نیمکت تنهایی من، تو و او
نیمکت تنهایی من، تو و او

نیمکت تنهایی من، تو و او

سعید نگو بلا بگو !

به نام حضرت دوست

     سلام و عرض ادب و احترام

   دیر زمانیست که دیگه دستم علاقه ای به نوشتن جملات نغز (به عمد از واژه نغز استفاده میکنم ، چون حقیقتا طنزنویس نیستم !) نشون نمیده .. روزگاری که قلم در کف قلب بود و هنوز ذهن مستغرق در اندیشه های هزار و یک رنگ ، میان کلماتم خودنمایی نمیکرد ؛ گاها جفنگیاتی سر هم میکردیم که به از آدمیزاد در میومد !.. راستش نمیدونم یادتون هست یا اصلا اون روزها نیمکت توفیق میزبانی شما رو داشت که من در کنار بچه های هفته نامه جیم (ضمیمه جوان روزنامه خراسان) کار میکردم و از دور دستی بر آتش داشتیم (البته نه به عنوان نویسنده !) اون روزها اکثر مطالب نیمکت بر پایه نکات نغز بود و هیچ وقت فراموش نمیکنم که یکی از دوستان (مارگاریت وحشی بهاری رو کسی یادش میاد ؟!) برام نوشت : "پست هاتون رو با مامانم میخونم و با هم میخندیم !" و خب این برای من باعث افتخار بود .. این رو هم به جهت خودستایی نگفتم ، بیشتر من باب این عرض کردم که به خودم اثبات کنم  «خیلی خیلی از این فضا دور شدم !..»

   نمیدونم این لینکی که به تازگی در انتهای لیستم اضافه کردم (انعکاس) نظرتون رو به خودش جلب کرده یا نه .. این آدرس وبلاگ دوستم سعید هست که جدیدا به جمع ما پیوسته و من تا به امروز در خلال پست هام زیاد ازش یاد کردم (مخصوصا همین پستی که اخیرا نوشتم ، نیهیلیسم!) ایشون در حقیقت تنها دوست واقعی این روزهای من محسوب میشه .. اگه بخوام بیوگرافیش رو به صورت کامل توضیح بدم ، پررو میشه واسه همین به ارائه چند نکته اساسی بسنده میکنم (!) آشنایی ما از دوران دانشجویی شروع شد و به دلیل نزدیک بودن منازل و قرابت عقاید و نظرات و حتی سبک زندگی و خانواده ، بی شک بیشتر از دو تا برادر بهم نزدیک شدیم (البته ممکنه این نکته در مورد بنده که برادر ندارم صادق باشه .. شاید سعید نظرش فرق بکنه !) اگه به خاطر داشته باشید در دوران دانشجوییم از تئاتر صحبت میکردم ، نویسنده و کارگردان اون کارها همین سعید آقای خودمون بود .. یا مثلا تو هفته نامه جیم من زیردست ایشون کار میکردم یا ... البته سعید سالهاست که دست به قلمه و از حق نگذریم ، در جفت و جور کردن کلمات و جملات ، قدرتی خدادادی داره .. هر چند که الان تنها طنز نویس جیم محسوب میشه اما حدود یک سال و نیمم هست که به روزنامه خراسان پیوسته و عملا تبدیل به یک خبرنگار حرفه ای شده .. ضمنا اولین دوست دنیای حقیقیم هست که نتونستم آدرس وبلاگم رو ازش مخفی کنم و بعد از دخترخاله و خاله خانم ، جزء معدود رابطان دنیای حقیقی و مجازی بنده محسوب میشن . دیگه فکر کنم که توضیحات تا همین جا کافی باشه ..



   این رو هم گفتم که بدونید نوشتن مطالب ظریف در جایی که دوستان نکته بینی مثل شما و خواننده هایی با چنین وسعت نگاه حضور دارن ، به هیچ وجه کار ساده ای نیست ، اما من تصمیم گرفتم که برای تغییر روحیه خودمم که شده ، سعی کنم در بین مطالبم چند خطی به سبک شادمانه چاشنی کنم ؛ شاید خدا قبول کرد و گشایشی هم در احوالات این روح مبهوت حاصل بشه !

پ.ن :
خدا رفتگان همه دوستان رو غریق دریای رحمتش کنه .. امروز هم سالگرد پدربزرگه بنده هست و به همین مناسبت ، دوستان و آشنایان از اطراف و اکناف ، به خصوص خیل عظیمی از اقوام پایتخت نشین مون (از جمله دختر خاله تیر به جیگر خورده !) قدم رنجه کردند و ما رو خجالت زده .. لذا چند روزی سعادت همراهی با دوستان رو پیدا کردیم و ممکنه در جواب کامنت هاتون تاخیر اندکی حاصل بشه .. پیشاپیش از این بابت عذر خواهی میکنم .

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 23 + ارسال نظر
مونا چهارشنبه 27 مرداد 1389 ساعت 01:59 ب.ظ


سلام
میگم تو رو جوون پیشی انقدر پست نذار .. مردیم انقدر چشمامون رو تکون تکون دادیم !!

علیک سلام ..

الهی پیشی قربون چشای تکون تکون خرده آبجی فسقلی بشه !.. به چشم ٬ اینم پست جدید

ممنون ..

عابر سه‌شنبه 26 مرداد 1389 ساعت 09:40 ق.ظ

این عکسای کتار اسمتونو چطوری گذاشتین مونا خانوم و آقا روزبه؟؟
منم میخواام

این جوری گذاشتیم !

http://myonlyseat.blogsky.com/gravatar.htm

روزبه دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 03:04 ب.ظ http://hazrat-eshgh.com

این شوالیه دیگه کی بود؟
کی هست؟
چی هست؟
چی کار می کنه؟

تا الان که کس خاصی نبوده اما از الان به بعد «منم !» در نتیجه شخص بسیار مهم و محترمی خواهد بود

راستش قرار نیست کار بدی بکنه .. فقط میخواد با خودش ٬‌ اطرافش و تمام ناملایمات بجنگه تا هم فضای امروزش رو تغییر بده و هم فردای بهتری رو برای خودش بسازه ! منم بهش گفتم که زهی خیال باطل !

عابر دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 09:55 ق.ظ

میگم اگه دلت خواست دست از سر این سعید جان بلا بردار و آپی بنما !

دلم که خیلی میخواد اما چه کنم که این سعید مثل دنیای حقیقی چنبره زده تو زندگیم و دست بردار هم نیست ..

فکر کنم همچین چهار دست و پا چسبیده بهش که نشه با تینر هم جداش کرد !

با این حال به فکرش هستم .. چشم !

تبسم دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 12:03 ق.ظ

تیکه میندازی؟؟؟
فسفر و ... جریان چیه؟؟

تیکه انداختن که کار همیشگیمه
اگه تونستی یه جمله سالم از من بشنوی ٬‌ اون رو سریع تو کتاب گینس (یا حداقل تو کتاب خاطراتت !) ثبتش کن

فسفر همون ماده بی ارزشیست که مخ میسوزونه تا باهاش به عمل پیش پا افتاده تفکر بپردازه !‌
جریان خاصی نداشت جون داداش .. صرفا میخواستم به شدت فکر کردن اشاره ای داشته باشم .. مگه تو جریان خاصی ازش برداشت کردی شیطون ؟!

تبسم دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 12:00 ق.ظ

ببببببببببببه آقا سید!حالا چرا نظر قبلیمو تایید نکردی کلک؟؟؟!!

مخلصیم !

خانم خانومااا.. آخه این وبلاگ مگه تاییدیه داره که من بخوام تاییدش بکنم یا نکنم ؟ باز از اون حرف هاااا زدی تبسم !

شما اگه کامنتی گذاشتی و دیدی که نیومد ٬‌ مطمئن باش که در زمان ارسال دچار مشکل شده ٬ چون از زمانی که من به خاطر دارم ٬ نیمکت تاییدیه نداشته و تا وقتی هم که حقیر توفیق دربانیش رو دارم ٬‌ نخواهد داشت !

میشه ازت خواهش کنم که نظرت رو دوباره برام ارسال کنی ...
ممنونم عزیز
یا حق

[ بدون نام ] شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 04:49 ب.ظ

حالا اگه گفتی من کیم؟

یک ناشناس که قصد مردم آزاری داره !

مونا شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 04:48 ب.ظ


ازین پس :
من همان هستم و گلم نشانه ی من است !!!

چی شد الان دقیقا ؟!
یعنی گل همان هست و تو نشانه گلی ؟!!

مونا شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 04:45 ب.ظ

یک دو سه امتحان میشه !

سه دو یک جواب داد !

مونا شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 01:23 ب.ظ

سلام
بله .. یه چیزایی شنیدیم اما .. والا چه عرض کنم بهتره چیزی نگم !!!
ای بابا خوااااهرررر ! تا باشه از این جور تیرااا .
تنتون سلامت

بله ما بودیم ! بوخودا همش تخصیر این بالایی بودکه اسم آدمو می پرسه من کامل نوشته بودم املاموو ... این مخش آکبند بود همشو نزد ! ( طفلکی یه نموره آی کیوش پایینه ! )
خیلی ممنون ..
قبول حق باشه . از شما هم همین طور ..
محتاجیم به دعا .

دختر خاله به مونا جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام خانوم ...خوبی؟
ما که هستیم ...از اطرافو اکناف از حرکتای انتحاری ما که بهتون خبر میرسه !
آخریشم تیری بود که به جیگرمون اصابت کرد!
من که فهمیدم شما بودی او انسان فرهیخته اما خدایی یکذره رو املات کار کن خواهر!
منم دیگه .. ای بابااا هنوز منو نمیشن

درضمن قبول باشه عبادتا...التماس دعا!

داشتم رد میشدم گفتم سلامی عرض کرده باشم

مونا به دخترخاله جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام خواهرررررر
کجاییی ؟ سایه تون سنگین شده ؟!
اون که دعوت کرده بود من بودم !
فقط اسممو نگفتم که ببینم کسی از روی نگارشم میتونه شناساییم کنه یا نه ؟ که ظاهرا ... نه !
مشتاق دیداریم خانوم
یاعلی

عجب .. پس اون بالایی که یه هفته است ما رو گذاشته سر کار تو بودی ٬ آره ؟!

متاسفانه کلمات قدرت انتقال ارادتم رو بهت ندارن .. اگه عمری بود و شما رو از نزدیک زیارت کردیم حتما یادم میمونه که موهات رو بکشم !!

بابا نگارش ...

مونا جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

سلام
کسی خونه نیست ؟
شانس خرکی ما رو میبینی ؟ یه روزم اومدیم مرخصی هیچکی خونه نیست
هییی روزگار ...
ایشالا دلیل نبودنش خیر باشه ! والاااا ! ما که بخیل نیستیم
یاعلی

علیک سلام ..
نه ! جااااان ... دقیقا فرمودین شانس تون چه جوریه (؟!)‌ والا ما قدیما شنیده بودیم که مثلا فلانی شانسش رو از یه جایی آورده (البته جسارت نباشه !‌ ) اما از حق نگذریم ٬ این صفت مادام در نشون دادن ابعاد شانس شون بسیار زیبا و بدیع بود (!)

اینم از مشکلات شاغل بودن ننه .. میگم چطوره از این به بعد قبل مرخصیت باهام یه هماهنگی بکن تا بگم همه بچه های محل جمع بشن !

ایشالا والا بخیل که نه ولی یه خورده خسیسی (!)‌ یادته قرص های اعصابت رو یه دونه یه دونه بهم میدادی .. عوض داره ٬ گله نداره آبجی
یا حق

تبسم جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 01:04 ق.ظ

هه الان بازدید کننده‌هات ۷۷۶۷۷ تاس!!
میگما اصلا لازم نیست به روز کنی بعدشم تو خجالت نمیکشی هر دو نوع دوستی رو تجربه و... پررررررررروووو

فکر کن تبسم اگه تو نبودی من تو رقم ۷۷۶۷۶ هموجو میموندم و یهو میمردم !

ممنونم از اینکه در مورد آپ نکردن بهم تذکر دادی .. واقعا آدم شما جوون ها رو که میبینه ٬‌ روحیه میگیره !

والا نه .. از کی خجالت بکشم (!) این نوعش که مشروعه (البته اگه بهم انگ همجنسگرا نزنی !) مثل همین سعید اون نوع دیگش هم که تا دوستان خوب و فرهیخته ای مثل حضرت عالی در اطراف آدم حضور دارن ٬ مگه ممکنه لغزشی بوجود بیاد که آدم به خاطرش مجبور به کشیدن خجالت بشه (!) اصن این خجالتی که میگی رو با چی میکشن ؟!..

نکته اخلاقی : هیچ چیزی بد و حتی خوب مطلق نیست .. این عملکرد من و توست که بهشون معنا میده !

ممنونم از فسفری که تو کامنتت چلوندی
یا حق

نیلوفر چهارشنبه 20 مرداد 1389 ساعت 09:31 ق.ظ

اَه اَه اَه..پرزای معدتو از این وسط جمع کن برو اون ور سشوار بکش حالم بهم خورد!

واه واه واه .. بازم صد رحمت به پرزهای معده من ٬ هر چی نباشه داره شونصد بار تو روز روش اسیدهای جور واجور میریزه و ماهیچه هاش ٬ مشت و مال شون میدن (!) خوب بود میگفتم موهای تو رو سشوار میکشم که سال به دوازده ماه رنگ آب رو به خودشون نمیبینن (!) حالا چی بشه بارونی بیاد و مورد رحمت الهی قرار بگیری

اصن حالا که این طور شد ٬ فردا که همه موهات ریخت و کچل شدی ٬‌ عمرا پرزهای معدم رو بهت نمیدم که به سرت پیوند بزنی !

دختر خاله سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام آقای شوالیه!
با زحمتای ما شوالیه!
اون تیر به جیگر خورده کیه اونوقت شوالیه!!!
تو کی این پستو گذشتی؟جمعه که از ۶ صبح همه با هم بودیم تا بوق ....!
در ضمن اون بابایی که اولین نفر از ما دعوت بعمل اوردن....بسی لطف کردن!بنده خدا منو نمیشناسه!
ما هم که با آقا سعید آشناییم...!
ایشونم سعی کنن با ما آشنا بشن!در اسرع وقت!
فعلا یا علی!

سلام آبجی خانم !
شما همه رقمه رحمتی .. اگه یه بار دیگه بگی زحمت میبیرمت چقندر و شام نخورده میبرمت خونه هاااا !!

اون جیگر ماست که از وسطش تیر رد شده .. حالا شاید یه جاییش هم به شما گرفته باشه !‌

این پست در ساعات آغازین بامداد نگاشته شده و همونجا هم گرما گرم بر دیواره نیمکت کوبیده شد ! آره ٬ واسه همین بود که به موقع اطلاع رسانی کردم دیگه ..

جدی میگی .. منظورت اینه که تو رو نمیشناخته که این اشتباه رو کرده و از شما دعوت به عمل آورده دیگه (؟!) آره ..

بله چشم .. اگه بخونن حتما جهت آشنایی دست به کار خواهند شد .. امر دیگه باشه قربان ؟!‌

خوش امدی ..
یا حق

تبسم سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 12:49 ق.ظ

اومدم ها ها ها...
چرا خندیدم نمیدونم بیای وبم می‌فهمی البته شاید
از اون جایی که آدم حسابی می‌گما
هرچند شکی توش نیست !!

خوش اومدی هو هو هو ...
خودمونیم ٬ تو خودت نمیدونی چرا خندیدی بعد من از کجا میخوام بفهمم .. حالا هر چقدر هم که آدم حسابی باشم باز هم گمان نکنم که کمکی در حل این معما بکنه !!

آره جون ... (هر چی فکر کردم صفتی برای خودم پیدا نکردم که متناسب با رابطه مون داشته باشه .. همون جون من !) یکی تو شک نداری ٬ یکی من!

عابر شنبه 16 مرداد 1389 ساعت 03:49 ب.ظ

خدا پدر بزرگ گرامیتونو غریق رحمت واسعه اش کناد ..

آمین .. (درست بخونی هاااا !)

عابر شنبه 16 مرداد 1389 ساعت 03:49 ب.ظ

اسم این دوستتون یه نمووره به گوشم آشنا میاد!

میگم یه سئوال فلسفی برام پیش اومده:
ارتباط آقا سعید با این عکسی که گذاشتی چیهههه؟؟؟

سلام ..
به به ٬ چه عجب از این طرفا (!) کم پیدا شدی عمو جان ..

فقط یه نموره ؟! بذار ببینم تو گوشت چیزی نیست که مانع رسیدن سایر اطلاعات باشه

ارتباط شون اینه که هر جفت شون به یک اندازه بی معنی هستند !
(البته گاها هم دیده شده که ... قافیه چو تنگ آید / شاعر به جفنگ آید !)

نیلوفر شنبه 16 مرداد 1389 ساعت 08:27 ق.ظ

مارگریت از دوستای خانوادگی مائه...الان ازدواج کرده..دیگه هم که تو دنیای وب نمیاد...بریم یه سر سراغ این آقا سعید شما ببینیم چی به چیه!!!...راستی،۴۰ام بابابزرگ منم ۳شنبه ست

جدی میگی .. راستش نمیدونم که هنوز من رو به یاد داره یا نه .. اما اگه دیدیش از قول من بگو که خیلی نامرده (!) این که ازدواج کرده ٬‌ مبارکش باشه .. اما روش رفتنش رو نپسندیدم ٬ به هیچ وجه !!

لطف میکنی .. اگه فهمیدی یه خبری هم به من بده !

خدا بیامرزشون .. متوجه فوت شون نشدم وگرنه زودتر تسلیت میگفتم .. البته همه مثل من نیستن که بیان پرزهای معده شون رو وسط وبلاگ سشوار بکشن ! واسه همین طبیعیست که نفهمیدم

تبسم شنبه 16 مرداد 1389 ساعت 12:23 ق.ظ

سلام آقای انعکاس در انتهای حنجره
مرسی که اومدی ....
ترسیدم ازتا... آدم حسابی گونه حرف میزنی(نظری که دادی رو می‌گم) مرسی بازم

سلام خانمی که هیچ درباره ای نداره !!!!!!

خواهش .. به نظر خودم وظیفه بود .. یا حداقل چنین حسی داشتم !
جدی .. مگه لولو دیدی عمو جان (؟!)
الان این که گفتی یعنی چی ؟! یعنی تو به آدم حسابی بودن من شک داری دیگه .. آره ؟! ین که کاری نداره .. کم کم بهت اثبات میکنم
کافیه یه دو روزی با ما بپری تا ببینی که شکت به یقین اون احتمال رو رد خواهد کرد یا نه ..

بازم خواهش ..
یا حق

-->بی شخصیت ! جمعه 15 مرداد 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

آقا من انتقاد دارم !!!!!!!
اون بالا که اسم آدمو می پرسه حرفای ما رو نصفه پخش کرد .
ملاحظه بفرمایید :
منم دیگه ....ای بابااا هنوز منو نمیشناسه !
( برو بگو آبجیت دم دره .. )
همون طور که ملاحظه کردید بخش داخل پرانتز سانسور شده .
این چه زندگیهه واقعا ؟‌ شما مسئولییییی آقاااااااااااااااااااااااااااااااا
با تشکر مجدد

شما اولین نفر نیستی .. برعکس آخرینش هم نخواهی بود !!!!!
گمونم توقع نداشته که بپیچونیش (همه که مثل من اعصاب درست درمون ندارن ماااادر !) در ثانی ٬ یحتمل نوع متغیر تعریف شده برای اون فیلد به تعداد کاراکتر خاصی محدود شده تا دوستان به جای نوشتن رمان ٬ مثل ..... (بگذریم !) بیان اسم شون رو بنویسن ((:

(طی این جریانی که تو پرانتز فرموده بودید .. دقیقا کی مرده بود ؟!!)
البته شما که عادت به خود سانسوری داری دیگه ٬ اون دو کلام که قابل حضرت والا رو نداشت ..

ضمنا سوال آخرت خیلی پر محتوا بود .. به قدری که نظام آفرینش رو هم دچار خوددرگیری کرده (!) عیبی نداره .. این هم روی تمام اون مسئولیت هایی که داده شد و انجام نشد .. خیالی نیست !

مجددا قابل شما رو نداشت ..

منم دیگه .. ای بابااا هنوز منو نمیشن جمعه 15 مرداد 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام علیکم
اولا که انقدر گناه کبیره ات رو ننداز گردن دستت مادر . ننه اون طفلکی که همه جوره چاکرته ! بعدم من فعلا راجع به اینکه سعید خان بلا بگو هستند یا نه به یقین نرسیدم . لذا بفرمایید یه چند تا چشمه از اون بلاگریهاشون به ما بنمایانند شاااااید به یقین رسیدیم !

با تشکر از برنامه ی خویتون
در ضمن .. میخواستم خواهش کنم از دخترخاله در برنامه تون دعوت کنید .
روز به خیر

(نمیگم علم الغیب نداشتم .. اما اون مال بچگی هام بود !)
علیک سلام ..
والا ما هم اصراری به این کار نداریم .. شما یه عضو دیگه پیدا کن ٬‌ ما میندازیم گردن اون (!) سعید آقا هم کمی بیشتر از یه چندتا چشمه رو در وبلاگ خودشون نمایوندن ٬ در صورت تمایل سری به لینکش بزن و ملاحظات تون رو بفرمایین! (-:

خواهش میشه ..
دختر خاله فعلا چسبیدن ور دل خودمون (!) انشاءا... به ولایت شون که تشریف ببرن ٬ شاهد حضور سبز و زرد و قرمز و آبی شون خواهیم بود !

ایام به کام ..
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد