات مخصوصا در بخش املاء کلمات دچار رخوت میشه !

چه خوب .. منم باید طی یک حرکت انفجاری خودم رو به نمایشگاه برسونم چون اگه از امشب بگذره ، دیگه عمرا فرصت نخواهم کرد .. لذا بنده هم امیدوارم که پایه مون پیدا بشه وگرنه مجبور میشیم بی پایه و در وضعیتی نامتعادل به نمایشگاه گام بگذاریم !!

ممنونم ..
یا حق

puzzle دوشنبه 8 آذر 1389 ساعت 06:46 ب.ظ http://n-23.blogfa.com

ما همان (...) سابق هستیم... به دختر خاله هم گفتم اسم گذاشتم رو خودم باشد که جملگی رستگار شویم

به به .. مبارکا باشه (!) چشم شما روشن ای پیچ پیچکه مرموز

حالا امیدوارم با این کاری که کردی جملگی خواستگارت نشن ، رستگار شدن پیشکشت !! (شرمنده دیگه .. تنها کلمه ای که بر وزن رستگار پیدا کردن ، خواستگار بود!)

... یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 07:16 ب.ظ

اومدم حاضری بزنم...

مبصر نیمکت (خطابی خوانده شود !) .. اسم ایشون رو در بخش «خوب ها» نوشته بشه !

باران یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام
سید نگاه نکن! مال minerva است. ااااااا می گم مال minerva است چرا باز می خونی؟!

minerva جان ممنون از دقت نظرت
راستش من چندان کتابهای انگلیش نخوندم این چندوقت. یعنی اینکه الان که هرچی متن انگلیش می خونم راجع به روانشناسیه. اونم تخصصی! اونم نه برای تفریح! بلکه برای کار طاقت فرسای ترجمه!
قبلا (زمان دانش آموزی) می خوندم اما نه اینکه کتاب باشه. مثلا یک داستان چندصفحه ای انگلیش در یک کتاب بود که اونو می خوندم. چون یک متن چندصفحه ای انگلیش انگیزه بیشتری ایجاد میکنه نسبت به یک کتاب!
یک بار هم یک کتاب داستان انگلیش خوندم چندسال پیش که بچه بودم که "رابین هود" بود!
ماشالا کتابهای ما وقتی زبان می خوندیم دیگه وقت واسه اینکارا نمی ذاشت! متن reading ها منظورمه. کلی باید روش کار می کردیم
یا مثلا یک کتاب خوندم راجع به تفاوتهای کاربردی کلمات هم معنی! شاید دیده باشی جالبه ها. اینکه مثلا انگلیسی ها کی از allow استفاده می کنند و کی از permit. (با اینکه هم معنی اند) یا مثلا در مورد start و begin. هر کدوم کی استفاده میشه
البته چون کتاب مال خودمه کلا وسطش ول کردم! گفتم چکاریه اینکه اینجا هست! (اینا که می گم مال زمون جوونیمه نه حالا!)

پس ریش و قیچی دست خودت! چندتا کتاب داستان خوب و کم حجم از هر نویسنده ای که خودت خوب ارزیابیش کردی بهم معرفی کن (زیر 100صفحه. هرچی کمتر بهتر!) اآنجا که روحیه ما طنز است اگر کتابش تو مایه های fun باشه بهتره!

می دونی چرا اینکارو می خوام انجام بدم؟ از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون، به این نتیجه رسیدم که این زبانی که الان باهاش سروکار دارم زود دل آدم رو میزنه (زبان تخصصی) پس باید در کنارش به خوندن زبان برای fun هم پرداخت که هم دلزده نشی هم اندوخته هاتو مرور کنی تا باز خاک نخورن!
من این مدت هرچی دور و برم از زبان دیدم تخصصی بود! ترم قبل یک ترجمه سه نفری مقاله تخصصی داشتیم. اونم چه مقاله ای! مال سال 2007 از دانشگاه کمبریج از مجله ای معتبر!! (سطح دشواریش رو دریاب!) دادیم ببرون بترجمن! پشیمون شدیم اساسی! بجان خودم نشستم از اول خط به خط ترجمه کردم! 24تومن ریختیم دور! واقعا واسم سخت بود الهه. ازون به بعد تصمیم گرفتم دیگه ترجمه تخصصی بدست مترجمای بیرون نسپرم. چون بنده های خدا با واژه های تخصیصش که آشنا نیستن. همون ترم قبل یک ترجمه تخصصی دیگه هم داشتم(تنهایی!) که با همین دستای خودم ترجمه و تایپ کردم!!
این ترم هم 2تا داشتیم! یک سه نفری مقاله تخصصی 12 صفحه ای (با همون استاد!) که بحمد الله تموم شد و تایپش هم حاضره (نمی دونی وقتی نگاهش می اندازم همچی خستگی از تنم میره! آخه من بجز ترجمه خودم ،غلطهای ترجمه اون دونفر همگروهی و اصلاح و ویراستاری کردم. )مقاله ای بود ها! از همونا که بالا گفتم! شدیدالاعتبار! سخت! به روز!
و دومی هم که هنوز شروعش نکرده ام مال درس زبان تخصصیه.8صفحه اونم تک نفره!!! (حال مرا دریاب!)
اینارو اضافه کن به 6واحد درس زبان تخصصی این ترم و ترم بعد

پس واجب دیدم که یکم زبان عمومی بخوانم تا از پشت سرهم بودن این تخصصی ها خسته نشم و از طرفی حالا که فرصت مغتنمی پیش اومد با این ترجمه ها که دایره لغاتم مرور شود وفراموش شده ها بازگردانی شوند، پس یا کتاب خوندن میشه کاری کرد این دایره باز کوچیک نشه . این دلیل مهممه برای اینکار (اینکارو میشه با فیلم هم کرد. همین نگه داشتن دایره لغات و فراموش نکردن. اما من الان حوصله فیلم ایرانی هم ندارم چه برسه به فیلم زبان اصلی. وگرنه جندسال پیش ازین کارا می کردم. گفتم که جوون بودم و پرحوصله!)

بعدا راجع بهش بیشتر حرف می زنیم. الان زیاد حرف زدم می ترسم امین خان بیاد بگه نشستید روی نیمکت من به حرف مفت زدن!؟؟

راستی یک سوال! اگه خواستی جواب بده! منم می گم! : زبان رو از طریق کجا پیگیری کردی یا می کنی؟

بازم ممنونم دوست من
یاحق


علیک سلام ..
خیلی خوب من نگاه نمیکنم اما .. بابا وایسا حرفم رو بزنم خب .. میخواستم بگم که من جوابش رو دادم شما زحمت نکش !!

با توجه به اینکه متنت رو نخوندم عارضم که .. اصولا نیمکت جهت حل و فصل مشکلات بین المللی و بحران های خاور دور و خود درگیری های خاور نزدیک و سر و سامان دادن به اغتشاشات دول اروپایی و جنگ های داخلی جهان سومی ها و ... خلاصه این جور اراجیف نیست و معمولا ازش به عنوان یک محل امن جهت گپ و گفت های روزمره و خودمونی استفاده میشه (!) در نتیجه دفعه آخرت باشه که به دوست من (یعنی خودت !) توهین میکنی (منظورم اون بخشی بود که گفتی : حرف مفت زدن!..» وگرنه چشم چپش (این ..ش رو گذاشتم تا خودت انتخاب کنی !) رو در میارم تا درس عبرتی باشه برای درگذشتگان

minerva یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 02:18 ب.ظ

باران عزیز مگه نمیدونی امین داره رو آخرین غزل از دیوان شعرش کار میکنه!دیگه وقت اینجور کارا که بشینه دیکته صحیح کلمه رو یاد بگیره نداره(بیا اینم حمایت!!!)

ای بابا تابلو نکن دیگه الهه (!) مگه نگفتم بین خودمون بمونه ؟!
حالا باران از خودمونه اما سعی کن صدات به میدان جانباز نرسه که اونا سریع میرن راپورت رو به فردوسی میرسونن و زحمات من رو از بین میرن (!)

آخه اینم شد حمایت .. طرف رو گذاشته تو طبقه سوم بهشت رضا (این یکی رو خودت اختصاصی واسه من کندی .. آخه هنوز قبرها دو طبقه است !) و خاک هم ریخته و تازه دوتا بپر بپرم کرده روش ٬ تازه میگه «بیا اینم حمایت!»
خداییش تو نبودی من به کی گیر میدادم الهه ؟!

مونا یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

آره ... میشه . مگه جرات داره نشه ؟


والا اگه جرات هم داشت ... (!) یعنی همچین پاپیونش زدی که دیگه عمرا نفسش در بیاد

میگم قبلاها بهتر دعوا میکردی هاا.. با خودت نمیگی که مثل من سرخورده و گوشه گیر بشه (؟!) خب حتما نمیگی دیگه ..

minerva یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 01:33 ب.ظ

حالا هی شما نمایشکاه کتاب نمایشگاه کتاب کنید دل طفل مردمو آب کنید!!!باورتون میشه من الان میخوام زار بزنم(صنعت مبالغه هست!)نمیگید طفل مردم بزرگتر نداره تا بره نمایشگاه!!!بعد شماهارو میبینه پریشون میشه و کمی تا اندکی حسودیش میشه!!!
هر چند من چه نمایشگاه باشه چه نباشه کتابمو میخرم...کلا من پول تو جیبیم فقط صرف همین کار میشه(اعتیاد دارم بهش!)ولی خدا وکیلی پولش برکت داره آدم هرچی خرج میکنه تموم نمیشه(فکر کنم یه سر جیب من به خزانه دولت وصله!!)الان با دست بزن رو میز کامپیوترت!!!ولی نکنید...زشته..گناهدارم!!

ای بابا دخترم .. این زندگی سراسر مشکلاته (!) یه زمانی ما هم دنبال بزرگتر بودیم .. حالا که بزرگتر شدیم دنبال پایه ایم .. بعدا هم که خودمون پایه بشیم قطعا دنبال دلیل رفتن میگردیم و ... تو بی کانتینیو

بهر حال شما سعی کن که به این شلی ها دلت آب نشه٬ چون مال ما شد و شب چهلش رو هم گرفتیم و به ملت هم شله دادیم و ... به همین شلی و بی مزگی ٬ پودر مرگ موش با مشت !!

حالا نمیشه به جای اینکه با دست بزنم رو میز با دهن بخونم؟! چون یارانه هامون رو دادن و خدا رو شکر دیگه مشکلی در زمینه گران شدن تخم مرغ هم نداریم

minerva یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 01:21 ب.ظ

تازه من یادم اومد یه جا هجی رو نوشتی حجی و من چیزی بهت نگفتم!!!ینی باید بری خدا رو شکر کنی که میخوام عیوب رو ستار کنم(نه ابی نه معین فقط ستار!!!)ینی همون ستار العیوب بودن خودمون!!!خیلی جلوی خودمو گرفتم نگم نشد!!
من سر کلاس ادبیات در یافتم به اون رشته پروتئین(میدونی که مو پروتئین ساختاری هست...)که رو سرمون سبز شده اگه تا پشت گوش باشه میشه زلف اگه تا شونه باشه میشه گیس اگه تا کمر باشه میشه مو!!!!فکر کن آقایی مو داشته باشه!!!(الان خودمم نمیدونم چرا اینا رو گفتم ولی خو تو گفتی گیس یاد این حرفای دبیر ادبیاتمون افتادم!)
شما فعلا در همین مرحله بمونید مرحله ی بعد پیش کش!!میخوای هر وقت میای نیمکت برات فرش قرمز پهن کنم!!!
حالا تو هی یادم بندازها!!!بله همون اوشون هستن خو من که 2تا دختر خاله که بیشتر ندارم یکیش اینجا ور دل منه خوشبختانه یا بدبختانه باید منو تحمل کنه!!!البته میگن خدا هر مصیبتی رو که به آدم میده صبرشم میده...فعلا ایشون شکیبایی به خرج میدن ولی معلوم نیس سرانجامم چی بشه!!!(الان اگه بفهمه من چیا که نگفتم حتما خفم میکنه!!)
آخ گفتی کچلی بذار یه چیزی بگم البته من نمیتونم مث اون تعریف کنم(قضیه همون طرز بیان و این حرفاس)ولی ما دبیرشیمیمون تعریف میکرد که با دوستش داشتن صحبت میکردن که دوستش گفته کسایی که وسط موشون میریزه خوشتیپن کسایی که جلوی موشون میریزه زیادی فکر میکنن بعد دبیر ما گفته خو پس من هم خوشتیپم هم زیاد فکر میکنم و دوستش در جوابش گفته:نه تو فکر میکنی خوشتیپی!!!حالا تو زیاد فکر میکنی یا خوشتیپی؟؟؟!امروز تازه کشف کردم کچل کردن مده...
تعارف نکن میخوای دوراهی یا سه راهی یا مثل بزرگراهی وسط سرم طراحی کنی؟؟
تو هنوز سعادت تماشای قهوه ی تلخ بهت دست نداده یا نه جنابعالی افتخار نمیدی؟؟!!
امین چشماتو ببند میخوام با باران بحرفم!از لای انگشتاتم نگا نکنیا!!(شوخی کردم...)باران جان من اغلب ترجمه میخونم ولی خو بعضی وقتام زبان اصلی میخونم که خلاصه شدس...ولی تو بگو درچه رابطه ای باشه از چه نویسندهایی و حجمش در چه حدود البته من بازم میگم فقط خلاصه شده میخونم...

جدی میگی .. بابا عجب تحملی داری تو !
راستش منم این کلمه رو یادم میاد اما دقیق نمیدونم کی و کجا نوشتمش که برم تصحیحش کنم .. معمولا سر کلماتی که شک میکنم انتخاب هام دقیقا اشتباه از آب درمیاد ، این است راز موفقیت ما!
آره خدا رو شکر شما مثل شیشه ستارالعیوبی (البته از این شیشه ها که حالت آینه رفلکس دارن ! ) تازه کلی شانس آوردیم که رابطه ات با رجال مملکتی زیاد خوب نیست وگرنه حتما شخصیت هویدا رو انتخاب میکردی تا پته ای در زیر آب باقی نماند!

موضوع کلاس ادبیات برام جالب بود .. یاد جریان آرایش و پیرایش افتادم که چند وقت پیش یکی میگفت من نمیفهمم چرا بعضی ها مینویسند آرایشگاه مردانه (!) در حالی که آرایش مختص زنانه و کاری که مردها انجام میدن صرفا پیرایش محسوب میشه

حالا اگه فرشت قرمز قرمز هم نبود (بقول بروبکس red carpet !) عیبی نداره ولی دیگه از صورتی بیای پایین تر دلگیر میشم هاااا..

بله خب .. بنده چمدونم (گاها کیف دستی و کیف پول هم دیده شده !) که این دختر خاله همان دختر خاله است یا این دختر خاله اون یکی دختر خاله (!) تازه شانس آوردی که تعدادشون 2 تاست و کلا به میزان 2 فاکتوریل قابل تغییر هستند وگرنه سر به سهیل و ثریا میکشید .. این بخش رو هم چون میدونم که عاشق ریاضی هستی ، نوشتم !! بهر حال بنده هم برای ایشون از خداوند متعال صبر جمیل را خواستارم !

عجب .. امروز چیزهای جالبی داری واسه مو و سر و کلا از گردن به بالا میگی هااا.. خوشمان آمد نه من یه طرح بهتر دارم .. میخوایم به سبک میدان جهاد سابق که الان تبدیل به زیرگذر جهاد شده ، یه گذرگاه 8 لاینه در سر شما پی ریزی کنیم تا هر لحظه که با عمق فکرتون کار داشتیم بتونیم به سهولت بهش دست پیدا کنیم! چطوره ؟!

والا اینکه دیدنش سعادت هست یا نیست رو نمیدونم اما هر چی هست هنوز دست نداده ، از طرفی تو این مدت فشار کاری به حدی بوده که فرصت نشده خودم برم دنبالش و نهایتا دیدن یا ندیدن .. مسئله را کی کشته است آیا ؟!!

هر چند که الان مردمک چشم چپم بین انگشت اشاره و شصت دست راستم گیر کرده و هرچه سعی میکنه از بین شون چیزی ببینه ، موفق نمیشه (!) اما با توجه به شناختی که از باران دارم ، عارضم که شما بیشتر روی مسائل عاطفی اون هم از نویسنده های هندی و در حجم های بالا کار کنی تا ببینیم خدا چی قسمت میکنه !

(شادروان امین .. شواهد حاکی از آن است که شهادت این عالم فرزانه توسط فرزانه به وقوع پیوسته و این غریبه غریب نیز هدف یک حرکت تروریستی قرار گرفته است!)

یا حق

باران یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام
باران جون وارد می شود!! :

"طوفان دیگری در راه است" سیدمهدی شجاعی
"روی ماه خداوند را ببوس" مصطفی مستور
البته این کتابها هم، چون مثل "من او" معروف و قشنگ هستد احتمالش می رود که قبلا توسط دوستان معرفی شده باشندو خوانده باشید. اگه خونده بودید بگید که ما بسته پیشنهادیمان را عوض کنیم
این دوتا+"من او" جزء کتابهای دوست داشتنی من هستند که به خانواده و دوستان زیادی معرفیشون کردم و کلی تعریف کردند! هیچ کی هم تا حالا گله نکرده که این 3تا چی بودن تو معرفی کردی؟!

سید سبک کتابخونیت رو بگو خودم برات لیست می دم هلو!! آخه من سبک مورد علاقه تون رو نمی دونم. برای همین زیاد نمی تونم پیشنهادات حرفه ای بدم

ممنون ازین جلب نظرات!
راستی! مجید دلبندم! نه ببخشید! سید دلبندم!! اون "ثقیله"! نه "سقیل"!!
یادم باشه یک کتاب تمرین املا هم معرفی کنم به شما!!

راستی راجع نمایشگاه، امسال یار غارمان که نمایشگاه کتاب رفتن با او بسیار به ما حال می دهد نیست و در دیار ارومیه مشغول دندان کشی است! (یعنی دندانپزشکی می خونه!!) و همچنین برادرمحترممان نیز تا روز آخر نمایشگاه نیست (همون مسئله بردن و آوردن که قبلا گفتم! ) هی روزگار. باهر کسی هم نمایشگاه حال نمی دهد. بقول شما تنهایی هم حال نمیدهد. نمایشگاه سه سال پیش را با بابا رفتم. کتاب خریدم اما اصلا بهم خوش نگذشت! اونجا ازهم جدا شدیمو هر کی رفت سی خودش!! آخه حوزه کتابهای موردنیاز و علاقمون منفک بود. باهم بودنمون فقط تایم رو طولانی می کرد و حوصله دیگری سر می رفت. رفتیم جدا خریدامونو کردیم بعد بهم پیوستیم و برگشتیم به کلبه!
الان من باید یکی رو پیدا کنم که این چندروزه نمایشگاه نرفته باشدو از طرفی پایه باشد نه ضدحال! یعنی حوزه کتابخوانیش دیگه خیلی از ما پرت نباشه! و البته کتابخوان هم باشه!
و وقتش هم با وقتهای خالی ما match باشد

بنظر شما عاقبت جوینده یابنده بود؟!!
کاش یارهر سالمان الان بودهییییییییی!


یاحق

علیک سلام ..
جاااانم ؟! فرمودین کی وارد میشود اونوخ !!

راستش طوفان .. رو نخوندم اما روی ماه ... رو چند وقت پیش خوندم و اونم به شدت زیبا و تاثیرگذار بود . فعلا یکی از موارد بسته ات سوخت!‌

راستی یادت در مورد درویش مصطفی بهت یه چیزهایی گفتم .. تو کتاب روی ماه خداوند را ببوس٬ اون شخصیت راننده تاکسی هست که جریان مورچه ها رو تعریف میکنه ٬ یعنی خود خودشه هااا... این رو هم از نظر تحلیل محتوایی عرض کردم!

در نتیجه مورد سوم «طوفان دیگری در راه است» نیز هم اکنون به لیست سیاه اضافه شد

از اون جایی که من با خوندن چند کتاب محدود در مقابل n کتاب شما ، از نظر نوع نگاه و بخش محتوایی ، کتاب های مورد علاقه مون تقریبا در یک رده و رنج قرار گرفته میشه گفت که نباید تفاوت چندانی بین دیدگاه هامون وجود داشته باشه .. تنها کتابی که چند سال پیش خوندم و اون هم به پیشنهاد یکی از دوستانم بود و ازش خیلی خوشم اومد "پله پله تا ملاقات خدا" است که قطعا معرف حضور میباشد فکر کنم با توجه به کتاب های مشترک تونسته باشی فضام رو درک کنی .. این طور نیست ؟!

جدی میگی .. آخه منم اول این جوری نوشتم و بعد به نظرم رسید که ثقیل این شکلیش خیلی زشته (!) بیشترین مشکل من اینه که سعی میکنم نظرات شخصیم رو اعمال کنم ، نه داشته هام رو !! با این وجود باز هم عذر تقصیر بنده رو پذیرا باشید ..

والا چه عرض کنم .. اصولا که میگن جستن و جوریدن با هم رابطه تنگاتنگ داره (!) ولی خوب این تنگاتنگیش تا چه حد در مورد شما صادق باشه هم خدا عالمه
ما نیز امیدواریم که در طی چند روز آینده بتونیم پایه ای جهت این کار پیدا کنیم و این فرصت رو از دست ندهیم که .. باز همان مشکل سرکار رو در پیش رو خواهیم داشت و البته گویند که .. آرزو بر (شاید منظور شاعر "برای" بوده باشد !) جوانان عیب نییسست !

کاشتان را بار شلغم نموده و به عرش گسیل مینماییم!

یا حق

باران شنبه 6 آذر 1389 ساعت 10:41 ب.ظ

به اندازه کافی در کامنت قبلم "سید" گفتم؟!!!

آره خوب بود .. منم سعی کردم که با "آبجی" یه جورایی از خجالتت در بیام آبجی !!

باران شنبه 6 آذر 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

امشبم نشد مچ بگیریم!! هی روزگار! !!
سلام سید!
اااا مگه شما نمایشگاه کتابم میری، سید؟!! امیدوارم شدم! میگم شما که نزدیکه بهتون نمایشگاه تقریبا، سید!!
راستی سید! :
خواستید برید بگید منم یکی دوتا پیشنهاد کتاب براتون دارم! آخه یکبار گفتید که فقط کتابهای خوب رو می خوانید که دوستان معرفیش کرده باشند. ما هم چندتا بسته پیشنهادی برایتان کنار گداشتیم!
البته اینم بگم که منم که ای همچی کم کتاب نمی خونم باز هم "هر" کتابی رو نمی خونم. بنظر من هر کتابی ارزش وقت و چشمامونو نداره!

راستی دوستان نیمکت نشین اگه اطلاعات کافی دارند چندتا کتاب داستان خوب و جذاب و البته " کم حجم" انگلیسی به ما معرفی کنند می خواهیم از نمایشگاه بخریم. سطحش هم خیلی بوندس لیگایی نباشد خیلی هم پیش پا افتاده نباشد! ممنون

یاحق

تو هم داری کم کم مثل من پا به سن میذاری و ضعیف میشی باران .. یه فکری برای خودت بردار !!

سلام آبجی ..
مگه ما چمونه آبجی ؟! امید خوب چیزیه آبجی ٬ سعی کن حفظش کنی آبجی درسته آبجی .. از کلبه ما تا نمایشگاه کمتر از ۱۰ دقیقه طول خواهد کشید ٬ اما موضوع اینجاست که تنهایی حال نمیده آبجی ٬ آدم باید با اهل بیت بره که بهش خوش بگذره آبجی مثلا سعید !!

بسیار عالیه .. برعکس چند جلد کتاب هم توسط همکاران معرفی شده که هم اکنون در لیست سیاه ما قرار گرفتن .. بسی باعث افتخارست که اسامی کتب شما نیز در بلک لیست ما وارد شده و در صورت مشاهده ٬‌ خریداری گردد !.. حالا شما قبول زحمت بفرمایید و نام ببرید ٬ خدا رو چه دیدی .. شاید فرجی شد و ما نیز توفیق زیارت نمایشگاه رو داشتیم

البته .. برعکس منم که اصلا کتاب نمیخونم ٬ وقتی میخونم هر کتابی رو نمیخونم !

اینم یک اطلاعیه بود جهت جذب نظرات برتر .. ضمنا به بهترین پیشنهاد جایزه نفیسی توسط باران در یک روز بارانی و زیر تگرگ غلتان اعطا خواهد شد!‌ (به این میگن یک روش مناسب جهت ایجاد انگیزه و جلب نظر !!)

خواهش میشه ..
یا حق

minerva شنبه 6 آذر 1389 ساعت 09:03 ب.ظ

شما اول دیکتتون رو تقویت کنید نگران ریزش موی من نباش!!حرس؟؟!!نه جان من حرس؟؟ینی فرهنگستان و ادب پارسی باید تو رو به عنوان یه ادبیات دوست استخدام کنه!!مجید جان دلبندم اون حرص هست نه حرس!!!
نه طرف ساینا نباشی میخوای طرف من باشی؟!
آره یه دفعه تو گلوی دخترخالم چیزی گیر کرد اومدم زدم به پشتش بدبخت قرمز شده بود فکر کنم ستون فقراتش داغون شد!!از اون موقع هر وقت چیزی تو گلوش گیر میکنه منو میبینه تا شعاع 10کیلومتری ازم دوری میکنه!!!
امین اگه تو کچلی پس تو منو داری کچل میکنی!!!کمال همنشین هست دیگه!!!منو کچل میکنی؟؟بعدم خو من سیدم کجا بود؟!اولین وآخریش تو بودی که ازت هیچ آبی به نقطه جوش نرسید!!!
بعدم میباشیم به لهجه ی بابا شاه تو قهوه تلخ بود چرا پشت سر دختر مردم صفحه میذاری پسرجان!!!

وااا.. خب چرا تشت رسوایی ملت رو از روی "اورست" میندازی تو "میسیسیپی !" نمیگی ما تو خاورمیانه و دور و نزدیک از خویش آبرو داریم ! تازه کجاش رو دیدی .. الان کلی به خودم افتخار کردم که تا بدین جا دوام آوردم و خودم رو لو ندادم! اما خداییش کلی با خودم فکر کردم که این کلمه چشه ، انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم روش فسفر بسوزونم و همون جوری ولش کردم .. البته این مسائل چیزی از ضعیف بودن دایره لغات بنده، کم نخواهد کرد.. بهر حال ممنونم از دقت و تذکر بجات

بنده متعلق به همه دوستانم .. خواهش میکنم گیس هم رو نکشید .. من به همه امضاء میدم .. خواهشا یک نفر یک نفر بیاین جلو !! (مرحله بعد از خود شیفتگی به نظرت چیه ؟!)

میگم این دخترخاله ات همون دختر خاله ات نبود که بهت گفته .. (طفلی خب حق داره که چنین نگاهی به حست داشته باشه!)

البته خدا رو شکر، به اون شدت هم کچل نیستم ولی موضوع کچل کردن تو رو کلا وتو میکنم !! معتقدم آدم یا یه کاری رو نباس بکنه ، یا اگه کرد باید به بهترین نحو انجام بده .. یا مثلا حرفی رو نزنه اما اگه زد، درست حسابی بزنه و پاش وایسه . در مورد کاهش موهای شما هم بنده هیچ نقشی نداشتم وگرنه علامت مشخصه ای میگذاشتم که کوچک ترینش چهار راه وسط سرت بود!

خدا رو شکر اگه هیچی مون به تکنولوژی نرفته باشه ، همین کریستال مایه ای که تو رگ هامون در جریانه ، به دلیل دمای جوش مناسبی که داره ، جلوی چکیدن آب های اضافی رو میگیره !

عجب .. واجب شب این قهوه تلخ رو شبانه بدزدیم و ببینیم تا سر از کامنت های تو در بیاریم (یعنی الان اینا همش به لهجه همون بابا شاهه ؟!!)

عجب اوضاعیه هااا.. ما کلی خودمون رو کشتیم و یه دفتر 100 برگ پیدا کردم و گذاشتم پشت سرت ، بعد تو کلش رو یک صفحه دیدی ؟!

... شنبه 6 آذر 1389 ساعت 06:10 ب.ظ

ما جواب می خوایم یالا...

مام جواب میدیم هاهاااا..

باران جمعه 5 آذر 1389 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام
سید باز سرعت جوابیدن به کامنتهات اومده پایین ها!!

علیک سلام ..

کمی تا قسمتی اونور بهت توضیح دادم !
خدا رو شکر ، امروز طبق برنامه تونستیم از خجالت تون در بیایم

(آخ نبودی که ببینی یکی از بچه ها امروز فقط نقشش این بود که راه بره و به من بگه سید (!) یعنی کسی نبود تو مجموعه که نفهمه من سیدم !! حالا جالب بود که همه ام ازم عیدی میخواستن ، اوضاعی داشتیم امروز )

باران جمعه 5 آذر 1389 ساعت 12:22 ق.ظ

می بینم که اینجا حرف از رمان بی نظیر "من او" است!
مونا خانم از کتابهای دیگه امیرخانی کدامش را خوانده اید؟

"من عشق فعف ثم مات فمات شهیدا"

خیلی خوشحالم که بالاخره نمایشگاه کتاب شروع شد! امسال که بخاطر بودجه برگزاریش در هاله ای از ابهام بود و معلوم نبود که ببرگزار بشه یا نه حال ما تو قوطی بود! تا اینکه بالاخره با تاخیری یکماهه راه افتاد!
چقدر دوست دارم فردا برم نمایشگاه. آخه روزای آخرش خیلی شلوغ میشه. اما چه کنیم که خانواده فردا کار دارند (خانواده یعنی چند نفر! اما اینجا یک نفر است! یعنی داداشم!!هه! که هم منو ببره هم خودش کتاب ببینه یا بخره)

یاحق

آری ، آری .. اینجا خدا رو شکر پر است از حرف های قشنگ .. در کامنت تک تک دوستان .. کلمه به کلمه

"آخ که چقدر این جمله برام ثقیله!"

من هم اگه عمری باشه ، قصد کردم که تا آخر هفته حتما برم .. هیچی نباشه آدم دو تا کتاب میبینه ، کمی حس خوش روشن فکری بهش دست میده !

حق نگه دارت ..
یا حق

مونا پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 09:50 ب.ظ

سلام
اولا که بله .. میشه شرحش داد . فقط شما بی زحمت یه سینه شرحه شرحه از فراق پیدا کن تا بگویند شرح درد اشتیاق !
دوما :
مبارکه هااا !

سوما :
با یاد" درویش مصطفی "و "علی" و "مع "و
" الحق" :
*یاعلی مددی *

(بی نظیره این رمان پسرعمو .. من که هرچی میخونمش ازش خسته نمیشم .خداییش ایول داره ! )

علیک سلام ..
اولا :
میبینم که از همین اول سر ناسازگاری گذاشتی .. خدا عاقبت آخرش رو ختم به خیر کنه!
به ، گرفتی ما رو (؟!) سینه شرحه شرحه ام کجا بود تو هم دلت خوشه

دوما:
سلامت باشیداااا ! (شایان ذکر است که اااها صرفا جهت اداااا بود و هیچ ارزش قانونی دیگه ای نداره )

سوما:
به به .. میبینم که یاد جوونی هات کردی باز مونا .. یادش گرامی باد . بزن تبر زین رو بر زمین که داداشت هم شاید شاید شاید تا هزاران سال آینده توفیق داشت و بهت برسید !! به هر حال :
* یا علی مددی !*

(آره دختر عمو .. جدا بی نظیره .. امیدوارم که در حسرت بازی نقش کاراکترهاش نمونیم و روزی خودمون نقش آفرین رمان زندگی بشیم .. یعنی ... یعنی به نظرت میشه که بشه مونا ؟!)

minerva پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 09:04 ب.ظ

عه همیچین میگه ساینا جان اذیتش نکنیم تنگار با چماق واستادم بالا سرش میگم امین یالا!!!خوبه با لطافت رفتار کردما!!!اصن به من لطیف بودن نیومده همون خشونت بهتره!!!
بابا ما(باران رو نمیدونم از جناب اونم ولی میگم!!)ما یکم داشتیم یا داشتم شوخی میکردیم با سیدمون تا فضا رو روز عید عوض کنیمو دور هم خوش باشیم البته میگن همیشه پشت هر شوخی کردمی ذره ای حقیقت هست!!(انقده الان مشعوفم که دوپهلو میحرفم)
بله دیگه شما که عیدیتونو گرفتین مخصوصا اینکه نفیس هم هست...بقول معروف از بیرون گود داری به ما تو گودیا نگا میندازی(اینام شوخی بودا ۱۰۰٪)ولی خیلی بی انصافیه بابام از رئیسش عیدی گرفت به مامانم و خواهرمم از طرف محل کار و مدرسه عیدی دادن سر من یکی کلاه مونده انگاری...ولی میدونی من دلمو به سوغاتیایی که تو راه صابون زدم...

دهه ٬ همچین از چماق هم کم نمیاری (!) حالا چماقه چماق هم نباشی٬‌ سماق که هستی دیگه .. ببین از سماق پایین تر نیا که ازت دلگیر میشم

زرشک .. تازه این الان لطافتت بود .. خدا آخر و عاقبت اون مادر مرده ای رو ختم بخیر کنه که بخوای بهش محبت کنی .. گمونم باید جنازش رو تو کوره های آدم سوزی بجوریم!

ای شیطون .. حالا ما شدیم سیبل با سبیل مقابل دیگه!
همینه دیگه، این جوری نمیشه .. حالا سر تو بی کلاه مونده ، چرا تلافیش رو سر کچل من خالی میکنی آخه لااقل تو به جای این فضا عوض کردن هات، دو قرون حمایت کن ببین به کجاهااا که نمیرسی

(به این میگن طرح ضربتی یار گیری! هم اکنون به یاری سبزتان نیازمندیم )

ساینا به باران عزیز و مینروای گل: پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 07:09 ب.ظ

بابا چی کارش دارین طفلکیو..سید ؛اولاد پیغمبر همین حضورش برای ما و امثال ما عیدیه و خودش یه نعمت بزرگ..من که عیدی نمی خوام گرچه مادرم ساداتند و عیدی نفیسی امروز ازشون گرفتم....
به قولی چپم پره
ولی امین گنا داره...اذیتش نکنید...

آخ الهی که بگم خدا از دهنت بشنفه قند و نبات

باس جای این دهن رو با گلاب پاش عوض کرد .. یعنی میخوام بگم که ازش در و گوهر میباره!

ساینا باهات پاااایم .. یعنی ببین ٬ تا آخر آخرش باهاتم!

minerva پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 04:44 ب.ظ

نه امین بچه ی خوبیه باران جان عیدی رو میدن...من میدونم...امین جان؟؟؟؟؟
آفرین بچه ی خوب ما منتظریم زود باشوگرنه از یه روش دیگه وارد میشم...

یعنی ایول داری .. اونم از نوع شدیدش.. اگه یکی من رو در طی این سال ها شناخته باشه ، خود خودتی !

انتظار چیز خوبیه .. خیلی ها بهش مبتلا شدن ، امیدوارم که چشم تون به جمالش منور بشه !!

ببین ، خب وقتی که میشه مشکلی رو با صحبت و گفتگو حل کرد ، چرا متوسل به زور و دندون و اعمال قدرت میشی ؟! اینقذه حرص نخور ، خدایی نکرده ریزش مو میگیری هاااا ..

ما همچنان در خدمت تون هستیم ..

باران پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

اشتباه تایپی مان اصلاح می شود
در خط آخر: "صاحب نیمکت"

از شما نیز تشکر میشود ..
از همان اول تا به آخر ..
دربان چهارپایه !

باران پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 03:24 ب.ظ

سلام
عیدتون همتون مبارک. لبهاتون غرق لبخند. دلهاتون "سرشار" از یقین و آرامش...

اگه بخوام یک آرزو واسه همتون بکنم، مثل همیشه سخته که بین این همه آرزوی خوب یکیش رو اتخاب کنم. با این وجود آرزو می کنم که:
از بین همه صفتهای نیک حضرتش که امروز به نام اونه، دوتاش رو به هممون بده
"تقوا" و "عقل"
فکر کنم با وجود این دو تا نیازی به چیز دیگه باشه. احساس می کنم خصلتهای دیگه ما تحت الشعاع این دو ویژگی اند. چند وقتیه که نیاز به این دو مولفه رو با تک تک سلولهام حس مس کنم
از 8ماه پیش یکی از دعاهای اصلی من بعد نماز این شده:
اللهم ارزقنا تقوی و العقل
گاهی هم تاکید می کنم: اللهم ارزقنی تقوی والعقل

به همه تون توصیه می کنم در این دو روز خطبه غدیر رو "حتما حتما" مطالعه کنین. حتی اگه تا حالا خوندین بازهم بخونیدش دوستای گلم. این بار از زاویه ای دیگر مطمئنم به کشفهای تازه ای می رسیدید که قبلا نرسیده بودید


minerva جان من کشف کردم که امین الدوله سید هستند و بهشون گفتم اگه عیدی ندند میام تو نیمکت می گم و یه شورش کامنتی راه می ندازم! برای کسب عیدی! ایشونم ما رو تطمیع کرد که دهنمون باز نشه!! اما آخرم عیدی نداد!

امروز عجیب حس می کنم که همه آدمها رو با همه خصلتهای نیک و بدشون، با همه قضاوتها و رفتار و گفتارهای سنچیده و نسنجیده شون "دوست" دارم

با بهترین آرزوهای قلبی برای پاحب بیمکت و سایر نیمکت نشینای گل

التماس دعا
یاحق

سلام از ماست ..
عید شما هم ٬‌ مبارک باداااا.. و همچنین

چه دعای قشنگ و البته سنگینی .. ممنونم

توصیه بسیار به جایی بود .. هر چند که دور بودنم از خونه فرصت این کار رو ازم گرفت (یعنی وقتی هم که خونه بودم ٬ میهمان داشتیم !) اما در اسرع وقت حتما به این مهم نیز میپردازم ..

ببین حالا افشاگری نکنی نمیشه .. برعکس جات خالی امروز سر کار هم یک فیلم مشابه رو داشتیم و در اون جا هم تونستم با مقاومتی که از خودم نشون دادم ٬‌ جلوی پیروزی رقبا رو بگیرم !.. البته نه اینکه فکر کنی تو مایه های خسیس بازی و این داستان ها باشه ، نه .. گفتم که اول شرکت شما باید برادریش رو بهم اثبات کنه ، بعدش بنده مفصل در خدمت تون خواهم بود !

حس دوست داشتن ، حس زیباییست .. سعی کن حفظش کنی (البته تا جایی که حذفت کنن !)

ممنونم از دعای خیرت که همیشه بدرقه راه بنده ، نیمکت و نیمکت نشین هاا بوده و انشاءا... همچنان هم باشه

محتاجیم ..
یا حق

ساینا پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 01:16 ب.ظ

"خورشید چراغکی ز رخسار علیست

مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست

هرکس که فرستد به محمد صلوات

همسایه دیوار به دیوار علیست . . ."

علیست مرغ حق و کعبه آشیانه اوست

حریم عشق پر از دلنشین ترانه اوست

پس از گذشت زمان ها هنوز گوش بشر

بنغمه­ های دل انگیز و عاشقانه اوست ...

... پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

عیدت مبارک یک عدد سید مملکت!!!

ممنونم سه نقطه ی منحصر به فرد نیمکت!!!

... پنج‌شنبه 4 آذر 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

واقعا بدون شرحه!

به شکل عجیبی باهات موافقم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد