نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

تنها راه مطلق شدن ، هیچ شدنه !...

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   مثل همیشه روی بالشتش لمیده و شونه هاش رو به کمد تکیه داده . با دست چپ قاشق چای خوری رو توی استکان چایش میچرخونه و انگشت اشاره دست راستش رو روی زمین میکشه. این طور به نظر میرسید که داره تصویری رو توی ذهنش ترسیم میکنه؛ حرکت دستش روی زمین ، باهام حرف میزد (!) نیم متر اون طرف تر ، چهار زانو روی تخت نشسته بودم و به لبخند تلخ گوشه لبش نگاه میکردم . یک دفعه سرش رو آورد بالا و به چشم هام خیره شد ، خشکم زد .. گمونم طاقت سنگینی نگاهم رو نداشت و میخواست یه جوری فکرم رو منحرف کنه که ... این دفعه مغلوب سوالاتی شد که از عمق چشم هام بیرون میریخت !.. هر چند که طول گره نگاه مون به چند ثانیه هم نکشید اما سریع فهمید که ناجور تو نقاشی دست راستش موندم (!) پوزخندی زد و در حالی که حرکت دستش کندتر و کندتر میشد ، با صدایی آهسته و گنگ ، جملاتش رو با این لحن آغاز کرد که ...

   ... وقتی دستش رو توی دستم گرفتم ، این قدر سرد شده بود که حس کردم خونش منجمد شده (!) کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد .. کس دیگه ای نمونده بود که باهاش مشورت کنم . سرطان حاد دو طرفه ، کارش تموم بود .. وقتی به صورت رنگ پریده و چشم های بی حالش نگاه میکردم ، وقتی صدای گریه خانواده اش رو از پشت درب میشنیدم ، وقتی عمق درد رو تو چهره اش میدیدم ، وقتی ناتوانی خودم رو در درمانش لمس میکردم ، وقتی ... سرم رو بردم بالا و با تمام وجود ازش پرسیدم : آخه به کدامین گناه ؟ این دختر بیچاره که بیست سال بیشتر نداره (!)

   میدونستم که سه - چهار ساعت بیشتر زنده نمی مونه .. نمیخواستم اون موقع توی بخش باشم . به هم شیفتم شرایطش رو توضیح دادم و گفتم که برگه های مربوط به فوتش رو زودتر آماده کنه تا خانواده اش بیش از این اذیت نشن . دم در اتاق که رسیدم ، دوباره یه نگاه به تختش انداختم و .. باهاش خداحافظی کردم (!) ساعت سه صبح بود و راهرو تاریک .. همین طور که به سمت راه پله آخر راهرو ، که به اتاقم منتهی میشد میرفتم ، کارهام رو مرور میکردم تا روشی ، دارویی ، مشاوری یا ... از قلم نیفتاده باشه . وارد پاگرد راه پله که شدم ، توی اون تاریکی مطلق و در عمق ظلمات ، ناگهان عظمت وجودش رو در کنارم حس کردم (!) معطلش نکردم و گفتم : "میدونی که کار دیگه ای از دستم برنمیاد ، نمیخوای کمکش کنی ؟!" در حالی که اشک هام رو پاک میکردم ، کیفم رو از تو اتاق برداشتم و رفتم سمت خونه تا چند ساعتی استراحت کنم . صبح که برگشتم بیمارستان ، یک دفعه چشمم افتاد به داداشش که سراسیمه داشت از انتهای سالن به سمتم میدوید (!) یه لحظه موندم که چی کار کنم ، آخه از آدم داغ دیده ، هیچ کاری بعید نیست .. اما وقتی بهم رسید ، خیلی آروم شروع کرد به تشکر کردن .. منم با تاثر بهش گفتم : هر کاری که از دستم بر میومد برای خواهرتون انجام دادم و این وظیفه ام بوده .. میخواستم بهش تسلیت بگم که یکدفعه صداش مثل پتک خورد تو سرم .. گفت : دکتر لطف میکنی بیای تو بخش و دوباره خواهرم رو ببینی ؟! خشکم زده بود ، گفتم تو بخش .. اما اون که .. نمیدونم چطوری خودم رو به اتاق رسوندم . باور کردنی نبود ، به اون دختر عمری دوباره عطا شده بود .. این بار که دستش رو تو دستم گرفتم ، از دست من گرم تر بود (!) تو دلم گفت : خدایا عظمتت رو شکر ..



   راستش امین من سال هاست که نماز نخوندم .. چون نمیتونم در برابرش ظاهر سازی کنم .. چون اون قدر نزدیکه که نمیشه گولش زد (!) اگه کسی جزوه من رو سرسری بخونه ، من دیگه بهش نگاهم نمیکنم ؛ بعد چطوری میتونم جزوه اون رو از روی عادت بخونم !.. با این وجود میدونم که یه روز سر نماز خواهم مرد ؛ این رو خواب دیدم هاا... (!) آخه هر آدمی برای خودش آرزویی داره .. منم آخرین آرزوم این بود که دکتر بزرگ و سرشناسی بشم . اما وقتی به رزیدنتی رسیدم ، تازه فهمیدم که تنها راه مطلق شدن ، هیچ شدنه !...

پ.ن:
   میدونم که دیگه نیازی به توضیح واضحات نیست .. اما چون به سه نقطه ام (...) قول داده بودم که حتما در متن پستم به حضور سبزش اشاره کنم ؛ باز هم توجه دوستان عزیزم رو به لینک های کنار صفحه جلب میکنم ، مخصوصا دوست خوبمون Puzzle (!) سها ، مینروا و زینب هم که معرف حضور همه هستند .. "با سپاس فراوان"

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 17 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 27 آبان 1389 ساعت 05:22 ب.ظ

سلام!
ما باز آمدیم!

minerva راست می گه! اسمتون عوض شد چرا یکهویی؟!
من بی سواتم ننه! "مقلوب" یعنی چی؟
حالا این مقلوب ما چی شد که شد غریبه؟!!

جناب ... :
نگین قرقی!! چشم می خوره میره باز تا دوهفته دیگه جواب کامنتا رو نمیده ها!!!
ولی خداییش جواباش فک اندازه! یعنی آدم میمونه که این جوابا چه جوری به ذهنشون میرسه. بنظر من واقعا "حیفه" این استعداد که در عرصه ی نوشتن خصوصا نوشتن طنز بکار گرفته نشه. کلا ایشون باید بی خیال شغل فعلیشون بشن و برن در حوزه ی تحریر!

بابا آقا امین همچین خودتون دست کم گرفتید ها! توفیقاتتون که خیلی زیاده. همین که به بارگاهش راهتون دادن کم توفیقی است؟ اونم با این متقاضی عظیم عمره دانشجویی. جدا خوش به حالتون. ما که دلمون داره پر می کشه
شما نمی دونستید که از پارسال دانشحویان دختر حذف شدند؟ من ترم سه ام. عمره دانشحویی تابستون، نمی دونید چه ذوقی داشتم که ثبت نام شروع شد. بخصوص که ثبت نامش با فاصله تقریبا کوتاهی از برگشتمون از کربلا بودو وقتی فهمیدم که تا ما دانشحو شدیم اینا حذف کردن ما رو، آی فحش دادیم !!
الته زوجین دانشجو می تونستند با هم برن. تازه نوشته بود پسری که همسرش دانشجو نیست شاید بشه خانمشو ببره!
من فکر پلیدی داشتم! هی به خواهرم می گفتم بیا سوری بریم اسم یکی رو بذاریم تو شناسناممون!!! بعد که اومدیم خطش می زنیم!!

یا حق

علیک سلام
بله .. برعکس بنده هم الان در خدمت تون بودم !

درسته .. این آبجی الهه زیادی تیز بینه ، باید این جوری مثل من عینک آفتابی بزنه ولی خب ، خوبیش هم به اینه که کار من رو ساده کرد و دیگه نیازی به اطلاعیه زدن نیست

ممکنه مقلوب در ادبیات فارسی معنای خاصی نداشته باشه واسه همین شما این طوری فرض کن که صرفا کلمه ای بود ، مورد علاقه من ! (مقلوب رو من از جنبه قلبش دوست داشتم و البته هنوزم دارم !)

و اما این مقلوب شما مغلوب تفکراتش شد و در نتیجه ، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ، باز جوید روزگار وصل خویش !!

همین رو بگو به سه نقطه .. فردا دیدی رفتم به چلغوز آباد سفلی و کار خدا همون جا هم موندگار شدیم (!) بعد در اون هاگیر واگیر نت از کجام بیارم که بیام جواب شما رو بدم خب .. البته کشف رابطه قرقی و چلغوز آباد هم بر عهده خواننده است (؟!) موندم این سفلی رو کجای دلم جا کنم ..

در مورد سبک جوابگویی و بیان اراجیفم و حتی در مورد حوزه تحریر ، به اندازه کافی قلم زدیم .. یادت رفته برو آرشیوی که قبل از چیره شدن 72ای جمع کردی رو بازخوانی کن !

ای بابا .. اگه توفیقی هم بود مال همون دوران بود .. الان که دیگه .. راستش شنیده بودم که دخترخانم ها رو میخوان حذف کنن اما نفهمیدم که بالاخره اجرایی شد یا نه .. آخه معمولا هر طرحی بعد از گذشته یک دهه تازه لازم الاجراء میشه ! واسه همین .. یادم نبود که در برخی موارد استثنا قائل میشن و طرح حالت سه فوریتی پیدا میکنه

برعکس به نظر من هم فکر پلید بسیار خوبی به سرت زده .. اگه بتونی سر اون 66 رو یه جوری بکنی زیر آب ، بهت قول میدم که تابستون بعدی حاج خانم میشی .. میگی نه ، بشین نگاه کن !!

یا حق

... پنج‌شنبه 27 آبان 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

میبینم که عین قرقی! میای جواب کامت میدی!! جواباتم که اندازه ی یه شاهنامه ست!!!جدا چطوری انقدر جواب به ذهنت میرسه؟ یاد ما بی سوادا هم بده!!!

چه کنیم دیگه .. البته بچه کمی تا قسمتی جوگیر شده بود .. شما جدی نگیر !

والا تنها راز شاهنامه های ما اینه که بر خلاف شاهنامه فردوسی ، هیچ فکری پشتش نیست (!) لذا وقتی در دهن رو مثل دروازه باز کنی میتونه چهارتا کامنت که سهله ، چهل تا رو هم یکجا جواب بدی !!

این است رمز موفقیت ما .. فکر خود را دور بیندازید

minerva پنج‌شنبه 27 آبان 1389 ساعت 09:59 ق.ظ

احساس میکنم نام نویسنده وب متغیر شده!!
باز همین احساس میگه این اسمی هست که قبلا باهش میکامنتیدی!!!!
احساس جان کجایی بابااااااااااا؟؟؟؟؟!!!

عجب زبلی هستی تو الهه !
به این موضوع میخواستم تو پست بعد به عنوان پ.ن اشاره کنم ، نمیدونستم که در کمتر از یک روز کل ماجرا لو میره

احساست درست میگه اما .. راستش رو بخوای این موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش (!) الان حدود دو سالی میشه که من دیگه با تخلص غریبه جایی دیده نشدم .. جون من میشه بگی این رو کی بهت گفت ؟! نمیخوای بگی که تمام اینا رو احساس کردی که .. میام خفت میکنم هااا

دنبال احساست نگرد .. آخه اومده مابقی آمار من رو در بیاره و سرش شلوغه !!

بد شیطونی هستی هااا .. وروجک

باران پنج‌شنبه 27 آبان 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

آقا چه حال میده ما می شینیم اینجا می کامنتیم (!) جند دقیقه بعدش جوابشو می خونیم!! هه! باحاله ها!
پس من دیگه نمی کامنتم تا شما خواب نمونی از سرکار بندازنت بیرون بخاطر جوابیدن خزعبلات ما!

اینم یه جورشه دیگه .. یه زمانی باید دو هفته برای یک جمله جواب بیای و بری .. یه زمانی هم گرما گرم در خدمت تون هستیم !.. اینم از خصوصیات نادر نیمکته

تازه باحالی هم از خودتونه !
به این میگن کامنت آن لاین .. عمرا بتونی نمونه اش رو پیدا کنی

نه اختیار داری .. باز که توهین کردی .. نه مثل اینکه شما باید شورش نیروهای نیمکتی رو ببینی تا بگیری من دارم بهت چی میگم!

آره دیگه .. کم کم میریم جهت تجدید قوا ..
شب خوبی داشته باشی آبجی ..
ممنونم از لطفت ..
یا حق

باران چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 11:40 ب.ظ

wooooooow!!
سرعت جواب دادن به کامنتها عجیب رفته بالا!!!
ایول!

پس چی فکر کردی .. تازه جواب این یکی رو هم میدم تا بدونی یه من ماست چقدر بنزین سوپر داره !

باران چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 09:14 ب.ظ

دوباره سلام!

از راه یافتم به حرمشون گفته بودید
از "کاش یه پول سیاه از این معرفتت رو دل ما داشت ! "

حالا من می گم:
کی می دونه که تو دل آدما چی می گذره؟ کی می خواد سر از عمقی ترین لایه های وجودشون سر در بیاره؟ ...

اصلا معرفت دل ما رو با چی دیدی شما؟ که می گید کاش یه پول سیاه از....
من معرفت آدمها رو با به حرم راه پیدا کردنشون نمی سنجم. چه بسا معرفت شما بسیار صیقل خورده تر از معرفت خیلی های دیگه باشه (از جمله من)

اما یه چیزی رو مطمئنم. هر چند تعمیمش نمیدم راجع به همه. اما راجع به شخص خودم مطمئنم:
باید اتفاق بیفته... یک نقطه عطف باید پدید بیاد... نمی دونم به چه شکلی اما "باید" اتفاق بیفته. رفتن من هم در ادامه ی افتادن یک "اتفاق" در خودم بود. اطمینان دارم که اگر اون اتفاق در من نمی افتاد سعادت رفتن پیدا نمی کردم. جالبه بدونید که فاصله ی افتادن این اتفاق در من و رفتنم خیلی کوتاه بود. بخدا هروقت به این موضوع فکر می کنم می بینم "چقدر" این "حکمت" خدا عمقش بی حد و حصره و ما حتی بند انگشتی ازین عمق "نمی فهمیم"
چقدر خدا گاهی "سریع السیر" پاداش بنده های خیلی بد رو میده. دلیلش به عقل ناقص من اینه که خدا فقط منتظر یک اتفاق خیلی خیلی خیلی کوچک قابل تقدیر از سوی این بنده های خیلی بده. می دونه که این بنده های خیلی بد اگه با یک اتفاق کوچیک، سریع پاسخ پاداشی بگیرن، احتمال برگشتشون زیاده. می دونه که کم پیش میاد که یک "اتفاق" در وجود این بنده های خیلی بد بیفته. پس در انتظار این اتفاق مارو نظاره می کنه و به محض مشاهده این اتفاق، سریع از خزانه رحمتش ،فضلی عطا می کنه. می دونه این بنده های بد این قدر ناسپاسن که اگه بین اون اتفاق و پاداش فاصله ای بیفته بحساب همه چی میذارن الا فضل الهی

راستی از خونه ما فقط من با مامان بابام بودم! دوتا داداشام نیومدن. خواهرم که ثبت نام کرد و پاسپورت گرفت و فیش واریز پول که به نامش صادر شد یکهو به دلایلی گفت نمیام!! (بابام کلی عصبانی شد! آخه فقط چند روز مونده بود!) بحاش عمه ام اومد! از خداش هم بود! بدون ثبت نام اینترنتی و قرعه کشی و دراومدن اسمت بهت بزنگن و بگن حاضری بیای؟! معلومه که با کله میای! اونم اون بازه ی زمانی خاص. آخه فامیلش که با ما یکیه. با یکم خواهش از آژانس قبول کردند!
خواهرم و همسرش و تنها خواهر زاده مان هم بودند و ما 7نفر بودیم!
عمه مان کیفور بود! آخه پسرش همسرخواهر ماست! همش می گفت ناگهانی دعوت شدن در کنار پسر و برادرو... حالی دارد!

کلا من آمار آبا اجدادیمان را اینجا دادم!
مشکلی نیست

ان شا الله به زودی زود مشرف شوید
و ما نیز!
کم بود و ما قدرش را ندانستیم...

تعطیلات خوش بگذرد دوست من
یاحق

علیک سلام مجدد

باهات موافقم .. گاهی اوقات توفیقی به آدم دست میده که در اثر یک نقطه عطف به وجود میاد و حتی ممکنه که خودت هم نفهمی چرا لایق این توفیق شدی .. حالا که دست به افشاگری زدی بذار منم بگم که ...

الان ۶ سال و ۲ ماه و ۱۰ روزه که از جده برگشتم ٬ اما هنوز نفهمیدم «چی کار مثبتی تو زندگیم کرده بودم که خدا در سال ۸۳ یک عمره دانشجویی تو پرونده ام نوشته بود !» تازه انتخاب شدن منم ماجرایی داشت ٬‌ شنیدنی .. احتمالا شما هم در طی این چند ترمی که تو دانشگاه بودید ٬ به موضوع ثبت نام عمره دانشجویی برخورد داشتید (راستی یادمه که میگفتن قرار است خانم ها رو از عمره دانشجویی حذف کنن .. بالاخره چی شد این ماجرا ؟!) داستان از اون جایی شروع شد که ترم اول تحصیلات عالی بنده مصادف شد با ترم آخر خواهرم (اینم جالبه که بدونی من دقیقا همون رشته خواهرم رو تو دانشگاهی که اون درس خوند یعنی پیام نور ٬‌ خوندم !) هنوز ترم اول من بود و از این چیزها سر در نمی اوردم که دیدم خواهرم از دانشگاه زنگ زد و بهم گفت که کد ملیت چنده ؟ گفتم واسه چی .. گفت میخوام واسه عمره اسمت رو بنویسم .. کلی بهش خندیدم که بیا خونه و سادگی نکن .. اما اون لج باز تر از این حرفا بود .. خلاصه اسفند ۸۲ اسم من رفت تو لیست و اردیبهشت ۸۳ جزء اون سه تا اسمی که برای حذف و اضافه (زاپاسی) میذارن ٬‌ در اومد .. هنوز من نفهمیده بودم که چی به چیه تا اینکه اوایل خرداد بهم زنگ زدن و گفتن که یکی نمیتونه بیاد و بعد از قرعه کشی ٬ اسم شما رفته تو لیست .. سریع مدارکت رو بیار که همه جهت صدور پاس معطل شما موندن !! یعنی من خشکم زده بود ٬ چطور میشه بیش از سه بار اسم آدم عرقه کشی بشه و نهایتا به عنوان نفر آخر ٬ من رو هم صدا کنن !.. اون سال واقعا سال خوبی بود و شهریور ۸۳ یادگار دوران آدمیت من محسوب میشه (!) با این حال هنوزم که هنوزه نمیدونم چرا چنین توفیقی برام حاصل شد !!

امسال خیلی از نزدیکانم رفتن کربلا .. خیلی هاااا.. یادته گفتم دایی مامانم سر اون بمب گذاری که برادر شوهر خاله ات به رحمت خدا رفت ٬ بوده (؟!) جالبه که بدونی چند روز پیش رفتیم منزل یکی دیگه از اقوام و اون تعریف کرد که بمب مذکور دقیقا جلوی هتل ما منفجر شد !.. دوباره از مصیبتی که برای شما اتفاق افتاده بود ٬ بهم ریختم و عجیب ناراحت شدم .. امیدوارم خدا ما رو هم مثل اون بنده خوبش غریق دریای رحمتش بکنه و در چنین مکانی توفیق زیارت جناب عزرائیل رو داشته باشیم .. آمین

خب دیگه دفتر ۱۰۰ برگ من تموم شد .. تا دفتری دیگه شما رو به خدای بزرگ میسپارم

هر چند که من فردا باید برم سر کار اما .. ممنونم و امیدوارم که روزهای خوشی در انتظارت باشه
یا حق

باران چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 08:37 ب.ظ

سلامی مخصوص بر داش امینمان
عیدتون مبارک باشه ایشالا

خوبین شما؟ خوش می گذره؟ کار جدید در چه حاله؟ تطبیق باهاش حاصل شده یا نه؟

راستش من از زمان گذاشتن این پست تا الان هی میومدم اینجا و نظرات دوستان و جوابهای شما و می خوندم. اما خدا وکیلی فرصت کافی برای کامنتهای مشق وار بنده(!) مهیا نبودو موکولش می کردم به بعد. الانم در خدمتم برای نوشتن کامنتی مشق وار!

چی بگم؟! آهان ازین پست شروع می کنم!
نظرمن اینه که دور شدن ما به حدیه که گاها باید واقعا این قبیل معجزات و لطفهایی رو ببینیم تا عظمتش رو شکر کنیم. واقها "دور شدیم از اصل خویش" و حتما شما هم یه مواردی برخوردید که شدت دور شدنه به قدری زیاد بوده که با وجود معجزات این قبیلی باز هم تلنگری بوجود نیومده و طرف بهمه چیز از قبیل شانس و علم پزشکی و... و همه چیز ربطش میده الا اون بالایی!
وبماند که ماشالا شدت دور شدنمون به قدری است که ماشالا تاثیر اون اتفاق آنیه و دو روز بعد برمیگردیم به همونی که بودیم!

ماشالا بولوارهای اون سمت وکیل آباد همش در مایه های علم و دانشه ! : دانش آموز، دانشجو، دندانپزشکان و فارغ التحصیلان
برعکس اینوریا!

در مورد پدر گرام باز ما را یاد رانندگی خوب ایشان آوردی! جونم برات بگه که باز 4شنبه یک تصادف "دیگه" کرده!! باور کنید دیگه شنیدن تصادف کردن بابا برایمان تبدیل شده به یک "عادت" که از شنیدنش تعجب نمی کنیم... اینقدر عادی شده که دیگه گاها برخیمون خبر دار هم نمی شیم! مثلا من خودم تازه یکشنبه که از بیرون داشتیم با مامان برمی گشتیم خونه، چشمم به ماشین افتاد که بابا باهاش نرفته بود و دوم در پارک بود. گفتم: مامان، بابا "باز" تصادف کرده؟
باور کنید اغراق نمی کنم. من چون خودم دانشگاه و جاهای دیگه میرم و میام و تقریبا دیر به دیر سوار ماشینش میشم هربار که میام سوار شم یک چیز جدید مشاهده می کنم و می گم: بابا این خط جدید افتاده رو در یا مال قبلنه؟ میگه نه جدید افتاده! یا مثلا می گم: این رو جدید زدی بابا؟! میگه نه اونکه مال دوهفته پیشه!
والا به خدا 10بار بهش گفتیم (خصوصا مامان) که بیا و این ماشین رو بفروش و از وسایل نقلیه عمومی استفاده کن. لااقل بخاطر جون خودت. اما امین خان، نه تنها بابا، کلا هر کس دیگه ای که ماشین داشته بهش عادت می کنه و دیگه بدون ماشین تنبلیش میشه بره اینور اونور. بابا هم میگه من عادت کردم به ماشین داشتن. سختمه برام. تنبلیم میشه
جالبه بعضی جاها که مجبوریم دوماشینه بریم (مثلا وقتی بابا یا داداشم جایی کار دارن و بعدش یکی جدا قراره بشه در راه برگشت) من به داداشم میگم: من با ماشین تو میام!
کلا تا مدتی بعد از چپ کردن سوار ماشینش نمی شدم از ترس! اما خب نمیشه دیگه. دوامی نداشت. چون وقتی قراره به اتفاق خانواده جایی بریم من که نمی تونم پشت ماشین بدوم!
به خدا خواهرم اولی که گواهینامه گرفته بود اینقدر تصادف نمی کرد! نهایتش این بود که میومد چفت کنه می زد به درخت جلوی در خونه! هه!

ممنون بابت نظرتون راجع به موضوع وبلاگداری

راستی کدوم یکی از دوستان در زمینه رشته تحصیلی باا ما همراه هستند؟! کنجکاو میشویم!
دیروز هم ابن سینا رفته بودم. برای اولین بار اسکیزوفرن دیدم. case دیروز اسکیزوفرنی داشت

یک چیز جالب بگم که این کامنت رو من از دوشنبه شروع به تابپ کردم و الان تموم شد!! سرم شلوغ بود خب

اما الان سرم خلوته و دوست دارم یک کامنت دیگه هم بذارم!!! عقده ای!



علیک سلامی ویژه آبجی کم پیدایمان
ممنونم .. منم عید انسان سازی رو به بارانی که بوی انسانیتش قابل استشمامه ٬ تبریک میگم

شکر .. شما چطوری ؟ کار جدید هم سلام داره خدمت تون ٬ راستش به یه ثبات نسبی رسیدم اما هنوز تا تطبیق کامل خیلی راه مونده .. تا ببینیم خدا چی میخواد

وااا.. هر چند که نبودنت باعث نگرانی میشه اما قرار هم نیست که هر شب بیای اینجا و از کار و زندگیت بیفتی که .. شما اگه سرت شلوغ شد ٬ بدون که ما به یک کامنت خالی هم که صرفا سلامتیت رو تایید کنه ٬ اکتفا میکنیم .. اصلا راضی به زحمتت نیستم . ولی جای کامنت های مشق وارت هم عجیب خالی بود

با نظرت در مورد پست کاملا موافقم .. بعضی موقع ها که بین هزاران عمل بی فکرم فرصت لحظه ای فکر کردن دست میده ٬ با یک نگاه کوتاه به این جماعت آدم میتونه تمام اقوام گذشته رو توشون ببینه ٬ از بنی اسرائیل بگیر تا ... (!) حتی همین خصلتی که گفتی و الان متداول شده ٬ یعنی بروز عنصر معجزه ٬ برای خیلی ها عادت شده .. برعکس چند روز پیش سر همین موضوع داشتم با مامان بحث میکردم . میگفت اگه فلان اتفاق میفتاد چی میشد (!) بهش گفتم هیچی ٬ معجزه میشد .. با این تفاوت که بجای هدایت یک قوم ٬ فقط تو خوشحال میشی! خداییش خیلی خنده دار شده زندگی هامون .. یا بهتره بگم ٬‌ تاسف برانگیز !

هر چند که اسما این طرف بولوار با علم و دانش عجین تر به نظر میرسه اما از نظر امکانات همه چیز رو گذاشتن اون طرف بولوار (!) دیگه از دانشگاه فردوسی و بیمارستان فارابی بهتر رفتن برات بیارن !

عجب داستانی داریم با رانندگی ابوی شما .. میگم اگه شرایط بدنی شون مساعد هست ٬‌ یه مدت برن تو کار بدلکاری تا تمام استعدادهای نهان شون هم بروز کنه ٬‌ خدا رو چه دیدی شاید کمی از این ویژگی شون کاسته شد .. دیگه داره رانندگی (مخصوصا تو بولوار وکیل آباد !) خطرناک میشه میگم نمیشه وقتی پدر از منزل میان بیرون به ما هم خبر بدین

درسته .. وقتی آدم به چیزی عادت میکنه ٬ ترکش خیلی سخت میشه. منم یه مدت ماشین بابا زیر پام بود و باهاش میرفتم سر کار و میومدم ٬‌ کم کم داشتم بهش عادت میکردم .. البته برای ما که هنوز قوای جسمانی داریم ٬ استفاده از وسائل عمومی چندان اهمیتی نداره ولی واقعا استفاده از اتوبوس و تاکسی در مسیرهای طولانی ٬‌ باعث اعصاب خوردیست .. تحمل ملت هزار و یک رنگی که با یه دنیا خصلت های عجیب هر روز جلوت سبز میشن ٬ کمی سخت و خسته کننده است !!

در مورد وبلاگداری هم صرفا عقاید شخصیم رو گفتم و امیدوارم که مثمر ثمر بوده باشه

راستش در مورد این دوسته هم رشته اگه عیبی نداشته باشه ٬ اول باید ازش اجازه بگیرم .. درسته که گذشت زمان خیلی از اطلاعات شخصی بچه ها رو رووو میکنه و بنده به شخصه محدودیتی برای این موضوع قائل نمیشم اما بیشتر تمایل دارم که خود رفقا در موردش صحبت کنن تا اینکه من بخوام از زبون اونا حرف بزنم ٬‌ این موضوع قطعا شامل حال شما و سایر عزیزان هم خواهد شد و اطلاعات شخصی تون محفوظ خواهد بود .. این رو هم گفتم که یه موقع ناراحت نشی و حس کنجکاویت بهم فحش نده !

عجب .. نمیدونم چرا وقتی گفتی اسکیزوفرنی ٬ من یاد داستان آلزایمر و دایی افتادم (البته دایی مامانه !) یه دایی داوود داریم ما به عنوان استوانه بیماری های جورواجور میشه ازش یاد کرد .. هر چند که الان سن و سالی ازش گذشته و خدا رو شکر هنوزم رو پاست اما بقول خودش ٬ خدا هر بیماری رو که میخواسته ببینه بنده ها تحملش رو دارن یا نه اول گفته بدین به داوود ٬‌ اگه زنده موند معنیش اینه که جواب میده داستان این آلزایمر هم از اون جایی بر سر زبون ها افتاد که چند وقت پیش دایی اومده بود زیارت ٬ میخواست یه چیزی بگه اما یادش نمیومد .. بعد یک دفعه گفت : «ای بابا ٬‌ دایی جون ما هم از این چیزا گفتیم .. چی چی میگن بهش .. آهان آلزایتور !!» خلاصه کر کر خنده است این بنده خدا حالا این موضوع چه ربطی با اسکیزوفرنی شما داشت ٬‌ خدا عالمه

میبینم که کامنت نوشتن های شما هم شده مثل جوابیه های من .. بجای ساعت باید کم کم تاریخ براش تعیین کنیم

به به .. چه چیزی بهتر از این .. ااااااااااااااا ٬ به آبجی ما توهین نکن هااا.. عقده ای یعنی چی میخوای بگم نیمکتی ها با چوب و چماق بهت حمله کنن !

... چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

نمیدونم چی بگم...یه جوری شدمم وقتی این متنو خوندم...قربون بزرگی خدا برم...

راستش منم این متن رو ننوشتم که فقط بیای یه چیزی بگی و بری که .. بیشتر نوشتم که یه جوری بشی (!) خوشحالم که مطلبم خیلی هم بی اثر نبوده

عابر دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

هیچ حرفی جاری نمیشه .. چکار کنم خوب؟!

وااا.. خب نشه ٬ فدای سرت !
چرا خودت رو ناراحت میکنی خوب ؟!

بجز بنده که حضورت برام مشهوده ٬ مهم اینه که وجودت برای سایر نیمکت نشین هام ملموس باشه و بدون با همین یک خط لطفت شامل حالمون خواهد شد .. پس دیگه راه آهن نباش !

سها یکشنبه 23 آبان 1389 ساعت 09:13 ق.ظ

اینجور اتفاقا دل آدمو گرم میکنه که هنوزم امیدی هست...

بعضی وقتا بدجوری ناامیدی اذیت میکنه...

من که قسمت پ.ن رو نفهمیدم!!

سلام ..
کاملا درسته .. هر چند وقت یک بار ٬ واقعا نیاز به این دلگرمی رو حس میکنم سها !

متاسفانه این ناامیدی تازگی ها بیش از پیش شده و اذیتش چند برابر !

پ.ن هم چیز خاصی نبود .. تبلیغات کوچکی بود برای دوست خوبمون (...) و در این بین اسمی هم از دوستان جدید و قدیم (از جمله شما) آوردم .

ممنونم از تشریف فرمایی تون
یا حق

ساینا شنبه 22 آبان 1389 ساعت 09:01 ب.ظ

سلامم امین جان:
خیلی ازت ممنون و سپاسگزارم عزیزم..ممنون و شرمنده ی لطف بیکرانت هستم و متشکرم بابت عنایت و توجهی که به بنده ی حقیر داری....
اما من اینک هر چه که دارم و ندارم هیچ است و هیچ و از تهی سرشار و از خالی پر...ذره ام..گردم . اندکی غبار شاید کمتر ولی نه بیشتر ...راها باید پیمود برای رسیدن به توصیفات شما ...
ولی هیچ ندارم بگم جز قدردانی از شما....
حتما در موردش بیشتر فکر می کنم ولی توصیف خودم از خودم همان هیچیست که همچنان بر مدار هیچ زمانه سرگردانه...
در پناه خدا...

سلام از ماست ..
خواهش میکنم عزیزم ..
تو خوب میدونی که هدف من تملق نبوده و نیست (میدونم که تو این رو خیلی خوب میدونی ولی بیشتر گفتم تا سایرین هم متوجه ماجرا بشن !)

جملاتی که گفتم هم چیزی نبود بجز برداشتی که شخصا از نوشته هات دارم و دوست داشت که ترویج پیدا کنه .. خیلی حیفه ، واقعا ارزشش رو داری .

ممنونم آبجی ..
با آرزوی موفقیتت ..
یا حق

لی گی شنبه 22 آبان 1389 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام
اینکه مرگ و زندگی دست خداست شکی نیست!دیگه هرکی نفهمه دکترا حتما فهمیدن!
گفتی نماز یاد خودکار اوفتادم!
یادته که گفتی بده آدم از خودکار کم بیاره!
پس یک عمریه که.. کل بین من و خودکار!
با هیچ شدن و مطلق شدن موافقم!بعضی چیزا بهای سنگینی دارن...

علیک سلام ..
راستش تو این دنیا ٬ به خیلی چیزها شکی نیست اما .. میدونی به نظر من ٬ مشکل سر نفهمیدن نیست ٬‌ موضوع اینه که ما خودمون رو به خواب زدیم (!) مشکلی که دکتر و مریض ٬‌ غنی و فقیر و ... نمیشناسه

بازم خوبه که هنوز کلت رو حفظ کردی ؛ آخه خیلی ها بسم ا... نگفته زمین گیر میشن !!

خوبیش هم به اینه که بهای سنگین معمولا اثری به یاد ماندنی برجای خواهد گذاشت ..

ممنونم ..
یا حق

minerva شنبه 22 آبان 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

سلام علیکم:
من یه چیز تعریف کنم؟؟؟؟
آخه چون تو این پست زدی منم یاد این قضایا افتادم البته از قضیه ها زیادن ها ولی خب...
راستش اگه درست بخاطرم مونده باشه چون ماجرا رو مامی چند وقت پیشا تعریفیده بود بعدم مامی جان اینقدر از این ماجراها میگه واسه من که همه رو با هم قاطی میکنم بعضی وقتا،شرمنده دیگه:
راستش مثل اینکه یه آقاهی یه همسر داشته که ایشون احتمالا سرطان داشته(میگم جزییات یادم نیست)و پزشکا ازش قطع امید کرده بودن و کلن این آقا هم با اینکه همسرش هنوز فوت نکرده بوده میرن و مزدوج میشن و بعد ازدواجش یه روز که میره بیمارستان پیش همسر اولش در حین عبور از خیابون یه ماشین میزنه و ایشون مرحوم میشن ولی برا همسرشون اتفاقاتی تو مایه های همین پست مذکور افتاده....
ما(علم پزشیکیش با اینهمه پیشرفت تکنولوژیش هنوز نتونسته،و بعضی وقتا سوتی میده(!)چه برسه به ما) نمیتونیم معلوم کنیم کی چقدر میتونه عمر کنه و بعد همچین پیش بینی هایی بکنیم....
.................................................(اینا تمام حرفایه که میخواستم بزنم ولی نشد ینی نتونستم!!!!!
امین میخواستم بهت بگم غلط تایپیتو اصلاح کنی(مینروا) ...

علیک سلام ..
بـــــلـــــه .. چرا که نه !

دقیقا همین طوره و حق با تو و البته اگه بخوام دقیق تر بگم ٬‌ با مامی عزیزت است !.. میزان لطف خدا به بندگانش به اندازه ایست که بی شک تک تک ما هر روز بارها و بارها شاهد معجزات ریز و درشتی هستیم که میتونه کافر رو مسلمون کنه اما ... متاسافانه وقتی سطحی نگری باب بشه ٬‌ الطاف خدا هم جنبه وظیفه پیدا میکنه (!) دقت کردی بعضی ها وقتی به نتیجه دلخواه شون نمیرسن ٬‌ شروع میکنن به بد و بیراه گفتن و خدا رو زیر سوال میبرن (؟!) واسه اینه که لطف خدا رو برای خودشون قطعی فرض میکنن و متاسفانه نگاه شون بیشتر جنبه طلبکارانه داره

حتما این ضرب المثل رو هم شنیدی که میگه : «خوبی چو از د بگذرد ٬‌ نادان خیال بد برد !» شده نقل ما آدم ها که در دریای لطف خدا غرقیم و باز هم گله می کنیم !

(برعکس حرفت رو خیلی خوب رسوندی .. لااقل من که به راحتی منظورت رو متوجه شدم .. سایرین هم اگه نفهمیدن دیگه مشکل خودشونه ! )

چشم .. با عرض پوزش فراوان ٬‌ اصلاح شد .. با تشکر از تذکری که دادی

ممنونم ..
یا حق

... شنبه 22 آبان 1389 ساعت 12:50 ب.ظ

یعنی مرده ی این مرام کشیاتمااااااااااااا!!!

نکن این کار رو با خودت .. هنوز خیلی واست زود که کشته بشیااااااا !

انجام وظیفه بود نقطه نقطه نقطه جان

ساینا جمعه 21 آبان 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

عذر می خوام؛غلط های تایپیو اصلاح می کنم:
دلنشین در خط پنجم
اتفاق در خط دهم...

باور میکنی که وقتی متنت رو خوندم ، به هیچ وجه متوجه این اشتباهات تایپی نشدم (!) خوبی جملات موزون همینه که وقتی با وزنش همراه بشی ، آهنگ کلمات (حتی اگه از نظر املائی درست نوشته نشده باشن !) حروف رو در مسیر جمله ترمیم میکنه .
با این وجود ممنونم که اصلاحیه زدی

ساینا جمعه 21 آبان 1389 ساعت 05:25 ب.ظ

حتی بسیار قطعی و مسلم ؛ هیچ امیدی نیست که ذره ای از نا امیدی را در خود نداشته باشد و هیچ خوش بینی ساده دلانه ای نیست که قدری بد بینی را چاشنی نکرده باشد.
عکس این واقعیت ؛ اما ؛ بسیار لنشین تر از خود این واقعیت است؛هیچ یاسی مسلمی نیست که قطره ای از امید را در قلب خود نگه ندارد ؛ و هیچ بد بینی مفرطی نیست که مملو از ذرات شناور خوش بینی نباشد..اگر بپذیری که برای اغلب انسان ها ؛ رویای نوعی معجزه وجود دارد ؛ که وقوعش ؛ ان را از معجزگی می اندازد و تبدیل به محصولی ایمانی ـ ارادی که نهایتا؛اتاق نیز در ان سهمی دارد می کند؛باید بپذیری که نمی توان ؛ تحت هیچ شرایطی؛تسلیم نگره های نا امید کننده ی بد بینانه شد.بنابراین ؛ باید امید را باز گفت حتی به صورت ساده ترین انشای یک طفل مدرسه ای...

دوست دارم از زیبایی بیانت بگم .. همون چیزی که به نظر میرسه ، اون طور که باید و شاید قدرش رو نمیدونی .. یادته تو کامنت باران بهش گفتم که سبک گفتارش به قدری غنی است که ارزش داشتن وبی برای نگهداری از اونا رو داره .. در مورد بیان تو هم معتقدم که نوع نگاه و جمله بندیت به اندازی پر محتواست که ارزش کتاب شدن رو داره .. البته این رو هم بگم که دلیلی نداره خیلی از ارزش ها رو با طرز فکر و نوع نگاه مردمی که الان باهاشون زندگی میکنیم ٬ بسنجیم .. گاهی اوقات باید تلاش کرد که ارثی فرهنگی برای آیندگان مون بگذاریم .. کاری که شخصیت بزرگی مثل خواجه عبدا... انصاری کرد . نوشته های اون صرفا جملاتی زیبا نبودن ، بلکه اون قالب نثر مسجع رو به گونه ای ارائه داد که نوشته هاش رو از محدوده زمان خارج کرد !

مهارت تو هم در زمینه ترکیب جملات متناقض به شکل متعارف و نوشتن پاراگراف هایی که ترکیب جملاتی بهم پیوسته اما منفک از هم هستند ، چیز کوچک و بی ارزشی نیست .. نمیدونم چرا برای حفظ این خصلت تلاشی نمیکنی ساینا .. البته ممکنه که تلاش بکنی و من ندونم اما دوست دارم به هنری که داری به چشم یک لطف الهی نگاه کنی که قطعا این چنین است و سعی کنی تا جایی که توان داری ، مدیون این لطف خدادادیت نشی !

جمله ای ندارم که بتونه با جملات تو برابری کنه و بشه به عنوان جواب برات نوشت .. صرفا اون چیزی که میبینم و براش نگرانم رو بیان کردم تا بیش از زیر بار دین الطافت نباشم ..

به امید روزی که اسمت رو روی جلدها ببینم ..
یا حق

هیس جمعه 21 آبان 1389 ساعت 04:01 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

نیمکت تنهایی من...

باید بیشتر بخوانم تا سر در بیاورم

سلام

سلام از ماست ..

اوهوم ، درست اومدی ..

کار چندان سختی نیست .. اینجا همه چی واضح و روشنه !

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد