نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

پشت دست داغ نمودیم ...

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   ای بمیری سعید که در دنیای مجازی هم مثل دنیای حقیقی همچین چنبره میزنی روی زندگی آدم که با تبر هم نمیشه جدات کرد (!) آخه ببین جان ما الان حدود ده روزه که چسبیدی به نیمکت و ول کنش هم نیستی .. برو اون طرف دیگه پدر جان ، ملت زندگی دارن از خودشون .. بـــــــــــه !

   گویا پیش از هر چیز بهتره در جهت کاهش فشار روانی موجود که به دلیل دیر پست گذاری (از ترکیبات جدید هستن !) به وجود اومده ، اندکی توضیحات افاضه بنماییم (!) راستش من دقیقا از روز 16 که با اون ذلیل مرده (سعید رو عرض میکنم !) و هانی (پسر همون خاله ای که یه زمانی پیشمون میومد !) رفتیم نمایشگاه خودرو ، قصد کردم که پست جدیدی بذارم اما .. خلاصه نشد که بشه (!) من باب توضیح در مورد نمایشگاه فوق العاده خودرو ، همین بس که بسی تنه خوردیم (یعنی زدند !) و به حمدا... هنوز ماه مبارک تشریف فرما نشده بودند که به جرم گناه نکرده ، قضای روزه بهمون واجب بشه اما جای شما خالی (دوستان به جای ما !) دو چندان کفاره از زیارت گونه های جدید بشر ، به گردن گرفتیم (!) نهایتا بر بدنه مخلوق جدید الورود سایپا به نام تینا خانم جان ، اشک شوق به در کردیم و با ادای احترام به روح برگزار کنندگان ضیافت مذکور ، نمایشگاه رو به قصد طرقبه ترک گفتیم تا به زور تغییر روحیه ، خاطرات ناخوشایند نمایشگاه رو از خاطر ببریم (!) البته چون بلیط هاش مفتی بود و سعید از محلی ناشناس (یحتمل کمک های مردمی !) تامین کرده بود چندان دلمان نسوخت ، با این حال جمیعا طرقبه لازم شده بودیم !.. باز هم جای دوستان خالی به خرج سعید آقا یک جزئی فالوده بستنی تناول نمودیم و این پایی که افتادیم نیز به جرم موتورسیکلتی بود که ایشون در نمایشگاه صرفا قیمت کرده بودند و چنانچه قصد خرید هم میداشتند که فی الاجبار سر از پدیده شاندیز در می آوردیم که باز هم نشد که بشه !.. خلاصه اینکه نمایشگاه خوبی بود ، کاش میرفتید چون طرقبه اش عجیب می چسبید !

   عارضم خدمت تون که اتفاقات ریز و درشت تو این مدت زیاد افتاده اما یکی نیست که بگه منه پیرمرد بی حافظه رو چه به پست گذاشتن .. از اون وسط مسطی هاش که بگذریم ، آخرین اتفاقات جالب همین دیروز تو ایستگاه اتوبوس رخ داد که یک خانم ازم پرسید : ببخشید آقا ، شما پنجاهی خورده دارید ؟ من کمی فکر کردم که آیا منظورش دو تا 25 تومانی یا 5 تا ده تومانی یا ... که یه دفعه تراول تو دستش رو دیدم (!) با لبخند بهش گفتم : نه متاسفانه (!) اون بنده خدا رفت اما من تا چند دقیقه داشتم به خودم نگاه میکردم و چنین می اندیشیدم که چطور یک نفر میتونه از آدمی که سر تا پاش 5 تا تک تومانی هم نمی ارزه ، تراول 50 تومانی خورد کنه ؟! خدایی انتخابش خیلی تابلو بود !!



پ.ن :
   داستان این پشت دست داغ کردن هم داستان قبول کردن کاریست که از عهده آدم خارجه (!) هر چند که میگن آدم باید دل شیر داشته باشه و از مواجه شدن با مشکلات نترسه اما این دلیل نمیشه که دستی دستی خودت رو بندازی ته چاه (!) آخه کارمند زاده رو چه به ریسک .. والااااااا (!)

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 6 + ارسال نظر
دختر خاله پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام آقا ...
۵۰تومن خرد داری؟!
میگم چرا نبردتون نغندر؟!بلد نبوده حتما ...ایشالا خواست ماشین بگیره...یکسرم اونجا برین!
خاله ی ساده رو بگو که به هانی گفت گشنت نیست گفت نه بستنی خوردم!
بحث کارمند زاده بودن نیست...بحث ژنتیکه ...باس تو جنمت باشه انجام بعضی از کارا...!
ساده ایی لوح....!!!!
راستی چقدر بحث جالبیه این انتقال کارمندان دولت به شهرهای اطراف...دیروز پای اخبار بسی خندیدیم...عین کارتون تامو جری!
موفق باشی پسرم
زت زیاد

سلام خانم ..
آره .. واسه شما داریم !

آخه ما هنوز به مرتبه والای دکتری نایل نشدیم ، انشاا... هر وقت به اون درجه رسیدیم ، راه چغندر رو هم یاد میگیریم !

شما مادرها همه تون ساده اید .. آره مااادر !
اگه بخوای از بحث ژن و جن و من و ... اینا وارد بشی که مجبور میشن نظرت رو در مورد روح بپرسم و دیگه کلا مسئله فلسفی میشه !

گویا شبکه 5 شما بیشتر به این موضوع پرداخته تا سایر جاها .. دوست داشتی چندتا صحنه اش رو روونماییی کن تا ما هم دور هم بخندیم !

مرسی عزیزم ..
دمش گرم !
یا حق

مونا پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

من باب تذکر عرض میکنم که در قسمت پ .ن کامنت قبل عرض کردم :
( پدر )کو ندارد نشان از پدر !
به چند دلیل :
1) شما جای پدر مایی !
2) هم سن و سالای شما الان 40 سالشونه ! 7 تا بچه ی دم بخت هم دارن
3) کلا چون پسر نشان ندارد از پدر ( توی این دور زمونه نداره ننه ! ) گفتیم شاید وقتی پدر شد نشان دار بشه !
4) کیف کردی ؟ به خاطر یک س که اشتباها به جاش د تایپ شده بود آسمون رو به ریسمون کوک زدم
زندگی همینه دیگه مادر جون ! ما چیکاره ایم !

ایول داری آبجی ..
بازم خوبه فقط س با د عوض شده که کوک زدنت دو تا ماسوره کامل نخ برد ! اگه یه جمله جا به جا مینویشی که فکر کنم رمان بعدیت رو به همین موضوع اختصاص میدادی !!

1- بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که جای مادرتون رو نگرفتم !
2- تازه کجاش رو دیدی .. کوچیک تر از ماها الان 40 ساله که مردن ! 7 تا کفن رو هم پوسوندن !!
3- نه عزیزم .. به دلیل پیش رفت علم ، پسرها دیگه نشان دار نمیشن .. اکثرا لیبل به خودشون وصل میکنن و میرن جزء حزب و باند و کذا و کذا !!
4- عجیییییییییب .. تا باشه از این آسمون و ریسمون هاا..

زندگی که همین هست .. اما گویا شما همه کاره ای !

مونا پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام
چه عجب ... !
به به ... میبینم که حسابی خوش گذشته .
بستنی فالوده ی مفتکی و ... تازه به خرج آقا سعید فک و فامیلت رو برداشتی بردی دادا ؟!
اصفهونی برخورد میکنیااا !!

به هرحال ، خوبه .. خیلی خوبه نوش جااان !
ولی در مورد قضیه اتوبوس مورد مشکوکه ..
از حدس جناب عابر بگیر تا دزدی و قتل و ... !! تازه اونم توی ایستگاه !
خلاصه مثل اینکه ( فلاح خیر حافظ ..) که مامانا ( همشون ، بلااستثنا ) فوت میکنن اثر کرده ! وگرنه ...
خلاصه به خیر گذشته دیگه
یه کم حواست رو جمع کن مادررر !
یه وقت دیدی به جای من تو رو دزدیدن هاااا !
پ.ن : کارمند زاده !! پدر کو ندارد نشان از پدر

علیک سلام ..
خیلی خب حالا .. پست گذاشتم دیگه .. چرا هی بهم میکشی اون چش و چال رو !

والا ما اون قدرهام نون به نرخ روز خور نیستیم .. به جناب عابر هم عرض کردیم که هدف زخمی کردن گربه بود (!) حالا کو تا کشتنش

خانم دکتر .. حالا درسته که داداشت یه چند ماهی پلیس بوده ، اما شما به اعصاب خودت مسلط باش (!) اینقذه حرص نخور ننه ، فچالت میوفته هااا..

شما نترس .. بادمجون بم آفت نداره .. در ثانی ، مال بد بیخ ریشه صاحابشه .. هر کی هم بدزده در چشم به هم زدنی پسش میاره ! آره دادا ؟ شما جوش نزن ، تبخیر میشی و بی خواهر میمونیم هاا..

پ.ن : با توجه به خانه دار و خانه دار .. نتیجه میگیریم که کلا تو بیگانه خوانش ، نخوانش مادر !

عابر پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 10:08 ق.ظ

خواستم تصویر آواتارمو نشون داده باشم!

کار خوبی کردی .. یاد جوونی هام افتادم !

عابر پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 09:50 ق.ظ

ضمنا بنظرت چرا اون خانوم خوشگل محترم بین همه اومده از شما پول خورد کنه؟؟ میگم مطمئنی پول بهونه نبود؟ بابا جون، ساده نباش اینقدر! لگد زدی به بختت رفت! شانس همینجور وقتا سراغ آدم میاد ..

اون خانم خوشگلی که میفرمایید حدودا هم سن مادر نسل حاضر بودن و خب بیشتر به درد مادربزرگ بچه ها میخورد تا ... البته راست میگی ها ، نمیدونم چرا یادم رفت ازش بپرسم که دختر داره یا نه ؟؟!!!

راستش مطمئن که نیستم اما از اینکه به بختم لگد زدم هم کاملا راضیم !

عابر پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 09:47 ق.ظ

یعنی با خوندن این پستت با خودم گفتم: "بیچاره" سعید خان با این دوست نخاله اش!!
میگم بیچاره این سعید خان اگه بخواد ماشینی، خونه ای، زنی ... اونوقت میشه بگی باید چند درصدشو به شما سور بده؟؟

سلام ..
جدا وقتی دوستان خوبی مثل شما هستند ٬ هم آدم دیگه هیچ نیازی به دشمن نخواهد داشت و هم اینکه خیلی زود به خودشناسی میرسه!
از این بابت خدا را شاکریم و ضمنا گوشیم رو هم کوک میکنم تا ساعت نه فراموش نشه که بشینم دم درب !

این سعید خان رو هم شما زیاد سنگش رو به سینه نزن (!) چون ایشون جایی نمیخوابه که زیرش آب بره .. محض اطلاع مریض منظور نه تنها ماشین خرید ، بلکه فروخت و دریغ از اینکه یه لیوان آب سرد به دست ما بده (!) گرفتی عمق فاجعه رو یا نه ؟؟

راستی ما درصدی کار نمیکنیم .. یا همش را باس بده یا بره دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد